شعر براي کودکان

در خانواده ما مانند بسياري از خانواده ها عادت بر اين بود که کودکان را با لالائي مي خواباندند و کار خواباندن بچه به هر کس محول مي شد، چه مادر، چه مادربزرگ، چه ديگران، هيچ تغييري در اين برنامه حاصل نمي شد. گوئي کسي باور نداشت که بچه بي لالائي، خوش بخوابد. مادر علاوه بر لالائي اشعار زيباي ديگر را نيز با آهنگي سوزناک مي خواند. گاهواره مي جنبيد و صداي مادر با جنبش هاي آن هماهنگي مي کرد.
يکشنبه، 7 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شعر براي کودکان

شعر براي کودکان
شعر براي کودکان


 

نويسنده:عباس يميني شريف




 

لالائي ها- ملتها- قصه ها
 

الف- شعر در خانه
 

در خانواده ما مانند بسياري از خانواده ها عادت بر اين بود که کودکان را با لالائي مي خواباندند و کار خواباندن بچه به هر کس محول مي شد، چه مادر، چه مادربزرگ، چه ديگران، هيچ تغييري در اين برنامه حاصل نمي شد. گوئي کسي باور نداشت که بچه بي لالائي، خوش بخوابد. مادر علاوه بر لالائي اشعار زيباي ديگر را نيز با آهنگي سوزناک مي خواند. گاهواره مي جنبيد و صداي مادر با جنبش هاي آن هماهنگي مي کرد.
لالاي لاي لاي گل فندق بابات رفته سر صندوق
لالاي لاي لاي گل پونه بابات رفته سر صندوق
اجراي اين برنامه را درباره برادران و خواهران خود ديده بودم و مي گفتند که درباره ي من که اولين فرزند بودم به مدت طولاني تر و با شوق و شور بيشتر اجرا مي شده است. براي بازي دادن و سرگرم کردن بچه ها ملتها و اشعار فراواني بود که مادر، مادربزرگ، خاله و ديگران آنها را براي بچه ها مي خواندند و شريک بازي آنها مي شدند و در شادي و لذتشان شرکت مي کردند.
لي لي لي لي حوضک موشه آمد آب بخوره افتاد تو حوضک
***
جم جمک برگ خيزون مادرم زينب خاتون
گيس داره قد کمون
از کمون بلندتره از شبق مشکي تره
هاجتم و واجستم تو حوض نقره جستم
نقره نمکدونم شد حاجيه به قربونم شد
***
آتيش داره؟ بالا ترک آتيش داره؟ بالا ترک ***
اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره؟
نه شير داره نه پستون گاوشو بردن هندسون
هندسونم خراب شد بند دلم کباب شد
هاچين و واچين
يه پاتو ورچين
***
تپ تپ خمير شيشه بر پنير
دست کي بالا؟
***
عمو زنجير بافت! بله زنجيرو بافتي؟ بله،
پشت کوه انداختي؟ بله
***
مرد مرد من لب لب تو
باقالي به چند من؟
***
گرگم و گله مي برم چوپون دارم نمي ذارم
من مي برم خوب خويشو من نمي دم پشکلشو
دندون من تيزتره دمبه من لذيذتره
خونه ي خاله از کدوم وره؟ ازين وره ازون وره
***
خورشيد خانم آفتاب کن يه مشت برنج تو آب کن
ما بخوريم تو خواب کن
***
ما بچه هاي کرديم از سرهايي بمرديم
***
براي خواباندن بچه هاي بزرگتر که شيطنت به آنها آرامشي را که لازمه قبل از خواب است، نمي داد، قصه هاي منظوم و متل مي خواندند.
دويدم و دويدم سر کوهي رسيدم
دو تا خاتوني ديدم
يکيش به من آب داد يکيش به من نون داد
نونشو خودم خوردم
آبشو دادم به زمين زمين به من علف داد
علفو دادم به بزي بزي به من پشکل داد
پشکلو دادم به نونوا نونوا به من آتيش داد
آتيشو دادم به زرگر زرگر به من طلا داد
طلارو دادم به خياط خياط به من قبا داد
قبارو دادم به ملا ملا به من کلا داد
کلارو سرم گذاشتم بابام زد تو کلام
رفت خونه قاضي رفتم کلامو بيارم
آتيش به بمبه افتاد سگ به شکعبه افتاد
اين درو واکن باد مياد اون درو واکن باد مياد
اين درو واکن سليمون قالي رو بکش تو ايوون
گوشه قالي کبوده اسم دايي محموده
محمود بالا بالا
وقتي ميري به بازي نکني زبون درازي
بعدها هنگامي که بچه ها باز هم بزرگتر مي شدند، با قصه هاي منثور طولاني خواب به چشم آنان مي آوردند.
من در اين مرحله براي خوابيدن به کمتر از دو قصه راضي نمي شدم و آنقدر در اين کار اصرار داشتم و لجاجت مي کردم که يک شب که قصه گو دست مادر بود و قصه اول را گفته بود و قصه ديگري نمي دانست که بگويد و من هم از اصرار و لجاج دست بر نمي داشتم، ناگهان تسليم شد و گفت: واي چه خوب! يک قصه بلد بودم يادم رفته بود، حالا يادم آمد. قصه يرتايرت وزرتازرت بود،چه قصه اي .و شروع کرد به بافتن مهملات عجيب و غريب. شنيدن اين مهملات چه لذتي داشت! يرتايرت وزرتازرت دو موجود بودند که از يک زن بابا در دهي به دنيا آمده بودند. اينها کارشان فقط خوردن بود. تمام خوراکيها سپس تمام اهل ده و تمامي درختها، تمامي حيوانات حتي طويله را خوردند. و تنها يک بچه را نتوانستند بخورند و او هم سرانجام آنها را از بين برد و همه چيز را از شکمشان بيرون آورد.
... اکثر مردم با شعر و تصنيف و آهنگ آشنا و مانوس شده بودند و آنها را ياد مي گرفتند و خود به تنهائي در مجالس و اجتماعات مي خواندند. ضمناً اشعار مورد علاقه و توجه مردم نيز به صورت ديوان يا جنگها و مجموعه ها به چاپ مي رسيد و در اختيار مردم گذاشته مي شد.
جالب اينکه بر خلاف رسم قديم که فقط اشعار بزرگ و ادباي بلند مقام در کتابهائي ابتدائي گذاشته مي شد، مقداري شعرهاي ساده که آنها شعرائي مانند ايرج ميرزا، مهديقلي هدايت و يحيي دولت آبادي سروده بودند، به کتابهاي درسي کلاسهاي اول ابتدائي راه يافته بود.
در ايام کودکي من، خانواده و خويشانم همگي به شعر علاقه داشتند و علاوه بر خواندن اشعار حافظ به عنوان فال و براي شور و حال و اشعاري سعدي و مولوي براي فيض از مقام و پند و امثال، اشعار روز نيز بينشان رائج بود. از روزنامه ها و مجلات و مطبوعات روز استفاده مي کردند. هر شعر و تصنيفي که رايج مي شد آنها را ياد مي گرفتند و براي هم مي خواندند. من هم بالطبع تاثير اين محيط و به برکت داشتن حافظه اي قوي در آن موقع، همه اين تصنيفها و شعرها را ياد مي گرفتم و آنها را مي خواندم.
علاوه بر همه ي اينها، بين خانواده ي ما و فرخي يزدي آشنايي و دوستي پيدا شده بود. علت آن هم اين بود که فرخي چه در زمان وکالت مجلس و چه بس از بازگشت از تبعيد آلمان، در قسمتي از باغي که در دربند داشتيم و به نام باغ کلاه فرنگي بود، ساکن شده و محيط را محيط رواج شعر و ادب ساخته بود.
