در حسرت دیدار

ای فرزند نجیبان و شریفان! دیده بر عالم ما بگشا که حسرت نجابت نرگسی، شرافت حسینی و عزّت علی‏گونه‏ات را در سینه داریم. ای فرزند ستارگان فروزنده! ای آخرین خورشید هدایت! چشمان ظلمت کشیده و خواب‏اندود شب را نورافشان کن که سایه‏های توهم، رنگ بازد و جهالت، بار غصه بر بندد. ای فرزند راه‏های روشن و نشانه‏های آشکار! سراپای وجودمان، زخمیِ کورمال رفتن در وادی حیرت و سرگشتگی است.
چهارشنبه، 30 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در حسرت دیدار
دل نوشته(7)
در حسرت دیدار

واگویه‏های پریشانی

حورا طوسی
ای فرزند نجیبان و شریفان! دیده بر عالم ما بگشا که حسرت نجابت نرگسی، شرافت حسینی و عزّت علی‏گونه‏ات را در سینه داریم.
ای فرزند ستارگان فروزنده! ای آخرین خورشید هدایت! چشمان ظلمت کشیده و خواب‏اندود شب را نورافشان کن که سایه‏های توهم، رنگ بازد و جهالت، بار غصه بر بندد. ای فرزند راه‏های روشن و نشانه‏های آشکار! سراپای وجودمان، زخمیِ کورمال رفتن در وادی حیرت و سرگشتگی است.
بَلدِ راه‏های آسمانی! دست دل‏هایمان را تنها تو راهنما توانی بود.
ای عصاره معجزات الهی! این قلب مسخ شده بشریت را به معجزه ظهورت مسحور خویش ساز تا گردن تکبّر براندازد و قامت عبادت بر زمین ساید.
ای فرزند «طه و یس» و آیات محکم الهی! به روح زمینیان نازل شو تا در برابر شعله‏های درخشان وحی الهی، جلای عروج و عرفان بیابند.
ای همه معنای عشق و معرفت! «تا چند هیاهوی این مردم بیگانه در گوشم بپیچد و نجوای آسمانی تو از سکوت ذهنم برنخیزد؟!» تا کی دیوانه‏وار، زوایای دنیای دردآلود خود را بگردم و برای همدردی تنهایی محبوب خود راهی نیابم؟» تا چند دیدگانم به تماشای خلق مشغول باشد و از دیدن گل روی تو محروم؟ مپسند که ناله دردمندانه‏ام، جز کلام شفابخش تو، پاسخگویی داشته باشد! مپسند مرا اسیر این گریه‏های طولانی که شبم را به روز و روزم را به شب پیوند می‏زند! در این غربت تاریکخانه غیبت، دنبال یاری‏گری برای ناله‏سرایی خویش خواهم گشت، که تا ظهورت، اشک‏هایم جاری و ناله‏ام در فراقت بلند باشد.
آیا کسی هست مرا یاری کند تا بهمراه ناله‏های او به یاد محبوب نهان از دیدگانم شب و روز ناله کنم!
آیا دیده‏ای هست که به خار و خسی اشک ریزان شده و مرا در سیلاب بارش اشک‏هایم، همراهی کند؟
آیا ناله کننده بی‏تابی هست که من در خلوت تنهایی او شریک شوم و بار غصه غیبت تو را با ناله‏های جانسوزم سبک نمایم؟
منتظر حضورت را مژده دیدار ده تا یعقوب‏وار چشم تماشا بگشاید! تشنه وصل را مژده ظهور ده تا کام دل برگیرد و جان به لقای دوست بخشد!
پرچم پیروزی و عدالت برافراز تا مظلومان ستمدیده جهان، سر برافرازند و دشمنانت خواری کیفر را بچشند. ای یادگار خدا در زمین! ای منتقم دشمنان الهی! ما را دریاب!

