فلسفه اخلاق مارکسيسم ايراني و ملاحظاتي انتقادي درباره آن(3)


 

نويسنده:مسعود اميد(*)




 

ملاحظات انتقادي
 

روشن است که کارل مارکس- و جريان مارکسيسم- درصدد بنيان گذاري ايده ها و تبيين هاي جديدي در حوزه اخلاق بوده است و خوانش آراي وي و اين جريان، الهام بخش پرسش ها و پاسخ هاي جديدي براي متفکران بوده است.
انديشه هاي نظري مارکس، در مجموع، وضعيتي بين رشته اي را رقم مي زند که از منابع متعددي مانند انديشه هاي هگل، فوئرباخ، نيچه، سن سيمون و داروين تغذيه مي کند. همين حالت بين رشته اي، مارکسيسم را از فلسفه محض و کلاسيک بودن خارج مي سازد. از اين رو، مارکسيسم عنوان «فلسفه تغيير» و «ايدئولوژي» را بر خود نهاده است و نه «فلسفه محض» بودن را. بخشي از مارکسيسم نظري و قسمت بيشتر آن مربوط به عمل و کنش است. بر همين اساس، فلسفه اي نه صرفاً انتزاعي، بلکه انتزاعي – انضمامي است. فلسفه اخلاق حاصل از چنين فلسفه اي نيز رنگ و بو و هويت همان فلسفه را دارد. بر اين اساس، بررسي و نقد فلسفه اخلاق مارکسيستي اساساً بايد با رويکرد انتزاعي – انضمامي صورت گيرد؛ يعني هم عناصر نظري و هم عناصر عملي را در بررسي خود لحاظ مي کند. در اينجا در عين اذعان به تأثير شرايط اقتصادي به طور اخص، و نيز تأثير شرايط مادي به طور اعم، بر حسن و قبح ها، به ملاحظات پرسشي و بيان دشواري هاي فلسفه اخلاق مارکسيستي هم در قالب و تقرير غير ايراني، يعني مارکسي- لنيني و هم ايراني يعني در بيان اراني و...، به طور کلي اشاره مي شود.

1- فقدان سازگاري بيروني ميان ديدگاه هاي مارکسيست ها
 

به فرض تماميت (يعني طرح پرسش هاي اساسي، بخش ها و اجزاي لازم و کافي براي نظريه پردازي در فلسفه اخلاق) در نظريه مارکسيسي اخلاق، نخستين نکته اي که جلب توجه مي کند، تفاوت و بيش از آن تقابل قابل توجه و جمع ناشدني آرا، در ميان ديدگاه هاي مارکسيست ها و در ذيل آن چيزي است که فلسفه اخلاق مارکسيستي ناميده شده است. براي نمونه، با ملاحظه مجموعه نظريه هاي مطرح شده در مباحث پيشين، از
سويي تأکيد با تام بر بنياد اجتماعي اخلاق، و از سويي ديگر، با تأکيد موکد بر بنياد روان شناختي و فيزيولوژيکي در اخلاق، ناسازگار است. همچنين ميان ناديده گرفتن اموري مانند احساسات، تعليم و تربيت و... در اخلاق از يک طرف، با لحاظ موکد آنها از طرف ديگر ناسازگاري وجود دارد.
اگر مارکسيست هاي نوکانتي قرن نوزدهم را نيز به فهرست مارکسيست ها بيفزاييم، اختلاف نظر بيش از حد خواهد بود؛ زيرا آنها در صدد بودند «اخلاق سوسياليستي را بر شالوده نظريه عقل عملي کانت استوار کنند»(1) يا اگر آراي برخي ديگر از مارکسيست ها مانند ژرژ سورل (1922-1847) را در نظر بگيريم که معتقد بود سوسياليسم اساساً مسئله اي اخلاقي است! و نوعي بازسنجي ارزش هاست و براي اخلاق خانوادگي و جنس اهميت زيادي قائل بود،(2) آن گاه با تأکيدها و مباني مارکسي يا ديگر انديشمندان مارکسيست (ايراني و غيرايراني) در تهافت خواهد بود.