از جمله عوامل جالب براي روي آوردن من به شعر اينکه: فرخي علاوه بر انتشار اشعارو افکارش از طريق روزنامه ها و مطبوعات بخصوص روزنامه خودش طوفان، آواز خواني را استخدام کرده بود که اشعار سياسي و انتقادي او را در آن باغ که بر روي کوه و مشرف به رودخانه و جاده ي در بند بود، شبهاي جمعه و شبهاي شنبه که جمعيت فراواني براي تفريح در دره ي دربند و سربند رفت و آمد مي کردند يا در باغها ساکن مي شدند، به صورت آواز بخواند و پيام او را به گوش مردم برساند. اما اشکال کار در اين بود که آوازخوان سواد نداشت. چون من در آن موقع که کودکي ده ساله بودم و در سال تحصيلي به مدرسه ي تجريش و تابستانها به مکتب مي رفتم و مي توانستم شعرها را بخوانم، فرخي آنها را به من داد و من در کنار آوازخوان که در بلندترين محل باغ مشرف به رودخانه ي دربند مي نشست، مي نشستم و شعرها را از روي دستنويس هاي فرخي آهسته مي خواندم و او آنها را با صدائي رسا که چند بار در کوهستانها مي پيچيد، مي خواند و دره ي دربند را در شور و حالي فرو مي برد و اشعاري زيبا و سخناني دلپذير را که از دل برخاسته بود، بر گوشها و دلها مي نشاند.
من بدينگونه شعرهاي زيادي براي آوازخوان فرخي خواندم و او هم آنها را به آواز بازگو کرد که چند نمونه از آنها بدين قرار است:
با کوه غمت به سر سنگ نشستم هر جا که نشستم به دل تنگ نشستم
از بار غم و ضعف تن و آبله ي پاي در راه تو فرسنگ به فرسنگ نشستم
از غزل فوق تنها دو بيتش به يادم مانده است و متأسفانه اصل غزل نيز در ديوانش نيامده است.
شب چودر بستم ومست ازمن نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
غرق خون بود و نمي مرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه شيرين و بخوابش کردم
زندگي کردن من مردن تدريجي بود هر چه جان کند تنم عمر حسابش کردم
***
فصل گل چو غنچه لب را از غم زمانه بستم از سرشک لاله رنگم در چمن به خون نشستم
اي شکسته بال بلبل، کن چون من فغان و غلغل توالم چشيده هستي، من ستم کشيده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمي کنم ياد گر قلم شود ز بيداد، همچو خامه هر دو نيستم
گر زنم دم از حقايق، بر مصالح خلايق شحنه مي کشد که رندم، شرطه مي کشد که مستم
***
گر خدا خواهد بجوشد بحر بي پايان خون مي شوند اين ناخدايان غرق در طوفان خون
فرخي را شير گير انقلابي خوانده اند زانکه خورد از شير خواري شير از پستان خون
***
سرو کار من اگر با تو دلازار نبود اينقدر حال من سوخته دل زار نبود
همه گويند چرا دل به ستمگر دادي دادم آن روز به او دل که ستمکار نبود
هر جنايت که بشر مي کند از سيم وزر است کاش از روز ازل درهم و دينار نبود
***
حلقه زلفي که غير تاب ندارد تا چه کند با دلي که تاب ندارد
مجلس ما را هر آنکه ديد به دل گفت ملت ما حسن انتخاب ندارد
خانه خدايا به فکر خانه ي خود نيست يا خبر از خانه خراب ندارد
خواجه پي جمع مال و توده ي بدبخت هيچ بجز فکر نان و آب ندارد
زور به پشت حساب مشت زد و گفت حرف حسابي دگر جواب ندارد
بار دوم که فرخي به دربند نزد ما آمد، پس از تبعيد آلمان بود. من در آن هنگام حدود چهارده سال داشتم و در کلاس ششم دبستان تجريش درس مي خواندم. در ايام سکونت مجدد در عبارت کلاه فرهنگي که بي کار و تنگدست بود و به کمک دوستانش زندگي مي کرد، به گفتن شعرهاي انقلابي ادامه داد ولي نه روزنامه اي داشت که آنها را چاپ کند، نه آوازخواني بود که آنها را در ميان کوههاي دربند بخواند و به گوش مردم برساند. يکي از غزلهايي را که در اين ايام ساخت غزلي به مطلع ذيل بود که آن را با گياه ناز در باغچه کنار کلاه فرنگي نوشته بود:
اي که گوئي تا بکي در بند دربنديم ما تا که آزادي بود در بند، دربنديم ما
مصرع اول يکي ديگر از ابيات اين غزل چنين بود:
ارتقاء ما ميسر مي شود با سوختن
مصرع دوم آن را به دو شکل بدين صورت ساخته بود:
مايه سوز مجمر گيتي چو اسفنديم ما
برفراز مجمر گيتي چو اسفنديم ما...
شاگردي در مکتب
بين کلاس چهارم و پنجم ابتدايي به اين علت که دبستان تجريش بيش از چهار کلاس نداشت، از رفتن به مدرسه محروم بودم. ولي در عوض به مکتب مي رفتم. هنگام تحصيل در دبستان نيز تابستانها مرا به مکتب مي گذاشتند که بي کار و بي برنامه نمانم و هيچگاه نيز مزه بازي و تفريح و شادي را نچشم.
با رفتن به مکتب و مدرسه و زندگي در شهر و ده، ناچار تحت تاثير دوگانه فرهنگ زمان واقع مي شدم. خارج از مکتب تحت تاثير جنبه ي رنگ گرفته از فرهنگ غرب، از جمله شعرها و تصنيفهاي جديد، در مکتب تحت نفوذ فرهنگ سنتي و مذهبي از جمله شنيدن و خواندن اشعار مذهبي مانند نوحه ها، مدايح اولياء و انبياء و اشعار خوش آهنگي که براي سينه زني ها ساخته مي شد و در تمام طول سال بخصوص ماه محرم رواج کامل داشت. خارج از مکتب مي خوانديم:
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن
زاه شرربار اين قفس را بر شکن و زير و زبر کن
بلبل پر بسته، ز کنج فقس در آر نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
***
هزار دستان به چمن دوباره آمده به سخن
که اي خسته از رنج دل ببين جشن گلهاي من
در مکتب که محل آن يا در مسجد يا در تکيه بود، مي خوانديم و سينه مي زديم:
در کرب و بلا قحطي آب است عمو جان
در کرب و بلا قحطي آب است عموجان
رسان آبي به طفلان رسان آبي به طفلان
عباس عمو جانم من آب نمي خواهم
***
باز اين چه شورش است که در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
***
کربلا غوغاست امشب در بدر ليلاست امشب
***
محرم آمد و عيدم عزا شد حسينم وارد کرب و بلا شد
***
از گوري چشم عدو عيد غدير آمد، عيد غدير آمد
علاقه به شعر و وزن در ميان شاگردان مکتب به قدري زياد بود که خود آنها هم شعرهائي مي ساختند و تا مي توانستند کلام موزون به کار مي بردند.
مثلاً در ماه محرم عده اي از اهالي در بند که مقيم شهر شده بودند، به دربند باز مي گشتند تا در عزاي حسيني دهه ي محرم شرکت کنند. يا شهرياني بودند که دهه ي محرم را به دربند مي آمدند تا نذرهاي خود را در تکيه ادا کنند، مثلاً خرج بدهند يا در مجالس عزاداري سنگين و دسته هاي سينه زني جدي و پر جمعيت آن شرکت کنند. ضمناً از غذاهاي نذري تکيه دربند که در ايام دهه محرم داده مي شد، براي شفا و تبرک بخورند. بچه هاي مکتب که اين هجوم شهريان را مي ديدند، شعر ذيل را با هم دم مي گرفتند و آن را در کوچه ها مي خواندند:
باز محرم شد و وقت پلو بچه هاي تهرون شده شمرون ولو

