زندگانی و عقاید آدولف هیتلر

آدولف هیتلر در 20 آوریل 1889،‌ در شهر کوچکی از نواحی «برونو»(1) در مرز امپراتوری اتریش ـ هنگری، دیده به دنیا گشود؛ جایی که پدرش در سمت
پنجشنبه، 26 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگانی و عقاید آدولف هیتلر
زندگانی و عقاید آدولف هیتلر

 

نویسنده: دیک گیری
مترجم: احمد شهسا



 
آدولف هیتلر در 20 آوریل 1889،‌ در شهر کوچکی از نواحی «برونو»(1) در مرز امپراتوری اتریش ـ هنگری، دیده به دنیا گشود؛ جایی که پدرش در سمت کارمند گمرک انجام وظیفه می کرد. پس از گذراندن پنج سال،‌ در مدرسه ی ابتدایی، که بخشی از آن را در ناحیه «لینز»(2) (یکی از شهرهای اتریش) گذراند و زمانی هم در شهر «استیر»(3) شاگرد شبانه روزی بود. هیتلر که آدمی عادی و ناشناخته بود( به تحصیل علاقه ای نشان نمی داد و با پدرش هم میانه ای نداشت) در 1907 عازم وین شد؛ شهری که پیش تر سری به آن زده بود. زمانی کوتاه با فروش تابلوهای نقاشی و طرح هایی که از پایتخت اتریش می کشید و با پوسترهای تبلیغاتی برای کسبه جزء روزگار گذرانید.او برای ورود به دانشکده هنرهای گرافیک دو بار تلاش کرد که بی نتیجه بود و به جایی نرسید و این ناکامی در روحیه هیتلر جوان تأثیری تلخ و ناگوار گذاشت. هیتلر دل مرده و با تنفری درونی، پایتخت امپراتوری هابسبورگ را،‌ که آشفته و پریشان بود و از هر ملتی به آن جا روی آورده بود، ‌ترک گفت و در 1913 به مونیخ گریخت تا از خدمت در سپاه اتریش برکنار بماند. این گریز را نباید حمل بر ترس و بزدلی او کرد زیرا با آغاز جنگ در اوت 1914 هیتلر بی درنگ در اترش باواریا نام نویسی کرد. او خدمت خود را به شایستگی آغاز کرد و در دو نوبت به دریافت جایزه نایل آمد و در 1917 ارتقاء درجه یافت[سرجوخه شد] از دید او، جنگ حالت تمرین جنگ مذهبی را داشت، یعنی هم سنگر بودند با دوستانی چون آلمانی های متحّد در مقابل دشمنان قسم خورده و جانبازی در راه مهین، این ها ارزش هایی بود که هیتلر را در نهایت با سیاست های خودخواهانه و نفاق افکنانه و ایمار در انداخت.او در بیمارستان سرگرم مداوای عارضه ای بود که بر اثر حمله گاز خردل پیدا شده بود که ناگهان خبر شکست آلمان، ذلت و خواری نظامیان و پیدایش انقلاب نوامبر 1918 [کمونیست های آلمانی] به گوشش رسید و وحشت کرد،‌از این پس، هیتلر از هواداران سرسخت نظریه ای شد که توصیه می کند:« در پشت کمین کن و خنجر بزن» و بر مبنای این نظریه ، به این نتیجه رسید که این نظامیان نبودند که سرود قرار داد متارکه جنگ را سر دادند بلکه سیاستمداران غیر نظامی بودند که با این کار، ‌ملت را به خاک سیاه نشاندند. این سیاستمداران به عنوان جنایتکاران جنگ«از سوی هیتلر محکوم شدند».
هیتلر پس از خروج از بیمارستان، به مونیخ بازگشت، در حالی که شورش های مهم سیاسی را در 1918 ـ 1919 تجربه کرده بود. در مونیخ در بخش نظامی مخصوصی به استخدام در آمد و چون دیگر همکارانش مراقب فعالیت های گروههای مستقل و تندرویی بود که در شهر فعال بودند. چندی نگذشت که او با ملّی گرایان و نژادپرستان حزب کارگران آلمان(DAP) که یک قفل ساز مونیخی به نام درکسلر(4) آن را رهبر می کرد آشنا و مربوط شد. در ولوله و هیاهوی سیاسی که در «آبجوخانه»های مونیخ به راه افتاد بود، به زودی معلوم شد که هیتلر از سخنگویان با استعداد آن است ـ حدّاقل از دید کسانی که با نظرات تند و تعصب آلود او همراه بودند. هیتلر در 1919 نخستین فعالیت خود را در حزب کارگران آلمان آغاز کرد، در شورای آن هیتلر در 1919 نخستین فعالیت خود را در حزب کارگران آلمان اغاز کرد، در شورای آن نفوذ بسیار یافت و از زمره یکی از اعضای با نفوذ آن شد. در 24 فوریه 1920 این تشکیلات تغییر نام داد و به حزب« ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان» (NSDAP) شهرت یافت. چنان که از نام و برنامه تازه آن حزب در طول سال [1919] بر می آید، هدف این حزب عبارت بود از: همبستگی ـ عناصر سوسیالیست و ملّی گرایان. بازنگری در قرار داد و رسای و بازگرداندن سرزمین های از دست رفته بر اثر آن قرار داد، یعنی؛ بخش هایی از لهستان، آلزاس و لرن. سرانجام، ‌گرد آمدن تمام آلمانی ها در یک دولت