شاعر: فائز شوشترى
فصل بهار آمد و عالم معطر است
بوى نسيم صبح بسى روح پرور است
گويا ز خلد مىوزد اين باد مشكبيز
كاين سان دماغ ابر ز بوى خوشتر است
هم اين زمين مرده شده احيا ز فيض او
هم اين جهان پير، جوان بار ديگر است
چندان نموده عقد عقد جواهر نثار يار
كز فيض او فضاى زمين، پر ز گوهر است
گستره است فرش ز مرد به صحن باغ
دهقان باغ را ندانم چه بر سر است
در بزم بلبل آمد گل، باز بى نقاب
اما به سوز حسن رخش طرفه چادر است
نرگس گشوده چشم تماشا به روى گل
سوسن به صد زبان، پى مدحش ثناگر است
بنگرد مى به شاخه نيلوفر از شعف
در پيچ و خم، چو زلف عروسان دلبر است
ريحان تو گويى آمده از خطّه خطا
مجموع بار او همه از مشك اسفر است
در پاى قصر گل زده خوش خيمه نسترن
گويا طلب نموده چه درويش بر در است
از صوت سار و صلصل و بلبل، به گلستان
چشم حسود كور و همى گوش او كر است
با صد نوا به شاخ گل ارغوان، هزار
طوطى به نعمه بر سر شاخ صنوبر است
من هم زبان گشوده به مدح شهنشهى
كو بر علم حجله موجود، بائر است
نور خدا، امام هدى، باقر العلوم
هادى دين و وارث علم پيمبر است
بابش على و جد كبارش بود حسين
زين العابد را پسر و باب جعفر است
كى عقل مىرسد به در قصر قدر او
جايى كه عشق، مات رخ آن فلك فر اشت
در جاه و رتبه صد چو سليمان، به عزّ و جاه
در زير بال طايرى از كويش اندر است
هم لطف اوست مونس يونس، به بطن حوت
هم در طريق، هادى خضر و سكندر است
نعلين مصطفى است به پايش كه عروج
كو قصر جاه و رتبه اش از عرش برتر است
دراعه و قار على هم بر دوش اوست
به تاركش ز نور حسينى هم افسر است
در پيش حر جود و سخايش كجا و كى
بحر محيط قلزم و عمان برابر است
مفتاح قفل گنج سعادت، به دست ست
بر پا از او بناى شفاعت، به محشر است
كى با شهان، گداى درش را مثل زنم
چون بر در گداى درش، صد چو قيصر است
مى خواست تا هشام، حقيرش كند ز كين
با علم آنكه حجت خلاق اكبر است
وقتى طلب نمود به بزم خود آن لعين
كو ايستاده با همه اعيان برابر است
تير و كمان، بهانه خود ساخت آن شقى
با آن عناها كه به قلبش مخمر است
گفتا كمان كشى نبود كار هر كسى
چون كار آزموده يلان دلاور است
شاها تو چون به علم كما ندار اكملى
اكنون كمان و تير در اين بزم حاضر است
بايد كمان كشى بنشان تا كه بنگرم
فضل و هنر، به شان كه امروز در خور است
تير تو چون ز تير قضا مىبرد گرو
چشمم به چوب و تير تو شايق چه منظر است
مولاى دين، ز خصم دنى، عذر خواست ليك
راضى نشد ز بغض كه جانش در آذر است
آنكه فكند تير پس آن شاه بر نشان
با آنكه تير از پى حكمش چه چاكر است
با سوزن قضا، به دل خال آن چنان
پيوسته دوخت تير، كه دور از تصور است
نه جوب تير، دوخت به بالاى يكديگر
آنسان كه ذهن و عقل، ز ادراك قاصر است
هر كس كه ديد گفت تعالى از اين هنر
اين دست، دست قدرت خلاق اكبر است
دست ولى خالق كون و مكان بود
تير اين چنين، به راستى از دست داور است
اما به حيرتم ز چه آن شه به كربلا
مغلوب كوفيان شرير ستمگر است
همراه باب خويش برندش به شهر شام
بر چشم شاميان، چو اسيران مضطر است
با آنكه خود مروج دين خدا بود
با آنكه نور ديده زهراى اطهر است
گاهى به شهر كوفه و گاهى به شهر شام
گه در خرابه، گاه به زندان بى در است
گاهى ز ابتلاى پدر، مىزند به سر
گه فكر دستگيرى آل پيمبر است
فائز ز سوز ماتم او دم مزن دگر
كز آه آتشين تو عالم در آذر است