دسته آميرزا
 

مکتبدار که اورا آميرزا مي گفتند، هميشه مراقب رفت و آمدهاي مردم بود که از نظر او اعيان و اشراف و پولدار بودند. هر وقت خبردار مي شد که چنين اشخاصي گذارشان به کوچه ي مجاور مکتب مي افتد، بچه مکتبي ها را آماده مي کرد و شعري را که قبلاً به آنها ياد داده بود، به يادشان مي آورد. و به محض اينکه شخص مورد نظر به مکتب نزديک مي شد بچه ها را به صورت گروه سرودخوانان در مي آورد و آنها را به پيشباز آن شخص مي برد و در برابرش نگه مي داشت. و به بچه ها فرمان مي داد که شعر خود را بخوانند. من هم در ميان آنها بودم و مي خواندم:
سلام عليکم ايا با سخا کنم عرض بر خدمتت بر ملا
فقيران کاتب به مکتبسرا دعا مي کنند بر تو صبح و مسا
الهي تا جهان باشد تو باشي زمين و آسمان باشد تو باشي
زمين و آسمان و چرخ گردان دل ناشاد ما را شاد گردان
شعر که تمام مي شد، پولي از آن عابر متشخص مي گرفت و راه را برايش باز مي کرد. دل ناشاد ما به همان حال که بود باقي مي ماند ولي دل آميرزا شاد مي شد.
چاووشي
هر کس از اهالي دربند که خواست به زيارت کربلا برود، به مکتب خبر مي دادند. ما بچه مکتبي ها و مردم دربند او را تا آنجا که مي خواست سوار وسيله اي بشود و برود بدرقه کرديم. مداحي با صدائي بلند و به آوازي خوش شعري را بيت بيت مي خواند و ما بعد از هربيت صلوات مي فرستاديم. يکي از ابيات اين بود:
به يازده پسران علي ابوطالب به ماه عارض هر يک جدا جدا صلوات
اللهم صل علي محمد و آل محمد
از خواندن اين اشعار، نوحه ها، مديحه ها و چاووشيها، آنهم با حرکت و آهنگ، طبع بچه ها به شعر متمايل مي شد. بخصوص آنان که ذوق فطري و استعدادي هم داشتند. بنابراين بچه ها به هر بهانه اي شعر مي گفتند. گاهي وزني را که بعضي از آيات قرآن وجود داشت و مصرعي را تشکيل مي داد، تشخيص مي دادند و براي آنها مصراع ديگر يا مصراعهائي مي ساختند. مانند: الذين کفرو، تبت يدا ابي لهب، الدين يؤمنون، الم نشرح.
بهرحال با آنکه متکب به سنتي قديم به دست کسي که تخصصي در تعليم وتربيت نداشت اداره مي شد، چون روش آن تجربي و بر سبيل سنت و عادت بود، با خواستهاي جامعه آن زمان تطبيق مي کرد و همگام بود. درسها و فعاليتهاي مکتب در متن زندگي آن روز جامعه بود. مکتب چنان تربيت مي کرد که جامعه مي خواست و جامعه محصولي مي خواست که متکب مي توانست بدهد...

