چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز

شاعر : عطار

سزاي درد اين مسکين يکي مسکن نمي‌دانمچو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکني هرگز
ره عطار را زين غم بجز گلخن نمي‌دانمچو آن گلشن که مي‌جويم نخواهد يافت هرگز کس
به تاريکي در افتادم ره روشن نمي‌دانمکجا بودم کجا رفتم کجاام من نمي‌دانم
که او داند که من چونم اگرچه من نمي‌دانمندارم من درين حيرت به شرح حال خود حاجت
که گنج جان نمي‌بينم طلسم تن نمي‌دانمچو من گم گشته‌ام از خود چه جويم باز جان و تن
که درد عاشقان آنجا بجز شيون نمي‌دانمچگونه دم توانم زد درين درياي بي پايان
که من در پرده جز نامي ز مرد و زن نمي‌دانمبرون پرده گر مويي کني اثبات شرک افتد
همه عالم و مافيها به نيم ارزن نمي‌دانمدر آن خرمن که جان من در آنجا خوشه مي‌چيند
اگرچه خوشه مي‌چينم ره خرمن نمي‌دانماز آنم سوخته خرمن که من عمري درين صحرا