2. فقدان سازگاري دروني
 

نگاهي به برخي از ديدگاه هاي مارکسيست ها درباره اخلاق، بيانگر وجود برخي ناسازگاري هاي دروني در ميان آنهاست. برخي از پژوهشگران فلسفه اخلاق مارکس، در مورد وجود يکي از اين گونه ناسازگاري ها معتقدند از طرفي لازمه مواضع اخلاقي مارکس اين است که آگاهي اخلاقي برخاسته از فهم متعارف، امري بديهي و ارزشمند است؛ ولي از طرف ديگر در نظر ديگري به ستيز با آن حکم مي دهد؛(3) زيرا پيش فرض چنين داوري هايي اين نظر است که فهم متعارف نيز در داوري هاي اخلاقي داراي ارزش و جايگاه معتبري است. از اين طريق است که دو گونه متفاوت از نظريه اخلاقي مقابل هم، و نه در کنار هم و سازگار با هم، قرار مي گيرند.
همچنين ريشه يابي ارزش هاي مثبت يا منفي در نهاد انسان و جهت دار، بنيادي و مؤثر انگاشتن آنها يا تأکيد بر سنت و تربيت اخلاقي جوامع از يک طرف، با تأکيد بر تاثير تام و بنيادي عوامل اقتصادي و طبقه اقتصادي در امر اخلاق از طرف ديگر، در نظريه هاي طبري و خامه اي، چندان با هم سازگار نيست.
ناسازگاري ديگر اين است که از طرفي مارکسيست ها مدعي اند اخلاق، لااقل در معناي طبقاتي و پرولتري آن، براي آنها مهم است و به آن بها مي دهند و مدعي نظريه پردازي در
مورد آن هستند؛ اما از طرف ديگر، مکتوبات، گفتارها و سخنراني هاي نظريه پردازان مارکسيست، تقريباً از توصيه هاي اخلاقي تهي است!

3. مخالفت با عقل سليم و زيست متعارف انساني
 

واقعيت آن است که برخورد مارکسيستي با اخلاق، دست کم در برخي ابعاد مهم، با برخورد متعارف و رايج در زيست انساني سازگار نيست. آدميان حسن و قبح برخي از افعال را فراتر از طبقات اقتصادي و اجتماعي مي انگارند و حتي در تحولات اقتصادي نيز بر اين احکام اصرار دارند و براساس آن عمل مي کنند.
اخلاق در نظر افراد جامعه انساني متأثر از امور متعدد است؛ ولي از خود، نوعي استقلال نشان مي دهد؛ به طوري که بر اساس همين استقلال، در تعامل با عناصر ديگر قرار مي گيرد.

4. عدم کفايت در اصل نظريه پردازي
 

مارکسيسم فلسفه تغيير جهان است؛ نه فلسفه تفسير جهان و نيز بر عمل تاکيد دارد، و نه نظر و شعار «پراکسيس» را بر تارک خود حمل مي کند و حتي حقيقت انسان را عمل مي داند؛ اما در حوزه تئوري اخلاق و فلسفه اخلاق، فاقد پژوهش هاي دامنه دار و عميق است. با رجوع به بيشتر مکتوبات مارکسيستي و ماترياليستي که براي تفسير ديدگاه هاي پايه و اساسي ماترياليسم نگاشته شده و در صدد تبليغ اين مکتب مي باشند، فقدان اين نوع مباحث مشهود است و اين نکته محرز است که دست کم اين نوع مباحث را از مباحث درجه اول خود نمي انگارند.(4) آلن وود در اين باره مي نويسد: «تأملات نظري مارکس در باب اخلاق در نوشته هايش، عميق و شرح و بسط يافته نيستند.»(5) همچنين براي نمونه در ميان آثار لنين نمي توان اثري يافت که مستقيم و به طور مستقل به مسئله اخلاق پرداخته باشد؛ حتي موارد و نکته هايي که در بين گفتارها و مقالات خود درباره مباحث نظري اخلاق، وجود دارد، بسيار اندک است. در مورد همين موارد نيز بايد گفت:» در بيشتر اين موارد، اين موضوع، زمين مستقلي براي بررسي لنين نبوده است؛ بلکه به عنوان جنبه اي ضروري از مسئه اي اجتماعي، سياسي و ايدئولوژيک طرح شده است. اخلاق در عملکرد واقعي آن و به عنوان عاملي از پراتيک اجتماعي، مورد توجه اصلي لنين بوده است».(6) اينکه
به نظر برخي از پژوهشگران، اخلاق لنينيستي «تا امروز در ابهام و تاريکي باقي مانده است»(7) شايد به دليل همين کم توجهي خود لنين به مسئله اخلاق است.
حتي متفکران پس از مارکس و لنين نيز توجه چنداني به اين مباحث که به طور نادر در آثار مارکس و لنين آمده بود، نداشتند. کروتووا يکي از محققان انديشه اخلاق لنين در اين مورد مي نويسد: «در اين کتاب درباره جنبه اي از آموزش نظري لنين گفت و گو مي شود که به ندرت مورد بحث و بررسي قرار گرفته است».(8)
مري وارنوک نيز از جهتي ديگر بر تأثير مارکسيسم بر فلسفه اخلاق معاصر اشاره مي کند؛ ولي اذعان دارد که «افزايش قابل ذکري در تحقيقات مربوط به مارکسيسم، دست کم به گونه اي که بر جهان فلسفه (اخلاق) به طور کلي تأثير بگذارد، به چشم نمي خورد».(9)