شعر در دبستان
 

درکتابهاي دبستان شعر و داستانهاي منظوم فراوان بود. ولي اشعار کتابها حتي کتابهاي اول از حيث کلمات و عبارات دشوار و پيچيده و از حيث معني دور از ذهن و درک کودکان و از حيث موضوع بيرون از محيط زندگاني آنان بود. آموختن و تدريس آنها نيز از لطافت و ظرافت و ذوق هنري بي بهره بود. معلمان اين شعرهاي دشوار و پيچيده ي دور از ذهن کودکان را يک بار بي روح، خشک و نازيبا مي خواندند و در حالي که بچه ها نه درست خواندن لفظ آنها را ياد گرفته بودند، نه از معني آنها سر در مي آوردند، دستور صادر مي شد که آنها را براي زور بعد حفظ کنند. گاه شعرهائي که مي بايستي براي فردا حفظ مي شد تا بيست بيت بلکه بيشتر بود. سزاي حفظ نکردن شعر هم وحشتناک بود. اما نفهميدنش دردسري ايجاد نمي کرد. اين بود که نسبت به شعر بي علاقه گي و رميدگي پيدا مي شد و در تمام مدرسه ها شعر خواندن و شعر ياد گرفتن براي کودکان نوعي شکنجه بود. ابيات ذيل نمونه هايي از اشعار کتابهاي ابتدائي بود:
اي روبهک چرا ننشستي به جاي خويش با شير پنجه کردي و ديدي سزاي خويش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بي خرد با نفس خود کند به مراد هواي خويش ***
يکي خارپاي يتيمي بکند به خواب اندرش ديد صدر خجند
همي گفت و در روضه هاي چميد کزان خار بر من چه گلها دميد ***
اي چارده ساله غرة العين بالغ نظر علوم کونين
حتي سرمشقها از مصراعهاي دشوار انتخاب مي شد که بچه ها از معناي آنها سر در نمي آوردند، بخصوص بچه هاي کلاسهاي پايين دبستان. مانند:
بر در اربابت بي مروت دنيا چند نشيني که خواجه کي به در آيد؟ ***
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند کان را که خبر شد خبري باز نيامد ***
آنان که خاک را به نظر کيميا کنند آيا بود که گوشه ي چشمي به ما کنند؟
هر چه بود به هر حال در کلاس پنجم دبستان تجريش، با توشه هايي که از خانه و محل و مکتب و مسجد وتکيه به دست آمده بود، ميل به شعر گفتن در من غليان کرد و شروع به ساختن اشعاري به تقليد از اشعار کتابهاي درسي يا منظوم ساختن داستانهاي منثور کتاب کردم.
در اين کلاس علاوه بر من که از دربند مي آمدم، شاگرد ديگري بود که از درکه مي آمد، او هم شعرهائي مي ساخت. گاهگاهي با اجازه ي معلم کلاس که مدير مدرسه هم بود و معلم بود، شعرهائي را که ساخته بوديم در کلاس مي خوانديم.
در کلاس ششم و سه کلاس اول دبيرستان،به تقليد از نصاب الصبيان که آن را در مکتب خوانده بودم، انواع و اقسام اسامي و کلمات تاريخي و جغرافيائي و طبيعي را که مي بايستي حفظ مي کردم در شعر مي گنجاندم و آنها را حفظ مي کردم.

