بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

شاعر : خواجوي کرماني

هزار ناله‌ي شبگير بر کشيد چو منبوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
بباد داد دل خسته در هواي سمنمگر چو باد صبا مژده‌ي بهار آورد
رسد ببلبل يثرب دم اويس قرندر آن نفس که برآيد نسيم گلشن شوق
معينست که نبود برون ز پيراهنميان يوسف و يعقوب گر حجاب بود
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسنز روي خوب تو دوري نمي‌توانم جست
روايح غم عشق تو آيدم ز کفنز خوابگاه عدم چون بحشر برخيزم
چنانکه بلبل سرمست در هواي چمنکند بگرد درت مرغ جان من پرواز
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهنز سوز سينه چو يک نکته بر زبان آرم
چراغ خلوت روحانيان شود روشنچو نور روي تو پرتو برآسمان فکند
تعلقيست حقيقي بحکم حب وطنميان جان من و چين جعد مشکينت
برآمد از نفس او نسيم مشک ختنحديث زلف تو مي‌گفت تيره شب خواجو