فهم تفكيكى دين

امروزه بخش عظيمى از مباحث و منازعات علمى در حوزه دين‏پژوهى، به متدولوژى معرفت دينى مربوط مى‏شود. معرفت‏شناسى دينى كه يكى از حوزه‏هاى اصلى علم معرفت‏شناسى است، در پى آن است كه روش‏هاى معرفت دينى را به نقد و ارزيابى بگذارد. علم تفسير متن (هرمنوتيك) نيز كه تأملات گسترده‏اى را در زمينه چگونگى فهم آيات و روايات برانگيخته، براى پاسخ به پرسش‏هاى مربوط به فرايند فقه دين و تأثر معلومات پيشين ذهنى در تفسير متون دينى طراحى شده است.
يکشنبه، 4 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فهم تفكيكى دين
فهم تفكيكى دين
فهم تفكيكى دين

نويسنده: حبيب الله بابايى

بى شك تنقيح علمى و نظام‏دهى معقول روش‏هاى فهم دين در تسهيل فرايند فهم دين، دفاع مستدل و روشن از آن، و سرانجام اعتبار معرفت شناختى فهم ما از دين، بسيار مؤثر و مفيد خواهد بود.
امروزه بخش عظيمى از مباحث و منازعات علمى در حوزه دين‏پژوهى، به متدولوژى معرفت دينى مربوط مى‏شود. معرفت‏شناسى دينى كه يكى از حوزه‏هاى اصلى علم معرفت‏شناسى است، در پى آن است كه روش‏هاى معرفت دينى را به نقد و ارزيابى بگذارد. علم تفسير متن (هرمنوتيك) نيز كه تأملات گسترده‏اى را در زمينه چگونگى فهم آيات و روايات برانگيخته، براى پاسخ به پرسش‏هاى مربوط به فرايند فقه دين و تأثر معلومات پيشين ذهنى در تفسير متون دينى طراحى شده است.
پرسش‏ها در مورد چگونگى تطبيق معرفت دينى بر دين و ميزان اعتبار آن، تأملاتى را در حوزه دين‏شناسى و فلسفه دين در پى داشته است؛ آيا مى‏توان از بشر انتظار داشت كه دين را آن‏گونه كه هست در يابد و همان‏گونه كه دريافت، بيان كند؟ اگر چنين امرى ممكن است، چگونه مى‏توان تنوع در فهم دين را توجيه نمود و اگر چنين امرى ممكن نيست، فلسفه نزول دين چيست؟ آيا دين فقط عنصرِ تحريك كننده ذهنى است كه مايه‏هاى درونى، روحى و ذهنى فرد را بر مى‏انگيزد، يا امرى واقعى است كه فرد انسانى بايد واقعيت آن را بشناسد و شخصيت خود را طبق احكام واقعى آن رشد و پرورش دهد.
اگر بپذيريم كه مى‏توان به واقع دين، آن‏چنان كه هست، دست يافت؛ هر چند اين دست‏يابى، تلاش فراوانى بطلبد، در آن صورت بايد در صدد طراحىِ منطق و روش نظام‏مند فهم دين بر آمد، تا بتوان فرايند حصول درست معرفت دين را هموار كرد و ميزانى براى ارزيابىِ معرفت‏هاى دينىِ درست، از معارف نادرست ارائه كرد.
يكى از عناصر مهمى كه در اين روش بايد لحاظ شود، و جايگاه و روابط آن با ديگر عناصر روشى براى فهم دين ترسيم گردد، عقل بشرى است. عنصر ديگرى كه در طراحى روش فهم دين قابل توجه است، حالات و احساسات درونى انسانى است كه بايد معلوم گردد اين احساسات چگونه و با چه نسبتى، با عوامل شناختى ديگر عمل مى‏كند و واقعياتى كه علم انسانى بدان تعلق مى‏گيرد، چگونه از حالات روحى و شخصى انسانى متأثر مى‏گردد؟ آيا آن هنگام كه واقعيات، از صافى روح و روانِ شخص مى‏گذرد، تغيير مى‏كند و هويت اصلىِ خود را از دست مى‏دهد؟ اگر معرفت‏هاى انسانى از مايه‏هاى درونى و بيرونى فرد متأثر مى‏شود، آيا مى‏توان راه خلاصى از اين احساسات و هر عامل حاشيه‏اى و خطاى ديگر را در فرايند معرفت‏شناسى ارائه داد؟
اگر اين پرسش‏ها پاسخ مناسب و علمى خود را نيابند و يا به فرضِ يافتن جواب، در مرحله فهم دين، التزامى بدان وجود نداشته باشد، على القاعده معرفت دينىِ دين پژوهان و مجتهدين از اعتبار منطقى لازم برخوردار نخواهد بود و راه براى برداشت‏هاى متفاوت يا متناقض از دين باز خواهد ماند. بالطبع اختلاف در نوع نگرش به مبانى و پاسخ‏هاى ارائه شده براى منطق فهم دين، زمينه را براى پيدايش مكاتب مختلف فكرى ـ دينى آماده مى‏كند.
يكى از مكاتب درون دينى كه به علت اتخاذ روشى متفاوت در فهم دين، از ديگر مكاتب دينى جدا افتاده، «مكتب تفكيك» است؛ اين مكتب در طراحى نظام منطقى براى فهم دين، با تعريفى كه از عقل بشرى ارائه كرده و قلمروى كه براى آن ترسيم نموده، مسلك اجتهادىِ نسبتاً جديدى را عنوان كرده كه با ديگر مشرب‏هاى اجتهادى تفاوت هايى يافته است. در اين چند صفحه تلاش خواهيم كرد تا كلياتى از روش اجتهادى اين مكتب را به اجمال مطرح كنيم و سپس به بررسى و ارزيابى آن بپردازيم.
ناگفته نماند كه در بررسى اين مكتب، رويكردهاى مختلفى مى‏توان داشت؛ براى مثال مى‏توان برخى از نظريات مكتب تفكيك را با روشى فلسفى مورد مناقشه و تأمل قرار داد؛ چنان كه مى‏توان برخى ديگر را بر طبق مبانى عرفانى و روش شهودى ـ عرفانى، به مطالعه و ارزيابى نهاد؛ همان طور كه مى‏توان استنباطات اهل تفكيك را با روش فقهىِ صرف، مورد مناقشه و بررسى قرار داد.
رويكرد ديگر مى‏تواند يك رهيافت روش شناختى باشد كه مبانى روش شناختى آن را مطالعه كند. همان‏طور كه اشاره شد، رويكرد اين نوشته نيز رويكردى روشى و نه محتوايى است. منظور ما از اين رويكرد روشى، بررسى مبانى فكرى‏اى است كه مى‏تواند در روش فهم دينى تفكيكيان دخيل باشد؛ براى مثال ما آراى اين مكتب را در مورد علم و عالم و مباحثى مانند معاد و عدل و... پى نمى‏گيريم، ولى مباحثى چون عقل فطرى كه در منطق فهم دين و ساختار آن نقش به سزايى دارد، ذكر مى‏كنيم.
اين مكتب كه مؤسس آن را مى‏توان «مرحوم ميرزا مهدى اصفهانى» در سده چهاردهم هجرى دانست،(1) بدين انگيزه طراحى و ارائه شده است كه شناخت حقيقت احكام و معارف دينى را به دور از التقاط فلسفى و عرفانى، با شيوه‏اى دينى ممكن نمايد و تأويل‏ها و تفاسيرى را كه ظواهر شريعت از پذيرش آن ابا دارد، از روند فهم دينى كنار نهد؛ به بيان ديگر، اين شيوه براى زدودن آموزه‏هاى عرفانى و فلسفى و هر آنچه يك معرفت غير دينى به حساب مى‏آيد، از معرفت‏هاى اصيل دينى كه در تمام مراحل و مقدمات آن دستورات دينى لحاظ مى‏شود، ارائه شده است و بر اين ادعاست كه با اين روش مى‏توان به حقيقت دينى كه سعادت حقيقى ما در گرو علم به آن است، دست يافت.
