مباني مشترک معناشناسي در فهم و تأويل شعر مولانا و شعر نو (1)
نويسنده: مهيار علوي مقدم*
چکيده
در اين ميان مي توان بين اين گونه غزل ها با برخي از شعرهاي نو، اشتراکاتي يافت. تقدم زبان بر انديشه، شعرانديشي، جاي گرفتن هر دو در متن هاي باز و ويژگي هاي روان شناختي اين گونه متن ها، از جمله وجوه مشترک شعر مولانا و شماري از شعرهاي نو است. پيون چندگانگي معنايي با رازناکي متن، سرچشمه گرفتن معاني از ناخودآگاه شاعر، دورشدن زبان از کارکرد ابزاري صرف و تقدم زبان بر انديشه و معنا از ويژگي هاي شعر مولاناست. در چنين عرصه اي، تأويل ابزار کشف معاني نهفته در ذهن خواننده و تأويل کننده شعر مولانا و شماري از شعرهاي نو، به مقتضاي ساختار دلالت آميز متن است.
واژه هاي کليدي: چندگانگي معنايي، مولانا، فهم و تأويل، متن هاي باز، شعر نو.
معنا در جهان بيني سنتي و انسان سنتي
بارزترين رفتار اقتدارگرايانه سنت ادبي، در "معنا" نمود مي يابد، چرا که سبب مي شود معنا به فرآيندي يک سونگرانه تبديل شود و در نتيجه ذهن عادت يافته انساني، تنها معنايي مطلق و تکراري را بپذيرد. ويژگي ذهن انسان در هر عصري که در پي مطلق گرايي معنا باشد و واقعيت را يک بعدي ببيند، در پي معناي يگانه بودن است. سنت ادبي مي کوشد مطلق گرايي را بر عرصه معنا تحميل کند و اين به سبب آن است که در انديشه انسان سنتي، حقيقت، يک چهره بيشتر ندارد و جهان تنها به يک شکل آفريده مي شود و از اين رو صرفاً معناي يگانه، اقتدار خود را حکمفرما مي کند. حضور اقتدارگرايانه و آمرانه سنت ادبي در انديشه انسان گذشته موجب مي شود معنايي تک بعدي در درک و دريافت حقيقت و جهان هستي شکل گيرد. "جهان يک سويه سنتي، معنايي يک سويه مي آفريند" (جهانديده، 1379، 20) و از اين رو به متن ادبي آسيب مي رسد. مطلق گرايي در عرصه معنا و معناي يک سويه، از آن جا سرچشمه مي گيرد که در جهان نگري سنتي، دو نيمه از يکديگر متمايزند: جهان مقدس و نامقدس، معناي آشنا و بيگانه. چنين انديشه اي، گذشته را مقدس مي پندارد و اکنون را ويرانگر. جهان مقدس و معناي آشنا همواره به يک گونه تجلي مي يابد، چرا که جهان نگري سنتي، حقيقتي که در انديشه چنين انساني يک جلوه بيشتر ندارد و چون در نزد او حقيقت، واحد است، معنا نيز واحد و يک سويه است.
در جهان نگري سنتي، معنا، پيش از انديشه آفريده مي شود، چرا که انديشه در چنين جهان نگري فرآيندي انفعالي است. انسان با چنين ذهنيتي، به کودکي همانند است که با پازلي داراي تصويرهايي از پيش آماده بازي مي کند. با آن که اين کودک توانسته است قطعات پازل را کشف کند، اما اين، کشفي کاذب است. در وهله نخست لذت برانگيز و خلاقيت آميز است، اما در مراحل بعدي، ذهن کودک اسير قواعد بازي مي شود. چنين ذهني منفعل و شرطي شده است (همان، 25). در اين حالت، معنا از پيش ساخته شده است، معنا در يک ساخت محدود مي شود و ذهن، معنايي را که بيگانه مي نمايد نمي پسندد. در جهان نگري سنت ادبي، انسان سنتي چون مي هراسد در راهي ناهموار گرفتار شود، معنايي يک سويه برمي گزيند. چنين انساني داراي نگرشي يقيني است و شک و ترديد در او راه نمي يابد، از اين رو اهل تکثر معنا نيست و به معناهاي از پيش ساخته شده روي مي آورد. اصولاً انسان سنتي "مقهور جهان خويش است و به همين دليل شک در اين بينش جايي ندارد" (همان، 26).
