بحثى درباره جامعه شناسى معرفت (قسمت اول)

گفتگو بامهران شيراوند ، پژوهشگر و مدرس جامعه‌شناسى دانشگاه

اشاره:
جامعه شناسى معرفت هرچند رشته مطالعاتى ديسيپلينه متأخرى است اما ريشه در تاريخ چند هزار ساله تفکر اجتماعى بشر دارد.در گفتگوبا گفتگو با مهران شيراوند پژوهشگر و مدرس جامعه‌شناسى دانشگاه به واکاوى اين شاخه از جامعه شناسى پرداخته ايم که مشروح آن در ذيل از نظرتان مى گذرد.
در بحث پيرامون روابط جامعه‌شناسى با ساير رشته‌هاى علمى ضرورى است که سعى کنيم در درجه اول يک طبقه‌بندى موقتى از علوم اجتماعى به دست دهيم و سپس روابط آن را با ساير رشته‌ها بررسى نماييم. بدوا بايد گفت در اين زمينه على‌رغم بحث‌هاى مفصلى که شده است اتفاق نظر کلى وجود ندارد و از اين‌رو طبقه‌بندى‌هاى بسيار نامتجانسى در دست است. بسيارى از طبقه‌بندى‌هاى ارائه شده از اين جهت نارسا هستند که علوم مختلف را در کنار هم قرار مى‌دهند بى‌‌آنکه به روابط و تداوم ميان آنها توجه داشته باشند. گاستون ريشار استاد جامعه‌شناسى در دانشگاه بردو فرانسه در کتاب مفاهيم مقدماتى جامعه‌شناسى طبقه‌بندى زير را ارائه مى‌‌کند.
1- شناخت توصيفى امور اجتماعى يعنى تاريخ و قوم‌شناسى 2- علوم اجتماعى مجرد يا انتزاعى که هر کدام جنبه‌اى ازماهيت يا فعاليت انسانى را که تحت تاثير زندگى اجتماعى قرار مى‌گيرد مطالعه مى‌کند، مانند اقتصاد سياسى 3- جامعه‌شناسى تطبيقي، يعنى مطالعه گونه‌هاى اجتماعى از نظر ساخت و روابط و پيوستگى آنها که از نظر روش استنتاجى و توجيهى است. اين زمينه در عين حال ترکيبى (سنتتيک) نيز مى‌باشد، چرا که رابطه‌اى ميان مطالعات آماري، اقتصادي، تاريخي، قوم‌‌شناسى برقرار مى‌کند و هدفش تدوين تئورى علمى همبستگى ميان امور است.
دانشجويى که درصدد باشد بداند مشخصا چه موضوعاتى به جامعه‌شناسى تعلق دارد و چه مرزهايى آن را از ساير علوم اجتماعى جدا مى‌کند در بسيارى از موارد توفيق چندانى به دست نخواهد آورد. روابط اجتماعى «اجتماعي» هستند و نه فقط از نوع جامعه‌شناختي، اقتصادى يا سياسي.
پير ناويل اعتقاد دارد که جامعه‌شناسى محل تقاطع مجموعه رشته‌ها و تحقيقات علمى در زمينه علوم اجتماعى و يا سنتز آنها است. او تصريح مى‌کند که بسيار مشکل است که بدون اتکا به نتايج به دست آمده در بسيارى از زمينه‌هاى ديگر بتوانيم به بررسى در جامعه‌شناسى به طور مستقل دست بزنيم، چرا که به نظر او جامعه‌شناسى يک علم «چهار راهي» است که ناشى از تقاطع علوم ديگر است.
از ديد ارتباط جامعه‌شناسى با علوم اجتماعى به طور کلى مى‌توان از چند نظر ياد کرد: الف) دسته‌اى عقيده دارند که علوم اجتماعى در حکم شعبه‌هاى جامعه‌شناسى است. زيرا تمام پديده‌هاى اجتماعى در جامعه‌شناسى مورد مطالعه قرار مى‌گيرد. ب) عده‌اى عقيده دارند که جامعه‌شناسى درباره روابط علوم اجتماعى مطالعه مى‌کند و جامعه‌شناس موضوع مطالعات علماى رشته‌هاى ديگر را با هم ارتباط مى‌دهد. ج) دسته‌ديگرى عقيده دارند که موضوع جامعه‌شناسى با علوم اجتماعى يکى است. جامعه‌شناسى هم امور اجتماعى را بررسى مى‌کند و روش آن تفاوت چندانى با علوم اجتماعى ديگر ندارد.
