اگر محول حال جهانيان نه قضاست

شاعر : انوري

چرا مجاري احوال برخلاف رضاستاگر محول حال جهانيان نه قضاست
بدان دليل که تدبيرهاي جمله خطاستبلي قضاست به هر نيک و بد عنان‌کش خلق
يکي چنانکه در آيينه‌ي تصور ماستهزار نقش برآرد زمانه و نبود
که نقش بند حوادث وراي چون و چراستکسي ز چون و چرا دم همي نيارد زد
در اين سراي که کون و فساد و نشو و نماستاگر چه نقش همه امهات مي‌بندند
ز خامه‌ايست که در دردست جنبش آباستتفاوتي که درين نقشها همي بيني
به عيش ناخوش و خوش گر رضا دهيم سزاستبه دست ما چو از اين حل و عقد چيزي نيست
که اقتضاي قضاهاي گندب خضراستکه زير گنبد خضرا چنان توان بودن
که بر طباع و مواليد والي والاستچو در ولايت طبعيم ازو گريزي نيست
چگونه مولع آزار مردم داناستکسي چه داند کين گوژپشت مينارنگ
نه هيچ ديده بر اسرار حکم او بيناستنه هيچ عقل بر اشکال دور او واقف
چه گردش است که بي‌مقطع است و بي‌مبداستچه جنبش است که بي اولست و بي‌آخر
که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواستمرا ز گردش اين چرخ آن شکايت نيست
به جاي من چه کز اين صدهزار گونه جفاستزمانه را اگر اين يک جفاست بسيارست
که صحن و سقفش بي غاره‌ي زمين و سماستچو عزم خدمت آن بارگاه ديد مرا
چو بندگان ويم قصد حضرت اعلاستچو ديد کز پي تشريف نعمت و جاهم
که همچو حادثه گاهي نهان و گه پيداستبه دست حادثه بندي نهاد بر پايم
که پشت طاقتم از بار او هميشه دوتاستسبک به صورت و چونان گران به قوت طبع
کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاستنظر به حيله ز اعضا جدا نمي‌کندش
شنيده‌اي که کسي را به جاي پاي عصاستعصاست پايم و در شرط آفرينش خلق
وگرچه تن سپر تيغ آفتست و بلاستاگر چه دل هدف تير محنت است و غمست
ز دست‌بوس خداوند روزگار جداستز روزگار خوشست اين همه جز آنکه لبم
که در وزارت صاحب شريعت وزراستخدايگان وزيران مشرق و مغرب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاستسپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که دين و ملت ازو جفت نصرتست وبهاستپناه ملت و پشت هدي و ناصر دين
به خواجگان ممالک برش علو و علاستجهان خواجگي و خواجه‌ي جهان که به جاه
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواستزمانه ملکي کز کلک و خاتمش در ملک
ز تف قهرش در طبع آن استسقاستز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماستز قدر اوست که تار سپهر با پودست
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاستقضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
سپهر گفت که او خود به نفس خويش قضاستقدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
چه جاي غمزه‌ي بيد وکرشمهاي گياستدر آن رياض که طوبي نمود سايه به خلق
چه حد خنجر هندي و نيزه‌ي بطحاستدر آن مصاف که خيل ملائکه صف زد
به زير سايه‌ي عدل اندرش رجال و نساستبه خط طاعت و فرمان درش وحوش و طيور
سخاي ابر دروغ و نوال بحر دغاستايا سپهر نوالي که پيش صدق سخات
به جاي دانش تو عقل گوييا شيداستبه پيش رفعت تو چرخ گوييا پست است
به روزگار بدارند و کار دست و دهاستايا زمانه مثالي که امر و نهي ترا
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناستتو آن کسي که ز بهر ثنا و مدحت تو
به جانب تو قضا را نظر به عين رضاستبه درگه تو فلک را گذر به پاي ادب
عيال دست تو آن موجها که در درياستعيار قدر تو آن اوجها که بر گردون
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاستز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
مسير امر ترا بال برق و پاي صباستتوال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
حماد را چو نبات انتماي نشو و نماستز اعتدال هوايي که دولتت دارد
مگر که منبع جود تو مصدر اشياستفلک ز جود تو سازد لطيفهاي وجود
سپهر گفت مخوانش سخي که محض سخاستکف جواد ترا دهر خواست گفت سخي است
به ذات کل جهاني و کل او اجزاستجهان به طبع گرايد به خدمت تو که تو
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاستوجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاستقضا چو ذات ترا ديد گفت اينت عجب
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناستاگر فنا در هستي به گل براندايد
بقا بذات تو باقي نه ذات تو به بقاستوگر بقا نبود در جهان ترا چه زيان
بسيط گوي زمين همچو پهنه بي‌پهناستچه هيکلست به زير تو در که با تک او
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواستتبارک‌الله از آن آب‌سير آتش‌فعل
هواش فدفد و دريا سراب و که صحراستبه وقت رفتن و طي کردن مسالک ملک
به کام او به جهان نه نشيب و نه بالاستنشيب و بالا يکسان شمارد از پي آنک
به عالميت رساند که اندرو فرداستجهان‌نوردي کامروزش ار برانگيزي
برش چو صورت اسبي بود که بر ديباستسپهر اگر بدل خويش صورتي سازد
دلم قرين عذابست و ديده جفت بکاستنه صاحبا ملکا ز آرزوي خدمت تو
که رفتنم به سرين و نشستنم به قفاستوليک آمدنم نيست ممکن از پي آن
که راه وادي دشوار و عبره چون درياستهمي به پشت چو کشتي سفر توانم کرد
که بر تباهي حالم همين قصيده‌گو استچنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که گر بگويم گويند بر تو جاي دعاستبلي گناه بزرگ است اگرچه عذري هست
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاستوليکن ار بدن مرده ريگ نيست چنان
تعلقي نبود کان شعار و رسم شماستبه من جواب و سال امور ديوان را
گمان بنده چنانست کان نه نازيباستسالکيست در اين حالتم به غايت لطف
که با گناه چنين منکرم اميد عطاستز غايت کرم تست يا ز خامي من
به بنده، گرچه گدايي شعريعت شعر استبدين دقيقه که راندم گمان کديه مبر
که عمرهاست که در تف آفتاب عناستسرم به ظل عنايت بپوش بس باشد
شبست و روز و زين هر دو ظلمتست و ضياستهميشه تا به جهان اندرون ز دور فلک
که روز روشن اقبال تو شب اعداستشبت هميشه ز اقبال روز روشن باد
که هرچه جز خوشي و خرمي همه سوداستبه خرمي و خوشي بگذران جهان جهان