سنت ادبي باعث مي شود شاعران و نويسندگان به شکل ها و فرم هاي تثبيت شده گذشته، معتاد شوند و تعريف ثابتي از آنها ارائه کنند. بي گمان، بخش درخور توجهي از فرآيند آفرينش آثار ادبي در ايران بر پايه شکل هاي از پيش تثبيت شده و معهود سنت ادبي پديد آمده است. از اين روست که فرآيند آفرينش همزمان شکل و معنا در آثار ادبي تا اين اندازه در خور توجه مي نمايد و آفريننده در روند آفرينش، اين چنين تأثيرگذار مي شود و چنين آفرينشي به آرماني تبديل مي شود. ويژگي ذاتي انسان يعني انديشيدن در چارچوب سنت ها و عرف ها، انسان را به شيوه ديدن همسان وابسته مي کند و به اين ترتيب شکل هاي همسان، آفريده مي شود. در برابر، شاعران و نويسندگان که در نگاه خود خلاقيت و نوآوري را به کار مي گيرند مي توانند شکل هاي نو بيافرينند و شکل هاي تثبيت شده گذشته را به حاشيه برانند. پيشي گرفتن شکل بر معنا و دورشدن فرآيند شکل و معنا از يکديگر سبب مي شود، معنا هرچه بيشتر فسرده به نظر برسد فسردگي معنا به سبب فسردگي شکل و زاده نگاه يکسان و همسان آفريننده اثر است "نگاه معتاد هنرمند در شيوه ديدن" (همان، 34).
فرآيند معنايي شعر مولانا؛ يکي از تفاوت هاي بين شعر مولانا ( به ويژه غزل هاي او) با ديگر شاعران کلاسيک تفاوت در نوع نگاه مولانا به مسأله معنا و زبان است که در جستارهاي پسين به آن خواهيم پرداخت. نکته در خور توجه اين است که القاي تک معنايي به خوانندگان در شعرهايي که امکان چند معنايي در آنها وجود دارد، از جمله غزل هاي مولانا و حافظ، از يک سو باعث منفعل شدن خواننده در برابر اين گونه متن ها مي شود و از سوي ديگر در حوزه آموزش مدرسي ادبيات موجب مي شود ذهن به گفتگو با متن نپردازد. چرا که از يک سو معلم منفعل ادبيات مي کوشد معنايي واحد را از متن ادبي به دانش آموز و دانشجوي خود تحميل کند و مخاطب نبايد معنايي را جز معناي "ابلاغ" شده فراگيرد. انفعال ذهن در گفتگو با متن ادبي در اقتدار معنا و بي توجهي به شکل پويا و غيرايستا ريشه دارد. سرانجام اين فرآيند آن است که چشمه جوشان ادبيات، خشکانده شود و متن ادبي هرچه بيشتر کم فروغ گردد. در حقيقت هنگامي که در شعر مولانا و حافظ بر اساس ساختاري از پيش شکل گرفته «صرفاً» به تأويل عارفانه بگراييم، به تک معنايي گرايش يافته ايم که البته در شعر اين دو به معناي اقتدار معناست. به اين ترتيب، اين سنت محتوا زده درک و دريافت شعر، به شعر آنان آسيب مي رساند، چرا که ما بر پايه دريافت سنتي خود و پيش معنايي در شعر اين شاعران پرآوازه، معماري زيبا و شکوهمند غزل ها را از ياد مي بريم. در اين صورت گويا معنا از پيش ساخته شده است و اين پيش معنايي به ساختار زبان نيز آسيب مي رساند، چرا که زبان ابزار انتقال معناست. به اين ترتيب گره معناشناسي و زيباشناسي، ديگر در کار نخواهد بود که خواننده آنها را بگشايد. در نتيجه، فرآيند خواندن به فرآيندي انفعال آميز تبديل مي شود و ذهن خواننده در گفتگو با متن منفعل و ايستا عمل مي کند، چرا که در اين صورت، ديگر "کشف" معنا نمي يابد.