سپیده‏ای لبریز از تو

سید علی‏اصغر موسوی
دست‏ها به لحظه‏ها قنوت نزدیک می‏شوند و سحرگاهان دعا، سرشار از یادت می‏شود: «اللهم کل لولیک الحجة بن الحسن. صلواتُک علیه وَ علی ابائِه... چشمه چشمه، چشم‏ها می‏جوشند و نگاه‏ها، مثل اولین روزهای بهار، بارانی می‏شوند. آه! ای آرزوی دیرین عدالت! اینک این من و این دست‏های پر از تاول! انگار نجوای سحرگاهان، هیچ فرقی با سنگینی سکوت غروب و آسمانِ لبریز از شفق ندارد! غم و غربت و اندوه، دل را می‏پوشاند و سجاده، شاهدِ بارش بارانی لطیف و عاشقانه می‏شود! آه، ای مولای من!
این تنها، من نیستم که می‏گریم؛ محرومان تمام تاریخ با من، می‏گریند! کجاست، دست‏های بهاری‏ات؟ کجاست آیینه نگاهت؟ تا کی برای شهود نگاه‏ها، باید راه جمکران را پیمود؟ آسمان به دست‏های تو نیاز دارد؛ تا از بار ناله‏ها بکاهد! آسمان به دست‏های تو نیاز دارد؛ تا از نامه‏های برگشتی خجالت نکشد! آسمان، ناتوان از انعکاس جمال توست؛ بتاب ای زیباترین! به ابدیّت نگاهت قسم که طاقت روزگار، از دست خواهد رفت! اگر نیایی، مولا! مرگ فراگیر خواهد شد. کویر، دست‏هایش را به سمت جلگه‏ها خواهدگشود! از باران، تنها خاطره‏ای به جا خواهد ماند! ابرهای سیاه کینه و نفرت، به سرزمین‏های نور هجوم خواهند آورد! بزرگ راه‏های آرزو، طولانی خواهند شد و عبادت‏های تقلّبی را در بازارچه‏های بین راهی، خواهند فروخت! بتاب، ای آفتاب حقیقت، بتاب! بتاب؛ همین امروز که آسمان را توان درخشیدن باقی است! قسم به والشمس، به والعصر، به والفجر، به یس، به طه...! که دست‏های نیاز را برای همیشه، قنوت خواهیم گرفت و تو را از سپیده موعود، خواهیم خواست؛ سپیده‏ای که یک روز لبریز از تو خواهد شد. صبح آدینه، سپیده می‏دمد از شرق چشم‏های بارانی، کجایی ای دوست! ماییم و عمری چشم به راهی‏ات، باز آی...!

تمامی بلندی اقبال‏ها

محمد کامرانی اقدام
تو می‏آیی!
تو می‏آیی و پرندگان به پرواز در می‏آیند؛ در آسمان نگاه تو هیچ پروازی ممنوع نیست.
تو می‏آیی و تمام گل‏ها سرشار از عطر «گل محمدی» می‏شوند.
تو می‏آیی و تمام جاده‏ها به گل و لبخند ختم می‏شوند.
ای بهانه بهار! جای تو در کنار تمام سفره‏های هفت سین خالی است بیا!
بدون تو همه ما غریب می‏میریم
کنار سفره امّن یجیب می‏میریم
بدون تو دل ما زخم خورده می‏ماند
و خون ما به حساب سپرده می‏ماند
بیا! که بی‏تو، نتیجه بغض انسان، در گذرگاه بی‏تفاوتی‏ها رها می‏ماند. و پایمال بی‏سرانجامی‏ها می‏شود.
بیا و گردوغبار کدرآفرین را از سیمای باد ـ این فروشنده دوره‏گرد بی‏تابی‏ها ـ پاک کن و آسمان را محو روشنایی دست نخورده خویش کن.
و چه خوب می‏دانم که تو می‏آیی و به تمام انسان‏ها هدیه خواهی داد حضور یکرنگ گونه خویش را.
ای آبی سیال و ای تمام بلندی اقبال‏ها!
تو می‏آیی و در هر ثانیه، لحظه آمدنت را تمام تولّدها به انتظار نشسته‏اند که از لحظه تولد انتظارت، تمام ستاره‏ها چشم به راه افول خویشند تا خاموشی سرد دور از تو بودن را به خاطر بسپارند.
آن زمان که تو بیایی، هیچ شکی در شکفتن گلدان‏ها باقی نمی‏ماند و خوب می‏دانم که اگر نیایی:
اگر سپیده نیایی بهار تقدیرم
به رنگ غنچه در آغوش خویش می‏میرم
تو می‏آیی و تیرگی، از دامن شب‏های فراگیر فرار می‏کند و روشنی، بر تخت جهان بخت برگشته، جلوس می‏کند.
تو می‏آیی و تمام نامه‏ها خود را به دستان تو می‏رسانند و تمام محبت‏ها به تو منتهی می‏شوند و جهانی برای تو خواهد نوشت که تمام التماس دعاها به تو پیوست خورده‏اند.
تو می‏آیی و بعد از سال‏های سال نخستین خرسندی تاریخ را رقم می‏زنی و زیباترین ترانه را به لهجه‏ای مرسوم‏تر و دل نوازتر از باران، می‏خوانی.
تمام آرزوهای گم شده در تو قامت می‏گیرند و تمام هیجان‏های دروغین، هویت کاذب خویش را در خاموش مطلق پنهان می‏کند. تو می‏آیی و تمام دغل‏ها و غول‏ها را به غل و زنجیر می‏کشی.

