صبحدم خاکي به صحرا برد باد از کوي دوست

شاعر : سعدي

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوي دوستصبحدم خاکي به صحرا برد باد از کوي دوست
ور نسازد مي‌ببايد ساختن با خوي دوستدوست گر با ما بسازد دولتي باشد عظيم
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوي دوستگر قبولم مي‌کند مملوک خود مي‌پرورد
بس پريشاني ببايد بردنش چون موي دوستهر که را خاطر به روي دوست رغبت مي‌کند
روزه داران ماه نو بينند و ما ابروي دوستديگران را عيد اگر فرداست ما را اين دمست
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوي دوستهر کسي بي خويشتن جولان عشقي مي‌کند
اين عقوبت بس که بيند دوست همزانوي دوستدشمنم را بد نمي‌خواهم که آن بدبخت را
هر کس از سويي به دررفتند و عاشق سوي دوستهر کسي را دل به صحرايي و باغي مي‌رود
بلبلي بودي چو سعدي يا گلي چون روي دوستکاش باري باغ و بستان را که تحسين مي‌کنند