در دنياي سنتي، معنا، امري بديهي به شمار مي آمد و مسأله معنا از نظر آنان که درباره شعر و نثر سخن مي راندند روشن تر از آن بود که بخواهند درباره ماهيت آن درنگ کنند، موضعي که درباره شعر مولانا مصداق نمي يابد. گويا هاله اي از قداست، گرداگر متن، اجازه نمي داد کسي درباره ماهيت متن پرسشي مطرح کند، حال آن که "سوداي هر پرسش، يافتن معناست" (احمدي، 1370، ج2، 571). نگاهي به ديدگاه نظريه پردازان شعرشناس سنتي مانند شمس قيس رازي و نظريه پردازان فلسفه گرايي که از دريچه فلسفه ارسطو و فن شعر او به ماهيت ادبيات نگريسته اند، مانند ابن سينا و خواجه نصيرالدين طوسي بيانگر آن است که آنان تا چه اندازه بر وزن، قافيه و تخيل تأکيد داشتند و "معنادار" بودن شعر در نزد آنان امري بديهي شمرده مي شد. افزون بر ناتواني انسان سنتي گذشته از پرسش درباره معناي متن و عدم وجود گفتگو بين خواننده و متن که به رکورد دنياي متن مي انجاميد، نبايد در تفسير و تأويل معنا در شعر کلاسيک، ماهيت ذاتي اين نوع شعر را ناديده گرفت.
معنا در شعر کلاسيک، عبارت از گذر از نشانه هاي زباني، يعني کلمات است و رسيدن به مدلولي در وراي نشانه ها که زبان کلمات را براي آنها وضع کرده است. حل و توضيح دشواري هاي متن، زمينه اين گذر از نشانه ها به عنوان دال و رسيدن به مدلول را در وراي نشانه ها هموار مي کند. بعد از رسيدن به مدلول، مخاطب شعر به تجربه يا معنايي مي رسد که با افق ذهني او سازگار و قابل انطباق است. به همين سبب با پايان يافتن اين راه کوتاه، مخاطب پاسخ سؤال خود را که «معني اين شعر چيست»؟درمي يابد (پورنامداريان، 1377، 197).
گاه روند گذر از نشانه به مدلول نشانه- بر خلاف شيوه نخست که بدون مانع صورت مي گيرد- همراه با گذر از يک مانع، يعني نشانه دوم است که جانشين نشانه نخستين و اصلي مي شود و به مدلول مورد نظر شاعر مي انجامد. در اين صورت، شعر از نظر معنايي ابهام آميزتر از نوع نخست است، چرا که فاصله ميان نشانه يک (دال يک) و نشانه دو (دال دو) تا مدلول طولاني تر است. به هر روي، گذر از نشانه به معنا، چه از نوع نخست باشد و چه از نوع دوم، خواننده با اندکي درنگ و تأمل، مي تواند به پاسخ پرسش "معني اين شعر چيست؟" دست يابد.