آنچه در نظام تفكيكى اهميت ويژه‏اى دارد و بخش مهمى از منطق تفكيك هم بر آن اساس طراحى شده است. عقل فطرى است. اين عقل كه در مقابل عقل فلسفى ـ بشرى عنوان مى‏شود، تعريف و كاركرد خاصى دارد كه روشن شدن آن مى‏تواند، نظام منطقى تفكيكيان را براى كارِ اجتهادى معلوم سازد، به همين دليل ابتدا روشن است حقيقت عقل فطرى از ديدگاه مكتب تفكيك و كارايى آن را در فهم متون دينى بفهميم و آنگاه به نقد و ارزيابى آن بپردازيم.
1. حقيقت عقل فطرى و فرايند پيدايش آن
در نگاه اهل تفكيك، عقلِ اصطلاحىِ فلاسفه كه به قوه و غريزه تفسير شده است و كاركرد آن، به كلى با عقل فطرى بشرى متفاوت است و آنچه مورد توجه شريعت قرار گرفته است و در احكام دينى هم بدان خطاب شده، عبارت از همين عقل فطرى است. پذيرش و فهم دين، و ايمان به دين و معارف الهى هم، از چنين عقلى خواسته شده است.
حقيقت عقل فطرى عبارت از امرى نورانى، مجرد و بسيط است كه به صورت بالذات استقلال دارد ؛ اين عقل، با اين ويژگى‏ها، هرگز مورد توجه فلاسفه قرار نگرفته است و آنها با پرداختنِ افراطى به عقل اصطلاحى، به كلى از نوع فطرى آن بيگانه افتاده‏اند.(2)
عقل فطرى در اين نگاه، خارج از ذات انسانى و به صورت استقلالى وجود دارد (برخلاف نگرش فلاسفه كه عقل را امرى درون ذاتى مى‏دانند) و خداوند آن را براساس حكمت خود، بر بندگانش ارزانى مى‏دارد و هر كس را هم كه لايق نداند، از وصول بدان محروم مى‏كند.(3)
اين بذل الهى، از منبع نور علم، براساس قواعد مشخصى صورت مى‏گيرد. وقتى آدمى به سن تميز و بلوغ مى‏رسد درجه نازله اين عقل بر او افاضه مى‏شود كه از طريق آن، خوب و بد زندگى و لزوم بندگى را درك مى‏كند. در صورت بندگى و علم به دستورات خداوند درجات عالى‏ترى از عقل بر او افاضه مى‏شود. اين عقل همان عقلى است كه در لسان فقها، ملاك تكليف است، نه عقل فلسفى؛ به بيان ديگر، وقتى بنده‏اى به خدا و رسول او مؤمن مى‏شود و از دستورات خداوند تبعيت مى‏كند، زمينه لازم براى دريافت بيشتر از چنين عقلى فراهم مى‏شود و انسانِ مؤمن به خدا و مطيع رسول او، به تناسبِ درجه ايمان و عملِ خود، از نور عقل بهره‏مند مى‏شود و اگر خود را در مسير بندگى تقويت كند و در مرحله عمل توفيق بيشترى را به دست آورد، مسلماً به مراحل بالاترى از اين عقل مى‏رسد و اگر سستى ورزيده، در ادامه بندگى‏اش كاهلى كند، مقدار عقلى را كه از سوى خداى متعال به او بخشيده شده از دست مى‏دهد و علم فطرى‏اش به جهل و تاريكى مبدل مى‏شود.(4)
گفتنى است عقل و علم در اين اصطلاح، مصداقاً اختلاف ندارند و تفاوت ميان آنها به دو حيثيت موجود در آن نور الهى است كه از سوى خداوند متعال بر بندگان خود افاضه مى‏شود؛ بدين معنى كه نور الهى، از آن جهت نور است و خاصيت علمى دارد كه علم به شمار مى‏رود و از اين جهت كه با تبيين لزوم و حرمت، مانع نفس از پرداختن به محرمات مى‏شود، بدان عقل اطلاق مى‏شود.
2. اعتبار شناختىِ عقل فطرى
اين عقل كه پس از تكليف، درجه نازل از آن بر قلب انسان نازل مى‏شود سپس در اثر تهذيب و تزكيه و بندگى رشد و ترقى مى‏يابد، حجيت و مصونيت بالذات دارد و در صحت خود، به ملاك و ميزانى براى تضمين حقانيت خود نياز ندارد، بلكه بايد حجيت ديگر امور نيز بدان سنجيده شود. اگر خود اين عقل هم به ميزانى براى صحت خود نياز مى‏داشت، خود آن ملاك هم براى صحت خود به ميزان ديگرى نيازمند بود و اين روال، به تسلسل در ناحيه ملاكات منتهى مى‏شد و با چنين تسلسلى، بنيادى براى علم و معرفت بر جا نمى‏ماند.(5) البته سر مصونيت اين عقل، احتراز از تسلسل نيست، بلكه سر و ريشه مصونيت به اين حقيقت باز مى‏گردد كه در فرايند شناختى اين عقل (عقل فطرى)، واقعيت توسط قوه مدركه وجدان مى‏شود و در چنين فرضى خطا تصور ندارد؛ به بيان ديگر، در اين فرايند ميان عالم و معلوم واقعى صورت رابطه‏اى وجود ندارد كه در تطابق آن صورت با واقع، احتمال وقوع خطا پيش آيد.
دراين عقل خود واقعيت توسط عقل فطرى مانند علوم شهودى وجدان يافت مى‏شود و در اين فرض ،نه فقط خطا ممكن نيست، بلكه تصور اشتباه، در اين صورت هم ناممكن به نظر مى‏رسد و اگر در اين فرض هم، تصور و امكان خطا وجود داشته باشد، ما هرگز نمى‏توانيم در امر معرفت‏شناسى، ضمانتى براى صحت شناخت‏هاى خود پيدا كنيم. در اين صورت است كه پايه معرفت‏شناسى در هم مى‏ريزد و شك و ترديد بر سرتاسر علوم سايه مى‏افكند.(6) اما در دستگاه معرفت شناختى فلاسفه، از آنجا كه ميان صورت علمى آنها و واقعيت فاصله‏اى وجود دارد و مفهوم واقعيت خارجى، ميان علم و معلوم واسطه‏گرى مى‏كند، همين واسطه شدن امر ثالث، خود موجب مى‏شود كه علم مصونيت خود را در برابر خلط و اشتباه از دست بدهد و ما نتوانيم از صحت و درستى آن اطمينان حاصل كنيم.(7)
3. عقل فطرى و شريعت
در اين ديدگاه عقل فطرى، هرچند در امر شناخت به درستى عمل مى‏كند، اما اين عقل هم از عهده سنجش همه چيز برنمى‏آيد.(8) اين عقل پيش از آنكه در عرصه شريعت وارد شود، تنها مى‏تواند به اثبات وجود خدا بپردازد(9)؛ بارى تعالى را از تعطيل و تشبيه تنزيه كند.(10) بر ضرورت و لزوم نبوت دينى برهان فطرى اقامه نمايد،(11) و حسن و قبح افعال و جزئيات و مصاديق آن را بازشناسد؛(12) به بيان ديگر، عقل فطرى پيش از آنكه خود را به منبع شريعت نزديك كند و از خوان وحى بهره بگيرد، جز اينكه بسائط حقايق را در اثبات وجود خدا و ضرورت نبوت و به طور كلى مقدماتى كه براى پذيرش شريعت خداوندى و ورود در آن، لازم است درك كند، كاركرد معرفتى ديگرى نمى‏تواند داشته باشد و به فرض پرداختن به امور پيچيده هم اعتبار معرفت‏شناختى نخواهد داشت.
