همه چیز از انسان شروع می شود؟!
نظریه های علوم انسانی عمدتاً مبتنی بر تفکر اومانیستی؛ سکولاریستی و اندیشه نسبی گرایی ناشی از مبانی جهان بینی غربی است. این مقاله کوشیده است ضمن توصیف مبانی علوم انسانی، به نقد این مبانی و چالش های پیش روی آن بپردازد.
گفتنی است مراد از نقد مبانی علوم انسانی، ایجاد تصویری سیاه یا سفید نیست بلکه در پی شناخت هویت واقعی علوم انسانی هستیم تا با درک درست و نقد منصفانه، بتوانیم شاهد تحولی در علوم انسانی باشیم. در این مقاله درصدد نقد یکی از مبانی علوم انسانی به نام اومانیسم هستیم.
اومانیسم
یکی از مهم ترین مبانی علوم انسانی که در آثار مکتوب و غیرمکتوب دیده می شود، مسأله اومانیسم است. به جرأت می توان گفت شالوده علوم انسانی غرب اومانیسم است. این واژه در لغت به معنای سیستم هماهنگ و مشخص فکری که ادعاهای هستی معرفت شناسانه، انسان شناسانه، اخلاقی، سیاسی و آموزشی را مطرح می سازد.(1)واژه اومانیسم، در لغت به معنای انسان گرایی یا انسان مداری و در اصطلاح به معنی اعتقاد به رستگاری انسان تنها از راه کاربرد نیروی انسانی است. از این رو می توان اومانیسم را به معنای اصالت انسان یا نظام انسان مداری یا مکتب اصالت انسان و انسان دوستی دانست.
«مارتین هایدگر» در تعریف دوران سیطره اومانیسم چنین می نویسد:« دورانی که ما آن را مدرن می خوانیم، با این حقیقت تعریف می شود که انسان، مرکز و ملاک تمامی هستندگان است»(2). «کریس لانت» از نظریه پردازان این مکتب می نویسد:« اومانیسم معتقد است که طبیعت، سراسر از حقیقت ساخته شده که ماده و انرژی اساس جهان است و ماوراء الطبیعه وجود ندارد»(3).
بی شک، منحصر کردن حقیقت طبیعت و هستی در ماده و انرژی، ظلمی آشکار به همه ادیان و نادیده گرفتن هدف، غایی خلقت انسان هاست. در اندیشه اسلامی، کرامت انسان در مقام بندگی خداست. زمانی که طبیعت، منحصر در ماده شود، به تبع آن عقل انسان ها نیز باید در همان مدار، سیر کند. تولید علم این عقل منحصر شده در طبیعت، نمی تواند به متافیزیک دست پیدا کند.
منشأ پیدایش اومانیسم
اگرچه ریشه پیدایی اومانیسم را از دوران رنسانس می دانند اما با اندک تأملی درمی یابیم مبنای اساسی اومانیسم به فرهنگ یونان باستان باز می گردد، یعنی در عصری که برای خدایان، ویژگی های انسانی و جسمانی در نظر می گرفتند و خدا را شبیه انسان تجسم می کردند و انسان را قیاس همه چیز قرار می دانند. جالب این جاست که حتی اندیشمندان آن دوره مانند سقراط نیز از این هجمه در امان نبودند و مبحث خودشناسی را به گونه ای خاص و برجسته مطرح می کردند. از این رو شایسته است منشأ پیدایش اومانیسم را مربوط به این عصر بدانیم.بعد از زوال فرهنگ یونان و انتقال این فرهنگ به روم که با ظهور مسیحیت همراه بود و بعد از آن که دستگاه کلیسا گرفتار آسیب های جدی در زمینه انسان شناسی و قیمومیت انسان شد، این مسأله باعث ایجاد جنبش رنسانس(نوزایی) گردید. نتیجه این جنبش، مستقل شدن انسان و رهایی آنها از قیمومیت کلیسا و به تبع آن، شکل گیری اومانیسم شد.
اگر بخواهیم اومانیسم را به طور خاص ریشه یابی کنیم می توان گفت: جنبشی اندیشه ای اعتراضی به برخی کردارها و قیمومیت های کلیسا که در قرن چهاردهم میلادی به اوج کار خود رسید و در پایان قرن شانزده به عنوان یک جنبش کم طرفدار رو به افول گذاشت. با این حال اومانیسم به هیچ عنوان تأثیر خود را بر جریان های خاص فکری به ویژه بر روند اندیشه ای علوم انسانی در غرب از دست نداد، بلکه این اندیشه به صورت قوی و پررنگ در اندیشه های اساسی و پایه ای غرب مشاهده می شود.
