هديه ازدواج
هديه ازدواج
هديه ازدواج
زندگي پاک و بي آلايش مرحوم شهيد عباس بابايي هر آن کس را که با وي مراوده اي داشت مجذوب خود مي کرد. چرا که منش آن بزرگوار به نحوي بود که سبب مي شد، ديگران جذب وي شوند. او همواره دستگير ديگران بود و کمک حال آنها. آنچه در پي مي آيد خاطره اي است از زبان يکي ازهمرزمان آن مرحوم. ( به نقل از کتاب پرواز تا بي نهايت).
اوايل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگليسي مرکز آموزش هاي هوايي درس مي خواندم و سمت ارشدي کلاس را داشتم. از آغاز تشکيل کلاس چند روزي مي گذشت که دانشجوي تازه واردي به ما ملحق شد که بعد ها فهميدم نامش عباس بابايي است. مقررات کلاس در ارتش حکم مي کرد، آن که درجه اش بالاتر است ارشد کلاس باشد. درجه من«هنر آموز»ودرجه او «دانشجو»واز من بالاتر بود. لذا طبيعي بود که او بايد به من اعتراض کند ودست کم از من فرمانبرداري نکند، ولي بر خلاف انتظار همه، خيلي عادي، مثل ديگران آنچه را که من مي گفتم انجام مي داد.از وظايف ارشد يکي اين بود که بايد هر روز در پايان درس «اتيکت» يکي از شاگردان را جهت نظافت کلاس مي گرفت و به مسئول ساختمان مي داد. آن روز نوبت بابايي بود. من در حالي که احساس مي کردم سکوت عباس تا به حال از سر آگاهي دادن به من بوده است و شايد از اين حرکت من به خشم بيايد و رو دروي من بايستد، با حالتي مضطرب به نزديکش رفتم و از او خواستم تا اتيکتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خيلي ساده و مودبانه اتيکت را به من تحويل داد.
وقتي اتيکت عباس ر ابه مسئول ساختمان دادم، او در حالي که شگفت زده به نظر مي آمد با صداي بلند، به من گفت: اين که دانشجوست؟
گفتم: بله!
با عصبانيت گفت: جايي که دانشجو در کلاس است تو چرا ارشد هستي؟ خيلي زود برو و جارو را بگير و خودت کلاس را نظافت کن. از فردا هم او ارشد کلاس است؛ نه تو.
من به ناچار به کلاس برگشتم، ديدم بابايي در حال نظافت کردن است.هر چه کوشيدم تا جارو را ازدستش بگيرم او نپذيرفت و گفت: چه اشکالي دارد؟
برگشتم و موضوع را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اينکه حرفي بزند از پشت ميزش بلند شد و به سمت کلاس حرکت کرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جويا شد و وقتي نتوانست بابايي را از نظافت کردن باز دارد، گفت: مقررات حکم ميکند که شما ارشد باشيد.
عباس لبخندي زد و پاسخ داد: اما من ارشديت ايشان را مي پسند؛ پس ترجيح مي دم که ايشان ارشد باشند؛ نه من.
او هر چه کوشيد نتوانست عباس را قانع کند و آن روز گذشت. فردا صبح که از خواب بيدار شديم، چون طبق دستور، من بايد سمت ارشدي را به بابايي واگذار مي کردم، براي چندمين بار از او خواستم تا ارشديت را بپذيرد؛ ولي او گفت: چون از ابتداي دوره شما ارشد بوده ايد تا پايان دوره هم شما ارشد باشيد و از شما مي خواهم ديگر پيرامون اين موضوع حرفي نزنيد.
بي تکلفي او در من خيلي تأثير گذاشته بود، حرکت آن روز عباس برايم بسيار شگفت آور بود؛ ولي بعدها که با او بيشتر آشنا شدم دانستم که او همواره سعي مي کرد تا نفس خود را از ميان بردارد و اگر آن روز ارشديت را نپذيرفت صرفاً به اين دليل بود. از آ نروز به بعد دوستي من و عباس شروع شد. در يکي از زنگ هاي تفريح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. از من پرسيد: نماز مي خواني؟
گفت: کجاهاي قرآن ر احفظ هستي؟
گفتم: چيزي حفظ نيستم.
گفت: مي خواهي آياتي از قرآن را به تو ياد بدهم که نامش «آية الکرسي» است؟
سپس شروع کرد در مورد فضيلت هاي آيه الکرسي صحبت کردن. من زير بار حرف هاي او نمي رفتم؛ ولي او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفريح بعدي، قرآن کوچکي از جيبش بيرون آورد که همان آيه الکرسي در آن نوشته شده بود وگفت: بيا ببينم مي تواني قرآن بخواني؟
به اين ترتيب در زنگ هاي تفريح با هم بوديم و پيوسته با من قرآن کار مي کرد. يادم هست که کلاس 15 روزه ما تمام شد و من با عنايت و تلاش عباس آية الکرسي و سوره هاي «واليل» و «الشمس» را حفظ کرده بودم. ديگر من و عباس با هم خيلي دوست شده بوديم.
