...تا یک ظهور شب‏شکن

مهناز السادات حکیمیان آسمان، به اعتکاف می‏نشیند و زمین، در ازدحام کویر، زیر حجم انتظار، ترک می‏خورد. کرانه‏های در سکوت لایتناهی، طلوع را به ادراک می‏رسند که هر سپیده‏دم از نفس‏های روشن خورشید، زمزمه‏های «عهد» در کالبد، می‏تراود: «بِاسْمِکَ الَّذی اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ و الاَرَضُونَ و بِاسْمَکِ الّذی یَصْلَحُ بِهِ الاْوَّلُونَ وَ الاْخِرونَ»
چهارشنبه، 30 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
...تا یک ظهور شب‏شکن
‏‏ دل نوشته(8)
...تا یک ظهور شب‏شکن

...تا یک ظهور شب‏شکن

مهناز السادات حکیمیان آسمان، به اعتکاف می‏نشیند و زمین، در ازدحام کویر، زیر حجم انتظار، ترک می‏خورد.
کرانه‏های در سکوت لایتناهی، طلوع را به ادراک می‏رسند که هر سپیده‏دم از نفس‏های روشن خورشید، زمزمه‏های «عهد» در کالبد، می‏تراود:
«بِاسْمِکَ الَّذی اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ و الاَرَضُونَ و بِاسْمَکِ الّذی یَصْلَحُ بِهِ الاْوَّلُونَ وَ الاْخِرونَ»
... تا تکامل کائنات یک ظهور شب‏شکن و یک حضور لایزال در پس پلک‏های سنگین زمان باقی مانده است: بَقیَّةُ اللّه‏ خَیرٌ لَکُمْ اِنْ کُنْتُم مُؤمِنینْ
شاید بلوغ عاشقانه‏های انتظار قدم‏های چهل‏گانه اشک باشد تا «سهله»
سلام‏های سر به آستانِ «ال یاسین» باشد تا اشکباری‏های «اَیْنَ» در «ندبه»
شاید عطر نیازی باشد که سحرگاه جمعه در نیلوفر دستانی می‏پیچد: «اَللهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجْ. »
مَتی تَرانا و نَراک

ابراهیم قبله آرباطان

«اللّهم و صلِّ علی ولیّ اُمرک القائم المؤمل و العَدل المُنتَظرِ.»
»پروردگارا! به ولیّ امر خود که قیام کننده آرمانی و عدل مورد انتظار همه است، درود بفرست.»
... و انتظار، این آخرین جرعه‏های امید، از سبوی شکسته منتظرانت، بر شن‏های تفتیده بیابان ناامیدی می‏چکد؛ یا اباصالح المهدی!
با این حال، مَتی تَرانا و نَراکَ: کی گوشه چشمی به ما می‏کنی و کی زیارتت می‏کنیم؟
شاید آن صبحگاهی که دریا، صداقت خود را بین اهالی تقسیم کند و لب‏های تشنه را، به جرعه‏ای آشنایی، سیراب.
شاید آن آدینه‏ای که آسمان، چتر آبی‏اش را بر سر شقایق‏های وحشی بگستراند و ابر، جرعه جرعه مِیِ وصالْ بر جام اطلسی‏های بزمِ انتظار بریزد.
ای غریبه آشنا، ای تنها امید مظلومیت کوچه بنی‏هاشم، ای گلِ سرسبز امامت؛ «ای شوکتِ نماز، ای شکوهِ روزه، اصالت حج، کرامت زکاة، شرافتِ دین، هیبت عدل»!
هر صبح آدینه، دلم می‏گیرد و پرنده در بدر چشم انتظارِ تو، بر بام اشتیاق می‏نشیند، تا در این شب تیره و تار از این بی‏سر پناهی ـ آشنایی، او را مهمان کند؛ دریغ از پنجره نیمه گشوده دریغ از لبخندی آشنا! تو را با واژه نمی‏خوانم تو را باید با دل خواند، با دل دید و با دل بوئید.
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا از آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
ناگهان قفل بزرگی تیرگی را می‏گشاید
آن‏که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
از هفت شهر عشق گذشتن و بر هفت آسمان وصال رسیدن کارِ هر کسی نیست؛ مجنون می‏خواهد.
حالا، چه می‏شود که به مسلخ جنونم بکشانی و با دست‏های آیینه‏گونِ خود، زنگار سینه‏ام را صیقل دهی و با طلای نابِ عشقت، نام ولای خود را بر سنگِ قلبم حک کنی؟
کاش سری به ساحل غم‏گرفته این اهالی بزنی! کاش دست‏های بارانی‏ات، آبیاری کنند، شمعدانی‏های پشت پنجره بسته را!
دیروز تنگ غروب، با دلم خلوت کرده بودم پس کی می‏آید آن نور چشم زهرا؟
اَمّا و اللّه‏ لیدخلنَّ القائم علیه‏السلام علیهم عدله جُوفَ بیوتهم کما یَدخُل الحَرُّ و القرُّ
مهدی علیه‏السلام عدالت را، چنان که گرما و سرما وارد خانه می‏شود، وارد خانه‏های مردم می‏کند و دادگری او همه جا را می‏گیرد.