پس از آنكه عقل فطرى شريعت را قبول كرد، خطاناپذيرى آن را باور مى‏كند و ديگر نمى‏تواند به شكل استقلالى عمل كند و بايد همواره در خدمت شريعت باشد و به شكل يك ابزار براى فهم دين به كار فكرى ـ فطرى بپردازد.(13)
توضيح اينكه هرچند اين عقل در مرحله پيش از ورود به شريعت، در برخى از امور محدود، مى‏توانست به شكل استقلالى، عمليات شناختى داشته باشد و شناخت معتبرى هم از اين راه به دست آورد، پس از آنكه خود را به منبع لايزال وحى متصل كرد، همواره بايد حركت‏هاى شناختى خود را به شريعت مستند سازد و از تكروى براى فهم واقعيت بپرهيزد؛ به بيان ديگر، عقل فطرى پس از قبول شريعت، بستر امنى را براى عقل ورزى خود مى‏يابد كه مى‏تواند در آن بستر، با استفاده از حقايق عالم شريعت كه از ظواهر دين هم به دست مى‏آيد، حركت‏هاى عقلانى خود را سامان بدهد و از خطا و اشتباهى كه عقول مستقل، در بيرون از قلمرو دين، مرتكب مى‏شوند، در امان بماند
4. عقل فلسفى و نازايى آن
بنابراين ديدگاه، عقل فلسفى، آن مقدار استقلال عقل فطرى را هم نمى‏تواند داشته باشد؛ يعنى چه در مرحله قبل از ورود به شريعت و چه پس از ورود به شريعت و حتى در مرتبه تفسير و فهم شريعت مقدسه، از خطا مصون نيست. سرخطاى آن همان وجود واسطه مفهومى ميان عالم و معلوم است كه امكان تطابق ميان علم و محك آن را دشوار ساخته است. در اين منظر، عقل فلسفى در صورتى مى‏تواند اعتبارشناختى پيدا كند كه در مرحله پيش از پذيرش شريعت براساس يافته‏هاى عقل فطرى، فعاليت شناختى خود را سامان بدهد و پس از قبول شريعت نيز كنكاش فلسفى خود را بر پايه تعاليم وحيانى، و همين‏طور با تكيه بر نور فطرى صورت دهد تا فرآورده‏هاى آن از زنگار شك و ترديد پاك گردد. دفاع عقلانى، فلسفى از دين هم معانى جز اين و اعتبارى بيش از اين نمى‏تواند داشته باشد.(14)
اشكال ديگرى كه مى‏توان براى فلاسفه و روش فلسفى عنوان نمود آن است كه برخلاف ادعايى كه فلاسفه دارند (كه در مقدمات برهانى خود از بديهيات استفاده مى‏كنند)، در مقدمات برهانى خود غالبا ملتزم اين ادعا نيستند و به جاى بديهيات و امور يقينى به حدس و گمان تكيه مى‏كنند. مرحوم شيخ مجتبى قزوينى در اين زمينه مى‏نويسد: «برارباب دانش آشكار است، در فلسفه برهانى كه مقدمات آن بديهى و منتج به يقين باشد، كم و بلكه ناياب است كه خاصه در الهيات و قسمتى از طبيعيات و فلكيات، لذا در كلام شيخ غالبا به حدس و گمان تعبير شده است».(15)
شاهدى كه مى‏توان بر درستى هر دو اشكال، نسبت به انديشه و روش فلسفى نشان داد، اختلافات و نزاع‏هاى فراوانى است كه ميان مكاتب مختلف فلسفه از مشاء، اشراق و صدرا وجود دارد.(16) با توجه به اينكه مبادى و روش‏هاى به كار رفته، براى كار فلسفى واحد بوده است، اختلافات حاصله بيانگر اين است كه روش فلسفى، كارآمدى علمى خود را به معناى واقعى خود كه همان كشف واقع باشد، نداشته است.(17) همچنان كه اگر در براهين فلسفى از بديهيات استفاده مى‏شد، اين همه اختلاف و تضاد پيش نمى‏آمد؛ پس مى‏توان نتيجه گرفت كه نه مفاهيم و تصوراتى كه فلاسفه از آن براى فهم واقع استفاده مى‏كنند، اعتبار شناختى دارد، نه آنكه مقدماتى كه در براهين از آن استفاده مى‏كنند، بديهى و مورد قبول همگان است.
بنابراين ديدگاه، فلسفه كه نه ظاهر بالذات است و نه با نور حقيقى و علم واقعى رابطه عينى دارد؛ نه تنها در موارد احتمالى شناخت‏هاى فلسفى كه قطع و يقين نسبت بدان حاصل نشده است، از اعتبارى برخوردار نيست، بلكه در مواردى هم كه يك فيلسوف به حقيقت يافته خود يقين و قطع حاصل كند، قابل اعتماد نيست. چه بسيار از فهم‏ها و يقين‏ها كه با همين روش‏هاى فلسفى حاصل مى‏شود و بعدا سر از خطا و اشتباه در مى‏آورد و معلوم مى‏گردد كه فيلسوف با تمام يقين و ايمانى كه به كشف خود داشته، در جهل مركب بوده، نسبت به نادانى خود ناآگاه بوده است.(18)
بنابراين، هيچ فرآورده فلسفى را به فرض درست بودن آن هم، نمى‏توان از نظر مطابقت با واقع و عدم مطابقت با واقع، به ارزيابى گذاشت و صحت و سقم آن را به اثبات رساند؛ در هر حال همواره احتمال خطا وجود دارد و تا زمانى كه اين احتمال از بين نرود، نمى‏توان به داشته‏هاى فلسفى خود اطمينان يافت.(19)
در شناخت دين، با توجه به فلسفه دين و ضرورت فهم واقعيت دين، براى ساماندهى زندگى فردى و كسب سعادت دنيوى و اخروى، بايد از ابزارى استفاده نمود كه بتواند با واقعيت دين و معارف دينى ارتباط عينى برقرار كند و شناخت قابل اطمينانى از دين و احكام دينى به دست دهد. اين ابزار، در نظر اهل تفكيك، همان عقل فطرى است كه از طرف خداى سبحان، براساس حكمت الهى به بندگان واقعى خود عنايت مى‏شود؛ البته در تفسير قرآن، همين عقل فطرى نيز بايد بر سنت متكى باشد،(20) ولى در فهم سنت و تفسير آن مى‏توان با استفاده از مايه‏هاى درونى و فطرى خود، سخنان ائمه(ع) را به صورت مستقل دريافت كرده و براساس آن، به تفسير كتاب و كلام خداوندى پرداخت .