واحد آلمانی‌، اخراج یهودیان از شهروندی آلمان، اداره کامل آلمان تحت حکومت آلمان جدید و همزمان با آن، تمام کسانی که پس از 1914 به خاک آلمان قدم نهاده اند اخراج شوند، این واقعیت را هم نادیده نباید گرفت که شماری از یهودیان آلمانی در طول جنگ جهانی اول، در کنار آلمانی ها شرافتمندانه جنگیده بودند. از این گذشته، مبانی فکری ـ ملی گرایی و نژادپرستانه در برنامه اولیه و ظاهراً‌تغییر ناپذیر حزب ناسیونال سوسیالیست، که خواست های افراطی اقتصادی و اجتماعی را امری مسلم می پنداشت. به این معنا که ثروت های به دست آمده در اثر جنگ (کارخانه داران) بایستی مصادره شود، ‌درآمدهای بادآورده از میان برود، ‌تراست ها، ‌ملی شوند، ‌شرکت های عمده به مالکیت عاّمه درآیند و در این میان،‌ تمامی ملّت آلمان در این سودها شریک باشند. باید توجه داشت که این نوع «سوسیالیسم هدفش این نبود که دارایی خصوصی را به تمامی متصرف شود، ‌بلکه در واقع قصد این بود که از کسبه ی جزء حمایت شود. با همه این ها معلوم نبود آیا این دیدگاه های افراطی سوسیالیستی که این که همه در نظر فدر(5) (کارشناس اقتصادی حزب) عزیز بود به نظر هیتلر نیز مهم این بود یا نه. به هر حال، در پایان دهه 1920 به منظور به دست آوردن آرای مردم طبقه متوسط، ‌این بخش از برنامه نازیسم حذف شد و دیگر فقط مایملک یهودیان ضبط می شد. روشن است که در سال های حکومت نازی،‌ در فاصله 1933 تا 1945، ‌شرکت های غول آسایی چون تراست شیمی رنگ(IG Farlen) به وجود آمد که در آمدهای کلان داشتند.
هیتلر در دوران اقامت در مونیخ،‌ با افراد مختلفی ارتباط پیدا کرد که بعداً در جنبش نازی مقام های مهمی را به دست آوردند و بعضی از آنان در شمار دوستان تمام عمر او در آمدند: گورینگ(6) خلبان سرشناس هواپیمای جنگی در جنگ جهانی اول که با جامعه بورژوازی مونیخ روابط بسیار نزدیک داشت روزنبرگ(7) نظریه پرداز جنبش نازی‌؛ هس(8) در دوران جنگ جزو گروهان هیتلر بود و با خانواده بک اشتاین(سازنده سرشناس پیانو) بستگی داشت. در میان همراهان بسیار مهم هیتلر در این زمان، ‌باید از ارنست روهم (9) از کارکنان ستاد ارتش مونیخ، نام برد که ارتشیان سابق و اعضای گروههای آزاد را استخدام می کرد و به کار وا می داشت و بر همین اساس بود که تشکیلات گروه حمله «SA» و سازمان «FC» یا و احدهای مسلح برای سرکوب جنبش های انقلابی را بنیان نهاد. همه ی این افراد با هیتلر هم رای وهم عقیده بودند که به آلمان خیانت شده است و اکنون با «تهدید سرخ» روبه رو هستند. همه ی آنان واعتقادات تند ملّی گرایانه داشتند که غالباً رنگ نژاد پرستی به خود می گرفت و به شدت در ضدّیت با یهود بود.
در این زمان حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان یکی از تشکیلات متعدد توده ای مونیخ بود و در 1923 با چهارگروه میهنی مرکز باواریا به هم پیوسته و همچنین با ژنرال لودندورف (10)(قهرمان ناراضی جنگ) ارتباط پیدا کرده بود. حتی حکومت ناحیه باواریا به ریاست فون کار(11) از قبول و پیروی از دستورات حکومت ملی در برلین سرباز می زد و بعضی از افراد آن می خواستند رژیم محافظه کارجداگانه ای به دور از حکومت به اصطلاح سوسیالیست در پایتخت رایش،‌ برپا دارند. این تمایل، منشاء و پایه پیدایش کودتای (سالن آبجو)در عصر روز 8 نوامبر 1923 شد که بر اثر مقاومت ضعیف محلی و در واقع به علت امتناع نیروی دفاعی رایش و ارتشیان از پیوستن به کودتاگران،‌بی نتیجه پایان یافت. در پی آن حزب نازی تعطیل و هیتلر به علت شرکت در اقدامات برای سرنگونی دمکراسی و ایمار و توسل به زور، ‌به محاکمه کشیده شد و به حداقل 5 سال زندان محکوم گردید. برای نشان دادن حس همدردی جناح راست دستگاه قضایی در جمهوری و ایمار نسبت به نازی ها، ‌این نکته قابل یادآوری است؛‌ با آن که هیتلر در ان موقع هنوز به تابعیت آلمانی درنیامده بود،‌ احتمال می رفت پیش از موعد آزاد شود. در واقع هم چنین شد و او در اوایل دسامبر 1924 از زندان باواریا در شهر لندسبرگ(12) آزاد شد، هر چند که جرم سنگینی را مرتکب شده بود. هیتلر در همان زمان که زندانی بود به یکی از همراهانش متنی را دیکته کرد که بعدها به صورت کتابی به نام «نبرد من(13) منتشر شد.
