اي به استحقاق شاه شرق را قايم مقام

شاعر : انوري

وز قديم‌الدهر شاهان پيشواي خاص و عاماي به استحقاق شاه شرق را قايم مقام
راي تو خورشيد و او را آسمان در اهتمامقدر تو کيوان و او را مشتري در کوکبه
تيغها از عهده‌ي کلک تو در حبس نيامفتنه‌ها از بخت بيدار تو در زندان خواب
هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خامکلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ
زانکه در ترتيب عالم کلک تست او را امامگوش گردون بر صرير کلک تو داني ز چيست
نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرامراستي به با کف و کلک تو بيرون برده‌اند
لاجرم تنبيهش افتاد و بدو کرد اعتصامملک را حبل متين جز دامن جاهت نبود
در يکي فرمان ميان امر و نهيت التيامتا چه فعالي که چرخ مستبد هرگز نداد
چون تويي را از وزارت کي فزايد احترامرتبت تو بر تو مقصورست چون خورشيد و نور
آنکه مي‌گويد هم از تذهيب مصحف شد تمامزاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول
وي ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عواماي ترا در سلک بيعت هم ضعيف و هم قوي
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظاملطف تو از قهر تو پيدا چو آب اندر زجاج
عقل ازين تسليم هرگز باز پس ننهاد گاممسندت گر جوهري قايم به ذات آمد رواست
زانکه هست اين هردو را دايم بدين مسند قوامملک و ملت چون عرض شد باري اندر جنب او
تو نه آن بدري بگويم تو کدامي او کدامبدر در اصل لغت ماه تمام آمد وليک
از دو نقصان در تحير از خلف هم از امامتو تمام با ثباتي باز بدر آسمان
گفت او تن کي دهد با ما در اين خلقان خيامپايه‌ي قدر ترا از مه نشان مي‌خواستم
زان ز ماهش نعل کردستند و از پروين ستامسبز خنگ آسمان در زير زرين قدر تست
گفت باري آز را کو نيست امکان فطامدايه‌ي جود ترا گفتم کرا خواهي رضيع
گفت هان درمي‌کشي يا نه زبانت را به کامابر را گفتم چه گويي در محيط دست او
فتوي از محض کرم مفتي ز ابناي لامگفتمش چون گفت هرگز ديده‌اي اي ساده‌دل
برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمامرعد را معني ديگر نيست الا قهقهه
اين چنين کو مي‌کشد زين هر دو مسکين انتقامتا چه کردستند بحر و کان به جاي دست او
کز علو پايه وصفت مي‌نگنجد در کلامصاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه باممي‌نيارم از ره فکرت رسيدن در تو واي
باز را تيهو هوا خواهست و شاهين را حمامخسرو صاحب‌قران طوطي که از انصاف تو
تيغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظامملک او را هست رايت چون سکندر را خضر
چرخ در فرمان بري بالله اگر خايد لگامهرکجا با تيغ چونان شد چنين کلکي قرين
فتنه‌جو در خوابگه حقا اگر سازد مقامهرکجا تيغي چنان کلک چنين را شد معين
کار من کشور گشادن کار تو دادن نظامتيغ او کلک ترا هر ساعتي گويد ببين
داده‌اند اکنون به دست اختيار تو زمامآن حشم کز اختيار آسمان بيرون شدند
گشته‌اند اکنون به سمع و طاعتت يکسر غلاموان کسان کابناي شاهانشان غلامي کرده‌اند
مي‌رود رازش کنون پيشت عرق‌وار از مسامآنکه زر شد در مسام کان ز بيم او عرق
مي‌برد اکنون ز عدلت سوي مظلومان پياموانکه نشنيدي پيام آيتي در شان عدل
من همي بينم که زايد توامان جاهت مدامتا نه بس گر تو بوي در خدمت اين پادشاه
خطبه را رخ گشته از تاثير ذکرش لعل‌فامسکه را لب گشته از شادي نامش خنده‌ناک
صيد کم نايد چو مستظهر بود از دانه دامملک را راي تو گر افزون کند نشگفت ازآنک
عون تو بيرون نهد رخت خرابي از مدامعالمي معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک
هيچ شب حامل نشد الا به صبحي همچو شامصاحبا من بنده را بي‌خدمت ميمون تو
خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وامگرچه انعام تو عام آمد اداي شکر آن
خرد باشد اين چنين انعام وانگه بر دوامزانکه بر من همچو روزي دايم و بي‌سابقه است
هم نيارم کرد تا باشم به شکر آن قيامگرچه سوسن ده‌زبان گردم چو بلبل صد لغت
مدتي باشم طبيعي چون دگر ياران به کاماز فلک با اين همه گرد در همايون خدمتت
در مديحت بر تنم باد جهان بادا حرامگرنه از آب سخن پيدا کنم سحر حلال
وانگهش از لاجورد سرمدي بر چهره لاماي حروف آفرينش را کمال تو الف
هرچه مدحست اندرين مصراع گفتم والسلاماي از آن برتر که در طي زبان آيد ثنات
تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسامتا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال
متصل اقبال بادي دايم از اجرام راممنقسم خاطر مبادي هرگز از گردون دون
از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جاماز بهشتت باد ساقي وز رحيقت باد مي
در گلستان بقاي تو تباهي را ز کاماز اقاليم نفاذ تو توقف را خروج
يعني از هستيت مسعود و علي پاينده ناماز وجودت جاودان سعد علو پاينده ذات