ز دستم بر نمي‌خيزد که يک دم بي تو بنشينم

شاعر : سعدي

بجز رويت نمي‌خواهم که روي هيچ کس بينمز دستم بر نمي‌خيزد که يک دم بي تو بنشينم
که چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينممن اول روز دانستم که با شيرين درافتادم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينمتو را من دوست مي‌دارم خلاف هر که در عالم
که بي شمشير خود کشتي به ساعدهاي سيمينمو گر شمشير برگيري سپر پيشت بيندازم
که بگرفت اين شب يلدا ملال از ماه و پروينمبرآي اي صبح مشتاقان اگر نزديک روز آمد
کنون اميد بخشايش همي‌دارم که مسکينمز اول هستي آوردم قفاي نيستي خوردم
که جز وي کس نمي‌بينم که مي‌سوزد به بالينمدلي چون شمع مي‌بايد که بر جانم ببخشايد
روا داري که من بلبل چو بوتيمار بنشينمتو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نمي‌آيد
مترس اي باغبان از گل که مي‌بينم نمي‌چينمرقيب انگشت مي‌خايد که سعدي چشم بر هم نه