«نبرد من» را به سختی می توان یکی از آثار بزرگ در زمینه ی نظریات سیاسی دانست. زیرا سبک نگارش آن خشن و در چاپ اول دارای اشتباهات دستوری بود. کتابی است عاری از هر گونه دقت و لطف،‌ مطالب را مدام تکرار می کند و پر است از تعصبات عوامانه و دروغ های آشکار. کلماتی را به جای یکدیگر به کار می برد که در واقع چیزهای متفاوتی هستند (مردم،‌ ملت، نژاد، قبیله) و اکثر استدلال های آن مبتنی بر مدارک و شواهد تجربی نبوده، بلکه استوار بر قیاس های (معمولاً کاذب )است. این کتاب که ساختار درستی ندارد و فاقد فصل بندی است، در بخش اول، مطالبی شبیه شرح حال خود او را شامل است. در بخش دوم، مطالبی درباره تاریخ اولیه حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان دارد. در هر دو قسمت، مطالب نادرست، ‌فراوان است؛ دروغ هایی درباره زمانی که هیتلر برای نخستین بار با عقاید ضد یهود در افتاده، شرحی راجع به وضع مالی او در وین و مطالب درهم و برهم هول انگیزی که گویی می خواهد خواننده را به تصور و توّهم وادارد، وصفی درباره فرارش از وین و زمانی که به حزب کارگران آلمان (DAP) پیوسته است. این نکته قابل ذکر است که سبک عجیب و درهم برهم این کتاب که تکرار بحث های ساده وعوامانه و مطالب غالباً نادرست و نامفهوم است،‌ تنها کمبودهای هوشی و ذهنی او را برملا نمی کند. واقعیت این است که او هرگز ادعای روشنفکری نداشته است و کارش تحقیر و توهین نسبت به مخلوقاتی از یک دنیای خیالی بوده است. نیت اصلی او در کتاب «نبرد من»، این بوده است که کلمات محاوره ای را جابه جا کند و تغییر بدهد و عوام فریبی سیاسی را رایج سازد. یک علت آن هم باید این باشد که هیتلر این کتاب را وقتی دیکته کرده که در زندان بوده و نمی توانسته است با عامّه مردم رو در رو سخن بگوید. (در واقع این ممنوعیت که با مردم طرف مکالمه باشد تا زمانی که از زندان آزاد شد ادامه یافت) هم چنین باید گفت که او به تاثیر تبلیغات و عوام فریبی مسخت اعتقاد داشت.
بخش مهمی از کتاب نبرد من به ذکر ملاحظاتی درباره طبیعت تبلیغات اختصاص یافته است. هیتلر بر این باور بود که یکی از علل پیروزی انگلستان در جنگ جهانی اول بر این واقعیت مبتنی بود که تبلیغات آن کشور نسبت به آن چه حاکمان امپراتوری آلمان اعمال می کردند، دست بالا را داشت و برتر بود؛ ‌در بیان ساده و مستقیم و بی پروا در اظهار دروغ های فاحش و صریح. هیتلر نیز سخت تحت تأثیر قرار گرفته و بر این باور بود که توده مردم قابلیت و استعداد عجیبی در پذیرفتن وعده های نظریه پردازان دارند و تحت تاثیر آن قرار می گیرند نظریه ای که ماک دوگال (14)امریکایی و لوبُن (15) فرانسوی هم به آن پای بندند. آنچه بر این اعتقاد افزوده شد، ‌این شیوه تفکر بود که توده های مردم،‌ خاصه وقتی که به تعداد بی شمار در یک مرکز عمومی جمع می شوند، ‌بیش تر مسحور تحت تأثیر گفتار هستند تا نوشتار. در چنین شرایطی راه جلب و جذب آنان این نیست که وارد بحث در جزییات متعدد واقعی شویم و یا فلسفه بافی های منطقی پیشه کنیم. بلکه کارسازترین راه این است که با حرارت و با تکرار مدام ساده ترین عقاید ، به قلب آنان نفوذ کنیم. هر گاه خواستیم دروغ بگوییم باید در پی آن باشیم که هر قدر ممکن است دروغ بزرگ تر باشد و از تکرار آن ،‌روی برنگردانیم. این شیوه کار با توفیق همراه بود زیرا در نظر هیتلر،‌توده ها توده های حالت زنانه دارند. نمی توان گفت او زنان را یکباره کنار گذاشته است و در زمره افراد(16)man - sexist است بلکه چون نمی توانست از مغز آنان بهره گیری کند سعی می کرد از راه احساسات در قلب شان نفوذ نماید.
این توضیحات شاید کمی از کاستی های کتاب نبرد من را از لحاظ منطق و رعایت ظرافت های ادبی،‌افشا کند اما درباره محتوای آن چه می توان گفت؟ موضوعات مختلف این کتاب، ‌بدون رعایت یک شیوه و روال معین، ‌گردآمده است. یکی از این موضوعات ایجاد زمینه ای برای نیل به هدف های سیاست خارجی و دیپلماتیک دولت آلمان است. هیتلر همواره به این هدف،‌ سخت دل بسته بود که باید حقارت های ناشی از تحمیل عهدنامه و رسای برآلمان، یکباره برطرف شود، سرزمین های از دست رفته رایش( آلزاس و لُرَن و بخش هایی از لهستان) به آلمان بازگردد. او به خوبی توجه داشت که فرانسه هرگزآلزاس و لرن را با مسالمت و دوستی پس نخواهد داد و احتمال جنگ با فرانسه در آینده وجود داشت زیرا جاه طلبی های هیتلر در رسیدن به مرزهای آلمان زمان بیسمارک، پایان نمی پذیرفت. وانگهی بیسمارک به شیوه خردمندانه ای اتریش را از سیاست توسعه طلبی آلمان برکنار داشته بود و در نتیجه آلمانی های اتریش هم از رایش جدا شدند و این،‌ پس از پیروزی های 1866 ـ 1871 اتفاق افتاد. هیتلر کاملاً برخلاف او، می خواست وحدت آلمان را در زیر پرچم رایش داشته باشد،‌یعنی مجموعه نژاد آلمانی را: یک ملت، یک امپراتوری. به رغم اقدام صریح ویلسن(17) رئیس جمهور امریکا و متفقین پیروزمند او در تثبیت حق ملّت ها در تعیین سرنوشت خود این حس در پایان جنگ جهانی اول،‌ از مردم آلمان گرفته شد و اتحاد جمعیت اندک اتریش با آلمان (آنشلوسن)(18) [مندرج در قراردادهای ورسای] ممنوع اعلام گردید، در حالیکه در همان زمان ،‌کشورهای نوبنیاد چکسلواکی و لهستان اقلیت های قابل ملاحظه ای از آلمانی ها را داشتند. از این رو، هدف و آرمان ایجاد آلمانی واحد از کلیه افراد نژاد آلمانی و تحت حکومت جمهوری رایش، آثار و عوارض بسیار ویرانگری برای اروپای مرکزی و اروپای شرقی داشت.
