پرسش :
مكه چگونه توسط پيامبر(صلى الله عليه وآله) فتح شد؟
پاسخ :
بعد از پيمان و «صلح حديبيه»، مشركان «مكّه» دست به پيمان شكنى زدند، و آن صلح نامه را ناديده گرفتند، و بعضى از هم پيمانان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را تحت فشار قرار دادند، هم پيمان هاى رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) به آن حضرت شكايت كردند، رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)تصميم گرفت هم پيمانان خود را يارى كند.
از سوى ديگر، تمام شرائط براى برچيدن اين كانون بت پرستى، شرك و نفاق كه در «مكّه» به وجود آمده بود، فراهم مى شد، و اين كارى بود كه مى بايست به هر حال انجام گيرد، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فرمان خدا آماده حركت به سوى «مكّه» شد.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در هنگام طى مسير چنان جاده «مكّه» و «مدينه» را قرق كرد، كه خبر اين آمادگى بزرگ به هيچ وجه به مكّيان نرسيد، لذا به هيچگونه آمادگى دست نزدند، و كاملاً غافلگير شدند، و همين امر سبب شد كه در آن سرزمين مقدس، در اين هجوم عظيم و فتح بزرگ، تقريباً هيچ خونى نريزد.
مسلمانان به نزديكى «مكّه» رسيدند، در بيرون شهر در بيابان هاى اطراف، در جائى كه «مرّ الظهران» ناميده مى شد و چند كيلومتر بيشتر با «مكّه» فاصله نداشت، اردو زدند، شبانه آتش هاى زيادى براى آماده كردن غذا (و شايد براى اثبات حضور گسترده خود) در آن مكان افروختند، جمعى از اهل «مكّه» اين منظره را ديده، در حيرت فرو رفتند.
هنوز اخبار حركت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و لشكر اسلام بر «قريش» پنهان بود، در آن شب «ابوسفيان» سركرده مكيان و بعضى ديگر از سران شرك، براى پى گيرى اخبار، از «مكّه» بيرون آمدند، در اين هنگام «عباس» عموى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به تنهايى به بيرون از خيمه ها و به سراغ ابوسفيان رفت، او يافت و صدا زد، «ابوسفيان»، «عباس» را شناخت، گفت: راستى چه خبر؟
«عباس» پاسخ داد: اين رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) است كه با ده هزار نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمده اند!
«ابوسفيان» سخت دستپاچه شده، گفت: به من چه دستورى مى دهى!
«عباس» گفت: همراه من بيا و از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) امان بگير; زيرا در غير اين صورت كشته خواهى شد.
هنگامى كه چشم «عمر» به «ابوسفيان» افتاد، گفت: شكر خدا را كه مرا بر تو (ابوسفيان) مسلط كرد، در حالى كه هيچ امانى ندارى! فوراً خدمت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آمده و اجازه خواست تا گردن «ابوسفيان» را بزند.
ولى «عباس» فرا رسيده، عرض كرد: اى رسول خدا! من به او پناه داده ام.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: من نيز فعلاً به او امان مى دهم، تا فردا كه او را نزد من آورى.
فردا كه «عباس» او را به خدمت پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله) آورد، رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: واى بر تو اى «ابوسفيان»! آيا وقت آن نرسيده است كه ايمان به خداى يگانه بياورى؟
عرض كرد: آرى، پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا! من شهادت مى دهم كه خداوند يگانه است و همتائى ندارد، اگر كارى از بت ها ساخته بود، من به اين روز نمى افتادم!
فرمود: آيا موقع آن نرسيده است كه بدانى من رسول خدايم؟!
عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد، هنوز شك و شبهه اى در دل من وجود دارد، ولى سرانجام «ابوسفيان» و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به «عباس» فرمود: «ابوسفيان» را در تنگه اى كه گذرگاه «مكّه» است ببر، تا لشكريان الهى از آنجا بگذرند و او ببيند.
«عباس» عرض كرد: «ابوسفيان» مرد جاه طلبى است، امتيازى براى او قائل شويد.
پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: هر كس داخل خانه «ابوسفيان» شود در امان است، و هر كس به مسجد الحرام پناه ببرد در امان است، و هر كس در خانه خود بماند و در را به روى خود ببندد، او نيز در امان است.
هنگامى كه «ابوسفيان» اين لشكر عظيم را ديد، يقين پيدا كرد هيچ راهى براى مقابله باقى نمانده است، رو به «عباس» كرد و گفت: سلطنتِ فرزندِ برادرت بسيار عظيم شده!
«عباس» گفت: واى بر تو، سلطنت نيست، نبوت است.
سپس «عباس» به او گفت: با سرعت به سراغ مردم «مكّه» برو و آنها را از مقابله با لشكر اسلام بر حذر دار!
آن گاه، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با صفوف لشكريان اسلام حركت كرد تا به نقطه «ذى طُوى» رسيد، همان نقطه مرتفعى كه از آنجا خانه هاى «مكّه» نمايان است، پيامبر (صلى الله عليه وآله) به ياد روزى افتاد كه به اجبار از «مكّه» مخفيانه بيرون آمد، ولى امروز، با اين عظمت وارد «مكّه» مى شود، لذا پيشانى مبارك را به فراز جهاز شتر گذاشت و سجده شكر به جا آورد.
سپس، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در «حُجون» (يكى از محلات مرتفع «مكّه» كه قبر «خديجه» در آن است) فرود آمده، غسل كرد، و با لباس رزم و اسلحه بر مركب نشست، و در حالى كه سوره «فتح» را قرائت مى فرمود، وارد مسجد الحرام شد، تكبير گفت، سپاه اسلام نيز همه تكبير گفتند، به گونه اى كه صدايشان همه دشت و كوه را پر كرد.
سپس، از شتر خود فرود آمد، و براى نابودى بت ها نزديك خانه كعبه آمد، بت ها را يكى پس از ديگرى سرنگون مى كرد و مى فرمود: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً: «حق آمد و باطل زايل شد و باطل زايل شدنى است».(1)
چند بت بزرگ بر فراز كعبه نصب شده بود كه دست پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها نمى رسيد، اميرمؤمنان على(عليه السلام) را امر كرد پاى بر دوش مباركش نهد، بالا رود، و بت ها را به زمين افكنده، بشكند، على(عليه السلام) اين امر را اطاعت كرد.
سپس، كليد خانه كعبه را گرفت و در را بگشود و عكس هاى پيغمبران را كه بر در و ديوار داخل خانه كعبه ترسيم شده بود، محو كرد.
بعد از اين پيروزى درخشان و سريع، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دست در حلقه در خانه كعبه كرد و رو به اهل «مكّه» كه در آنجا جمع بودند، فرمود: «شما چه مى گوئيد؟ و چه گمان داريد؟! درباره شما چه دستورى بدهم»؟
عرض كردند: ما جز خير و نيكى از تو انتظار نداريم، تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مائى! و امروز به قدرت رسيده اى، ما را ببخش، اشك در چشمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) حلقه زد، صداى گريه مردم «مكّه» نيز بلند شد.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: من درباره شما همان مى گويم كه برادرم يوسف گفت: «امروز هيچگونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود، خداوند شما را مى بخشد و او ارحم الراحمين است»(2) و به اين ترتيب، همه را عفو كرد و فرمود: همه آزاديد، هر جا مى خواهيد برويد.
و به اين ترتيب، «مكّه» بدون خونريزى فتح شد و جاذبه اين عفو و رحمت اسلامى
كه هرگز انتظار آن را نداشتند، چنان در دل ها اثر كرد كه مردم گروه، گروه آمدند و مسلمان شدند و صداى اين فتح عظيم در تمام جزيرة العرب پيچيد، و آوازه اسلام همه جا را فرا گرفت. و موقعيت اسلام و مسلمين از هر جهت تثبيت شد.(3)
پی نوشتها:
1 ـ اسراء، آيه 81.
2 ـ يوسف، آيه 92.
3. تفسير نمونه، جلد 27، صفحه 434.