انگيزه هاي سرودن شعر کودک
 

درروزگار نوجواني که سرودن شعر را آغاز کردم، هدف خاصي از اين کار نداشتم. گفتن شعر برايم به صورت نيازي درآمده بود و بي اراده در هر جا و هر حال که به ذهنم جاري مي شد، مي گفتم. اساساً وزن را دوست داشتم و به نظم کشيدن کلمات مورد علاقه ام بود و چنانکه قبلاً بيان شد علاقه ي اطرافيان در خانه و اجتماع به شعر، حساسيت نسبت به وزن و آهنگ را از کودکي در من ايجاد کرده بود. چنانکه هر صدائي را که گوشم از محيط مي گرفت، اگر برايم جالب بود، آن را تکرار مي کردم و اگر آن صدا ترکيبي از کلمات و سخني بود، حتي اگر معني کلماتش را نمي فهميدم باز هم از تکرار آن خودداري نمي کردم.
روزي در ماه محرم دسته ي عزاداري از نزديک خانه ما عبور مي کردند و چيزي را مکرراً به فواصل معين مي خواندند که به گوش من چنين آمد:
الا فلا فولي شد. از آن روز به بعد صدها بار اين ترکيب بي معني را تکرار کرده ام و هنوز هم آن را به ياد مي آورم، و نمي دانم اصلش چه بوده، و از آن نيز بدم نمي آيد. يا از دسته اي که که به پيشباز دسته اي ديگر رفته بود، صدائي با چنين ترکيبي از کلمات به گوشم خورد: الم مسل مل لبا. تا سالها اين ترکيب را به همين صورت و بدون آنکه معني آن را بدانم تکرار کردم. تا بعدها فهميدم اصل آن اين بوده است: اهلا و سهلا مرحبا.
شعرهاي بي معني که مايه ي آنها فقط کلمات آهنگين و وزنهاي دلنشين بود، چنان در من و دريچه هاي ديگر اثر داشت که با يک بار شنيدين، آنها را ياد مي گرفتيم. مانند:
اتک متک توتکچه شم رم پالونچه
ميخ ملخ شازاده تپ توپ کناره
***
آني، اوني، کفتالي چين، چون، به رفتن
اتکان واتکان پي ليتکان
بعدها کم کم از شعر براي شوخي و خنده و بازي و دست انداختن همبازيها استفاده مي کرديم. براي اين مقصود علاوه بر اينکه شعرها و متلهاي ساخته و آماده هم بود، بچه ها خودشان نيز از وقايع و پيشامدها و اتفاقات جالب الهام مي گرفتند و شعري مي ساختند. مثلاً سه مصراع آخر شعر دويدم و دويدم را که چنين است:
محمود بالا بالا وقتي مي ري به بازي
نکني زبون درازي
براي بچه هايي که در بازي حرف مي زدند، يا قيل و قال مي کردند مي خواندند. يا در شعر جم جمک برگ خزون آمده است:
هاجستم و واجستم تو حوض نقره جستم
نقره نمکدونم شد حاجيه به قربونم شد
گرچه اين شعر بيشتر به دخترهاي دم بخت و رسيده مي خورد، ولي پسر و دختر،کوچک و بزرگ آن را مي خواندند و مي خنديدند.
و يا مثل:
اتل متل توت متل پنجه به شير مال و شکر
رقيه کجاست؟ تو باغچه چي مي چينه؟ آلوچه
آلوچه ي سگرمه براي کي؟ براي بچه هاي کوچه
براي کساني که اسمشان اسدالله بود، به شوخي مي خواندند:
اسدالله دولا دولا آش مي خوري بسم الله
هنگامي که بچه ها چرخ مي زدند، اين شعر را مي خواندند:
چرخ چرخ عباسي خدا منو نندازي
در سنين بالاتر شعرهائي که براي بيان واقعه اي، يا داستاني، يا نمايشي از چيزي يا کاري ساخته شده بود، خوانده مي شد. چه آنهايي که قبلاً ساخته شده و مشهور بود، چه آنهايي که خود بچه ها مي ساختند. مانند اين شعر که مراحل مختلف شخم زدن زمين و کشت گندم تا پختن نان را مجسم مي کرد.
گندم، گل گندم گل گندم گل گندم
زمينش مال من آبش مال مردم گل گندم
شخمش مي زنم همچين و همچون گل گندم
گندم مي کارم همچين و همچون گل گندم
آب پيش مي دم همچين و همچون گل گندم
يا اين شعر:
کلاغه مي گه:
غارو غارو غار مي کنم واست آقارو بيدار مي کنم واست
الاغه ميگه:
عرو عرو عر مي کنم واست پشکل تر مي کنم واست
يا اين شعر:
يکي بود يکي نبود سر گنبد کبود پير زنيکه نشسته بود
خره خراطي مي کرد شتره نمدمالي مي کرد
سگ واق واق مي کرد گربه پياز داغ مي کرد
براي قليان ساخته بودند:
دالون دراز ملا باقر هميشه مي گه قرو قرو قرقر
از روي صداي زه پنبه زني ساخته بودند:
پيم پيم پمبه پيم پيم پمبه
آسين قبا پمبه مال فقرا پمبه
در سال 1321 که اولين روزنامه به نام نونهالان براي کودکان و نوجوانان در ايران به چاپ رسيد، شعر من به مطلع ذيل در آن چاپ شد:
سوسکه ميگه جير جير کرده گلوم گير گير
پس از تحقيق معلوم شد که اين شعر و چند شعر ديگر را آقاي دکتر عبدالله فريار، استادم به دفتر روزنامه داده است.تا چند شماره ي بعد نيز در هر شماره شعري از اشعار مرا به چاپ مي رساندند.