با این همه باید گفت که حتی این هدف ایجاد آلمانی واحد و متحد، چیزی نبود که هیتلر را راضی کند. او همچنین عقیده داشت که جمعیت فشرده آلمانی مجبور شده اند در سرزمینی زندگی کنند که به شدت در فشار جمعیت هستند و نمی توانند نیازهای خود را برآروده کنند. این شرایط نامساعد موجب می شود فسادهای اخلاقی و سیاسی ریشه بدواند به ویژه آن که شماری از افراد شایسته با استعداد قادر نخواهند بود در شهرها زندگی کنند و ناچار در بین روستاییان عمر می گذرانند ـ نظریه ای که به عنوان مرام خون و خاک (19) شهرت یافت. آن چه که مردم آلمان به آن نیاز داشتند یک فضای حیاتی(20) بود. آن گاه این پرسش پیش کشیده می شد که این فضای حیاتی را در کجا می توان یافت؟ یکی از جواب ها می توانست این باشد که باید در پی استعمار نقاط دیگر بود. اما هیتلر بی درنگ این راه حل را رد می کند: از مستعمرات به آسانی نمی توان حمایت کرد و چه بسا ممکن است با کمک نیروی دریایی آن را از کشور جدا کنند همان طور که در سال های 1914 ـ 1918 چنان شد. هر آلمانی که در پی ایجاد مستعمرات باشد وضعی شبیه بریتانیا خواهد داشت و مرتکب همان اشتباهی خواهد شد که رهبری آلمان پیش از جنگ جهانی اول گرفتار آن شد. از این رو هیتلر بیش تر بر این نظر پای بند بود که فضای حیاتی را باید در اروپای شرقی و به خصوص در روسیه، جستجو کرد ـ جایی که محصولات غذایی کافی و مواد خام به حد وفور یافت می شود. برمبنای همین نظر است که زمینه ایجاد جنگی در شرق اروپا فراهم می شود و هیتلر هم از این جنگ استقبال می کند. زیرا او و اولاً از نوعی داروینیسم اجتماعی(21) ناپخته ای هواداری می کرد که مدعی بود جنگ جهانی و ستیز میان ملت ها بخشی طبیعی از تاریخ است، ‌ازصلح و آشتی همان قدر نفرت داشت که از مداخله یهود. ثانیاً جنگ با روسیه شوروی. صورت جنگ مقدس علیه بلشویسم را یافته بود ـ ادعایی که نه تنها برای اکثر آلمانی ها جاذبه ای نداشت حتی محافظه کارترین افراد اروپا هم به آن بی علاقه بودند. ثالثاً جنگ با روسیه شوروی جنگی خواهد بود بین آریایی های نژاد برتر با اسلاوهای پست. دیدگاه نادرستی که هیتلر درباره اقوام شمالی (22)[23] داشت ـ و نیز پیکار با نفوذ شوم یهود. هیتلر چنین می پنداشت که حالا بلشویسم شرّ دیگری است که یهودیان بر پا داشته اند. او باور کرده بود که یک توطئه بین المللی یهودی به وجود آمده و مارکسیم بین المللی و امور مالی جهانی را در برگرفته است. هیتلر هم مانند دیگر افراد یهود ستیز نظرش این بود که وجود سند موسوم به «پروتکل های سران یهود» ادعای او را ثابت می کند(24) اما واقعیت این بود که دستگاه پلیس مخفی روسیه تزاری،‌ معروف به اواخرانا(25)، قبل از جنگ جهانی اول آن سند را جعل کرد تا ناخشنودی مردم روسیه را از رژیم تزاری، متوجه یهودیان بنماید. هسته و ریشه ی عقاید و تعصبات وسوسه آمیز هیتلر، ‌نژادپرستی ، زهر آگین بود از جمله عقیده شریر یهود ستیزی او که شرح آن را در بخش «اقوام و نژاد» کتاب نبرد من به قلم آورده است. هیتلر در آن جا می گوید که مردم جهان را به سه گروه می توان تقسیم کرد: گروه خلاّق فرهنگ، گروه حاملان فرهنگ(مردمی که خود قدرت خلاقیت فرهنگی ندارند اما می توانند از نوآوری های فرهنگی نژاد برتر پیروی کنند) و مردمان پستی که ویران کننده فرهنگ هستند فقط آرین ها ـ عنوانی که هیتلر هیچ گاه تعریف دقیقی از آن نکرده ولی به خوبی روشن است که منظورش «ژرمن ها» هستند که قادر به خلق فرهنگی والا می باشند و آن را بدین طریق،‌ به منّصه ظهور می آورند: گروه کوچکی آرین ها که به خوبی متشکل شده اند، ‌در راه منافع عامّه حاضر به هر گونه فداکاری می شوند و شمار بسیاری از مردمان پست را در اختیار گرفته ارزش های فرهنگی را به آنان می شناسانند(شایان ذکر است که واژه «فرهنگ» هم که به درستی توجیه و تعریف نشده، ‌به زور شمشیر بدست می آید) زمانی چند، ‌کارها پیش می رود تا این که نژاد برتر با افراد نسبت درهم می آمیزد. این گناه نسبت به پاکی خون آرین ها به کشمکش های نژادی و فسادی گریز ناپذیر می انجامد. براثر این عقاید، هیتلر به این نتیجه می رسد که نقش مهم دولت این است که «سلامت نژاد» را حفظ کند و از درهم آمیختگی نژادی بپرهیزد. در نتیجه، دولت نازی وظیفه دار می شود این ارزش های عالی نژادی را نگهدارد و مظهر آن قلمداد شود. جالب این است که از دیدگاه هیتلر، ‌برتری نژاد آرین در هوشمندی و نیروی عقل نیست ـ که پذیرفتن این دیدگاه نیز خود خالی ازاشکال نمی تواند بود ـ بلکه در ظرفیت و قدرت کار آن ،‌در اجرای وظایف عمومی و موفقیت آمیز آن و در فداکاری و در آرمان گرایی آن نهفته است. هیتلر بر این اعتقاد بود که این سجایا مخلوق جامعه نیست بلکه در افراد، جّبلی و فطری است.