در اين ارتباط بايد توجه داشت که علوم اجتماعى هر يک جنبه خاصى از زندگى اجتماعى را بررسى مى‌کنند و با همديگر روابط نزديک دارند و نقطه توجه هر يک بر جنبه بخصوصى از زندگى اجتماعى است. مشکل در اين است که مرزهاى قاطع و ثابتى اين علوم را از يکديگر جدا نمى‌کند. علم اقتصاد به نظام تامين احتياجات مادى بشر، علم سياست به بررسى نظام حکومتى و روابط ناشى از آن، روانشناسى اجتماعى به جنبه‌هاى روانى حيات اجتماعى و بر اين قياس جامعه‌شناسى به پديده‌ها و روابط اجتماعى مى‌پردازد و در حقيقت در جامعه‌شناسى از کليه علوم اجتماعى ديگر استفاده مى‌شود. جامعه‌شناسى گذشته از ديد کلى که ناظر به جنبه‌هاى عمومى اجتماعى است توجه به جنبه‌هاى خاص مربوط به علوم اجتماعى و جنبه‌هاى مشترک آنها با جامعه‌شناسى دارد و نتيجه اين اشتراک موضوعى رشد رشته‌هايى مثل جامعه‌شناسى اقتصادي، جامعه‌شناسى حقوقى و جامعه‌شناسى سياسى است که مرز ميان جامعه‌شناسى با اقتصاد، حقوق و علم سياست هستند. جامعه‌شناسى و علوم اجتماعى ديگراز نظر حدود بررسي، عموما زمينه آنها با يکديگر مرتبط است و تفکيک موضوعى قطعى هر يک ممکن نيست. هر رشته‌اى به رشته ديگر کمک مى‌کند و جامعه‌شناسى هم گذشته از کمکى که به رشته‌هاى ديگر علوم اجتماعى مى‌‌کند از آنها نيز مدد مى‌جويد. به اين اعتبار، نه مى‌توان علوم اجتماعى ديگر را شعبات جامعه‌شناسى دانست و نه اينکه کار جامعه‌شناسى بررسى روابط علوم اجتماعى است و نه اينکه مى‌توانيم عقيده داشته باشيم تفاوت چندانى با علوم اجتماعى ديگر ندارد، بلکه بايد جامعه‌شناسى را شعبه‌اى از علوم اجتماعى دانست که با علوم ديگر اشتراک موضوعى دارد.
از آنجا که موضوع جامعه‌شناسى وسيع است به رشته‌هايى تقسيم مى‌شود که هر کدام زمينه خاصى براى خود دارند. هر يک از رشته‌هاى جامعه‌شناسى نقطه نظر خاصى پيدا مى‌کنند اما از آنجا که اين زمينه‌هاى متفاوت بتوانند به دستيابى قوانين حاکم بر جامعه به طور کلى نايل شوند و پديده اجتماعى تام و کامل را بررسى کنند طبيعى است که با يکديگر روابط و نقاط مشترک و اتحادى داشته باشند. برخى از مهمترين شعب کنونى عبارتند از: جامعه‌شناسى تاريخي، سياسي، اقليت‌ها، مذهب، حقوق، قشرها و طبقات اجتماعي، پزشکى و بهداشت، شهري، روستايي، اقتصادي، هنر، خانواده، آموزش و پرورش، علم، معرفتي، وسايل ارتباط جمعي، کار و شغل، سازمان‌ها، ادبيات، گذران اوقات فراغت، توسعه و انحرافات اجتماعي. در اين مورد بايد افزود که هر يک از رشته‌هاى فوق به اقتضاى وسعت زمينه مى‌تواند شعبى داشته باشند. به عنوان مثال بحث از جامعه‌شناسى مذهبى را در جامعه اسلامى مى‌توانيم طرح کنيم و يا اينکه انحرافات اجتماعى مى‌توانند شعب گوناگون داشته باشند.