در سال 1322 دو شعر من تحت عنوان ستاره و ماده غاز، در شماره هاي چهارم و نهم مجله ي سخن که تحت مديريت آقاي دکتر ذبيح اله صفا و سر دبيري آقاي دکتر پرويز ناتل خانلري و سپس مديريت آقاي خانلري و سردبيري آقاي احمد بيرشک اداره مي شد، به طبع رسيد.
در سال 1323 اولين شماره ي مجله ي بازي کودکان که صاحب امتياز آن آقاي ابراهيم بني احمد بود، منتشر شد که شعرهاي من در آن به چاپ رسيده بود و پس از مدتي نيز به سردبيري آن انتخاب شدم.
در سال 1323 شعر من تحت عنوان انديشه ي يک پرنده که ترجمه اي از يک شعر انگليسي بود در سالنامه ي دانشسراي عالي به چاپ رسيد که بعدها به عنوان ترجمه اي صحيح با رعايت امانت از حيث انطباق با اصل در کتاب فن ترجمه ي انگليسي، تاليف آقاي دکتر علاء الدين پازارگادي براي نمونه آمده است.
در سال 1324 اشعار من وارد کتابهاي ابتدائي اراک و پس از آن وارد کتاب کلاسهاي اول و دوم و سوم کليه ي دبستانها شد که تا کنون ادامه دارد.
در سال 1328 به مديريت مجلات دانش آموز و سازمان جوانان شير و خورشيد سرخ که دو نشريه وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) براي کودکان و نوجوانان بود، منصوب شدم.
در ششم دي ماه سال 1335 اولين شماره ي مجله ي کيهان بچه ها منتشر شد. من و آقاي جعفر بديعي در ايجاد آن همکاري داشتيم. بعدها آقاي جعفر بديعي به عنوان صاحب امتياز و من به عنوان مدير کيهان بچه ها تا سال 1358 به انتشار ادامه مي داديم.
در تهران مصور کوچولوها (تاسيس 1336) و چند مجله ي ديگر که براي کودکان منتشر مي شد از اشعار من به چاپ مي رسيد.
موضوعات شعر من
موضوع شعر گاه خود پيش مي آمد و محيط القاء مي کرد، گاه براي بيان منظورهاي خاص، موضوعهاي مناسب انتخاب مي شد. في المثل بنا به وظيفه ي يک معلم و مربي از جمله کارهاي من اين بوده است که گاه در برابر موضوع شعري که از سابق وجود داشته و در اذهان جاي گير شده است ولي از نظر اجتماعي و تربيتي و تاثير رواني در آن عيبي تشخيص مي دادم و زيان آورش مي ديدم، شعري از نو مي ساختم و منتشر مي کردم به اميد اينکه روزي جايگزين آن مي شود.
مثلاً در مورد شعري که مادران براي پسران کوچک خود مي خواندند و بعدها هم آن را پسرها تکرار مي کردند و چنين بود:
پسر به پسر قند عسل دختر به دختر کپه خاکستر
و دخترها هم در برابر اين تحقير و اهانت مي خواندند:
دخترا تنگ طلا پسرا برق بلا
من دو شعر ساختم که هدفم از ساختن آنها بيان صفات خوب هر يک و برابر و مساوي نشان دادن هر دو و مبارزه با اين سنت بود که پس از وضع حمل مادر، اگر براي پدر خبر مي بردند که نوزاد پسر است، مژدگاني مي داد و شادي مي کرد و جشن مي گرفت. ولي اگر دختر بود، اساساً کسي جرأت نمي کرد که براي پدر خبر ببرد و زائيدن دختر براي مادر باعث سرافکندگي و سياه بختي و گاهي جدائي بود. شعرهايم چنين بود:
من که از گل بهترم پسرم من پسرم
در دبستان همه را مثل خود مي شمرم
مادر از من راضي ست هست راضي پدرم
***
بچه ها من دخترم در خوشزباني نوبرم
در خانه داري ماهرم شريک کار مادرم
وقتي که پيش پدرم شيرين به مثل شکرم
اين دو شعر به کتابهاي اول ابتدائي راه يافت و سالها در آنها به چاپ مي رسيد.
گاهي موضوع شعر از برخورد با اشخاص پيدا مي شد. چنانکه:
دوازده ساله بودم. روزي در خانه ي ما را کوبيدند. در را باز کردم. مردي کوتاه قد را ديدم که يک کلاه استوانه اي کوتاه به سر داشت. روي کلاه يک دستمال خال خال معروف به دستمال پيچازي انداخته بود که مانند روسري گوش و گردن او را پوشانده بود. صورت بسيار با نمک و جالبي داشت. با نگاه اولي که به او کردم، خنده ام گرفت. خنده را به سختي مهار کردم. او به من چيزي نمي گفت. فقط با چشمان گرد و ريزش که بالاي دو گونه ي قرمز مي درخشيدند، نگاهم مي کرد. از او پرسيدم: با کي کار داريد؟ با صدائي خنده آور و شوخي نما گفت: به پدرتان بگوئيد شغال الملک است. تصور کردم کلمات را درست نشنيدم. پرسيدم. کي؟ جواب داد: شغال الملک! ديگر بي اختيار خنده را سر دادم. او هم براي اينکه مرا بيشتر بخنداند، شروع کرد. به خواندن اشعاري درباره الاغ و قاطر و شتر و اسب، و همزمان با خواندن شعرها که وزن آنها متناسب و با سرعت حرکت پاي هر يک از اين حيوانات بود، اداهائي در مي آورد و حرکاتي مضحک مي کرد.