کلاس بعدي را که مي خواستيم شروع کنيم چون استادمان خانمي آمريکايي بود، او به من پيشنهاد کرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برويم و از او بخواهيم تا کلاس ما را جابه جا کند. او در تلاش بود تا به کلاسي برويم که استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاري هاي عباس، او موفق شد تا کلاس را تغيير دهد. پس از پايان دوره آموزشي زبان، عباس براي گذراندن دوره خلباني به آمريکا رفت و با رفتن او من احساس تنهايي مي کردم. چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومي در پايگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوري از عباس برايم خيلي سخت بود؛ به همين خاطر به سختي نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشاني او را در آمريکا گرفتم. نامه اي به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو کردم. در نامه اي که عباس براي من فرستاد عکسي از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزيه حضرت ابوالفضل (ع) را بگيرم و براي او بفرستم. در طول مدتي که عباس در آمريکا بود از طريق نامه با يکديگر د ر تماس بوديم.
به ياد دارم تابستان سال 1352 بود، در يک روز گرم که پس از پايان کار به خانه رفتم و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. لحظه اي بعد همسرم برگشت و گفت: مردي با شما کار دارد.
من به نزديک در رفتم. ناباورانه ديدم عباس است. او از آمريکا برگشته بود. با خوشحالي يکديگر را در آغوش گرفتيم و به داخل منزل رفتيم. گفت که فارغ التحصيل شده و اکنون به عنوان خلبان شکاري به پايگاه منتقل شده است. از اين که دانستم دوباره با عباس خواهم بود خيلي خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. هواي خانه خيلي گرم بود؛ به همين خاطر عباس رو به من کرد و گفت: عظيم! خانه تان چرا اينقدر گرم است؟
گفتم: عباس جان! کولر که نداريم؛ براي اين که خنک بشويم، اول يک دوش مي گيريم، بعد هم مي رويم زير پنکه مي نشينيم. احساس کردم عباس از اين وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع بحث را تغيير دادم. آن شب تا ديروقت با هم بوديم. آخر شب او خداحافظي کرد و رفت. فرداي آن روز ديدم عباس با يک کولر آبي به منزل ما آمد. گفت: عظيم! ببخشيد ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اينجا نبودم، هديه اي را حالا آوردم.
من و همسرم از هديه عباس خوشحال شديم. اين در حالي بود که عباس حقوق چنداني دريافت نمي کرد؛ و من يقين داشتم اين کولر را به سختي تهيه کرده بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
اوايل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگليسي مرکز آموزش هاي هوايي درس مي خواندم و سمت ارشدي کلاس را داشتم. از آغاز تشکيل کلاس چند روزي مي گذشت که دانشجوي تازه واردي به ما ملحق شد که بعد ها فهميدم نامش عباس بابايي است. مقررات کلاس در ارتش حکم مي کرد، آن که درجه اش بالاتر است ارشد کلاس باشد. درجه من«هنر آموز»ودرجه او «دانشجو»واز من بالاتر بود. لذا طبيعي بود که او بايد به من اعتراض کند ودست کم از من فرمانبرداري نکند، ولي بر خلاف انتظار همه، خيلي عادي، مثل ديگران آنچه را که من مي گفتم انجام مي داد.از وظايف ارشد يکي اين بود که بايد هر روز در پايان درس «اتيکت» يکي از شاگردان را جهت نظافت کلاس مي گرفت و به مسئول ساختمان مي داد. آن روز نوبت بابايي بود. من در حالي که احساس مي کردم سکوت عباس تا به حال از سر آگاهي دادن به من بوده است و شايد از اين حرکت من به خشم بيايد و رو دروي من بايستد، با حالتي مضطرب به نزديکش رفتم و از او خواستم تا اتيکتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خيلي ساده و مودبانه اتيکت را به من تحويل داد.
وقتي اتيکت عباس ر ابه مسئول ساختمان دادم، او در حالي که شگفت زده به نظر مي آمد با صداي بلند، به من گفت: اين که دانشجوست؟
گفتم: بله!
با عصبانيت گفت: جايي که دانشجو در کلاس است تو چرا ارشد هستي؟ خيلي زود برو و جارو را بگير و خودت کلاس را نظافت کن. از فردا هم او ارشد کلاس است؛ نه تو.
من به ناچار به کلاس برگشتم، ديدم بابايي در حال نظافت کردن است.هر چه کوشيدم تا جارو را ازدستش بگيرم او نپذيرفت و گفت: چه اشکالي دارد؟
برگشتم و موضوع را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اينکه حرفي بزند از پشت ميزش بلند شد و به سمت کلاس حرکت کرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جويا شد و وقتي نتوانست بابايي را از نظافت کردن باز دارد، گفت: مقررات حکم ميکند که شما ارشد باشيد.