مبانی فکری اومانیسم
1. محور شدن انسان در برابر محوریت خدا:
متفکران اومانیسم می گویند: ما مجاب شده ایم که جهان، اعصار توحید، خداپرستی، مدرنیسم و انواع اندیشه های جدید را پشت سرگذارده و می گذارد(4).2. اتکای بشر به خرد و تجربه حسی در شناخت نظام جهان بینی و ایدئولوژی خویش:
دکارت می گوید: بُعد و حرکت را به من بدهید، من جهان را می سازم.(5)3. تأکید بر آزادی و اختیار انسان و مرتبط نبودن ارزش های انسانی به امور متافیزیکی:
دان کیوپیت در نقد این تفکر می نویسد: من نمی توانم دکارت را ببخشم، در سراسر فلسفه اش می خواهد خدا را کنار بگذارد، ولی در گردش جهان به ناچار سر انگشت او را دخالت می دهد و بعد از آن دیگر کاری به خدا ندارد(6).4. تأکید بر خرد آدمی و تأکید بر آزادی خردورزی:
کانت می گوید: هرکسی باید همواره در به کار بستن خرد خویش به گونه ای عمومی آزاد باشد و تنها این شیوه به کار گرفتن خرد است که می تواند روشنگری را در میان انسان ها به پیش برد(7).5. اعتماد و خوش بینی افراطی به توانمندی خرد آدمی و نقش سازنده علم تجربی در سعادتمندی بشر:
اندیشمندان غربی بر این باور بودند که فضیلت، با پیشرفت علمی و مادی به بار خواهد نشست و انسان آن گونه به کمال مطلق خواهد رسید و تکنولوژی منشأ این رستگاری خواهد بود. این تفکر، نوعی آخرت اندیشی دنیاپرستانه بود(8).نقد و بررسی تأثیر اومانیسم بر علوم انسانی
1. از جمله تأثیرات اومانیسم بر علوم انسانی، تفسیر نادرست و ناتمام از عقل است؛ در اندیشه اومانیسم، عقل برای شناخت هستی، شناخت انسان و رسیدن به سعادت واقعی کافی است.(9) عقل از ظرفیت بسیار زیادی برای ادراک حسی و حتی امور متافیزیکی و ماورایی برخوردار است. هم چنین با استمداد از عقل می توان ویژگی های اصلی دین هم چون شناخت توحید و معاد را اثبات کرد و این نشان از عظمت عقل در شناخت مسائل ماورایی دارد، اما با مراجعه به مبانی علوم انسانی غربی درمی یابیم که حلقه مفقوده علوم انسانی، در حال حاضر عدم اتصال به منبع وحی است. یعنی اگرچه عقل می تواند مسائلی را تولید کند اما نهایت تلاش عقل در علوم انسانی غربی در برخی از موارد به شک گرایی و توهم منجر شده است.راه حل این مشکل نیز استفاده عقل از منبع وحی و مسائل ماورایی است؛ زیرا عقل برای استدلال، تام و کامل نیست و نیاز به تکمیل کننده دارد که منابع متافیزیکی این نقصان را جبران خواهند کرد.
متأسفانه ستیز و تقابلی که اومانیسم با مقوله دین و عقبه فکری نامطلوب کلیسا از دوران رنسانس، همراه داشت، تاکنون پابرجا مانده است. از همین رو به نظر می رسد علوم انسانی غرب باید تجدید نظر جدی در برابر دین از خود نشان دهد و این نیاز به تغییر، نگاه به دین دارد؛ زیرا هدایت و دین یک مسأله عقلانی است. خدا هستی را آفرید و عقل را هدایت می کند، و از همین رو جدا کردن عقل از وحی کار بیهوده ای است که تنها بر جهل بشر می افزاید.
نتیجه این که کار دین، ارتقای فهم است و بالاترین مراتب فهم را به انسان می آموزاند، برخلاف عقل که نمی تواند آن ارتقای لازمه ای را که دین عرضه می کند، ارائه دهد.
2. با نگاهی به علوم انسانی شاهدیم که فردگرایی و اصالت بشر در مبانی علوم انسانی به وضوح آشکار است و متفکران اندیشه اومانیسم به صراحت از فردگرایی، نفع شخصی و انسان محوری سخن گفته اند. این مکتب، انسان را محور ارزش ها قرار می دهد. در اومانیسم همه چیز از انسان شروع می شود و به انسان نیز ختم می شود. اومانیسم با این تئوری مقابل مکتب دین قرار گرفت؛ خداوند می فرماید:« آیا انسان گمان می کند بی هدف رها می شود؟»(10).
در اندیشه اسلامی، انسان دارای کرامت ذاتی است اما این مقام با بندگی فراهم می آید، در حالی که اندیشه اومانیستی عقل خودبنیان، بشری مستقل از وحی را به عنوان راهنما معرفی می کند، یعنی می توان گفت اومانیسم در ستیز خداگرایی قرار گرفته است(11).