شعر کلاسيک فارسي و نيز بسياري از شعرهاي معاصر... از طريق [اين دو رابطه] راه به معنا مي برد. اما شعر نيما و شعر عده اي از معاصران و نيز بسياري از غزل هاي عرفاني از طريق دو رابطه سابق الذکر به معناي محصلي که به سؤال "معني اين شعر چيست؟" پاسخي قطعي و قانع کننده دهد، منجر نمي شود. در اين شعرها زمينه سخن و شيوه بيان به گونه اي است که بر اساس نشانه هاي مذکور در کلام و مدلول آنها خواننده به تجربه اي قابل درک و منطبق با ذهنيت خويش نمي رسد و يا افق انتظار او از شعر با مدلول نشانه هاي کلمات سازگار درنمي آيد (همان، 206)
در شيوه سوم، خواننده از بين امکانات دلالت آميز و معنايي مدلول، آن را که با مقتضيات ساختاري متن و نيز ساير نشانه ها همخواني دارد برمي گزيند. آشکار است که خواننده اي که بر پايه رابطه سوم، معناي شعر را درمي يابد، خواننده اي جستجوگر و فعال است که مي کوشد بر معناي شعر چيره گردد و اقتدار و مرکزيت را از متن بگيرد. چنين خواننده اي در برابر متن، "حيرت انفعالي" ندارد، او به پرسش از متن مي پردازد و در پي آن است که متن بايد به پرسش هاي او پاسخ دهد. هر اندازه که انسان معاصر از معناي متن پرسش هايي را مطرح کند، از اقتدار معنا کاسته مي شود و در پي آن، متن گذشته براي انسان معاصر، معناهايي را مي آفريند. در اين صورت، فعاليت ذهني چنين خواننده اي در تکامل شعر از راه فعليت بخشيدن به معنا، نقش برجسته و در خور توجهي مي يابد. مسيري که خواننده با گذر از آن، مي کوشد به کشف معناي شعر دست يابد، مسير تأويل است که خود سبب آفرينندگي و زايش هر چه بيشتر معناي شعر مي شود. بنابراين در معناشناسي شعر کلاسيک، روند گذر از نشانه به معنا به دو شيوه اول و دوم صورت مي گيرد:
1- نشانه زباني (دال) ---> وراي نشانه (مدلول)
2- نشانه نخست (دال1) ---> نشانه دوم (دال 2) ---> وراي نشانه (مدلول)
پيداست که در پيوند بين دال و مدلول در نوع نخست چندان ابهامي وجود ندارد و نوع دوم از نظرمعنايي، ابهام آميزتر از نوع نخست است، چرا که فاصله ميان نشانه يک (دال 1) و نشانه دوم (دال2) تا مدلول طولاني است. اما گذر از نشانه به معنا در هر دو نوع، به گونه اي است که خواننده با درنگ و تأمل، معناي شعر را درمي يابد. در حالي که در بسياري از غزل هاي مولانا و برخي از شعرهاي نو از جمله شعر احمد شاملو و نيما يوشيج، رازناکي متن، تأثير ناخودآگاهي در چندگانگي معنايي، بافت معنايي و شيوه بيان مي گذارد به گونه اي که نمي توان بر پايه نشانه هاي رايج و متداول در نوع اول و نوع دوم و پيوند بين دال و مدلول در اين نشانه ها، به معناي متداول شعر دست يافت. اصولاً در اين نوع شعرها نمي توان به تجربه اي منطبق با ذهنيت مشترک بين خواننده و شاعر راه يافت و افق انتظار خواننده از شعر را با مدلول نشانه هاي واژگاني سازگار کرد. در غزل زير گويا مولانا از زبان شمس سخن مي گويد و گويا الهام الهي است که از زبان او به سخن واداشته مي شود. در اين نوع غزل ها، معاني اي وجود ندارد که مولانا از پيش درباره آنها بيانديشد، شعر از ناخودآگاه او به خودآگاه او مي تراود و به اين ترتيب شعر سروده و آفريده مي شود:
اي با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مي کنم
تو کعبه اي هرجا روم قصد مقامت مي کنم
هرجا که هستي حاضري از دور بر ما ناظري
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر مي زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت مي کنم...