ناگفته نماند كه چه بسا در اين طريق هم اختلافاتى در برداشت از دين و احكام دينى براى دين‏پژوهانى كه از راه عقل فطرى معارف دينى را اصطياد مى‏كنند، پيش بيايد كه در اين ميان، يكى از آنها درست و بقيه برداشت‏ها در صورتى كه با برداشت صحيح همخوانى نداشته باشد، نادرست تلقى شود و با اصل دين و واقعيات دينى هم تطبيق نكند، ولى از آنجا كه منطق پيشنهادى در اين مسير، منطقى تأييد شده از طرف خود دين است، خطا و اشتباهى كه واقع مى‏شود، البته اگر در نتيجه سستى و كاهلى فرد دين‏شناس نبوده باشد، معفو و مقبول خواهد بود. همچنان‏كه عمل بر طبق اين احكام نيز معذور خواهد بود؛ در حالى كه در روش فلسفى، چنين عذرى باقى نمى‏ماند و اين بدان علت است كه راه و شيوه فلسفى در فهم دين مورد قبول شارع نبوده است و ورود در آن و عمل بدان، هيچ تضمين و اعتبار شرعى ندارد.(21)
5. علم حقيقى
نكته ديگرى كه در ميان نظريات اهل تفكيك قابل توجه است، ارائه معناى خاصى از علم مورد توصيه شارع است كه جست‏وجوى آن را بر هر زن و مرد لازم و ضرورى مى‏داند؛ در نظر تفكيكيان از ميان علوم بشرى، آنچه تعليم و تعلم آن مورد توصيه شريعت قرار گرفته است و بر هر مرد و زن فريضه است، علم شريعت و علم دين است كه با عقل فطرى و يا شهود منطبق با شريعت به دست مى‏آيد؛ يعنى از نظر اسلام، فقط علم دين و فهم دين اسلام است كه علم حقيقى را مى‏توان بدان صادق دانست و بقيه علوم، حقيقتى بدين معنا ندارند و تعليم و تعلم آنها براى همه ابناى بشر فريضه نيست؛ از جمله اين علوم كه محصول تلاش بشرى است و تناسبى با شريعت ندارد، عرفان نظرى و فلسفه است كه هيچ كاركرد مثبتى براى سعادت بشر ندارند و نه تنها آموختن آن براى فهم دين مفيد و مؤثر نيست، بلكه گاهى هم موجب حجاب براى وصول به شريعت ناب شده يا موجب تحريف و التقاط در تفسير دين مى‏شود.(22)
البته فلسفه و علوم حصولى ديگر، چه بسا براى نظام حيات فرهنگى ـ اجتماعى مفيد باشد و شارع هم آن را امضا كرده باشد، اما مهم اين است كه اين علوم حصولى كه محصول انديشه بشرى است و خطاهاى فراوانى در آن يافت مى‏شود، در كشف معارف و احكام الهى كارآمدى لازم را ندارند و علوم حاصله از آن هيچ اعتبارى از منظر دين نداشته، نمى‏توان براساس آن به تفسير يا تأويل دين پرداخت.(23)
6. روش عرفانى و عدم التزام عملى به شريعت
آخرين نكته‏اى كه در تبيين دستگاه منطقى اصحاب تفكيك گفتنى است، جايگاه شهود و عرفان در تفسير متن و حقيقت دين است. صاحبان تفكيك، تأثير مثبت شهود و تهذيب نفس در فهم بهتر دين را انكار نمى‏كنند و آن را مى‏پذيرند، ولى آنچه از منظر آنان مورد تأمل بوده و از پذيرفتن آن سرباز زده‏اند، شهودى كه با آيات و روايات سازگار نبوده. در تفسير آيات، پايه تأويل ظواهر قرآنى واقع مى‏شود. شهود و تهذيب تا بدان ميزان قابل قبول است و تا بدانجا مبناى تفسير قرار مى‏گيرد كه امرى خلاف شريعت را ثابت نكند يا آنكه به تأويل و تفسير به رأى نينجامد.(24)
بنابر ادعاى اين مكتب، عرفا هرچند ميزان كشف‏هاى خود را شريعت مى‏دانند، ولى عملاً بدان ملتزم نمى‏شوند و در تمسك به آيات و روايات به تأويل دست زده، آموخته‏هاى عرفانى خود را كه احتمال دارد القائات خدايى هم نباشد، براحكام و معارف دينى تحميل مى‏كنند.(5)
نقد مبانى روشى مكتب تفكيك 1. از نكات مهم در بررسى دستگاه معرفتى مكتب تفكيك، رد مطابقت علوم حصولى با واقع و بى اعتبار ماندن شناخت‏هاى حصولى و تصورى است.
تفكيكى‏ها ادعا مى‏كنند، در علم حصولى هيچ راهى براى شناخت واقع يا يقين به اصابه به واقع نداريم؛ حتى در موارد يقينى يك فيلسوف هم نمى‏توان به اصابه علم او به واقع اعتماد كرد و ميزانى هم در اين ميان وجود ندارد تا بتواند حقيقى بودن علوم حصولى را مبرهن سازد.
بنا براين ادعا، تنها علم فطرى است كه به دليل وجدان واقع و شهود آن، از لحاظ معرفتى بى اشكال است و علوم حاصل از عقل فطرى را از نظر معرفتى معتبر مى‏سازد. يكى از شواهد دلايلى كه تفكيكى‏ها براى رد دستگاه شناختى فلاسفه ارائه كرده‏اند، وجود اختلافات فراوان ميان فلاسفه در مسائل گوناگون است؛ به گونه‏اى كه به ندرت مى‏توان در مسئله‏اى وحدت رويه يا وفاق نظر پيدا كرد.
اگر ما نيز با همين روال، رشته سخن تفكيكى‏ها در مورد دستگاه شناختى خودشان را پى‏بگيريم، خواهيم ديد كه در علم حقيقى هم كه آنها ادعا مى‏كنند، با برخوردارى از عقل فطرىِ نورانى، حقيقت علم حاصل شده است. اختلافات فراوانى ميان متكلمان و فقها پديد آمده و مى‏آيد و چه بسا اختلافات ميان فلاسفه با كثرت اختلافات ميان فقها و متكلمان قابل قياس نباشد.
اين مسئله خود مى‏تواند بيان‏گر اين نكته باشد كه در نظام شناختى تفكيك، ملاك و ميزانى براى اثبات حق (واقع) و تمييز آن از باطل (غير واقع)، البته در مرحله اثبات، وجود ندارد؛ يعنى اگر چه ما از نظر علمى و شرعى، راه زندگى شرعى و دينى را به گونه‏اى، با بحث حجيت، برخود هموار كنيم، ليكن از نظر علمى و معرفت شناختى، مشكل همچنان باقى است؛ يعنى نه تنها ما با قبول نظام شناختى تفكيكيان، از حل معضلات شناختى عاجز خواهيم ماند، بلكه به نوعى با ايدآليست‏ها همنوا خواهيم شد كه به هيچ وجه نتوانيم هيچ واقعيتى، از جمله واقعيت دين را بشناسيم و به شناخت خود يقين حاصل كنيم، بلكه همواره در حال ترديد و شك به سر خواهيم برد؛ با اين وسواس سفسطى، زمينه براى آنارشيسم دينى در مرحله شناخت دين هموار خواهد شد.
البته اهل تفكيك هرگز چنين نتيجه‏اى را نمى‏پذيرند، ولى اگر آنان قبول مى‏كنند كه ميان خودشان كه همه از عقل فطرى استفاده مى‏كنند، تفاوت‏ها و شايد تناقض‏هايى وجود دارد و اگر قبول مى‏كنند كه اختلافات موجود ميان صاحبان يك مكتب، اعتبار معرفتى آن علم را از بين مى‏برد، چنان كه در مورد فلاسفه اين چنين حكم كردند و بالاخره اگر عقل فطرى را خود بنياد مى‏دانند كه ملاك و ميزانى غير از آن نمى‏تواند فراورده‏هاى شناختى آن را بسنجد، در اين صورت، ناگزير بايد قبول كنند كه به خاطر اختلافات درونى، در ميان معرفت‏هاى دينىِ اهل تفكيك نيز هيچ تضمينى از خطا وجود ندارد و به فرض هم اگر ضمانتى باشد، ضمانتى شخصى و فردى است كه قابل انتقال به ديگران و ارائه علمى آن نيست.