5. عدم کفايت در تماميت و کمال و غناي نظريه پردازي
 

تئوريسين هاي مارکسيست حتي در مورد نظريه هايي نيز که به صورت منقح و مدون ابراز داشته اند، به تحليل و دفاع کافي نپرداخته اند. افزون بر اين، بسياري از مباحث که در فلسفه هاي تحليلي و اگزيستانسياليستي مطرح مي باشد، در ديدگاه هاي مارکسيستي نيامده است؛ مانند مسئله زبان اخلاق، ماهيت تصورات و تصديقات اخلاقي، زندگي اصيل و اخلاق، اخلاق و هويت انساني، معناداري واژه ها و تعابير اخلاقي، طبيعت گرايي در اخلاق، مسئله هست و بايد و....
از طرف ديگر، نظريه مارکسيستي از نظر تبيين اخلاق، به بنياد واحد براي اخلاق که همان شيوه توليد و مناسبات اقتصادي است، معتقد مي باشند و از اين جهت در مورد تبيين اخلاق تک بن انگارانه است. افزون بر اين ديدگاه تحويلي دارد: «در واقع، مارکس دريافتي از ارزش ها و اصول اخلاقي ارائه مي دهد که تا حد زياد تقليل گرايانه و تنزل دهنده است».(10) بدين معنا که استقلال و هويت مستقل اخلاق را از آن مي ستاند و تمام هويت آن را در وراي آن جست و جو مي کند.

6. عدم موضوعيت مستقل اخلاق و آن گاه فلسفه اخلاق در تفکر مارکسيستي و دليل آن
 

اساساً، اخلاق و فلسفه اخلاق براي مارکسيسم (در ايران يا شوروي سابق) اهميت ويژه اي نداشته است. به نظر برخي، در تفکر مارکسيستي، دليل عدم موضوعيت مستقل و جدي اخلاق و فلسفه اخلاق و عدم اقبال به آن، تابعيت محض اخلاق نسبت به امور فرا اخلاقي مانند طبقه و... است.(11)

7. خلط حقايق و اعتباريات
 

اساساً در زيست انساني با دو دسته از امور مواجه هستيم: اموري مانند امور نا اخلاقي يا فرا اخلاقي که در حوزه حقايق قرار مي گيرند، و اموري مانند امور اخلاقي که در حوزه اعتبارات واقع مي شوند. مارکسيست ها در مباحث خود، ميان اين دو دسته از واقعيات زيست اجتماعي انسان، تمايزي قائل نشده، و آنها را يکي گرفته و دچار خلط شده اند. اين خلط و لوازم آن به طور دقيق مورد توجه فلسفي مارکسيست ها قرار نگرفته است. اين پرسش اساسي وجود دارد که آيا مفاد و معنا و محتواي معرفتي و نيز کارکرد اجتماعي اخلاق، به معناي اعتباريات، با مفاد و معنا و محتواي معرفتي و کارکرد اجتماعي اخلاق، به معناي حقايق، يکسان است؟
با توجه به اينکه از يک سو مارکسيست ها تأمل و تحليل کافي در اين باره نداشته اند و از سوي ديگر دلايلي بر وجود چنين تمايزي در فلسفه اخلاق مطرح شده است، از اين رو، فلسفه اخلاق مارکسيستي با چالش مهمي مواجه خواهد بود.