شعرهاي او به يادم نماند ولي وزنها در خاطرم نقش بست، تا زماني که خواستم براي جلب ترحم و محبت بچه ها به حيوانات و بيان ظلم و ستمي که انسانها بخصوص بچه هاي کوچه به حيوانات مي کنند، همچنين مطرح کردن روابط اجتماعي ستمکار و ستم کش و بهره کشي هاي ظالمانه اشعاري بسازم، به ياد وزنهاي شعر شغال الملک افتادم و در آن وزنها اين شعرها را ساختم:
الاغه ميگه
يک و دو يک و دو قيمت جان شده جو
نه جوي، نه کاهي هي برو، هي برو
چه راهي، چه راهي! چشمم ميره سياهي
يا سيخه يا چوبه
نکرده هيچ گناهي
قاطره ميگه
هفت و هشت، هفت و هشت رفتم رشت، رفتم رشت
شب تا روز، روز تا شب يا در کوه يا در دشت
مظلومي بار بکش
دير بجنب چوب بچش
شتره ميگه
دويست و بيست، دويست و بيست چون من کسي پر کار نيست
من مي روم هميشه راه کيلومتر و فرسنگ چيست از آنکه هست بي زبان بار مي کشند بي گمان
اسبه ميگه
چهار چهار چهار چهار
شدم ز تاخت بي قرار
دندان من شمرده اند
سرم شدند خواب سوار
تا مي روي، برو برو
تا مي دوي، بدو بدو
گاه خود بچه ها الهام دهنده ي موضوع شعر من بوده اند. روزي از کوچه اي مي گذشتم. بچه اي در حدود يک سال و نيمه، با لپهاي گل انداخته و چشماني سياه و گرد و شلواري در حال افتادن از پا، تاتي تاتي راه مي رفت. ناگهان پايش ليز خورد و با صورت به زمين افتاد. به طرف او رفتم که از زمين بلندش کنم ولي قبل از من خودش با احتياط تمام از زمين بلند شد. به دور و برخورد نگاهي کرد. صورتش خراش برداشته و از آن خون بيرون زده بود، تا چشمش به من افتاد لبخندي شيرين زد و گفت: افتادم زمين.
ازمشاهده ي حالت اين بچه و نگاه او و اينکه خواست چيزي بگويد تا از خجالت زمين خوردن نجات يابد و خود را شجاع و خوش خلق هم نشان بدهد، حالي که ترکيب از رقت، محبت، تحسين و شادي بود، به من دست داد و بي درنگ گفته ي او را يکي از مصراعهاي شعر خود قرار دادم و گفتم:
افتادم زمين از بالا پايين
شد صورتم خونين و مالين
خنديدم فقط همين و همين
گفت مادرم بچه شيرين
گريه نکردي به به آفرين
در سال 1323، که از دانشسراي عالي فارغ التحصيل شدم، چنين رسم بود که شاگردان اول و دوم رشته ي ادبي با ده ساعت کار در هفته، در تهران به کار گماشته مي شدند و به آنها اجازه داده مي شد که در دوره ي دکتري ادبيات به تحصيلات خود ادامه دهند. محل حقوقي مرا به دانشجوئي دادند که به جاي کليه ي شرايط پارتي داشت و من ناچار شدم که براي کار به اراک بروم. عکس العمل يأس و احساس ستمي را که از اين راه کرده بودم، به جاي ناله و مويه و شکوه از ستم روزگار مانند موارد بسياري دستمايه ي گفتن شعري براي کودکان کردم که چند بيت آن به شرح ذيل است:
زنبور عسل
من گل شناسي ماهرم در امتحانش حاضرم
گل داد تصديق مرا تصديق تحقيق مرا
اکنون من از دانش پرم در گل شناسي دکترم
و شعر را چنين به پايان رساندم که درست نيست که انسان هميشه به بازي و تفريح وقت خود را بگذارند، بلکه کار هم بايد بکند، چنانکه در پايان شعر آمده است:
يکدم اگر بازي کنم يکدم عسل سازي کنم
در سال 1323 که در شهر اراک در دبيرستانها تدريس مي کردم صبح روزي که به سوي مدرسه مي رفتم به دوستي برخورد کردم و با او همراه شدم.
او متکلم وحده شده بود و من مستمع وحده. من سر را به زير انداخته بودم و درباره درسي که چند دقيقه بعد بايستي مي دادم فکر مي کردم. نزديک مدرسه که سر برگرداندم تا از دوست خداحافظي کنم، از دوست خبري نبود. بلکه همراه من خري بود که با من همقدم شده بود. اين واقعه انگيزه ي گفتن شعري براي خر بيچاره شد و همدردي با او به پاداش همقدمي.
خرک چموش
اين خرک دراز گوش اين دم بريده ي چموش
هر که به او هين بکند مي زندش جفت و لگد
چون موزيک جو مي زند عر مي زند دو مي زند
بنا که مي کند به عر شود ز خويش بي خبر
خوشي زند زير دلش به غيظ گويد اي ولش
خري به يکباره کند تنگ خودش پاره کند
به چپ رود به راست رود به پيش دود به چپ دود
تا دو سه تا چوپ نخورد عرعر خود را نبرود
بسته زبان گرچه خره به قدر خود با هنره
بر سر و دم چوب مي چشه به پشت خود بار مي کشه
صاحب او نان مي خوره چوبش به حيوان مي خوره