اشتیاق عدالت

هاجر امانی ماچیانی
زندگی، مسافر زخمی و تشنه‏ای است که منتظر نوازش دست مرهم است، تا طبیب ریش درون و زخم بیرونش باشد و پیاله‏ای که تشنگی‏اش را به آب بسپارد.
جهان، سبوی تشنه‏ای است که در گذار خشک و بی‏روح بیابان درک و شعور و عاطفه، چشم در چشم آسمان عشق، بارش محبت را له‏له می‏زند و حیات دوباره را به انتظار نشسته است. ای صحیفه آزادی! دفتر جهان، از سیاه‏کاری ستمگران و تباه‏کاری فاسدان و زشت‏کاری فاسقان نازیبا شده و خطوط تعدی و تجاوز، حریم حرمتش را شکسته است.
قلم‏های متجاوز، بر سطور پاکش نشسته و نقش تباهی می‏زنند و دست‏های تعدی، بذر تجاوز می‏پاشند و آزادی انسان را به سخره می‏گیرند.
ای اشتیاق عدالت بر دل بی‏شکیب انتظار!
حسرتِ شمشیر عدالت گسترت، قلب زخمی انتظار را برآشفته و صبر ـ خانه‏نشین تیغ ستم و آیینه‏دار طلوعت ـ منتظر تابش حضورت بر آستانه امید، به افق آرزو خیره شده است. ای امید صابران و آرزوی منتظران! بیا و جهان را با حضور سبزت، بهاری کن!

آفتابی‏ترین بهانه اشتیاق عدالت

هاجر امانی ماچیانی
ای جاری‏ترین جویبار طراوت! چشمه‏های عطش، گریبان چاک به نماز باران نشسته‏اند و بارش بهاری‏ترین طراوت را استغاثه می‏کنند.
ای آفتابی‏ترین بهانه‏ها بودن! پنجره‏ها، دست دعا بر آسمان دارند و حضور سپیده را فریاد می‏زنند. ای سحری‏ترین نسیم سرودن، قصیده‏های بلند رویش، بیت بیت هستی خود را قربانی قدوم مبارک زیباترین غزل آفرینش می‏کنند تا دلنشین‏ترین آهنگ زندگی از پس پرده انتظار شکوفا شود.
ای بهاری‏ترین نغمه رویش! شاخه ستبر انتظار، لطیف‏ترین گل‏های امید را در باغ آرزو شکوفا کرده است.
ای بلیغ‏ترین نهج‏البلاغه خلقت! زبان‏ها در کام و دل‏ها در دام مانده‏اند و کتاب‏ها، گنگ و اندیشه‏ها، منگ شده‏اند از وصف رنگ‏های گوناگون که بر پرده نقش بسته است و عدالت، در قربانگاه ظالمان ذبح می‏شود و در پیشخوان عدل فروشان عالم به معرض مذاکره گذاشته می‏شود.
دعا، پرچم همیشه برافراشته‏ای است که بر بام سرای دل‏های بی‏قرار، به اهتزاز درآمده و سر بر آسمان اجابت می‏ساید.
ای توفنده‏ترین گردباد ستم‏سوز! ستاره‏های توهم، از وحشت سردی و سکون، به دامن شب آویخته‏اند و شب دیجور، وحشی‏ترین نظم نوینش را بر گرده زمین تحمیل کرده است.
ای روح پنهان عدالت در کالبد زمان! جهان از دیدن وحشی‏ترین متمدن‏های تاریخ، قالب تهی کرده است و جهانیان سر در گم و سرگردان، به هر بیشه‏ای پناه می‏برند بیا و جهان را از این سرگردانی نجات بده و جهانیان را به سرزمین امن، مهمان کن و در ناکجاآباد زمین اسکان بده.
ای بغض نشکفته زمین! شکوفا شو، که خشم‏های فرو خورده، چشم به تو دوخته‏اند و فریادهای در گلو مرده، آیینه‏دار تواَند.
آقا بیا!
که جمال جان‏فزایت، دل عاشقان ربوده
صنما، دمی نگاهی، که دل جهان فسرده

