درجات عجب و علاج آن
درجات عجب
- عجب به نفس
و خيلا نيز نوعي است از عجب و حقيقت وي گمان بردن است در نفس چيزي که آن در نفس نباشد، بدان فيريدن. (4)
- غرور مؤمنان به عبادت
دو مرد داخل مسجد شدند يکي عابد و ديگري فاسق، چون از مسجد بيرون رفتند، فاسق از جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان. و سبب آن اين بود که عابد داخل مسجد شد، در حالي که به عبادت خود مي باليد و به آن مي نازيد و در اين فکر بود. ولي فکر فاسق در ندامت و پشيماني از فسق بود. و در اين انديشه که از گناهاني که کرده از خدا آمرزش بخواهد. امام صادق عليه السلام فرمود: «خدا دانست که گناه کردن براي مؤمن از خودبيني بهتر است، و اگر چنين نبود هرگز مؤمني را به گناهي مبتلا نمي کرد». و فرمود: «هر که گرفتار خودبيني هلاک گردد». و فرمود: «مرد گناه مي کرد و پشيمان مي شود و بعد عملي مي کند و به آن شاد و فرحناک مي شود و از حال پشيماني دور مي افتد و اگر بر آن حال اول مي بود بهتر بود». و نيز فرمود: «عالمي نزد عابدي آمد و به او گفت: نماز تو چگونه است؟ عابد گفت: مثل مني را از نماز مي پرسند و حال آنکه من چنين و چنان عبادت خدا مي کنم، عالم گفت: گريه تو چگونه است؟ گفت به قدري مي گريم که اشک هايم روان مي شود، عالم گفت: خنده تو در حالي که ترسان باشي بهتر است از اين گريه اي که به خود ببالي. هر که به خود ببالد چيزي از عملش بالا نمي رود (پذيرفته نمي شود).» و فرمود: «شگفتا از کسي که به عمل خود عجب دارد و حال آنکه نمي داند پايان کار او چيست. پس هر که به خود و عمل خود اعجاب داشته باشد از راه هدايت منحرف و گم شده است، و چيزي را ادعا مي کند که در خور او نيست، و مدعي به غير حق دروغگوست هر چند ادعاي خود را پنهان کند و روزگارش دراز باشد. اول کاري که با صاحب عجب مي کنند اين است که او را از آنچه به او عجب کرده بي بهره سازند تا بداند که عاجز و حقير است، و خود گواهي بر خود دهد تا حجت بر او تمام تر باشد، همچنان که با ابليس کردند. و عجب گياهي است که بذر آن کفر و زمين آن نفاق و آب آن سرکشي و تجاوز از حق است، و شاخه هاي آن ناداني و برگش گمراهي و ميوه اش لعنت و خلود در آتش دوزخ است. پس هر که عجب کرد، بذر کفر افشاند و نفاق کشت کرد و ناچار ميوه آن را خواهد چشيد». (6)
مترس از گناهي که از بيم او گريان باشي، و مناز به طاعتي که به ديدن آن از خداي از شمار بي نيازان باشد. هر دلي که او را زندگي باشد، او از کار ظاهر ننازد. گوز (7) بي مغز گوز نمايد، و ليکن آتش را شايد: کار بي اخلاص باطن هيچ اصلي ندارد. (8)
رسول صلي الله عليه و آله روزي به گورستان بگذشت؛ گفت: «اهل اين گورستان بيشتر از چشم زدگي در اين گورها اند» گفتند: «يا رسول الله! مرد از چشم زدگي در گور شود؟» گفت: «آري چشم بد اشتر را در ديگ کند، و مرد را در گور» و هيچ چشم زدگي شوم تر و بتر از آن نبود که مرد را چشم بر طاعت و عبادات خويش افتد، دمار از روزگار او برآيد و جمله کار او نيست شود، زيرا که عجب او طاعت و عبادت خويشتن ديدن خيزد.
هزار بار گناه کني و چشم تو بر گناه تو افتد، مي بهتر از آنکه سال ها طاعت کني و چشم تو بر طاعت خويش افتد؛ زيرا که از گناه ديدن، ندامت و توبه بار آرد و از طاعت ديدن، عجب و پنداشت بار آرد، و اين هر دو مرد را زود هلاک کند. (9)
علاج عجب
- شناخت خود و خداوند
«عبدا مملوکا لا يقدر علي شي». (11) پس خود انصاف بده که از چنين چيزي چه پست تر و ذليل تر است؟ و کجا مي سزد او را که عجب و خودفروشي کند؟! و کي در خور آن است که خود را کسي شمارد؟ و کسي که با وجود تأمل در اينها باز خود را کسي داند، عجب بي شرم و بي انصافي است. (12)
خدا آدم را از گل آفريده، و نسل او را از نطفه اي از آب پست گردانيده.