زبان شعر
 

من نمي توانم با آن عده که مي گويند زبان شعر بايد هميشه زباني از ابهامها، مرموز و منحصراً خيال انگيز باشد، هم عقيده باشم ،بخصوص در مورد شعر کودک. زبان شعر مانند زبان نثر زباني قابل کاربرد براي انديشه ي شاعر و بيان نظر او درباره ي هر چيزي از چيزها و امري از امور و موضوعي از موضوعات است.اگر به نثر مي توان موضوعي را بيان، مطلبي را عنوان، کسي را راهنمائي کرد، چيزي را مورد انتقاد قرار داد، تشويق به امري و نهي از چيزي، وصفي کرد، به طنز گفت،به جد گفت، ابراز شادي و بيان غم کرد، بيان آنها به زبان شعر نيز مجاز است.
اينکه عده اي حدود شعر را محدود و دامنه ي آن را کوتاه مي کنند، کاري بجا نيست.در حالي که زبان شعر زباني زيبا، موزون، خوشاهنگ، جالب و جاذب، سريع التأثير و نيز نفوذ است، چرا از آن براي امور زندگي استفاده نشود؟ و اگر استفاده شد بگويند شعر نيست. پس چيست؟
اگر مي گويند نام آن نظم است، کلمه نظم از ارزش اينگونه اشعار نمي کاهد، زيرا معني نظم عامتر از معني شعر است. از طرفي کلام را به طور کلي به نظم و نثر تقسيم مي کنند، از طرف ديگر اگر کلامي مقيد به هيچگونه نظمي نباشد نه تنها شعر نيست، نثر هم نيست. بلکه تعدادي کلمات است که مانند مخلوطي از حبوب در طرفي ريخته باشند.
ضمناً در مورد معني کلمه ي نظم خوب است توجهي به دو بيت حافظ شيرين سخن کنيم. او هم از نکته گيري حاسد به فغان آمده و فرموده است:
حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
***
کسي گيرد خطا بر نظم حافظ
که هيچش لطف در گوهر نباشد
بنابراين عقيده بود که در مجلات بازي کودکان، دانش آموز، سازمان جوانان شير و خورشيد سرخ و کيهان بچه ها که سر دبيري يا مديريت آنها را به عهده داشتم، هر جا تشخيص مي دادم که اگر موضوع انتقادي، تربيتي، بهداشتي، اخلاقي و اجتماعي مورد نظر که گاهي سر مقاله را تشکيل مي داد، به شعر باشد، موثرتر واقع مي شود و بيشتر در ذهن کودکان مي ماند، آن را به شعر مي گفتم و در مجله درج مي کردم.
مثلاً در مورد بچه هايي که در ايام تابستان در کوچه ها جمع مي شدند و به يکديگر سنگ مي زدند، يا به خانه هاي مردم سنگ مي انداختند، شيشه ها را مي شکستند، تصميم گرفتيم که در مجله ي بازي کودکان که صاحب امتيازش آقاي ابراهيم بني احمد بود و سر دبيرش من مطلبي بنويسيم و بچه ها را از اين کار منع کنيم. در همين انديشه بوديم که يکي از همين سنگها به سر فرزند آقاي بني احمد خورد و آن را شکست و بچه را روانه ي بيمارستان کرد. اين اتفاق عزم ما را در نوشتن مقاله جزم کرد. نوشتن مقاله را من به عهده گرفتم. ولي آن را به شعر نوشتم. آنهم بر وزني برانگيز و نشاط آور که براي جست و خيز و رفتارهاي پر تحرک بچه ها مناسب بود. با اين شرح:
آهاي آهاي اي بچه جان توي کوچه سنگ تهران
سنگ بزني سر ميشکني خدا نکرده ناگهان
سر که شکستي شر و شر خون مي ريزه از جاي آن
صاحب سر داد مي کنه آي پاسبان – آي پاسبان
مي بردت کلانتري به ضرب و زور، کش کشان
آنجا ترا حبس مي کنند بين تمام حبسيان
از پدرت پول مي گيرند به اسم جرم يا زيان
با بجهي ازين بلا کندي تو هفت دفعه جان
مخر براي خود ستم سنگ تهران سنگ تهران!
در اين شعر علاوه بر اينکه کار خطرناک و زيان آوري مورد انتقاد قرار گرفته بود، معلوماتي اجتماعي به بچه داده شده بود که کار خطا چه جرياني به دنبال دارد و عواقبش چيست؟
پس از بيرون آمدن آن شماره ي مجله، اين شعر بر سر زبانها افتاد و بچه ها همه جا در کوچه ها آن را مي خواندند. اکنون نيز اشخاصي چهل پنجاه ساله هستند که اين شعر را از بردارند و آن را يکي از خاطرات جالب خود مي دانند.
درباره تخمه شکستن در سينما و فوت کردن پوستها بر سر و رو و دامن تماشاگران که يک بار نيز شامل خود اينجانب شد، در ستون انتقادي مجله ي بازي کودکان شعري درباره ي تخم شکستن ساختم و در مجله درج شد که مطلعش اين بود:
تخمه شکستن همه جا بد است و زشت و بدنما
يا درباره ي سيگار کشيدن که گاهي ديده مي شد که کودکان هم به تقليد از بزرگتران سيگار مي کشند، شعري در مجله درج کردم که چند بيتش بدين قرار است:
فکر مي کني اين کار خوبه؟ کشيدن سيگار خوبه؟
تو آدمي يا دودکشي؟ يا چوب روي آتشي؟
آخر بگو چه سود داره چه فايده اين دود داره؟
سيگار کشي هنر نشد جز مايه ي ضرر نشد
باعث زجر و دردسر براي مردم دگر
اين شعر نه تنها در سال 1323 بر سر زبانها افتاد، بلکه در ماه فروردين 1365 نيز آن را در راديو به دنبال شرح مضرات سيگار خواندند که شايد کسي آن را در حافظه داشته است.
گاهي ديده مي شد و هنوز هم ديده مي شود که در محيط هاي کثيف بچه با مگس سازگار شده و مگسهايي را که روي لب، کنار چشم و زير سوراخ بيني او مي نشينند،تحمل مي کند.حتي آنها را نمي پراند، و مگسها هم به تغذيه در جاهاي مناسبي که گير آورده اند مشغولند. چه زباني مناسبتر از اين شعر بود که در ستون بهداشتي مجله، زير تصوير يک مگس بزرگ درج شد؟
مگس ميگه
خاکروبه ها جاي منه کثافت اعضاي منه
تخم هزار ناخوشي چسبيده بر پاي منه
نام کثيفم مگسه اين قد و بالاي منه
مشاهده مي شد که بچه ها وقتي اين شعر را مي خواندند، مگس را سر سختانه و خصمانه مانند بلائي از خود مي راندند و ديگر حاضر به ديدن آن هم نبودند. تشويق بچه ها به مشاهده، کنجکاوي، کسب تجربه، بي آزاري و خودداري از تخريب و انهدام محيط،زيباسازي و آبادسازي محيط زيست و سازگاري و همزيستي با ديگران و بسياري از امور اجتماعي ديگر، موضوعاتي بودند که گاه در ستونهاي انتقادي، راهنمائي، اطلاعات عمومي و بهداشتي مجلات کودکان به شعر درج مي کردم و مشاهده و تجربه به ما نشان مي داد که تأثير آنها بسيار زياد است.
منبع: منبع فصلنامه آثار ش2



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.