تعريف انسان به عنوان موجودى که مى انديشد، فکر مى‌کند، يا انديشمند، انديشه‌گر، اهل فکر است قدمت چند هزار سال دارد. بر اين اساس انديشه يا فکر به مثابه ملاک انسانيت انسان و متمايز کننده وى از ساير مخلوقات عمدتا ثابت، مستقل، و مبرا از تاثيرات فردي، اجتماعى و محيطى تلقى شده است. اين حکم البته در قرون اخير تزلزل يافته و بر عده و عده کسانى که ثابت، استقلال و تعالى ذاتى فکر و معرفت را زير سوال برده‌اند، افزوده شده است چنين شائبه‌‌هايى بى‌شک اتفاقى جديد نيست و سابقه استدلال‌هاى نسبى کننده فکر و تغيير پذيرى انديشه و تاثيرپذيرى معرفت و زميني، اين جهانى وتابعى ديدن تفکر نيز به چند هزار سال تاريخ بشر باز مى‌گردد. در نتيجه هم مستقل و مطلق ديدن فکرو هم تبعى و متغير ديدن آن قدمت طولانى دارد، اگرچه سلطه و شمول اولى بخصوص در گذشته بيش از دومى بوده است. اما در نزد صاحب‌نظران و محافل و مکاتبى که فکر را غيرثابت و تاثيرپذير تلقى کرده‌اند، منابع تغيير و تاثير يکى نيست. منبع تغيير و تاثير و وابستگى فکر و معرفت در برگيرنده طيف وسيعى است از جسم و روان فرد تا محيط فيزيکى و طبيعي، محيط اجتماعى و تاريخي. آنها که محيط اجتماعي، تاريخى را سر منشا تاثير و تغيير و به اصطلاح، تعين فکر و معرفت در نظر گرفته‌اند از هواداران رسمى يا غير رسمى رويکردى هستند که در تقسيم‌بندى‌هاى معاصر مطالعات و تتبعات، جامعه‌شناسى معرفت نام گرفته است. تاکيد مى‌کنيم که به عنوان رشته‌اى مستقل و رسمي، جامعه‌شناسى معرفت يک پديده معاصر و قرن بيستمى است ولى نيز يادآور مى‌شويم که نوع توجهات و استدلال‌هايى که در جامعه‌شناسى معرفت امروزين مطرح است نظاير چند صد ساله بلکه چند هزار ساله دارد، آن هم در فرهنگ‌ها و تمدن‌هاى مختلف.
در تاريخ غرب سابقه ارتباط دادن فکر با واقعيت‌هاى اجتماعى به دوره کلاسيک يونان باستان باز مى‌گردد. حتى مطرح مى‌شود که عقيده افلاطون در اين مورد که معرفت حقيقى قابل دسترسى براى طبقات پايين جامعه نيست گوياى رابطه (تعيني) بين جامعه و معرفت است. چنين ديد تبعى و نسبى کننده را به وضوح مى‌توان در مکاتب غير افلاطونى قوى‌تر و پررنگ‌تر سراغ گرفت. سوفسطايى‌ها و اتميست‌ها اساسا ساحت‌هاى مختلف معرفتى را امورى ذهني، نسبى و متاثر از علايق فردى و اجتماعى مى‌دانستند. چنين ديدگاه‌هايي، البته به غرب محدود نمى‌شود. در چين باستان مکتب کنفوسيوسى و در هند فلسفه‌هاى هندى با تاکيد بر واقعيت‌ها و اقتضائات اجتماعى توجيه کننده و پيش برنده چنين نگاهى بوده‌اند.
در هر صورت در تمدن‌هاى غير هندى و چينى با توجه به حاکميت کلام‌هاى مسيحي، يهودي، اسلامى براى چندين قرن بعد از دوره کلاسيک يوناني، بحث از عوامل بيروني، اجتماعى موثر بر معرفت در محاق کم رواجى قرار داشت و دامن زدن به اين بحث‌ها و طرح چنين سوالاتى بيشتر حالت استثنا و پراکنده و گاه به گاه داشت.
عمده‌ترين مثال در اين مورد ابن خلدون از شمال آفريقا که مسلمان است که در قرن 14 ميلادى (هشتم هجري) به صورتى سنجيده و نظام‌مند و با روشى على به بررسى اثرگذارى پارامترهاى جغرافيايي، اجتماعى تاثيرگذار بر تمدن و وجوه مهم آن از جمله ذهن و فکر و معرفت پرداخت و در تاليف ماندگار خود مقدمه، فرايندهاى رشد و زوال تمدن‌ها را نهايتا به پارامتر‌هاى جامعه‌شناختى اتصال داد. بعد از حدود سه قرن در اروپاى مسيحى فرانسيس بيکن صحبت از چهار بت به عنوان منابع غفلت و گمراهى ياد کرد. اين چهار بت چنانکه در کتاب Novum organum آمده است عبارتند از بت‌هاى قبيله، غار، بازار و تئاتر، بنابراين چنين تصور شد که اين کار عقل‌گراها نظير بيکن است که با اين ريشه‌يابى‌ها يا کشف حجاب از چهره ايدئولوژى‌ها راه را براى ترک جهل و کسب معرفت درست هموار کنند. خط فکرى فرانسيس بيکن توسط تجربه‌گراهاى بريتانيايى مثل جان لاک، ديويد هيوم و جان استوارت ميل دنبال شد و در تاليفاتى که در باب فهم انسانى داشتند اسناد تفاوت‌هاى ذهنى و فکرى به تفاوت‌هاى طبيعي، بيش از پيش به حوزه تاثيرات اخلاقى و اجتماعى کشيده شد.