2. اين مسئله كه شناخت فلسفى بنا به نظر فلاسفه، براساس مفهوم، تصور و تصديق شكل مى‏گيرد، جاى تأمل دارد؛ چرا كه از ميان فلاسفه كه تعدادشان اندك هم نيست، كسانى هستند كه با شناخت شهودى راه معرفت‏شناسى را به دفع ابهامات شناختى هموار شناخته، نظام معرفتى متقنى را ارائه مى‏كنند.(1)
حال به فرض آنكه فلاسفه شناخت شهودى را نپذيرفته، نسبت تفكيكى‏ها به فلاسفه نسبت درستى باشد؛ پرسش وتأملى كه نسبت به چگونگى شناخت مكتب تفكيك مى‏توان مطرح كرد اين است كه پس از آنكه شما عالم را به نحو شهودى وجدان مى‏كنيد، آيا پس از آنكه رابطه شهودى‏تان با عالم واقع قطع مى‏شود، شما از شهودات خود تصويرهاى ذهنى پيدا مى‏كنيد يا نه؟ براى مثال هنگامى كه شما در حال نگاه به منظره‏اى از طبيعت هستيد، در حين نگاه منظره مقابل را شهود مى‏كنيد، اما پس از آنكه نگاهتان را از اين منظره برمى‏داريد، آيا در ذهن خود صورتى ذهنى از آن منظره داريد يا نه؟
اگر ما و شما چنين صورت‏هايى را در ذهن خود مى‏يابيم، رابطه اين صور ذهنى با واقعيتى كه پيش از اين با آن رابطه شهودى داشتيم، چگونه است؟ اين تصورات ذهنى تا چه ميزان مى‏توانند به درستى و دقت از آن واقعيات حكايت‏گرى كنند؟ اگر ميان اين صورت و آن واقعيت ارتباطى حقيقى وجود دارد كه از نگاه به اين صورتِ ذهنى مى‏توان حداقل به بخشى از ابعاد آن واقعيت پى برد ـ كه همگان هم بالوجدان چنين حكم مى‏كنند ـ در اين صورت، آيا نمى‏توان گفت كه غير از راه شهود، راه ديگرى براى كشف و درك واقعيت وجود دارد كه آن راه ذهنى است؛ اگر چه اين راه مترتب بر شهود و از لحاظ ارزش شناختى متأخر از آن باشد؟
اگر شما بگوييد كه ما از شهودات خود صورت بردارى نمى‏كنيم، بايد پاسخ گوى اين پرسش هم باشيد كه آيا ما پس از شهود، به آن واقع علم داريم يا نه؟ اگر علم نداشته باشيم، به امرى خلاف وجدان ملتزم شده‏ايم؛ چرا كه همگان پس از شهود دنياى واقع، عالم بودنِ خود به آن واقع را احساس مى‏كنند و انكار آن را بر نمى‏تابند.
حال اگر بدان علم داريم كه چنين نيز هست، در اين صورت بايد معلوم كنيم، علمى كه ما به واقعيات مشهوده خود پس از قطع رابطه شهودى داريم، چه علمى است؛ آيا علمى ذهنى است كه منظر شما تفكيكى‏ها چنين نيست؟ آيا علمى شهودى است كه آن هم نيست، چون فرض ما بر قطع شهود است و يا چنين علمى سنخ سومى از علم است كه در آن صورت بايد به صورت دقيق تفسير گردد و اعتبار معرفت شناختىِ آن به خوبى بيان شود.
حذفِ «مفهوم» در فرايند شناخت و بى‏اعتبار جلوه دادن آن، نقاط ابهام ديگرى هم مى‏افزايد كه به آسانى نمى‏توان از آن اغماض نمود. اگر ما رابطه مفهومى خود با واقعيات را مورد ترديد قرار داديم و آن را به كلى فرايند شناختى حذف نموديم، تخاطب با ديگران و تحليل‏شناختى آن با دشوارى‏هايى روبرو خواهد شد كه حل آن چندان سهل نخواهد بود.
هنگام سخن گفتن با مخاطبان خود، فرايند شكل‏گيرى ارتباط و تفاهم در اين ميان چيست؟ آيا در اين تخاطب، رابطه‏اى كه در ضمن آن، متكلم با استفاده از الفاظى حاكى از واقعيات، با مخاطبان خود تفاهم برقرار مى‏كند، رابطه‏اى شهودى است يا رابطه‏اى ذهنى است؟ اگر اين رابطه ارتباطى شهودى است، مشهود مخاطب در اين ميان چيست؟ آيا متكلم واقعياتى را با الفاظى از آنها خبر مى‏دهد، شهود مى‏كند يا آنكه خود ِ الفاظ منتشر شده از متكلم را وجدان مى‏كند؟ اگر اصل واقعيات را شهود مى‏كند، فرايند شهود در فرضى كه واقعيات هنگام تكلم حضور ندارند، چگونه است؟ و اگر الفاظ را شهود مى‏كند، چگونه از شهود الفاظ و شهود شنوايى چند صورت، ارتباط علمى ميان متكلم و مخاطب برقرار مى‏شود؟
البته فرض سومى هم در تحليل فرايند تخاطب و تفاهم باقى مى‏ماند كه در اين صورت، مخاطب غير از آنكه الفاظ متكلم را با حس شنوايى خود شهود مى‏كند، مى‏تواند با مفاهيم موجود در ظرف علمى متكلم هم ارتباط شهودى پيدا كند؛ در اين صورت، بايد معلوم شود كه اولاً ظرف اين مفاهيم كجاست؟ آيا همان ظرف فطرى است كه تفكيكيان مى‏گويند و يا آنكه ظرف ذهن است؟ ثانياً اين مفاهيم كه از نظر تفكيكى فاقد اعتبار شناختى است؟ چگونه مى‏تواند ابزارى براى تفاهمى واقعى و رابطه علمى ميان متكلم و مخاطب باشد؟
آنچه به نظر مى‏آيد، به فرض آنكه ما در دستگاه شناختى خود هم به ارتباط شهودى رسيده باشيم و با حذف رابطه مفهومى با حقايق هستى، معضل شناختى را هم به گمان خود حل كرده باشيم، باز از داشتن صورت ذهنى و تعريف دقيق آن و ترسيم ميزانى كه رابطه آن را با واقعيت به سنجش در آورد، بى نياز نيستيم. اين بدان علت است كه ما هميشه با واقعيت در ارتباط نيستيم و در چنين حالاتى كه خود را از واقعيت ارتباط شهودى قطع كرده‏ايم، از مانده‏هاى ذهنى خود كه مى‏توانند حكايت فى‏الجمله‏اى از واقعيت داشته باشند، استفاده مى‏كنيم و علم خود را بر آن اساس بنا مى‏كنيم.
بر اين پايه، مى‏توانيم دفاع عقلانى را در مرحله بيرون و درون دين، همچون يك واقعيت، به عنوان يك راهكار ممكن در تبيين دين و صيانت آن از خبط و اشتباه بپذيريم، و گرنه اگر گامى از شهود فراتر نگذاريم و در همه عرصه‏ها شهود را محور قرار دهيم، دفاع از دين و رد آراى باطلِ منسوب به دين چندان آسان نخواهد بود ؛ چرا كه هر كسى به دروغ مى‏تواند ادعاى شهود واقعيت دين را داشته باشد؛ بدون آنكه كسى بتواند بطلان ادعاى وى را ثابت كند و نظرش را انكار نمايد. در اين صورت، شهود هر كسى هم براى خود وى حجيت خواهد داشت؛ هر چند براى ديگران مورد قبول نباشد. اختلافات لا علاجى كه ميان اهل تفكيك در فهم دين به وجود مى‏آيد هم، در همين حقيقت ريشه دارد و قابل ارزيابى منطقى و تمييز برداشت‏هاى درست از نادرست نيست.