و کسي که جد او [گل] پايمال هر ذليل و پست، و پدر او [نطفه] نجس کننده هر چيزي که هست باشد، چه رتبه و منزلتي از براي خود او است. (13)
اگر کسي گويد که چون من نمي کنم و همه وي کند، ثواب از کجا بجويم، و شک نيستم که ما را ثواب بر عمل ماست که به اختيار ماست [...] چنان گير که عمل تو به قدرت تو است، ولکن عمل تو بي قدرت و ارادت و عمل ممکن نيست؛ پس کليد عمل از اين هر سه است و اين هر سه عطيت حق تعالي است. پس اگرخزانه اي باشد محکم و در وي بسته و در آنجا نعمت بسيار و تو از آن عاجز که کليد تو نداري، خازن کليد به تو مي دهد، در بگشايي و دست فرا کني و آن نعمت برگيري، حواله اين نعمت با آن کس کني که کليد به تو داد، يا بدان که به دست فرا گرفتي؟ داني که چون کليد فرا داد، به دست فرا گرفتن را بس قدري نبود، و قدر آن را بود که کليد به تو داد، و نعمت از جهت وي بود. پس همه اسباب قدرت تو که کليد اعمال است، همه اعطاي حق تعالي است. پس تعجب از فضل وي کن که کليد خزانه طاعت به تو داد و از همه فاسقان منع کرد. و کليد معصيت به ديگران داد، و در خزانه طاعت بر ايشان ببست، بي آنکه از ايشان خيانتي بود، بلکه به عدل خويش و بي آنکه از تو خدمتي بود، بلکه فضل خويش. پس هر که توحيد به حقيقت بشناخت هرگز وي را عجب نبود. (14)
پس عجب عجب، چنين کسي را با عجب و بزرگي چه کار؟! چقدر از حال خود بايد غافل باشد و امروز و فرداي خود را فراموش نموده باشد! و اگر از عذاب الهي نجات يافت و از آتش دوزخ خلاص شد، بايد بداند که اين از عفو خداوندگار است. زيرا که: کم بنده اي هست که گناهي نکرده و هر گناهکاري مستحق عقوبت است. (15)
شنيدم که وقتي سحرگاه عيد
ز گرمابه آمد برون با يزيد
يکي طشت خاکسترش بي خبر
فرو ريختند از سرايي به سر
همي گفت شوليده (16) دستار و موي
کف دست شکرانه مالان به روي
که اي نفس! من در خور آتشم
به خاکستري روي در هم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدابيني از خويشتن بين مخواه
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوي
بلنديت بايد، بلندي مجوي
ز مغرور دنيا ره دين مجوي
خدا بيني از خويشتن بين مجوي (17)
- شناخت عامل ايجاد عجب
و اما معالجه عجب اين است که: تفحص کند از آنچه سبب عجب او شده و چاره آن را کند، به نوعي که مذکور مي شود.
و تفصيل آن اين است که: اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت و طاعت، و غيره اينها از کمالات نفسانيه مانند: ورع و تقوا و شجاعت و سخاوت و امثال اينها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسياري اعوان و انصار، و زيرکي و ذکاء (19) و فهم و صفا. (20)
- آگاهي از ضعف ذاتي انسان
- شکسته نفسي
- پاکي نيت
پس رونده ي راه بايد کي نظر اعتماد از عمل خود بردارد تا بر آن عمل فريفته نشود و نيت را از شوايب (23) پاک دارد. زيرا اعمال را اعتبار به نيت است. بايد که نيت پاک دارد تا عمل از عجب و ريا در امان ماند. (24)
- علاج عجب به حسب و نسب
اول آنکه: بداني که فخر و بزرگي کردن به کمال ديگري نيست مگر سفاهت و بي خردي، زيرا کسي که خود ناقص و بي کمال باشد، کمال جد و پدر او را چه سود بخشد. بلکه اگر آنان زنده بودند ايشان را مي رسيد که گويند: اين فضيلت از ماست، تو را چه افتاده است؟ و در حقيقت تو نيستي مگر کرمي که از فضله آنها به هم رسيده. کسي که پدر يا جدش را کمالي باشد، اشرف از کسي خواهد بود که چنين نباشد.
هيهات! هيهات! اين دو کرم يکسانند و شرافت از براي خود انسان است. از اين جهت حضرت امير المؤمنين - صلوات الله و سلامه عليه - مي فرمايد:
«من فرزند خود هستم و نام و کنيت من، ادب من است. خواه از عجم باشم خواه از عرب. به درستي که جوانمرد کسي است که گويد، هان، من اين شخص هستم نه آنکه گويد که، پدر من که بود». (25)
- علاج عجب به علم
و شکي نيست که اين علم، خوف و مذلت و خواري و مسکنت را زياد مي کند، و آدمي را معترف به قصور و تقصير خود مي سازد.
