چون وقت صبح چشم جهان سير شد ز خواب

شاعر : انوري

بگسسته شد ز خيمه‌ي مشکين شب طنابچون وقت صبح چشم جهان سير شد ز خواب
چون جوي سيم برطرف نيلگون سراببنمود روي صورت صبح از کران شب
يک سينه پر ز آتش و يک ديده پر ز آبجستم ز جاي خواب و نشستم به خانه در
باشد که يابم از لب نوشين او جوابباشد که بينم از رخ نسرين او نشان
والوده کرد نوک قلم را به مشک نابکاغذ به دست کردم و برداشتم قلم
گفتم هزار فصل و نماندم به هيچ باباول دعا بگفتم برحسب حال خويش
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتابگه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نياز
وي وصل دلرباي تو چون دولت شبابکاي نوش جان‌فزاي تو چون نعمت حيات
بر آتش شکيب دلم را مکن کبابدر خانه‌ي فراق تنم را مکن اسير
از باد با نفيرم و از آب در عذاببا دست بر لب من و آبست در دو چشم
سينه هزار شعبه برآرد ز تف و تابهر صبحدم که موج زند خون دل مرا
کف خضيب را کنم از خون دل خضابچرخ بلند را دهم از تاب سينه تف
داري مرا مصيب درين نوحه‌ي مصابگر هيچ‌گونه از دلم آگه شوي يقين
دلدار ماه‌روي من آن رشک آفتاببودم در اين حديث که ناگاه در بزد
در شاخهاي سنبل او بي‌قياس تابدر غمزه‌هاي نرگس او بي‌شمار سحر
بگرفتمش کنار و برانداختم نقابچون والهان ز جاي بجستم دويد پيش
بر دست بوسه دادم و بر روي زد گلابآوردمش بجاي و نشاند و نشست پيش
کورا به عمر خويش نديدم شبي به خوابطيره همي شدم که چنين ميهمان مرا
چندان يسار نه که کنم پاره‌ي جلابچندان درنگ که کنم خدمتي به شرط
وز آب ديده کرد زمين گرد او خلابمي‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا
گفتا چه حاجتست بگويم بود صوابالقصه بعد از آنکه بپرسيد مر مرا
آورده‌ام چو زاده‌ي طبع تو سحر نابگفتم بگوي گفت من از گفتهاي خويش
اندر حريم مجلس دستور کاميابتا بي‌ملالت اين را فردا ادا کني
بنوشته خط چند به از لل خوشابآخر نهاد پيش من آن کاغذ مديح
وي گفته چرخ جود ترا مالک الرقابکاي کرده بخت راي ترا هادي الرشاد
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاباز عدل کامل تو بود ملک را نصيب
گفت تو کرده قاعده‌ي نيستي خرابشد نيستي چو صورت عنقا نهان از آنک
تا روز حشر ژاله‌ي زرين دهد سحابگر يک بخار بحر کفت بر هوا رود
گيرند سروران زمان مر ترا رکاببوسند اختران فلک مر ترا عنان
و اشراف را ستانه‌ي والاي تو مبافلاک را زمانه‌ي اقبال تو نصيب
ايمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاباندر حريم حرمت تو ديده چشم خلق
زردي ز زعفران نشود سبزي از سدابتا بر بساط مرکز خاکي ز روي طبع
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناببادا جهان حضرت تو مرجع حيات
وي کرم را مفتح الابواباي سخا را مسبب الاسباب
بارگاه تو خلق را محرابآستان تو چرخ را معبد
در تو باب بحر بي‌پايابکف تو باب کان پر گوهر
لطف تو در شب امل مهتابعنف تو در لب اجل خنده
حرمت شيب يافتم به شبابصاحبا گرچه از پرستش تو
آستان مبارک تو مباز حديث و قديم هست مرا
که از اين بارگاه روي متاببارها عقل مر مرا مي‌گفت
گر درنگت شود بدل به شتابمايه گيرد صواب او ز خطا
دير آرام باش همچو رکابزود جنبش مباش همچو عنان
سخني دوست‌وار از هر بابدوش با يار خويش مي‌گفتم
مي‌نمايد مرا طريق صوابتا رسيدم بدين که عقل شريف
اي ترا نام در عنا و عذابکرد در زير لب تبسم و گفت
نه سال ترا ز بخت جوابنه سلام ترا ز بخت عليک
خجلي وقت دعوي از احبابطيره‌اي گاه سلوت از اعدا
تن ز دستي درين وثاق خرابتو چو هر غافلي و بي‌خبري
سال و مه مونس تو رحل و کتابروز و شب محرم تو کلک و دوات
نه ترا لذت طعام و شرابنه ترا راحت بقا و حيات
کدخدايي سرا اولوالالبابرمضان آمد و همي سازند
نکشي بار منت اصحابنزني لاف خدمت اشراف
هم خروش تو چون خروش غرابهم غريو تو چون غريو غريب
چون ملک بي‌نصيبي از خور و خوابچون فلک بي‌قراري از غم و رنج
طعمه‌ي صعوه و گلوي عقابمعده و حلق ناز و نعمت تو
سايه‌ي صاحب آفتاب و سحابگرچه در بذل و جود بنمايد
هست بي‌وزن‌تر ز پر ذبابگرچه بر خنگ همتش گيتي
از رخ ملک برگرفت نقابگرچه اقبال او که دايم باد
در يکي جام کي کند سيرابتشنگان حدود عالم را
قدري ملک و اندکي اسبابدر سمرقند و در بخارا هست
ديو آزرم را بود چو شهابدخل آن در ميان خرج فراخ
بسر آن رسان ز بهر ثوابمحرم من تويي مرا هم تو
مشنو اين از ره حديث و عتاببشنو اين از ره حقيقت و صدق
مکش از روي اضطراب نقابيک مه از عشق خدمت صاحب