3. مطلب سومى كه در اين بررسى قابل توجه است، چگونگى طراحى روشى است كه اصحاب تفكيك معرفت دينى خود را با آن سامان مى‏دهند؛ سخن آن است كه ما پيش از ورود به شريعت، بايد روش معرفتى و استفاده از متون دينى را منقح كرده باشيم تا بتوانيم در آن گام نهاده، با دستورات دينى به تكميل آن دست بزنيم و معرفت خود را كامل‏تر كنيم. در بدو ورود به شريعت از چه راهكارى براى استفاده و فهم معارف دينى استفاده مى‏كنيم؛ آيا در ابتدا به رد روش فلسفى مى‏پردازيم، يا آنكه پس از ورود در دين، با استفاده از روايات و آيات، فلسفه و عرفان را كه مى‏توانند با عنوان پيش نيازهاى روشى در فهم برخى از گزاره‏هاى دينى مطرح باشند، كنار مى‏نهيم؟
اگر در بدو امر اين كار را انجام مى‏دهيم، رد فلسفه و تنقيح روشى كه مبرا از روش فلسفى باشد، جز از طريق فلسفه و مباحث فلسفى امكان‏ناپذير است.(2) و اگر پس از ورود به شريعت روش فلسفى را از روش فهم دينى خود حذف مى‏كنيم، در آن صورت، چه بسا همان فهمى كه از يك گزاره دينى باعث شده است كه روش فلسفى را كنار بگذاريد، خود از يك متد فلسفى برخوردار باشد و ما از آن غفلت كرده باشيم.
به بيان روشن‏تر، پيش از ورود به شريعت استفاده از فلسفه منعى ندارد ؛ چرا كه هنوز معرفتى از دين، براى رد فلسفه به دست ما نرسيده است و اگر بخواهيم بدون كمك از شريعت فلسفه را رد كنيم، ناگزير از آن خواهيم بود كه از فلسفه كمك بگيريم و با استدلال و برهان آن را انكار كنيم. پس ما پيش از ورود در شريعت، اگر ردى براى روش فلسفى پيدا نكنيم، مى‏توانيم از اين روش در فهم آغازين خود از دين استفاده كنيم و پس از آن كه وارد دين شديم، ممكن است كه در فهم دينى كه به طرد روشى از روش‏هاى فلسفى مى‏پردازد، از همان پيش زمينه‏هاى فلسفى خود استفاده كرده باشيم و مشربى از مشارب فلسفى را كه با مسلك فلسفى ما هماهنگ نيست، مورد انكار قرار بدهيم. حال در اين صورت، از كجا مى‏توان اطمينان حاصل نمود كه اين برداشت ما يك برداشت دينى ناب است، نه استنباطى آمخيته به پيش زمينه‏هاى فلسفى.
چه بسا ادعا شود كه هر چند عقل فطرى پيش از ورود در شريعت نمى‏تواند به رد محتواى فلسفه بپردازد، ولى از عهده اين بر مى‏آيد كه روش فلسفى را به عنوان روشى حداقل مطمئن بشناسد و بر همان اساس، از تمسك به آن براى فهم دين پرهيز نمايد. در پاسخ به اين فرض، بايد گفت كه اولا رد يا قبول روش فلسفى هم، خود به مباحث گسترده فلسفى در باب متدولوژى و معرفت‏شناسى علم نيازمند خواهد بود كه مسلماً عقل فطرى كه تنها مى‏تواند امورى بسيط را بشناسد، از شناخت آن عاجز مى‏ماند و ثانياً اگر عقل فطرى با ديدن اختلافات در ميان فلاسفه اين چنين حكم مى‏كند كه روش فلسفى خطا زاست، آنگاه بايد پيش از ورود در شريعت، در اصل و اعتبار روش فطرى هم ترديد داشته باشد؛ چرا كه همين نوع اختلاف را مى‏تواند به وضوح در ميان كسانى كه صرفاً از عقل فطرى استفاده مى‏كنند و در عين حال اختلافات فراوانى هم دارند كه نمى‏توان از چشم پوشيد.
4. برخى گفته‏اند كه عقل فطرى پيش از ورود به شريعت مى‏تواند از كاركرد مستقلى برخوردار باشد و در همان حيطه نيز اعتبار مستقلى دارد؛ اما پس از ورود در حيطه دين، كاركرد خود را از دست مى‏دهد و بدون اتكا به وحى، فراورده‏هاى قابل اطمينانى نخواهد داشت.
پرسشى كه در اين ارتباط به ذهن مى‏آيد آن است كه اولاً در مرحله پيش از شريعت، عقل فطرى كه عقلى بسيطى است و بنا بر ادعاى خود تفكيكى‏ها اين عقل نمى‏تواند روند پيچيده‏اى را به سلامت طى كند، آيا مى‏تواند به تمام شبهات لازم كه براى باور اصلِ كلى توحيد، نبوت و امامت گذر از آن لازم است، پاسخى بدهد؟ آيا پرسش‏هاى مربوط به اصل امامت و معاد، روند بسيطى از مطالعه را اقتضا مى‏كند. آيا همين مقدار كه مثلا پيرمردى با استفاده از يك فرمول ساده ذهنى اين مسايل را براى خود حل مى‏كند، در مورد همه افراد در همه شرايط، مى‏توان چنين فرمول بسيطى را توصيه كرد و با آن پيچيدگى‏هاى ذهنى افراد را حل كرد و زمينه را براى ايمان قلبى آماده نمود؟
به فرض آنكه چنين امكانى براى همه فراهم باشد، چگونه عقل فطرى با ورود به شريعت، كارايى مستقل و هر چند اندك خود را هم از دست مى‏دهد؟ با ورود به شريعت چه امر تازه‏اى براى عقل فطرى حادث مى‏شود كه قدم به قدم بايد به وحى تكيه كند و اگر قدمى استقلالى بردارد، حجيت و اعتبار خود را از دست مى‏دهد؟
5. اختلاف موجود ميان فقهاى تفكيك چگونه توجيه مى‏شود؟ به بيان دقيق‏تر، اين اختلاف در چه فرايندى صورت مى‏گيرد و براى حصول معرفت در اين دستگاه، دقيقاً چه مراحلى طى مى‏شود و در كدام مرحله اختلاف و يا خلاف واقعيت دين، راه مى‏يابد؟ آيا خلافى كه ميان اصحاب تفكيك واقع مى‏شود، حكايت از آن دارد كه آنان از عقل فطرى كه به بساطت امور را مى‏يابد، فاصله گرفته‏اند و از عقل اصطلاحى استفاده كرده‏اند؟ اگر از عقل اصطلاحى استفاده كرده باشند، مى‏توان گفت كه پس خود تفكيكيان هم در فهم دين به استفاده از عقل اصطلاحى مقيد هستند؛ البته بدون آنكه توجه تفصيلى بدان يافته باشند يا مدعى بهره‏گيرى از روش فلسفى باشند؟ و اگر هم صرفا از عقل فطرى سود جسته‏اند، چگونه مى‏توان از عقل فطرى كه روند پيچيده‏اى هم طى نمى‏كند؛(3) و خطاناپذير هم هست، اختلاف نظرات را قبول كرد؟
6. نكته ديگر تأمل‏برانگيز در نگاه اصحاب تفكيك اين است كه عقل فطرى ساده‏ياب كه بايد در فهم گزاره‏هاى دينى صرفا از آن استفاده كرد، در فهم گزاره‏هاى پيچيده و مغلق دينى چگونه عمل مى‏كند؟
شايد از نگاه اصحاب اين مكتب، عقل فطرى هم ذومراتب است؛ يعنى با عمل و التزام به دين، توان عقل فطرى بيشتر مى‏شود و به تدريج از حل پيچيدگى‏ها و گزاره‏هاى سخت و دشوار بر مى‏آيد. به فرض قبول چنين امرى كه با عمل به شريعت، فرد مى‏تواند از فهم گزاره‏هاى سخت دينى بر آيد، چرا نتواند خود نيز به همان مقدارى كه توان يافته است، با روش فلسفى به خرد ورزى و فيلسوفى بپردازد؛ يعنى اگر فردى با عمل به شريعت، بخشى از استعدادهايش شكوفا مى‏شود و مى‏تواند در فهم دين روند پيچيده‏اى را بدون آنكه خطا كند طى نمايد، به دليل اين شكوفايى و اين قدرت علمى فقط در حيطه فهم وحى محدود مى‏شود و در خارج از آن تناسب توان خود از حل معارف هستى و اسرار جهان هستى باز مى‏ماند.