برای مثال، در مباحث اقتصادی و در شکل گیری معرفت شناسی علم اقتصاد ایجاد مفاهیمی همچون Individualis و فرد گرایی Nominalism( نومینالیسم) را شاهدیم.
معرفت شناسی نومینالیستی باعث تغییر تئوری ذاتگرا(Essential) به تئوری فرضیه ای شده است. تئوری نومینالیستی را « جان لاک»بنا نهاد و بعد از او نیز «آدام اسمیت» با تأثیر از این اندیشه، اقتصاد سیاسی کلاسیک را مطرح کرد که مفهوم آزادی فرد و نفع شخصی وجود داشت. اسمیت قائل بود که این نظریه باعث نفع عمومی خواهد شد. این پروسه باعث اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد گردید.(12)
این نمونه ای از نقش فردگرایی و اصالت انسان در پایه های علوم انسانی غربی است. باید توجه داشته باشیم شعارهای اندیشمندان اومانیستی با هم سنخیت ندارد و دچار تناقض آشکاری است، چون آنها قائل به پایه ریزی طرحی برای نفع عموم بودند، اما در عمل پای بند نفع شخصی خود شدند و سودمحوری را سرلوحه کار قرار دادند. این تئوری برخلاف قوانین بشری است؛ چرا که در تمام ادیان، مصلحت عمومی و حقوق جامعه بر حقوق فردی مقدم است. چنین باوری، مانع رشد اخلاق در جامعه و هم چنین افول ارزش های الهی می شود. هم چنین این انسان محوری استوار بر لذت و تفریح و سود بیشتر باعث از میان رفتن علم مبتنی بر تفکر شده است، در حالی که علم از تفکر نیرو می گیرد؛ عمل بدون تفکر، عملی کور است و بی فکری و عمل زدگی نه تنها نظر و فکر را نابود می سازد که عمل را نیز بی وجه و بی معنی می کند.(13)
به نظر می رسد این تفکر ریشه در اندیشه های افرادی چون« ژان پل سارتر» دارد که نه تنها به انکار خدا می پردازد بلکه در انسان خدایی اومانیستی خود هرگونه ارزشی را نفی می کند. از میان رفتن این ارزش ها باعث تقویت اصالت فرد در جامعه می شود و نفع شخصی جای هرگونه نفع عمومی را می گیرد؛ چرا که با نفی جایگاه خدا هر فردی مستقلاً کامل است و نیازی به دست یابی کمال ندارد.« انسان باید آزاد باشد و تنها بر خویش متمرکز شود». این نگرش سارتر باعث اصالت دادن به فرد و نفع شخصی شده است که در مبانی علوم انسانی به فراوانی یافت می شود. باید اذعان کرد که مبادی علوم انسانی، دینی نیست لذا ما نیز باید به سمت نقد صحیح و بی طرفانه برویم.
3. هسته فلسفی علوم انسانی در غرب، ریشه در نگاه ماتریالیستی و اومانیستی به انسان دارد. در این چارچوب معرفتی، رابطه انسان با خدا قطع می شود و نظریات خارج از ادراک بشری اگر به طور تجربی و حسی نباشد ارزش علمی نخواهد داشت، در حالی که هیچ وقت نمی توان منکر نقصان عقل و هم چنین ناتوانی تجربه های بشری شد. باید در نظر داشت مواجهه با گزاره های عقلی و تجربی تعبدی نیستند. از این رو درمی یابیم علوم جدید غرب بعد از رنسانس توجهی به آثار صنع خدا ندارد. قبل از رنسانس دانشمندان علوم تجربی، طبیعت را برای رسیدن به آثار صنع الهی مطالعه می کردند، در صورتی که بعد از آن، نگاه حس گرایی و پوزیتیویستی غفلت از متافیزیک و معنویت را به همراه داشت. علوم تجربی موضوعاتی خارج از ذهن هستند که برای شناخت آنها به اجبار باید از تجربه حسی و آزمایشگاهی بهره برد، در حالی که روش علوم انسانی با علوم تجربی متفاوت است؛ کار علوم انسانی فهم و توصیف است، اما موضوع علوم تجربی اشیای طبیعی است. موضوع علوم انسانی چیزهایی است که انسان آنها را ساخته است.
نقد دیگری که از تأثیر اومانیسم بر علوم انسانی باید آورد، مفهوم آزادی است. اومانیسم معتقد است انسان آزاد به دنیا آمده است و باید از هر قید و بند تحمیلی آزاد و رها شود. آنها بر این باورند که نهادهای دینی قرون وسطی انسان را ملزم به احکام دینی و اخلاقی کرده اند، و از همین رو، اومانیسم را برای برخورد و حتی ستیز با دین پی ریزی کردند. آربلاستر می نویسد:« براساس اومانیسم، اراده و خواست بشر ارزش اصلی بلکه منبع ارزش گذاری محسوب شده و ارزش های دینی که در عالم اعلی تعیین می شوند تا سر حد اراده انسانی سقوط می کند»(14).