شکوه شرقی

محمد کامرانی اقدام
سلام بر تو که در همه جایی و همه جا در تسخیر توست! سلام بر تو که تمام تصویر و تصنیف‏های تماشایی، در تصرف نگاه توست و تمام تسبیح‏ها در تسخیر توست!
در ذهن تمام ذره‏ها، رد پای عبور توست که نقش بسته است و در نگاه تمام رودها، تماشای توست که جاری است؛ که تو، «عین ناظره، اُذن سامعه و لسان ناطق» می‏باشی.
سلام بر تو ای تقاضای تمام نشدنی و تماشایی تاریخ! بزرگ‏تر از هر چه تصویر وای تمام‏تر از هر ماه و ای کامل‏تر از هر تکامل! سلام‏های سر به زیرم را بپذیر و دست‏های رو به بالایم را دست گیر که:
پرواز نگاه من به بالای تو کی؟
آن لحظه محو در تماشای تو کی؟
تو می‏آیی و هیچ کس را توان ایستادن در مقابل شکوه اشراقی‏ات نیست.
تو می‏آیی و هیچ ادعای را به رسمیت نخواهی شناخت و هیچ ستمگری را جرأت پناه بردن به مهربانی و خشم تو نیست.
تو می‏آیی تا تقیه برای همیشه به خاطره خاموش تاریخ پیوندد و همنشین فراموشی شود که در صراحت توفانی تو، تمام حقوق بشر، ادا خواهد شد. «یَقُوم القائم وَ لیسَ لِاَحَدٍ فی عُنُقِهِ عَهْدَ و لا عَقْدٌ و لا بَیْعَةٌ».
تو می‏آیی و طراوت را باز می‏گردانی و دست‏های ناگهان‏ات، آشنای تمام قفل‏های بی‏کلید می‏شود.
می‏آیی و تصویر مرگ را از تصوّر زرد برگ‏ها پاک می‏کنی.
تو می‏آیی از سمت چشم انتظاری‏های در حال ازدیاد تو می‏آیی، ای نیاز مبرم فصل‏ها و ای تقاضای قانونی اصل‏ها.
تو می‏آیی و طبیعت از تو تبعیّت می‏کند و تمام واژه‏ها در مقابل تو زانو می‏زنند. تو می‏آیی و می‏دانی که:
بهار بی‏تو خودش را زیاد خواهد برد صدا به روی دو دست سه‏تار خواهد مُرد
تو می‏آیی و تمام فرعون‏های مومیایی شده، در بین چشم‏هایت غرق می‏شوند و به نیستی دوباره می‏پیوندند.
تو می‏آیی؛ درست لحظه خاک‏سپاری زمان، در حالی که آغوش پراکنده باد، بوی باروت فشرده را می‏دهد.
تو می‏آیی و تمام آینه‏ها، به حقیقت روشن تو اعتراف می‏کنند. تو می‏آیی و تمام انسان، با آن سوی خویش، روبه‏رو می‏شود و به فراسوی آشنایی می‏رسد. تو می‏آیی و تمام تپش‏های ماسیده بر دیوارهای ماسه‏ای، در آغوش توفانی و متلاطم تو رها می‏شوند.
تو می‏آیی؛ نرم‏تر از تمامی قوهای آزاد در باد و سبک بال‏تر از پر پروازهای بی‏وقفه در اوج.
تو می‏آیی از سمت دورترین قصه‏های سرزمین‏های شرقی.