مأمن آشفتگان

سعید مقدس
امام مأمن آشفتگان است و آرامگاه شوریدگان. امین اللّه‏ است بر پهنه خاک و امین بندگانش. ایمان به مأمون ثمره‏اش امان است: «یا ایّها الّذین آمَنوا آمِنوا...». امان نامه من این نگاشته‏هاست که نثار پیش‏قدمت داشته‏ام. تو در دل ما خانه کرده‏ای و ما در دل تو...؟ چه می‏توان گفت؟! تو خود این جمله را به پایان بر!... تو را از شمشیر چشم‏ها دور برده‏اند. تو را از تیغ‏های پنهان در امان داشته‏اند. تو در سایه‏سار امنیّت خدایی! و آدمیان در چتر رعایت تو، تو راعی مایی و ما گوسفندان تو!...شبان مهربان! ساعتی بیاسای! کنار این رمه بنشین و نوای شوق برآور از نای!... «بشنو از نی چون حکایت می‏کند»... گرگ‏ها در کمین‏گاهند؛ باد و باران، درّه‏ها و پرتگاه‏ها، سراشیبی‏ها و فرازها، همه آسودگی ربوده‏اند از خیال ما. اما نه! ما سر به هواییم! غافلیم! تو باید نگذاری! تو باید پراکندگی‏ها را به را به الفت بدل کنی! تو باید چوپانی کنی!...
... السّلام علیک ایّهاالامام المأمون...
«آن‏گاه علامت «پسر انسان» پدیدار گردد... پسر انسان را ببینید که بر ابرهای آسمان،با قوّت و جلال می‏آید...»
«خدا تسلّی بخش دیگر به شما عطا خواهد کرد؛ تا همیشه با شما بماند؛ یعنی روح راستی که جهان نمی‏تواند آنرا بپذیرد؛ زیرا او را نمی‏بیند و نمی‏شناسد. اما شما او را می‏شناسید؛ زیرا با شما می‏ماند و در میان شما خواهد بود...»
«عصای قدرت و سلطنت یهود، دور نخواهد شد تا او بیاید...»
«پسر انسان با ابرهای آسمان آمد و سلطنت و جلال و ملکوت به او داده شد...»
«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ اْلأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ»
تو را به ما وعده داده‏اند در انجیل، تورات، زبور و کتاب دانیال و فراتر از همه در کتاب آسمانی رسول آخرین ـ قرآن ـ و تو را بر همه چیز مقدّم داشته‏اند؛ در خلقت، کمال، اطاعت و محبّت... تو را همه آرزو برده‏اند. در سحرگاه خلقت آن‏گاه که دستان طمع قابیل، گلوی معصومیّت هابیل را فشرد، آن دم که سیل اشک پیش از سیلاب بلا در دیدگان نوح علیه‏السلام راه برد، موسی علیه‏السلام که پس از سال‏ها ایستادگی، پیروانش را گوساله‏پرست یافت، آن زمان که عیسی علیه‏السلام در گاهواره، به پاکدامنی مریم علیهاالسلام شهادت داد، احمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم که سنگ بر پیشانی تاب آورد، علی که خار در دیده یارست، حسن که پاره‏های جگر خویش در تشت تماشا کرد و... غروب عاشورا وقتی زینب دست‏های استیصال بر سر، میان قربانگاه و خیمه‏گاه هروله می‏کرد، لب‏ها همه در تب و تاب ذکر تو و دل‏ها به هوای تو در تلاطم:
... السّلام علیک ایّها المقدّم المأمول...

صد دشت فانوس

سید علی‏اصغر موسوی
ای بی‏کران!
ای بی‏کران آهنگ جاری،
در نغمه‏های زندگی بخش قناری!
صبحی که می‏گیرد شمیم اولین فصل شکفتن را به دامان
آیا مرا با لحظه‏های بی‏نظیرش دوست خواهی کرد، یا نه؟
من در سکوت این شب آرام
در لابلای خاطرات شمع و آیینه
در عمق محراب بلند کهکشان‏ها
در وسعت دل‏گرمی صد دشت فانوس
تصویر صبحی را تجسّم کرده‏ام با یک جهان اشراق پنهانی
آیا مرا در لحظه‏های انتظارت، یار خواهی شد؟
ای بی‏کران!
ای بی‏کران آهنگ جاری...
تکبیر می‏پیچد درون دشت، امّا
ردّ سواری را نمی‏بیند نگاهم!
گویی تمام لحظه‏ها را بُهت یک تصویر، در تکبیر پوشانده‏ست.
با من بگو، آیا گناهم...
یا نگاهم.
یا نغمه‏های همچنان خاموش لب‏ها
در باور خود تازه بودن را، چرا کرده فراموش؟
خشکند این گلبرگ‏های ارغوانی!
تنها نشانِ مانده داغِ غربتِ ماست!
شاید نسیم صبح‏گاهان برده شبنم‏های زیبا را به مهمانی!
کو آن سحرگاه پرندین؟
کو آن بلور تازه‏تر از روح شبنم؟
تصویر صبحی را که من؛
در لابلای خاطرات اشک و آیینه تماشا کرده‏ام، هر شب
آیا مرا با لحظه‏های انتظارت دوست خواهد کرد، یا نه؟
ای بی‏کران آهنگ جاری،
در نغمه‏های زندگی‏بخش بهاری! آیا مرا...؟




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.