منبع:سایت انوار طاها
بعد از پيمان و «صلح حديبيه»، مشركان «مكّه» دست به پيمان شكنى زدند، و آن صلح نامه را ناديده گرفتند، و بعضى از هم پيمانان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را تحت فشار قرار دادند، هم پيمان هاى رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) به آن حضرت شكايت كردند، رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)تصميم گرفت هم پيمانان خود را يارى كند.
از سوى ديگر، تمام شرائط براى برچيدن اين كانون بت پرستى، شرك و نفاق كه در «مكّه» به وجود آمده بود، فراهم مى شد، و اين كارى بود كه مى بايست به هر حال انجام گيرد، لذا پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فرمان خدا آماده حركت به سوى «مكّه» شد.
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در هنگام طى مسير چنان جاده «مكّه» و «مدينه» را قرق كرد، كه خبر اين آمادگى بزرگ به هيچ وجه به مكّيان نرسيد، لذا به هيچگونه آمادگى دست نزدند، و كاملاً غافلگير شدند، و همين امر سبب شد كه در آن سرزمين مقدس، در اين هجوم عظيم و فتح بزرگ، تقريباً هيچ خونى نريزد.
مسلمانان به نزديكى «مكّه» رسيدند، در بيرون شهر در بيابان هاى اطراف، در جائى كه «مرّ الظهران» ناميده مى شد و چند كيلومتر بيشتر با «مكّه» فاصله نداشت، اردو زدند، شبانه آتش هاى زيادى براى آماده كردن غذا (و شايد براى اثبات حضور گسترده خود) در آن مكان افروختند، جمعى از اهل «مكّه» اين منظره را ديده، در حيرت فرو رفتند.
هنوز اخبار حركت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و لشكر اسلام بر «قريش» پنهان بود، در آن شب «ابوسفيان» سركرده مكيان و بعضى ديگر از سران شرك، براى پى گيرى اخبار، از «مكّه» بيرون آمدند، در اين هنگام «عباس» عموى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به تنهايى به بيرون از خيمه ها و به سراغ ابوسفيان رفت، او يافت و صدا زد، «ابوسفيان»، «عباس» را شناخت، گفت: راستى چه خبر؟
«عباس» پاسخ داد: اين رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) است كه با ده هزار نفر سربازان اسلام به سراغ شما آمده اند!
«ابوسفيان» سخت دستپاچه شده، گفت: به من چه دستورى مى دهى!
«عباس» گفت: همراه من بيا و از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) امان بگير; زيرا در غير اين صورت كشته خواهى شد.
هنگامى كه چشم «عمر» به «ابوسفيان» افتاد، گفت: شكر خدا را كه مرا بر تو (ابوسفيان) مسلط كرد، در حالى كه هيچ امانى ندارى! فوراً خدمت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آمده و اجازه خواست تا گردن «ابوسفيان» را بزند.
ولى «عباس» فرا رسيده، عرض كرد: اى رسول خدا! من به او پناه داده ام.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: من نيز فعلاً به او امان مى دهم، تا فردا كه او را نزد من آورى.
فردا كه «عباس» او را به خدمت پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله) آورد، رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: واى بر تو اى «ابوسفيان»! آيا وقت آن نرسيده است كه ايمان به خداى يگانه بياورى؟
عرض كرد: آرى، پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا! من شهادت مى دهم كه خداوند يگانه است و همتائى ندارد، اگر كارى از بت ها ساخته بود، من به اين روز نمى افتادم!
فرمود: آيا موقع آن نرسيده است كه بدانى من رسول خدايم؟!
عرض كرد: پدر و مادرم فدايت باد، هنوز شك و شبهه اى در دل من وجود دارد، ولى سرانجام «ابوسفيان» و دو نفر از همراهانش مسلمان شدند.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به «عباس» فرمود: «ابوسفيان» را در تنگه اى كه گذرگاه «مكّه» است ببر، تا لشكريان الهى از آنجا بگذرند و او ببيند.
«عباس» عرض كرد: «ابوسفيان» مرد جاه طلبى است، امتيازى براى او قائل شويد.
پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: هر كس داخل خانه «ابوسفيان» شود در امان است، و هر كس به مسجد الحرام پناه ببرد در امان است، و هر كس در خانه خود بماند و در را به روى خود ببندد، او نيز در امان است.
هنگامى كه «ابوسفيان» اين لشكر عظيم را ديد، يقين پيدا كرد هيچ راهى براى مقابله باقى نمانده است، رو به «عباس» كرد و گفت: سلطنتِ فرزندِ برادرت بسيار عظيم شده!
«عباس» گفت: واى بر تو، سلطنت نيست، نبوت است.
سپس «عباس» به او گفت: با سرعت به سراغ مردم «مكّه» برو و آنها را از مقابله با لشكر اسلام بر حذر دار!
آن گاه، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با صفوف لشكريان اسلام حركت كرد تا به نقطه «ذى طُوى» رسيد، همان نقطه مرتفعى كه از آنجا خانه هاى «مكّه» نمايان است، پيامبر (صلى الله عليه وآله) به ياد روزى افتاد كه به اجبار از «مكّه» مخفيانه بيرون آمد، ولى امروز، با اين عظمت وارد «مكّه» مى شود، لذا پيشانى مبارك را به فراز جهاز شتر گذاشت و سجده شكر به جا آورد.
سپس، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در «حُجون» (يكى از محلات مرتفع «مكّه» كه قبر «خديجه» در آن است) فرود آمده، غسل كرد، و با لباس رزم و اسلحه بر مركب نشست، و در حالى كه سوره «فتح» را قرائت مى فرمود، وارد مسجد الحرام شد، تكبير گفت، سپاه اسلام نيز همه تكبير گفتند، به گونه اى كه صدايشان همه دشت و كوه را پر كرد.
سپس، از شتر خود فرود آمد، و براى نابودى بت ها نزديك خانه كعبه آمد، بت ها را يكى پس از ديگرى سرنگون مى كرد و مى فرمود: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً: «حق آمد و باطل زايل شد و باطل زايل شدنى است».(1)
چند بت بزرگ بر فراز كعبه نصب شده بود كه دست پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنها نمى رسيد، اميرمؤمنان على(عليه السلام) را امر كرد پاى بر دوش مباركش نهد، بالا رود، و بت ها را به زمين افكنده، بشكند، على(عليه السلام) اين امر را اطاعت كرد.
سپس، كليد خانه كعبه را گرفت و در را بگشود و عكس هاى پيغمبران را كه بر در و ديوار داخل خانه كعبه ترسيم شده بود، محو كرد.
بعد از اين پيروزى درخشان و سريع، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دست در حلقه در خانه كعبه كرد و رو به اهل «مكّه» كه در آنجا جمع بودند، فرمود: «شما چه مى گوئيد؟ و چه گمان داريد؟! درباره شما چه دستورى بدهم»؟
عرض كردند: ما جز خير و نيكى از تو انتظار نداريم، تو برادر بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مائى! و امروز به قدرت رسيده اى، ما را ببخش، اشك در چشمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) حلقه زد، صداى گريه مردم «مكّه» نيز بلند شد.
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: من درباره شما همان مى گويم كه برادرم يوسف گفت: «امروز هيچگونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود، خداوند شما را مى بخشد و او ارحم الراحمين است»(2) و به اين ترتيب، همه را عفو كرد و فرمود: همه آزاديد، هر جا مى خواهيد برويد.
و به اين ترتيب، «مكّه» بدون خونريزى فتح شد و جاذبه اين عفو و رحمت اسلامى
كه هرگز انتظار آن را نداشتند، چنان در دل ها اثر كرد كه مردم گروه، گروه آمدند و مسلمان شدند و صداى اين فتح عظيم در تمام جزيرة العرب پيچيد، و آوازه اسلام همه جا را فرا گرفت. و موقعيت اسلام و مسلمين از هر جهت تثبيت شد.(3)
پی نوشتها:
1 ـ اسراء، آيه 81.
2 ـ يوسف، آيه 92.
3. تفسير نمونه، جلد 27، صفحه 434.
منبع:سایت انوار طاها