و از اين جهت گفته اند: هر که علمش بيشتر، دردش بالاتر است. (26)
- علاج عجب به ورع و تقوا
پس عاقل کي يک صفت بد را به خود راه مي دهد که همه صفات نيک او را ضايع سازد. و چرا فروتني و ذلت را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلت بر فضيلتش افزايد و عاقبتش محمود گردد؟ و بايد تأمل کند که هر يک از اين صفات حسنه را که در خود مي بيند در بسياري از بني نوع انسان يافت مي شود با زيادتي و چيزي که اکثر مردم با او در آن شريک بوده باشند، کجا در خود عجب به آن است؟ و اين تأمل باعث زوال عجب مي گردد. (28)
- علاج عجب به جمال
بر مال و جمال خويشتن غره مشو
کان را به شبي برند و اين را به تبي
و اگر به بيماري و مرض زايل نشود، هيچ شبهه اي نيست که به رفتن جواني و آمدن پيري، جمال و حسن نيز خواهد رفت و مرگي که هر کسي خواهي نخواهي آن را خواهد چشيد، آن را تباه خواهد ساخت. نگاه کن به رخسارهاي زيبا و قامت هاي رعنا و بدن هاي نازک که چگونه در خاک پوسيده و متعفن شده، که هر طبعي از آنها متنفر مي گردد و علاوه بر اينکه مايه حسن و جمال خود را نظر نمايد که چيست، اخلاط متعفنه جمع گشته و خون و چرکي فراهم آمده و هيئتي از اينها حاصل شده. (29)
- علاج عجب به مال
- علاج عجب به عبادت و طاعت
گنهکار انديشه ناک از خداي
بسي بهتر از عابد خودنماي. (33)
- علاج عجب به قوت و قدرت خود
ح) تفاوت کبر و عجب
عجب اين است که آدمي به جهت کمالي که در خود مي بيند خود را بزرگ شمارد، خواه آن کمال را داشته باشد و خواه نداشته باشد، و خواه آن صفت در واقع کمال باشد يا نباشد و بعضي گفته اند: «عجب آن است که نعمتي را که دارد بزرگ شمارد و به آن ميل و اعتماد نمايد و از منعم آن فراموش کند». اين معني نزديک است به همان معني اولي که ذکر شد.
در مفهوم عجب (خودبيني) اين شرط معتبر نيست که کسي خود را در اين کمال و اين نعمت فوق ديگري ببيند و به همين معني عجب از کبر متمايز مي شود. زيرا کبر اين است که آدمي براي خود مزيتي در صفت کمال بر غير خود ببيند، و به عبارت ديگر فرق عجب و کبر اين است که متکبر خود را بالاتر از غير بداند و مرتبه خود را برتر شمارد. خلاصه کبر دو طرف دارد: متکبر و کسي که بر او تکبر مي شود. ولي در عجب پاي غير در ميان نيست، بلکه اگر تنها يک فرد انسان خلق شده بود تصور مي رفت که همو معجب خودبين باشد، و حال آنکه متکبر نمي شود مگر اينکه با غير باشد و خود را در صفت کمال بالاتر از او بينگارد. (36)
پي نوشت ها:
1- جامع السعاده، ص 392.
2- نسيان: فراموشي.
3- اضاقت: نسبت داشتن.
4- مرتع الصالحين، صص 157-158.
5- روضة المذنبين، ص 94.
6- جامع السعاده، ص 394.
7- گوز: جوز، گردو.
8- روضه المذنبين، ص 90.
9- روضه المذنبين، ص 65.
10- جامع السعاده،ص 399.
11- برگرفته از آيه ي 75 سوره ي نمل. «بنده ي مملوکي که قادر بر هيچ چيز نيست».
12- معراج السعاده، ص 267.
13- همان، ص 276.
14- کيمياي سعادت، ج 2، ص 280.
15- معراج السعاده، ص 269.
16- شوليده: ژوليده.
17- بوستان سعدي، ص 116.
18- معراج السعاده، ص 274.
19- ذکاء: هوش.
20- همان، ص 269.
21- جامع السعاده، ص 444.
22- معراج السعاده، ص 282.
23- شوايب: آلودگي ها.
24- مقاصد السالکين، ص 386.
25- معراج السعاده، ص 775.
26- همان، ص 270.
27- متفطن: آگاه.
28- معراج السعاده، ص 274.
29- همان، ص 277.
30- نهب: غارت، يغما.
31- طرار: دزد.
32- معراج السعاده، ص 279.
33- همان، ص 273.
34- همان، ص 280.
35- همان، ص 283.
36- جامع السعاده، ص 390.
/خ