آه از این چشمان شب پیمای من!

ناهید طیبی
سال‏هاست که میهمان رؤیاهای من هستی و چشم‏های شبْ‏پیمای من، آن‏گاه که به انتهای شب می‏رسد و برای لحظه‏ای، پلک‏های خسته‏ام را باهم آشنا می‏کند، از برق دیدار رؤیایی‏ات بیدار می‏شود.
آه! این شب تا به کی ایستاده است بر پای؟!
و من در کناره جاده دنیا نشسته و به دور دست‏ها، به آن سویی که قبله نماز من است، می‏نگرم و با گل‏های نرگس که برای استقبال تو آورده‏ام، راز دل می‏گویم. باور من است که این انتظار، سبز است و از جنس انتظارهای بی‏رنگی نیست که با دیدار یار به سر آید و عاشق را در فراقِ انتظار بسوزاند!
نه آن‏که با وصال یار سرخوش نگاه دارد؛ نه! هرگز انتظار من به رنگ انتظارهای بی‏معنای زمانه نیست؛ که اگر چنین بود، نسیم جان‏افزای وجودش، به ژرفای جانم نفوذ نمی‏کرد.
من می‏دانم که انتظار من زیبا است؛ چرا که سخن امام صادق (علیه‏السلام) هماره در گوشم طنین انداز است: «کسی که منتظر فرج می‏باشد و از دنیا برود، مانند کسی که در خیمه حضرت مهدی(علیه‏السلام) و همراه آن حضرت باشد».
ای خیمه‏نشین صحراهای ناآشنا، ای همه حقیقت هستی، ای مهدی فاطمه علیهاالسلام ! اگر نفس کشیدن با یاد تو و سخن گفتن، قدم زدن و قلم زدن با نام تو چشم به قافله دقیقه‏ها دوختن به انتظار تو چنان است که در خیمه عشق و همراه تو ای یوسف زهرا علیهاالسلام باشیم، من همه هستی را می‏دهم تا لحظه‏ای و حتی کم‏تر، از این خیمه دور نباشم و اندیشه و احساسم را در جویبار جاری که در حاشیه این خیمه است تطهیر سازم و درخت طوبای ولایت را نظاره کنم؛ همان درختی که امام علیه‏السلام از آن چنین می‏گوید: «درخت طوبی برای کسی است که در زمان غیبت قائم ما، از ما پیروی کند و قلبش منحرف نشود.»
از کودکی شنیده بودم که «طوبی» درختی است در بهشت که اصل آن در خانه امام عدالت، علی علیه‏السلام است و هیچ مؤمنی در بهشت نیست، جز آن‏که شاخه از آن درخت، در خانه او خواهد بود. و من در پی این درخت و در پی تو که صاحب این درخت هستی، عمری را پاک اندیشیدم، پاک نگریستم و جز پاکی نخواستم و نمی‏خواهم.
اینک، آیا مرا با برگ‏های آن درخت پاک آشنا خواهی کرد؟ آیا در خانه دلم، درختی خواهی کاشت که میوه آن انتظار است و شاید هم ثمره‏اش، دیدار آن آشناروی؛ او که دیدمش پیش از این و نمی‏شناختم، او که یوسف‏وش، گندم‏های احسان و فضل خود را در کیسه بی‏وفایی برادرانش می‏ریزد و او که برای ماندن امت خود، در پی بهانه‏ای است و اشک‏های زلالش را برای تطهیر این قلب‏های تاریک غافلان، بر پهنه صورتش می‏غلطاند؟
نمی‏دانم، نمی‏دانم، تو در کدامین گوشه جهان، برای من و ما دل می‏سوزانی؟ تنها این را می‏دانم که غم فراق تو مرا اسیر خود کرده است، آقا!
چنان گوشم به در، چشمم به راه است
تو گویی خانه‏ام زندان و چاه است




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.