از در درآمدي و من از خود به درشدم

شاعر : سعدي

گفتي کز اين جهان به جهان دگر شدماز در درآمدي و من از خود به درشدم
صاحب خبر بيامد و من بي‌خبر شدمگوشم به راه تا که خبر مي‌دهد ز دوست
مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدمچون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب
ساکن شود بديدم و مشتاقتر شدمگفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدمدستم نداد قوت رفتن به پيش يار
از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدمتا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
کاول نظر به ديدن او ديده ور شدممن چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدمبيزارم از وفاي تو يک روز و يک زمان
من خويشتن اسير کمند نظر شدماو را خود التفات نبودش به صيد من
اکسير عشق بر مسم افتاد و زر شدمگويند روي سرخ تو سعدي چه زرد کرد