در خود اروپا، فيلسوفان اجتماعى مثل ويکو، روسو و منتسکيو بيان رابطه فکر و جامعه را از روزنه‌هاى متفاوتى تقويت کردند. ويکر در کتاب Scienza Nvova اساسا همان مطالبى را بيان کرد که ابن خلدون حدود سه قرن قبل بيان کرده بود. به بيان ويکو هر فاز تاريخى شيوه خاص تفکر و ذهنيت ويژه فرهنگى ارائه مى‌‌دهد.
منتسکيودر کتاب روح‌القوانين در ارتباط دادن بين جامعه و فرهنگ براى مثال بر توازى ساختار اجتماعي، سياسى و اشکال معرفت انگشت گذاشت. روسو از تاثيرگذارى منفى زندگى اجتماعى شهرى بر ذهن و انديشه سخن راند و دراميل گفت: انسان‌ها هر چه بيشتر با هم جمع شوند بيشتر فاسد مى‌شوند.
در قرن هجدهم، تلاش امانوئل کانت در توجه به واقعيت‌هاى محيطى در شکل‌گيرى فکر نمود متفاوتى داشت. او در ارائه مدل توليد معرفت سعى کرد نقش عقل و حس را آشتى دهد کتاب Critique of pure Reason وى گواه بر اين امر است. با اينکه تلاش او قدمى مهم در نزديک کردن دو اردوى عقل‌گرايى و تجربه‌گرايى در معرفت‌شناسى و متوازن کردن آن دو در مدل ارائه شده بود، بايد اذعان کرد که حاصل تلاش معرفتى کانت بيشتر ملاقات ذهن فرد با جهان فيزيکى بود و جاى مولفه اجتماعى در هر دو طرف تقريبا خالي. اين جاى خالى مى‌توانست با نوآورى‌هاى فلسفى هگل رفع شود. ورود دو مفهوم هگلى ديالکتيک وتاريخمندى در اين رابطه مهم است. کتاب Philosophy of Right وى اثرى است که اين نوآورى را از مقدمه‌اش هم مى‌توان ديد. ولى اين نوآورى فلسفى آغار راهى بود که شاگردان هگل آن را ادامه دادند و به انتها رساندند.
فيلسوفان جوان‌تر، معروف به هگلى‌هاى جوان، مثل بائر، استرنر، فوئر باخ، روگ و در نهايت مارکس و انگلس. نقش کتاب The Essence of christinity فوئر باخ در اين ميان برانگيزاننده بود. هگلى‌هاى جوان فلسفه کلاسيک آلمان و مشخصا ايدئاليسم هگلى را از آسمان به زمين کشاندند و به اصطلاح مادى کردند. خروجى اين جريان تفسيرى سياسى و بخصوص اقتصادى بود. از فرايندهاى تاريخي، اجتماعى که مارکس آن را به نهايت رساند و در دو اثر عمده خود، دست نوشت‌هاى اقتصادى و فلسفى 1844، و ايدئولوژى آسماني، با تفضيل بيشتر بيان کرد. به نظر او رابطه تعيين کنندگى قوى‌اى بين زندگى وآگاهى وجود دارد و در اين ارتباط زندگى است که آگاهى را تعين مى‌بخشد، نه آگاهى زندگى را. مشخص‌تر، «شيوه توليد در زندگى مادى مشخصه کلى فرايندهاى اجتماعي، سياسى و روحى زندگى را تعيين مى‌کند.» اين بيانى از رابطه زيربنا و روبنا در تفکر مارکسى است. براين اساس است که در ارتباط با تفکر نيز مارکس تحليلى طبقاتى دارد و معتقد است که ايده‌هاى مسلط در جامعه ايده‌هاى طبقه مسلط بر جامعه است.
منبع: روزنامه رسالت