در نظر هیتلر ، نقطه مقابل آرین ها، قوم یهود قرار دارد. باز هم قابل توجه است که هیتلر آشکارا منکر این است که یهودی بودن بر مبنای دین است بلکه آن را بیش تر ارثی می داند و بر پایه عوامل زیست شناسی تعیین می شود. از دیدگاه تاریخی یهود ستیزی اروپاییان بیش تر به علت انکار مسیحیت از سوی یهودیان است،‌ زیرا، آنان ، یهودیان را قاتل عیسی مسیح می دانند. هر چند هم نتایج این گونه نگرش دینی یهود ستیزی نامطلوب باشد اما حداقل این است وقتی که یهودیان به ایین مسیح گرویدند دیگر جادارد در عرف عامه به آنان به دیده یهودی ننگرند. اما در نظریه غیر علمی و ژنتیکی یهودستیزی نازیسم، چنین امکانی وجود ندارد. همین که کسی یهودی بود همیشه یهودی باقی می ماند. در نظر هیتلر‌، همین که فردی یهودی بود معنایش این است که این فرد همواره تمام خصوصیاتی را که او را در صف مخالف کشانیده و دشمن سرسخت و آشتی ناپذیر آرین ها ساخته ، حفظ کرده است: آنان وطن ندارند ـ اگر هیتلر زنده بود حالا چه می گفت؟ یهودی ظرفیت آن را ندارد که خود را در راه هدفی بزرگ تر و به نفع عامه فدا کند، او به شدت مادّی گرا و از ایده آلیسم گریزان است. یهودیان با بهره گیری از امور مالی بین المللی و مارکسیم بین المللی، می کوشند اوضاع ملّت های حقیقی را آشفته کرده وانگل و طفیلی آنان شوند. استفاده از تعبیر انگلی بودن، به صورتی وحشتناک در شیوه تفکر هیتلر رسوخ پیدا کرده بود: یهویان مثل موش هستند؛ موذی، بیماری زا،‌ طاعون زده ، ‌میکرب، باسیل. هیتلر از هر چه نفرت داشت دقّ ِ دلش را سر یهودیان خالی می کرد. او تصمیم بریتانیا و امریکا را در جنگ جهانی اول علیه آلمان، ‌شکست آلمان را در آن جنگ، انقلاب روسیه؛ مارکسیم بین المللی ،‌غارت گری بانک ها و شرایط عهدنامه ورسای همه را از چشم یهودیان می دید. زبان سرزنش آلودی که هیتلر برای یهودیان به کار می برد قابل توجه است: وقتی یهودیان را انسان نمی دانیم، دیگر نباید با آنان مثل انسان رفتار کنیم و چون مانند «جانوران موذی» هستند پس باید رفتار ما هم درست باشد یعنی ریشه ی آنان را از بن براندازیم.
