اي که گفتي هيچ مشکل چون فراق يار نيست

شاعر : سعدي

گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيستاي که گفتي هيچ مشکل چون فراق يار نيست
وين عجب کان وقت مي‌گريم که کس بيدار نيستخلق را بيدار بايد بود از آب چشم من
قصه دل مي‌نويسد حاجت گفتار نيستنوک مژگانم به سرخي بر بياض روي زرد
آن گنه را اين عقوبت همچنان بسيار نيستبي‌دلان را عيب کردم لاجرم بي‌دل شدم
آفرين گويي بر آن حضرت که ما را بار نيستاي نسيم صبح اگر باز اتفاقي افتدت
ور غم دل با کسي گويم به از ديوار نيستبارها روي از پريشاني به ديوار آورم
گر حديثي هست با يارست و با اغيار نيستما زبان اندرکشيديم از حديث خلق و روي
زان که گر شمشير بر فرقم نهي آزار نيستقادري بر هر چه مي‌خواهي مگر آزار من
حمل کوه بيستون بر ياد شيرين بار نيستاحتمال نيش کردن واجبست از بهر نوش
ماه را ماني وليکن ماه را گفتار نيستسرو را ماني وليکن سرو را رفتار نه
بدر بي نقصان و زر بي عيب و گل بي خار نيستگر دلم در عشق تو ديوانه شد عيبش مکن
زان که همتايش به زير گنبد دوار نيستلوحش الله از قد و بالاي آن سرو سهي
من گلي را دوست مي‌دارم که در گلزار نيستدوستان گويند سعدي خيمه بر گلزار زن