یک حساب ساده
حرف های پیامبر(ص) را که شنید چیزی در درونش جوشید. قلبش که گویی تا آن لحظه ایستاده بود ناگهان به کار افتاد و خونی تازه در همه رگ هایش جاری شد....
شنبه، 11 اسفند 1397
مردى که خود را خدا مى دانست
بالاى اتاق پذیرایى روى تشکى پوستى نشسته بود. روبه رویش یک سینى مسى بود. در سینى چند شیشه ى بزرگ و کاسه اى پر از خاک بود. دورتا دوراتاق پر از...
شنبه، 11 اسفند 1397
شنبه بازار ممنوع
فرمان رسید: ماهیگیری ممنوع. فرمان به گوش همه صیادان و ماهیگیران شهر ایله رسید.همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. -چرا ممنوع است؟
شنبه، 11 اسفند 1397
روزی که ابلیس مردود شد
خداوند به فرشتگان فرمود: بر آدم سجده کنید. فرشتگان، فرمان خداوند را شنیدند و در برابر آدم به سجده افتادند. آدم نگاهی به صف فرشتگان کرد....
شنبه، 11 اسفند 1397
محاکمه
صدای آقای وجدانی، قاضی دادگاه در سالن دادگاه پیچید: «دادستان محترم کیفر خواست متهم را قرائت کنند.» دادستان پوشه بنفشی را گشود و شروع به خواندن...
شنبه، 11 اسفند 1397
کلاس درس خداوند
هزاران سال از پی یک دیگر می آمدند و می رفتند.جهان در انتظار تحولی تازه بود. خداوند زمین را آفریده بود.آسمان را بر افراشته بود. خورشید هر روز...
شنبه، 11 اسفند 1397
فرمانروای مردم
فرمانروای زمین و آسمان، فرستنده ابر و باد و باران، تصویرگر رنگین‌کمان، خداوند بخشنده مهربان، جهان را آفریده بود، جنگل‌ها را رویانده بود و به...
جمعه، 10 اسفند 1397
از رنج تا گنج...
آن‌جا شهر تو بود، در آنجا به دنیا آمده بودی. خانه و کاشانه‌ات در آن قرار داشت و در یکی از کوه های همین شهر بود که تو را به پیامبری برانگیختند....
جمعه، 10 اسفند 1397
نشانه‌ها
ایستاده بودند و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دادند. مرد همه چیز را انکارمی‌کرد، می‌گفت: «این جهان خود کفاست. خود به خود آمده و خود به خود می چرخد...
جمعه، 10 اسفند 1397
قصه های حسنی (آقا معلم کتش را نپوشید)
آقای مدیر به ما خیر مقدم گفت وگفت: «شما گل هستید...و دیگر بزرگ شده‌اید.» ما هم صف ایستاده بودیم و می‌زدیم پس گردن هم و می‌خندیدیم. چند تا...
جمعه، 10 اسفند 1397
قصه های حسنی (تعطیلات)
آخرین امتحان را داده بودیم و نشسته بودیم روی پله‌های جلوی سالن امتحان. نشسته که نه، ولو شده بودیم چون احساس راحتی خاصی می‌کردیم. دیگر نه ترسی...
جمعه، 10 اسفند 1397
قصه های حسنی (درد سر)
تازه در کتابخانه را باز کرده بودم. پنج شش نفری پشت میزها نشسته بودند که سر وکله‌اش پیدا شد. آرام و بی سر و صدا بی‌سلام و احوالپرسی، با یک بغل...
جمعه، 10 اسفند 1397
کتابخانه اموات
وارد کتابخانه که شد، یک‌راست رفت سراغ قفسه‌های کتاب و شروع به گشتن میان آنها کرد. کتابی برمی داشت، ورق می‌زد نگاه می‌کرد و دوباره سر جایش می‌گذاشت،...
جمعه، 10 اسفند 1397
سرنخ (قسمت دوم)
در قسمت قبل خواندیم که امیر و پسر عمه‌اش برای خرید نان از خانه بیرون رفته بودند که متوجه شدند شیشه‌ی ماشین پدر امیر شکسته است. این موضوع توجه...
جمعه، 10 اسفند 1397
سرنخ (قسمت اول)
نمی‌دانم چرا رفتنه متوجه نشده بودیم، نه من، نه امیر، پسر داییم. دایی احمد با خانواده دیشب آمدند خانه‌ی ما. شب خانه‌ مان خوابیدند. البته دیروقت....
جمعه، 10 اسفند 1397
یک کم دیگه بخوابم
صدای مامان تو گوشم می­ پیچد: «بلندشو دیگه دختر، آخه تا کی قراه بخوابی؟ یک نگاه به آسمون بنداز، هوا داره تاریک می­شه، بلند شو دیگه...» ملافه...
جمعه، 10 اسفند 1397
آرزوهای سوسکی
بچه سوسکه وایساده بود جلو آینه و با چاله چوله های صورتش ور می رفت. ننه اش اومد و گفت:« ذلیل شده انقدر اونجا وای نسا! آخر یه دمپایی نثارت می کنن...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
موی سرگردان
چند روزی می‌شه که از سرمراد جدا شدم. دلم بدجوری هوای آبادیم رو کرده، خدا بگم مراد رو چکارش کنه، ببین چه جوری همه ما رو آواره کرد! کاش حداقل...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
دانش ­آموز تازه وارد
قیافه­ اش خیلی درهم و برهم بود. انگار هر لحظه نزدیک بود اشک­ هایش سرازیر شود. می ­دانستم تازه از یک مدرسه­ دیگر به مدرسه­ ما آمده است. حتما احساس...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397
عدالت سوسکی
یکی بود که اون یکی یه سوسکه بود. سوسکه طلایی بود، موهای بلند داشت با دست و پای کشیده. خلاصه توی سوسکا خیلی خوشگل بود. مامانش از بچگی هی قوربون...
پنجشنبه، 9 اسفند 1397