تا آنجا که از عقاید هیتلر ، که در نبرد من شرح داده شده است دریافتیم، احتمال بروز جنگ در شرق وغرب اروپا وجود داشت و بنابراین اتخاذ سیاست های پاک سازی نژادی و یهودستیزی لازم می نمود. از عقاید وافکار هیتلر آشکارا برمی آمد که حکومت نازی یک حکومت دموکراتیک نخواهد بود. در دیدگاه هیتلر، رقابت میان احزاب سیاسی، امری نمایشی و نوعی بازار گرمی در معامله سیاست بود. هیتلر می پنداشت احزاب دمکراتیک به جای آن که وسیله وحدت و یگانگی باشند مایه ی تفرقه و جدایی هستند و در مقابله با کمونیسم قدرت چندانی نشان نداده اند پس آن چه مورد نیاز است،‌وجود یک رهبر قوی، یک پیشوا (26) است،‌ که قادر باشد هم خواست و اراده مردم را بشناسد وهم بتواند آن را بر زبان بیاورد و مردم را در پناه شخص خودش متحد سازد و به صورت اجتماع درآورد بطوری که منازعه و مناقشه های گذشته را فراموش کند[27]
عقاید گوناگونی که در کتاب نبرد من مطرح شده،‌تاریخ نویسان را در مقابل دو پرسش قرار می دهد: نخست این که آیا این افکار حاصل یک مغز آشفته و دیوانه است و اگر چنین نیست از کدام منشاء سرچشمه می گیرد؟ دوم این که آیا این افکار و عقاید بر مبنای طرح و برنامه معینی تدوین شده بود که در رایش سوم به طور منظم عملی شود؟ درباره مبانی عقاید تند و وسوسه آمیز ضد سوسیالیستی و یهودستیزی هیتلر و جاه طلبی های ارضی شدید او،‌ شمار کمتری از تاریخ نویسان جدّی، به حق به این نتیجه رسیده اند که انتساب جنون را به هیتلر روا نمی دارند. این به آن معنی نیست که هیتلر درباره برخی امور دیدگاه های وسوسه انگیز نداشت و آدمی روان نژند نبود. درست است که او آدمی سودازده و مالیخولیایی بود، ‌به شدت نسبت به غذایش دقت و وسواس نشان می داد تا آن جا که در اوایل دهه 1930 گیاهخوار شد. درباره نظافت و پاکیزگی، ‌دل مشغولی و وسواس داشت. به حقانیت و سرنوشت خویش اعتقادی راسخ نشان می داد و برایش بسیار دشوار بود که خلاف آن را بپذیرد. او روشنفکران را خوار می شمرد. برای این کارها به موقع انجام گیرد، گاه بسیار شتاب زده بود و گاه خونسرد می ماند( تا بعدها بیش تر مورد بررسی قرار گیرد) شگفت آور این که به راحتی با کسی دوست نمی شد و به معاشرت با زنان بیشتر رغبت داشت. از دیگر سو، ‌وقتی هم با کسی دوست می شدکاملاً ‌نسبت به او وفادار می ماند؛ به ویژه نسبت به کسانی که در روزهای نخست در مونیخ با او همراهی کردند.این درست است که هیتلر گاه دیوانه وار عمل می کرد یا همچون مواردی که خشم و غضب او متوجه سران کشورهای بیگانه بود و یا هنگامی که در سخنرانی های عمومی به بریتانیا حمله می کرد. اما این موارد نباید سبب گمراهی شود. سخنرانی های هیتلر با کمال دقت، ‌برنامه ریزی می شد. او حتّی حرکات خود را در مقابل آیینه تمرین می کرد. افزون بر آن،‌ سخنانش معمولاً‌ با سکون و آرامش آغاز می شد و آن حالت هیستریک پایان سخنرانیش هم با طرح قبلی بود و جنبه ابزاری داشت،‌و شاید هم از خشم قهرآلود و بدخلقی او مایه می گرفت. البته این حقیقت دارد که در اواخر دوران جنگ، به طرز فزاینده ای پیشوا از واقعیت به دور مانده بود،‌ ولی با در نظر گرفتن این مطلب که او در درون جنگلی دور افتاده زندگی می کرد و برای مداوای بیماری های خود،‌ واقعی یا خیالی ـ به داروهایی معتاد شده و با مشکلات غیر قابل تحمل رویارو بود، در این صورت می توان قبول کرد که این حالات او به هیچ روی تعجبی ندارد. اما در هیچ یک از این حالات کمترین نشانه ای از جنون او مشاهده نمی شد.[28]
به هر حال، نیازی نیست به دنبال آثار روان شناختی عارضه استعمال گاز خردل که در جنگ جهانی اول پیش آمد و یا بعضی نقص های جسمانی عجیب او(مانند پایین نیفتادن یکی از بیضه ها) باشیم و یا پژوهشی روان شناسانه به خواهیم به روحیه ومبانی اعتقادی او، ‌هر قدر هم پلید و شیطانی باشد، پی ببریم.به طوری که آلن بولک(29) از این پیش تر نوشته است: عقاید و برنامه های سیاسی برگزیده هیتلر در وین کاملاً پراکنده بود. همه ی آنها کلیشه هایی بودند از پس مانده های قالبی و رادیکال سیاست پان ژرمنیسم(30)[31] هر قدر هم ناراحت کننده باشد؛ باید پذیرفت که این گونه دیدگاه های ملی گرای و یهودستیزی پیش از جنگ جهانی اول ،‌کم و بیش در اتریش رواج داشت و البته زاییده ی یک مغز دیوانه نبود. جالب این است که در واقع هیتلر از اتریش سربلند کرد ونه از بخش های کاملاً‌ غربی آلمان. حقیقت این است که رهبران یهودستیز حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان،‌ از جمله آلفرد روزنبرگ نظریه پرداز این حزب، از اهالی روال،‌ یکی از شهرهای روسیه بود که اقلیتی آلمانی نشین داشت. در منطقه شرقی اروپا، مسأله نژاد،‌موضوع مهمی بود زیرادر آن جا گروه های ملّی با گروه های بومی در نیامیخته و از هم جدا بودند. جنبش وحدت آلمان در اواخر سده نوزدهم به رهبری جرج فون شونرر(32) در اتریش سربلند کرد و عقاید او در هیتلر جوان تاثیری بسزا داشت. موضوع وحدت آلمان، یعنی تشکیل