عباس لبخندي زد و پاسخ داد: اما من ارشديت ايشان را مي پسند؛ پس ترجيح مي دم که ايشان ارشد باشند؛ نه من.
او هر چه کوشيد نتوانست عباس را قانع کند و آن روز گذشت. فردا صبح که از خواب بيدار شديم، چون طبق دستور، من بايد سمت ارشدي را به بابايي واگذار مي کردم، براي چندمين بار از او خواستم تا ارشديت را بپذيرد؛ ولي او گفت: چون از ابتداي دوره شما ارشد بوده ايد تا پايان دوره هم شما ارشد باشيد و از شما مي خواهم ديگر پيرامون اين موضوع حرفي نزنيد.
بي تکلفي او در من خيلي تأثير گذاشته بود، حرکت آن روز عباس برايم بسيار شگفت آور بود؛ ولي بعدها که با او بيشتر آشنا شدم دانستم که او همواره سعي مي کرد تا نفس خود را از ميان بردارد و اگر آن روز ارشديت را نپذيرفت صرفاً به اين دليل بود. از آ نروز به بعد دوستي من و عباس شروع شد. در يکي از زنگ هاي تفريح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. از من پرسيد: نماز مي خواني؟
گفت: کجاهاي قرآن ر احفظ هستي؟
گفتم: چيزي حفظ نيستم.
گفت: مي خواهي آياتي از قرآن را به تو ياد بدهم که نامش «آية الکرسي» است؟
سپس شروع کرد در مورد فضيلت هاي آيه الکرسي صحبت کردن. من زير بار حرف هاي او نمي رفتم؛ ولي او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفريح بعدي، قرآن کوچکي از جيبش بيرون آورد که همان آيه الکرسي در آن نوشته شده بود وگفت: بيا ببينم مي تواني قرآن بخواني؟
به اين ترتيب در زنگ هاي تفريح با هم بوديم و پيوسته با من قرآن کار مي کرد. يادم هست که کلاس 15 روزه ما تمام شد و من با عنايت و تلاش عباس آية الکرسي و سوره هاي «واليل» و «الشمس» را حفظ کرده بودم. ديگر من و عباس با هم خيلي دوست شده بوديم.
کلاس بعدي را که مي خواستيم شروع کنيم چون استادمان خانمي آمريکايي بود، او به من پيشنهاد کرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برويم و از او بخواهيم تا کلاس ما را جابه جا کند. او در تلاش بود تا به کلاسي برويم که استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاري هاي عباس، او موفق شد تا کلاس را تغيير دهد. پس از پايان دوره آموزشي زبان، عباس براي گذراندن دوره خلباني به آمريکا رفت و با رفتن او من احساس تنهايي مي کردم. چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومي در پايگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوري از عباس برايم خيلي سخت بود؛ به همين خاطر به سختي نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشاني او را در آمريکا گرفتم. نامه اي به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو کردم. در نامه اي که عباس براي من فرستاد عکسي از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزيه حضرت ابوالفضل (ع) را بگيرم و براي او بفرستم. در طول مدتي که عباس در آمريکا بود از طريق نامه با يکديگر د ر تماس بوديم.
به ياد دارم تابستان سال 1352 بود، در يک روز گرم که پس از پايان کار به خانه رفتم و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. لحظه اي بعد همسرم برگشت و گفت: مردي با شما کار دارد.
من به نزديک در رفتم. ناباورانه ديدم عباس است. او از آمريکا برگشته بود. با خوشحالي يکديگر را در آغوش گرفتيم و به داخل منزل رفتيم. گفت که فارغ التحصيل شده و اکنون به عنوان خلبان شکاري به پايگاه منتقل شده است. از اين که دانستم دوباره با عباس خواهم بود خيلي خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. هواي خانه خيلي گرم بود؛ به همين خاطر عباس رو به من کرد و گفت: عظيم! خانه تان چرا اينقدر گرم است؟
گفتم: عباس جان! کولر که نداريم؛ براي اين که خنک بشويم، اول يک دوش مي گيريم، بعد هم مي رويم زير پنکه مي نشينيم. احساس کردم عباس از اين وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع بحث را تغيير دادم. آن شب تا ديروقت با هم بوديم. آخر شب او خداحافظي کرد و رفت. فرداي آن روز ديدم عباس با يک کولر آبي به منزل ما آمد. گفت: عظيم! ببخشيد ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اينجا نبودم، هديه اي را حالا آوردم.
من و همسرم از هديه عباس خوشحال شديم. اين در حالي بود که عباس حقوق چنداني دريافت نمي کرد؛ و من يقين داشتم اين کولر را به سختي تهيه کرده بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}