7. نكته هفتمى كه در اين ميان قابل طرح است، مسئله نظام‏سازى در مرحله تئوريك و شناخت دين است؛ اگر قرار است كه فهم از دين فهمى سامان يافته باشد، به گونه‏اى كه تمام عناصر استخراج شده از دين با همديگر همخوان باشند، و جايگاه هريك از آنان به درستى ترسيم شود، اين سامان يافتگى در روش تفكيكى‏ها چگونه به دست مى‏آيد؟
مسلما طراحى يك نظام تئوريك از انديشه دينى، اولاً بايد قابل استناد به دين باشد و ثانيا قواعد نظام‏سازى كاملاً در آن لحاظ شود. نظام مندى معارف دينى و كشف آن از مجموعه آيات و روايات، نبايد كار چندان سهلى باشد كه بتوان آن را با تكيه بر عقل فطرى طراحى نمود يا آنكه دريك فرايند ساده‏اى آن را از متون دينى استخراج نمود. اين كار مسلما عمليات پيچيده عقلانى فلسفى و عرفانى را مى‏طلبد كه با هماهنگ كردن اصول و فروع، و تعيين جايگاه هريك از آنها، نظام معرفت دينى را باتوجه به اولويت‏هاى موجود در مناطات احكام و معارف تحصيل كند.
8. نكته شگفت‏آور ديگرى كه در مدعيات اهل تفكيك وجود دارد، تفسير خاصى است كه از علم مورد توصيه شريعت ارائه مى‏كنند؛ اينان معتقدند تنها علم حقيقى علم به شريعت است و بس.
اگر آنچه از سوى شريعت به عنوان علم حقيقى (كه آموختنش هم وجوب عينى دارد) مورد سفارش قرار گرفته، همين علم به شريعت باشد، آنگاه ديگر علوم براساس چه توجيهى بايد آموخته شوند. (ولو به نحو وجوب كفايى). اگر آنها علم حقيقى نيستند، يا صريح‏تر اينكه آنها اساسا علم نيستند، آموختن اين ظلمات چه فلسفه‏اى خواهد داشت؟
از سوى ديگر، اين چه فضيلتى براى شريعت اسلام خواهد بود كه اين همه به علم آموزى تشويق و تحريض كند ومنظور آن از علم كه بر همگان نيز واجب مى‏شود، علم به خودش باشد؛ به بيان روشن‏تر، براى يك دين، توصيه به علم و دانش، آنگاه مى‏تواند فضيلت تلقى شود كه منظور آن مطلق دانش‏هايى باشد كه دانشمندان و محققان حق‏طلب يافته باشند. در اينصورت مى‏توان در مورد فضايل علمى اين دين سخن گفت، و برترى آن را چنين ثابت كرد كه اگر اين دين، دينى خرافى و غيرانسانى بود، همواره بايد از پيشرفت علم و آگاهى در هراس مى‏بود و مؤمنان خود را از آن برحذر مى‏داشت؛ حال كه بدان توصيه مى‏كند و آن را در هركجاى عالم باشد، گمشده مؤمنان خود مى‏داند، نشان از اين دارد كه نفس آگاهى و دانش، بر حقانيت بيشتر اين دين گواهى مى‏دهد و چه بسا زواياى گمشده‏اى را هم از آن روشن مى‏كند.
استاد مطهرى درباره علمى كه اسلام بدان توصيه مى‏كند و آن را برهر مسلمانى واجب مى‏داند مى‏گويد: «ممكن است كسى بگويد مقصود از همه اين تأكيد و توصيه‏ها علم خود دين است؛ يعنى همه به اين منظور گفته شده كه مردم به خود دين عالم شوند و اگر نظر اسلام از علم، علم دين باشد، در حقيقت به خودش توصيه كرده، و درباره علم به معنى اطلاع بر حقايق كائنات و شناختن امور عالم چيزى نگفته و اشكال به حال اول باقى مى‏ماند، زيرا هر مسلكى هر اندازه هم ضد علم باشد و با آگاهى و اطلاع و بالا رفتن سطح فكرى مردم مخالف باشد، با آشنايى با خودش مخالف نيست، بلكه خواهد گفت با من آشنا باشيد و با غيرمن آشنا نباشيد. پس اگر منظور اسلام از علم خصوص علم دينى باشد بايد گفت كه موافقت اسلام با علم صفر است و نظر اسلام درباره علم منفى است.(4)
9. نكته پايانى كه در مبانى روشى مكتب تفكيك به نقد و بررسى نيازمند است، انكار روش عرفانى و ناهمخوان دانستن آن با متون دينى است؛ البته بزرگان تفكيكى خود اهل شهود بودند و چه بسا بسيارى از اصول و امهات خود را ابتدا از طريق شهود به دست آورده‏اند، و سپس با توجه بدان پيشينه، برداشت خود را از متون دينى تعميق يا تصحيح نموده‏اند. اما اختلافات آنها با عرفا اين است كه شهودات عرفا و صوفيه مخالف ظواهر آيات و روايات است و با استنباطات فقهى همخوانى ندارد، در حالى كه شهودات ما اهل تفكيك، با ظواهر دينى سازگار است.
اگر اهل تفكيك روش شهودى در تفسير متون ـ حداقل در فهم عمقى و طولى متون ـ را پذيرفته باشند و قبول كنند كه غيراز عقل فطرى، شهودات ناب مى‏تواند در تفسير متن دخالت داشته باشد و از نظر شريعت هم امر مقبولى تلقى شود (كه ظاهرا از سيره عملى آنها برمى‏آيد كه چنين روشى را پذيرفته‏اند)، دراين صورت، بخشى از اختلافات مبنايى آنان با عرفا حل مى‏شود)؛ به ويژه اگر توجه داشته باشيم كه خود عرفا در مرتبه اول، ميزان صحت و سقم شهودات خود را شريعت مى‏دانند و در نظر آنان شهوداتى اعتبار دارد كه با شريعت و ظواهر آيات و روايات همسويى داشته باشد و هر شهودى كه با احكام شريعت ناسازگار باشد، نشانه آن است كه شهود، الهى نبوده، از القائات شيطانى بوده است.
اما اينكه عرفا مانند خود تفكيكى‏ها، در مرحله عمل تا چه ميزان به اين اصل عرفانى التزام داشته باشند، در اصل روش عرفانى خدشه‏اى وارد نمى‏كند و در اين صورت، نزاع موردى و مصداقى خواهد بود و اشكال مصداقى نمى‏تواند كل مبنا و روش را مورد ترديد و انكار قرار دهد؛ چنان كه از ميان خود اهل تفكيك هم، كسانى هستند كه در استفاده از عقل فطرى خود يا دچار خطا مى‏شوند يا آنكه از عقل فطرى سالمى برخوردار نيستند و در نتيجه برداشت‏هايى كه از شريعت مى‏كنند، متفاوت از هم است و گاهى هم با ظواهر شريعت چندان تناسبى ندارد. حال همان‏طور كه اختلاف ميان فقها و اشتباه و نقص برخى از آنان، اشكال را متوجه اصل روش فقهى نمى‏كند، همين طور اشتباه برخى از عرفا نيز اشكال را متوجه روش عرفانى نمى‏كند.