کشور واحدی برای تمام آلمانی ها،‌ پاسخی بود که آلمانی ها مقیم امپراتوری اتریش، هنگری به دیگر گروه های بومی که رشد ملی کافی یافته بودند،‌می دادند و از میان آن ها می توان از لهستان و مجارستان نام برد که ملیت تاریخی داشتند و یا کشورهایی مانند چکسلواکی و صرب ها که یا اختیارات بیش تر می خواستند و یا طالب تشکیل دولت های ملی بودند. خشونت جنبش پرطرفدار یهودستیزی در اروپای شرقی نیز عکس العملی بود به این واقعیت که حضور یهودیان در آن مناطق بیش از آلمانی ها چشمگیر بود، در حالی که در خود آلمان محلات یهودی نشین وسیعی وجود نداشت و شمار آنان از حدود 1 درصد مجموع جمعیت تجاوز نمی کرد. علت دیگر این نفرت نژادی در بخش های اروپایی شرقی، این بود که بسیاری از یهودیان دراجتماع آن جا جذب نشده بودند، لباس های مشخص خود را می پوشیدند و به آداب و سنن خود پای بند بودند. شرحی که هیتلر از دیدار یک یهودی در خیابان های وین، در کتاب «نبرد من» آورده مؤید این است که یهودیان به پوشیدن جُبّه و داشتن طُرّه مو در پشت سر،‌ بسیار علاقه داشتند[33]
طرح های اولیه ای که هیتلر درمسائل سیاسی در کتاب نبرد من پیش کشید و به هنگام به قدرت رسیدن نازی ها به کار گرفته شد،‌بیش تر بحث انگیز بود. بر همان مبنا بودکه او جنگ جهانی را به راه انداخت،‌اساس دمکراسی پارلمانی را برهم ریخت و کشور را بر مبنای سیاست های کشتار جمعی نژادی اداره کرد. از این رو،‌به راحتی می توان گفت که چرا تاریخ نویسان،‌رایش سوم و وحشی گری های آن را نتیجه ناگزیر دیدگاه های هیتلر می بینند که سال ها پیش بر زبان آورده بود. گرچه اخیراً تحلیل گران وضع حکومت آلمان در سال های 1933-1945 ،‌از این گونه برداشت ها پرهیز دارند و نمی پذیرند که این کارها از روی «قصد وعمد و با آگاهی » انجام گرفته باشد بلکه به این نتیجه رسیده اند که بر موانع «ساختاری» سیاست و ماهیت نابسامان تصمیم گیری سیاسی، تأکید ورزند؛ زیرا هیتلر شخصاً‌ نمی خواست و غالباً‌ قادر نبود به تصمیمات نهایی برسد، به ویژه وقتی که آن تصمیمات ممکن بود به شهرت او تأثیرات سوء و زیان بخشی وارد آورد. چنان که یان کرشا(34) نوشته است،‌ در مقابله با این برداشت باید گفت که ایدئولوژی هیتلر به صورت برنامه ریزی شده برای اجرا نوشته نشده بود. بلکه مطالب پراکنده ای بود که در چارچوبی آزاد بیان شده بود و بعد به تدریج شکل گرفت و به صورت هدف هایی قابل اجرا درآمد[35]. این بحث با تفصیل بیش تر در فصل سوم خواهد آمد. در این جا کافی است گفته شود که حتی اگر کتاب «نبرد من» حاوی برنامه ی خاصی نبود که به اجرا گذاشته شود اما دلائل زیادی وجود دارد که چنین به پنداریم که می شد آن را در اختیار مردم و حوزه هایی که باور داشتند باید بر طبق میل و علاقه پیشوا عمل کنند،‌ قرار داد. در غیر این صورت،‌ عملیات بارباروسا(36) (هجوم به روسیه شوروی در 1941) و اقدام به نابود کردن یهودیان اروپا،‌ اقدامی بیش از ان که حالا تصور می کنیم، غیر قابل فهم بود. وقتی هیتلر در دسامبر 1924 از زندان آزاد شد در بین گروه های مختلف جناح راست آلمان، موقعیت نسبتاً‌خوبی داشت. رفتار او در جریان محاکمه، در کانون های ملّی کاملاً ‌مورد تحسین و اعجاب بود. در حالی که حزب نازی در زمان زندانی بودن او بحرانی بود و قانوناً از فعالیت محروم و فاقد یک رهبر قوی. هیتلر شکست خورده پس از کودتای سالن آبجو،‌ دیگر به فکر افتاده بود برای نیل به قدرت از طریق جنبشی که ایجاد کرده، ‌از راه های مسالمت آمیز و اقدامات دمکراتیک پیش برود گرچه هدف نهایی اش انهدام دمکراسی پارلمانی باشد و هر چند نیل به آن مدتی به طول انجامد. این بینش،‌ او را در27 فوریه 1925 به تجدید سازمان حزب واداشت؛ ‌در تاریخی که ممنوعیت حزب ناسیونال سوسیالیست دیگر تجدید نشد با آن که موقعیت او در بین جناح افراطی سیاست آلمان تقویت شده بود،‌ هنوز هم با کشمکش های جدی رویاروی بود. گذشته از برخوردهای سخت شخصی بین رهبران حزب مردم باواریا (BVP) بیش ترین تهدید از جانب سردسته کمیته های شمال وغرب آلمان بود که تحت رهبری گرگور اشتراسر(37) اقدام می کردند. آنان به دیدگاه های سوسیال ـ رادیکال نازیسم توجه داشتند و برای نیل به این هدف،‌خواستار تنظیم برنامه جدیدی برای حزب بودند. از این رو،‌ هیتلر رهبری خود را در معرض تهدید می دید و در میتینگ حزبی 14 فوریه 1926،‌در شهر بامبرگ(38) در شمال باواریا،‌ موضوع را مطرح کرده و بر اجرای برنامه اصلی خود اصرار ورزید و وفاداری به پیشوا را خواستار شد. از این تاریخ به بعد، موقعیت هیتلر در جنبش نازی کاملاً تثبیت شد و حتی انتقادهای ژوزف گوبلز(39) هم یکباره موقوف گردید. از آن پس، بیش تر کوشش ها مصروف تجدید سازمان حزب شد و تشکیل گروه هایی از فعالان حزبی نه تنها در شهرهای بزرگ و کوچک بلکه در سراسر آلمان. همزمان با آن چند گروه ملی گرای کوچک که مستقل باقی مانده بودند در حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان جذب شدند.
