آمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودم

شاعر : سعدي

تا برفتي ز برم صورت بي‌جان بودمآمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودم
که در انديشه اوصاف تو حيران بودمنه فراموشيم از ذکر تو خاموش نشاند
که نه در باديه خار مغيلان بودمبي تو در دامن گلزار نخفتم يک شب
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودمزنده مي‌کرد مرا دم به دم اميد وصال
گوييا در چمن لاله و ريحان بودمبه تولاي تو در آتش محنت چو خليل
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودمتا مگر يک نفسم بوي تو آرد دم صبح
عهد بشکستي و من بر سر پيمان بودمسعدي از جور فراقت همه روز اين مي‌گفت