8. فقدان داوري ارزشي
 

اخلاق و داوري اخلاقي حوزه اي مربوط به ارزش هاست؛ اما در ديدگاه مارکسيستي، اين داوري، در حوزه واقعيات قرار مي گيرد. در واقع، داوري ارزشي جاي خود را به داوري واقعي مي دهد، اما درباره چگونگي اين جانشيني تأمل و تحقيق کافي نمي شود و گويا گسستي را در اين ديدگاه آشکار مي کند. پي يتر در اين باره مي گويد:
انتقاد مارکسي از سرمايه داري -از بدو امر- مبتني بر يک داوري ارزشي است که ضابطه آن «جوهر انسان» است. اين موضوع يکي از پايه هاي «انسان گرايي مارکس» است؛ اما اين انتقاد بي درنگ با يک مشکل برخورد مي کند: چگونه مي توان اين داوري ارزشي را با داوري واقعي آشتي داد؟ چه از ديد مادي گرايي منطقي که خود را «علمي» نيز مي نامد، تنها داوري واقعي قابل پذير است. آيا محکوم کردن سرمايه داري به نام جوهر بشريت به منزله پيوستن به نظريات اخلاق گرايان دوران مختلف در اعتراض به سلطه پول بر انسان نبود. به همين جهت، مارکس نيز اين مسئله را بدون حل گذاشت و از کنار آن گذشت. بدين صورت که از فلسفه به اقتصاد سياسي جهيد.[69] (12)
بر اين اساس، در واقع تفکر مارکسيستي اولاً با چالش و پرسش در خصوص ابتناي داوري بر «ارزش ها يا واقعيت ها» آغاز مي شود و در نهايت به دنبال داوري واقعي و نه
ارزشي وقايع و پديده ها رهسپار مي شود؛ بدون آنکه در اين مورد تحقيق کافي صورت گيرد که نسبت اين دو داوري و جايگاه دقيق داوري ارزشي چيست؟ آيا داوري واقعي يک داوري لازم است يا کافي هم مي باشد؟

پي‌نوشت‌ها:
 

*استاديار گروه فلسفه دانشگاه تبريز.
1. لشک کولاکوفسکي، جريان هاي اصلي در مارکسيسم، ج2، ص 280.
2. همان، ص 198، 197، 176.
3. آلن و وود، کارل مارکس، ص 290، 286.
4. براي نمونه ر.ک: ف. زاي، ه....نيب، مباني مارکسيسم لنينيسم، ترجمه آسماري؛ مجموعه نويسندگان، الفباي ماترياليسم تاريخي و ديالکتيکي، ترجمه س. رزم آزما؛ لنين، و.اي، ماترياليسم و امپيريوکريتيسيم.
از جمله شخصيت هايي که در اين مورد اثري مختصر ولي مستقل ارائه داده است، موريس کورنفورث است: کورنفورث، موريس، کمونيزم و ارزش هاي انساني، ترجمه ج. نوايي.
5. آلن و وود، کارل مارکس، ص 286.
6. الگاناتانونا کراتووا، اخلاق و انسان از ديدگاه لنين، ص 8.
7. همان، ص 11.
8. الگاناتانونا کراتووا، اخلاق و انسان از ديدگاه لنين، ص 7.
9. مري وارنوک، فلسفه اخلاق در قرن بيستم، ترجمه ابوالقاسم فنائي، ص 225.
10. آلن و وود، کارل مارکس، ص 295.
11. پي يتر، آندره، مارکس و مارکسيسم، ترجمه شجاع الدين ضيائيان، ص 47، 85.
12. همان، ص 47-48.
 

منبع: نشريه معرفت اخلاقي، شماره 4.