البته اختلاف ديگرى هم ميان عرفا و اهل تفكيك وجود دارد و آن بحث مهم تأويل است كه به بحثى مستقل و رساله‏اى جداگانه نياز دارد كه از حوصله اين نوشته خارج است.(5)
در پايان لازم است كه به اين نكته اشاره كنيم كه دفاع از روش فلسفى يا عرفانى در فهم دين، بدان معنى نيست كه هرآنچه قرآن در بطون هفتگانه خود دارد، براى مجتهدين از فلاسفه و عرفاى اسلامى قابل اصطياد است. مى‏توان گفت كه ميان قرآن از يك سو و برهان و عرفان از سوى ديگر، رابطه مقيد و مطلق وجود دارد؛ بدين معنى كه قرآن كه مطلق باشد، همه آنچه فقها و حكما و عرفا دارند، داراست، ولى اين گونه نيست كه آنچه قرآن دارد، برهان و عرفان نيز مى‏توانند داشته باشند.
اين مسئله دليل قصور وجودى‏اى است كه در برهان و عرفانى بشرى وجود دارد؛ از اين رو انسان كامل هم توان اين را دارد كه برخى از مشاهدات خود را به عرفا بنماياند؛ چنان‏كه مى‏تواند براى اهل حكمت و فلسفه، برهريك از شهودات برهان اقامه كند.(6)
مقايسه مكتب تفكيك با اخبارى‏گرى
در مورد اين مسئله كه آيا مكتب تفكيك نوعى اخبارى‏گرى است، يا آنكه به كلى با آن تفاوت دارد، نظريات مختلفى ارائه شده است كه هركدام از آنها قابل بررسى و توجه است. آنچه در اين نوشته مورد نظر است، بيان نكات اشتراكى است كه مى‏تواند اخبارى‏گرى را با مكتب تفكيك نزديك كند؛ البته طرفداران مكتب تفكيك از اينكه خود را در سلك اخبارى‏ها بدانند، ابا دارند و تا اندازه‏اى هم البته حق دارند، ولى شايد با دقتى بتوان نقطه‏هاى اشتراكى نه چندان بى‏اهميتى را ميان اين دو نحله يافته، آن را عرضه نمود.
يكى از نكات اشتراك ميان مكتب تفكيك و اخباريون، خاستگاه هريك از اين دو نحله است؛ از آنجا كه هريك از اين دو مكتب در شرايط زمانى خاصى پيدا شده‏اند كه در آن زمان مباحث عقلى، اعم از فلسفى يا اصولى محض، در حوزه‏هاى دينى به شكل نگران كننده‏اى رواج مى‏يافتند و احتمال مى‏رفت كه در اين مسير التقاطاتى صورت گرفته، در نتيجه به تحريف يا تأويل (به معناى خلاف ظاهر نه بدان معنا كه عرفا اراده مى‏كنند) منجر شود و روايات و فرمايشات ائمه معصومين به فراموشى سپرده شود؛ در اين شرايط برخى از فقها كه نگران احكام و معارف دينى مأثور از اهل‏بيت بودند، درصدد بر مى‏آيند كه با تشكيل جبهه‏اى واحد عليه آنچه به نحوى خارج از معارف و مباحث دينى و روايى محسوب مى‏شد، حوزه‏هاى دينى را از آفت التقاط و دورى از حقيقت دين مصونيت بخشيده، محصلان دينى را از عقل‏گرايى افراطى و بى‏توجهى به متون اصيل دينى برحذر دارند؛ البته هيچ استبعادى هم ندارد كه در برابر يك جبهه افراطى، عكس‏العمل‏هاى مخالف هم، به نحوى روانشناختى دچار افراط شود و حتى از نكات ممتاز و مثبت جبهه مقابل به خاطر امر خطيرى كه همان حفظ جوهره دين باشد، اغماض كند.
بدين نحو، اگر نگوييم كه تفكيكى‏ها به نوعى اخبارى بوده‏اند، مى‏توان گفت كه در اين بخش اخباريون به نوعى تفكيكى بوده‏اند.
نقطه اشتراك ديگرى كه مى‏توان در ميان اين دو يافت، نوع و شكل اجتهادى است كه اين دو مكتب بدان توصيه مى‏كنند؛ البته ادعاى ما اين نيست كه دستگاه اجتهادى اخباريين با دستگاه اجتهادى مكتب تفكيك دقيقا يكى است، ولى اگر باور كنيم كه در مورد نحله اخبارى گرى هم زياده گويى‏هايى شده است و چنين نيست كه آنها به طور كلى عمليات اجتهادى را انكار بكنند، آنها نيز قائل به فهم متن و گذر از ظاهر عبارات ائمه (عليهم السلام) هستند و براساس همين، با قواعدى كه از روايات استنباط مى‏كنند، به نوعى اجتهادورزى مى‏كنند.(7) در آن صورت، مى‏توانيم باور كنيم كه با اغماض از اختلافات جزيى، روح حاكم در هر دو روش يكسان بوده، تفاوتى در اصل كلى تكيه بر شريعت و خود بنياد بودن شريعت در تفسير خود وجود ندارد.
نكته پايانى كه لازم است بدان اشاره شود، ضرورت توجه پژوهشگران دينى و عالمان دين به اصل دغدغه درست و شايسته اهل تفكيك و اخبارى‏گرى است؛ هرچند نمى‏توان به روش پيشنهادى از طرف مكتب تفكيك و اخبارى‏گرى تن داد، ولى مى‏توان به انگيزه‏اى كه اين دو نحله را بدين جهت سوق داد، عنايت بيشترى مبذول داشت و از واكنش‏هاى افراطى در برابر اين دو پرهيز نمود.
شايسته است كه محققين علوم دينى به ويژه دانشمندان اصولى حوزه، جايگاه آيات و روايات را در روش شناخت دين منقح كرده، توصيه‏هاى روشى را در فهم دين كه از ناحيه دين عنوان شده است، جدى بگيرند. اگر چنين امرى اتفاق افتد، مى‏توان به اصولى عقلى ـ روايى انديشه كرد كه بالطبع ميزان خطاپذيرى اين اصول در استنباطات فقهى نيز به مراتب اندك و شايد ناچيز خواهد بود.

پى نوشت‏ها:
1. ر. ك: هنرى كربن، مجموعه مصنفات‏شيخ اشراق، تلويحا(تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، ج دوم، 1372) ج 1، ص 70 ـ 74. و نيز ر. ك: صد الدين شيرازى، حكمت متعاليه، حاشيه مرحوم سبزوارى (بيروت، دارالحيات التراث العربى، 1410 ه 1999م)، ج 8، ص 179 ـ 180.
2. ر. ك: حسن حسن زاده آملى، قرآن وعرفان و برهان از هم جدايى ندارند(قم، انتشارات قيام، چ دوم، 1374)، ص 42. 3. ر.ك: محمد باقر ملكى، توحيد الاماميه، ص 21 و نيز ر.ك: نقد و نظر، ش سوم و چهارم، همان، ص 193.
4. ر.ك: مرتضى مطهرى، بيست گفتار، (قم، انتشارات صدرا، چ پنجم، 1358)، ص 218.
5. ر.ك: يزدان پناه، يدالله، تأويل از ديدگاه امام خمينى، قم، كنگره انديشه عرفانى حضرت امام (ره)، خداد 1381، ه ش. 6. ر.ك: عبدالله جوادى آملى، رحيق مختوم، (قم، مركز نشر اسرار، چ اول، 1375)، ج اول، ص 17 ـ 18.
7. ر.ك: محمد امين استرآبادى، الفوائد المدينه (دارالنشر لاهل بيت عليهم السلام)، ص 266.

 


 






نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط