دوش جان دزديده از دل راه جانان برگرفت

شاعر : عطار

دل خبر يافت و به تک خاست و دل از جان برگرفتدوش جان دزديده از دل راه جانان برگرفت
غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفتجان چو شد نزديک جانان ديد دل را نزد او
برقع صورت ز پيش روي جانان برگرفتناگهي بادي برآمد مشکبار از پيش و پس
عقل حيلت‌گر به کلي دست ازيشان برگرفتجان ز خود فاني شد و دل در عدم معدوم گشت
گاه پيدايش نهاد و گاه پنهان برگرفتبي نشان شد جان کدامين جان که گنجي داشت او
ترک جان گفت و سر اين نفس حيوان برگرفتفرخ آن اقبال باري کاندرين درياي ژرف
بي غم و رنجي دل عطار آسان برگرفتشکر يزدان را که گنج دين درين کنج خراب