هر دل که ز عشق بي نشان رفت

شاعر : عطار

در پرده‌ي نيستي نهان رفتهر دل که ز عشق بي نشان رفت
کين راه به نيستي توان رفتاز هستي خويش پاک بگريز
کي بتواني ازين ميان رفتتا تو نکني ز خود کرانه
کين باديه از ميان جان رفتصد گنج ميان جان کسي يافت
مرد ره او به يک زمان رفتراهي که به عمرها توان رفت
تا کي خسبي که کاروان رفتهان اي دل خفته عمر بگذشت
برخيز که جان شد و جهان رفتاي جان و جهان چه مي‌نشيني
آن برد سبق که بي نشان رفتاز جمله‌ي نيستان اين راه
کي هست توان بر آسمان رفتچون نيستي از زمين توان برد
مرغي که ز شاخ لامکان رفتمحتاج به دانه‌ي زمين بود
از هستي خويش بر کران رفتعطار چو ذوق نيستي يافت