یقیناً آزادی که از تقابل استقلال انسان با خدا ایجاد می شود، ظرفیت شگرفی را برای انسان درباره اعمال و افکارش رقم خواهد زد و امکان هرگونه ناهنجاری را در پی خواهد داشت. در این تعریف از آزادی، اخلاق هیچ جایگاهی ندارد. برای نمونه ابعادی از این مسأله را پی می گیریم:
اریک فروم، روان شناس، متفکر و جامعه شناس در این باره می گوید:« ما در مغرب زمین- به ویژه در آمریکا- دچار بحران هویت شده ایم، چون در جامعه صنعتی در حقیقت افراد به شیء بدل شده و شیء هم فاقد هویت است»(15).تمدن غربی در مسیری قرار گرفته که عشق و علاقه به مادیات- یعنی آن چه بی روح است- رواج یافته، در نتیجه نسبت به حیات انسانی و آثار آن نوعی بی اعتنایی و بی علاقگی پیدا شده است. این مسأله، یعنی بی هویتی انسان در تمدن غربی، نشأت گرفته از اصل آزادی مطلق در مکتب اومانیسم است که باید به دقت بررسی شود.
الوین تافلر آمریکایی در کتاب معروف موج سوم می نویسد:« در سراسر کشورهای مرفه، فریاد عجز و لابه ای آشنا به گوش می رسد، میزان خودکشی نوجوانان رو به افزایش است، الکلیسم بیداد می کند، افسردگی روانی همه گیر شده است، بربریت و جنایت، مد روز گردیده است...»(16)
همه این ها به روشنی بیانگر آزادی بی حد و حصر و بدون قید و بند برگرفته از اومانیسم است و اگر در تعریف آزادی، اطلاق را در نظر نمی گرفتند، خدا را به کناری نمی نهادند و در مقام دشمنی با دین برنمی آمدند، به یقین به چنین سرنوشتی گرفتار نمی شدند. آزادی، زمانی در چارچوب مطلوب قابل تعریف است که بتواند از متافیزیک نیز برای ارزش های انسانی بهره بگیرد و آن را محدودکننده آزادی انسان نداند.
نباید از نظر دور داشت که اندیشه انسان محوری یا اومانیسم به نام آزادی، تعقل را رد کرده است و هدف گیری برای زندگی معقول نادیده گرفته شده است، این هدف همانا توجه آزادانه و آگاهانه به ارزش های والا و متعالی زندگی و دوری از زندگی حیوانی و دنیایی محض است(17).
آزادی به دو بخش تقسیم می شود:
1. آزادی طبیعی محض
2. آزادی نهایی و آرمانی
آزادی طبیعی محض یعنی توانایی انتخاب یک هدف از میان اشیایی که ممکن است روش و ابزار تلقی شود، اما آزادی آرمانی یعنی نظارت و سلطه شخصیت بر دو قطب مثبت و منفی.
پی نوشت ها :
1.John Mofasani,Humanism Renassance,op.cit.
2.مارتین هایدگر، نیچه، ج4، ص 28، چاپ نیویورک.
3.Lamont,The Philosophy of Humanism,1977,p.116.
4.http://www.jjnet.com/archives/documents/humanist.htm.
5.مهدی گلشنی، از علم سکولار تا علم دینی، ص 17.
6.دان کیوپیت، دریای ایمان، ترجمه: حسن کامشاد، صص 69-70.
7. کانت، روشنگری چیست؟ ترجمه: فولادپور، ص 51؛ معمای مدرنیته، ص 104.
8. ایان باربور، علم و دین، ترجمه: بهاءالدین خرمشاهی، ص 78-80.
9.تونی، دیویس، اومانیسم، Abbagnano Nicola(Ibid).
10. قیامه، 36.
11. مهدی عبداللهی، اومانیسم، پژوهشکده باقرالعلوم.
12. موسی غنی نژاد، 1376.
13. فلسفه در روزگار فروبستگی، رضا داوری اردکانی؛ نگارش خورسنده طاسکوه؛ ص 34، 1387.
14. آربلاستر، آنتونی، ظهور و سقوط لیبرالیسم، ص 140.
15.غربت غرب، ص 11.
16.موج سوم، الوین تافلر، ترجمه: شهیندخت خوارزمی، ص 504-508.
17.آزادی در حیات معقول، پگاه حوزه، ش 125، ص 14.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}