اما با آن که هیتلر در بین جناح راست افراطی به پیروزی هایی نائل شد باز هم از سیاست مرکزی وایمار فاصله زیادی داشت. فعالیت های افراطی و غیر عادی سیاسی حزب نازی برای رأی دهندگان آلمانی جاذبه کمتری داشت و این مطلب در انتخابات «رایشتاگ» (40) [مجلس ملی] در 1928،‌به خوبی نمایان شد. حزب ناسیونال سوسیالیست در انتخابات عمومی آلمان فقط 2 درصد آرا را به دست آورد. در این انتخابات 10 درصد آرا متعلق به پروتستان نشین های شمال غرب آلمان بود و کمتر کسی می توانست حدس بزند که این امر چه تأثیر مهمی در آینده خواهد داشت. در نتیجه انتخابات 1928،‌یک حکومت ائتلافی بر سر کار آمد که «ائتلاف بزرگ» نامیده شد و در آن، ‌حزب سوسیال دمکرات آلمان (SPD) و دیگر احزاب مختلف طبقه متوسط شرکت داشتند.این ائتلاف در ظرف دو سال از هم پاشید و قدرت «رایشتاگ» از میان رفت. در همین زمان حزب ناسیونال سوسیالیست به عنوان مهم ترین حزب کشور قد برافراشت. این تغییر و تحول وضع شگرفی که در مدتی کوتاه برای حزب و سربلندی آن پیش آمد معلوم می دارد که توفیق حزب نازی تنها مرهون تبلیغات حزبی یا جاذبه شخصیت هیتلر نبود ـ گرچه در آن تاثیر بسیار داشت ـ بلکه در حقیقت با شرایط محیطی که سیاست مداران وایمار در آن فعالیت می کردند، بستگی داشت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Braunau
2. Linz
3. Steyr
4. Anton Dreseler
5. Gatrfried Feder
6. Herman Goring
7. Alfred Rosenberg
8. Rodolf Hess
9. Ernest Rohm
10. Ludendorff
11. gustan nom Kahr
12. Landsberg
13. Mein Kampf
14. Mac- Dougall
15. Le Ban
16. Sexism؛ بهره کشی اقتصادی و اجتماعی از زنان توسط مردان- و.
17. Thomas woodraw Wilson(1856- 1924) رئیس جمهور امریکا.-م.
18.Anschlus
19. Blut und Boden
20. Lebensraum
21. داروینیسم اجتماعی(social Darwinism) نظریه ای است که در اواخر قرن نوزدهم م، در جامعه شناسی مطرح شد (و هیچ ارتباطی با شخص داروین ندارد) و این موضوع را عنوان کرد که در جوامع، نیروهایی وجود دارند که از زیر و به طرزی مرموز بر امور دیگر مسلط هستند؛ و دیگر این که نیروهای اجتماعی از چنان نوعی هستند که می توانند پیشرفت تکاملی را از طریق کشمکش های سیاسی طبیعی میان گروه های اجتماعی پدید آورند. لذا گروه های اجتماعی که بهتر از دیگران خود را با محیط سازگار کرده اند و از سایرین موفق ترند، کشمکش ها را از سر می گذرانند و سطح تکاملی جامعه را به طور کلی بالا می برند( « اصل بقای اصلح»). نظریه مزبور تا حدی رنگ و بوی نژادپرستانه دارد.-و.
22. nordic peoples؛ مردمان منطقه اسکاندیناوی (شمال اروپا) که به لحاظ مردم شناسی، از اقوام قفقازی ( سفید پوست) می باشند و کله بزرگ و قد بلند و موی بور دارند.=و.
23. There are many biographies of Hitler. See the following works in the
select bibliography: Bullock (1952, 1991) , Fest (1974) , Jenks(1960), Kershaw (1991) , Maser (1973) , Smith (1976) , Stern (1974) , Stone(1980) , and Toland (1976). For the early history of the Nazi Party see Gordon (1972) and Orlow (1971-3, vol.1
24 . اثر مزبور، تحت عنوان زیر به فارسی ترجمه شده است:
حکومت سازان، سرگئی نیلوس، ترجمه ی محمد رفیعی مهرآبادی، تهران، 1364، نشر رسا.
25. Okhrana.-,.
26.Fuhrer
27. ، (On Hiter's ideas see, apart from Mein Kampf, Baynes (ed.) (1942 ) Hitler (1953) Jackel(1972) , Maser (1970) ,Rauschning(1939) and Stoakes(1987) . On Nazi ideology more generally see Cohn (1970) , Pulzer (1964) (and Smith(1989
28. , (For discussions of Hitler's personality see Carr (1986) , Langer (1972) Smith (1967),Stierlein(1978) and Waite (1977).
29.Alan Bullock
30. واژه پان ژرمنیسم (Pan-Germanism) به نظریه ها و برنامه ها و جنبش های تندرو و جنگجویی آلمان اطلاق می شود که از اوایل قرن نوزدهم م، پدید آمد و هدف آن ها نیز ایجاد وحدت سیاسی میان سرزمین های آلمانی نشین است. این دیدگاه ابتدا در فلسفه فیخته مطرح شد و سپس رمانتیک های قرن نوزدهم م، به آن پر و بال دادند. بیسمارک در سال 1871 آن را تقریباً عملی کرد لیکن الحاق اتریش و سودت و آلزاس و لرن به آلمان به دست هیتلر عملی شد.-و.
31. Quoted in Bullock (1952),p.44
32. Georg von Schonerer
33. (See Pulzer(1964).
34 . Ian Kershaw
35. Quoted in Kershaw(1991),p.7
36. Barbaarossa
37. Gregor Strasser
38. Bamberg
39. Gosef Goebbels
40.Reichstag

منبع: گیری، دیک، هیتلر و نازیسم. احمد شهسا ، تهران، انتشارات خجسته، ( 1379).



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط