زبان حقیقت و حقیقت زبان (2)
ج) تفکر، ذهنیت و امکان معرفت
در زمانی که فرگه به تحقیقات منطقی اشتغال داشت، تلقی رایج از منطق در میان فلاسفه این بود که منطق علمی است که تبیین قوانین تفکر را در دستور کار خود دارد. در این تلقی تفکر عملی به حساب میآید که در ذهن از طریق محتویات آن صورت میپذیرد. غایت این عمل را نیز تشکیل «قضاوت» میدانستند که تعبیر آن از نظر منطقی محدود به واسطهای میشد که فکر را به حقیقت مرتبط میسازد. بدین ترتیب قوانینی که منطق سعی در کشف و بیان آنها داشت از اصول و قواعدی تشکیل میشدند که در راهیابی به حقیقت نقشی هدایتگر را به عهده داشتند. چنانچه در گذار فکر از قضاوتی به قضاوت دیگر این اصول و قواعد رعایت میشدند، امکان نمیداشت خطایی بیش از خطای محتمل در قبول قضاوت اول در کار ذهن خطور کند. در حالی که عدول از رعایت آنها، علاوه بر این خطای همیشه محتمل، ذهن را مواجه با خطاهایی مضاعف نیز میکرد. بنابراین «قوانین تفکر» در منطق تنها میتوانستند مصونیت ذهن را در برابر خطا هنگام گذار میان قضاوتها تضمین کنند. این قوانین به تنهایی کفایتی در راهنمایی ذهن برای گزینش یک قضاوت برای آغاز تفکر ندارند. بدیهی است که تا ملاک مناسبی برای چنین گزینشی به قوانین تفکر افزوده نشود، منظور از برقراری ارتباط میان فکر و حقیقت برآورده نخواهد شد. از آنجا که حصول معرفت در گرو تحقق این منظور است، جستجو برای یافتن چنین ملاکی مسئلهای است که در معرفتشناسی باید دنبال شود.تا اوایل قرن بیستم میلادی در نظریههای مختلفی که مکاتب متنوع فلسفی در معرفتشناسی تهیه و عرضه میکردند، تلقی مشترکی از کیفیت معرفت به چشم میخورد. در این تلقی، معرفت از مجموعهای از قضاوتهای درست تشکیل میشود و محتوای هر قضاوت نیز هویتی کاملاً ذهنی دارد؛ یعنی موجودات و عناصری را در بر میگیرد که یا خود صرفاً از تصاویر، نقوش یا تصوراتی که تنها در ذهن شکل میگیرند بوده،[۵] یا اینکه توسط اعمالی صرفاً ذهنی[۶] تأمین میشوند. از تبعات این تلقی برای ریاضیات این است که اصول موضوعه و قضایای نظریههای ریاضی حقایقی را تنها دربارهی ذهنیات بیان میکنند. فرگه خیلی زود متوجه شد که این نظر نمیتواند با واقعیات امر انطباقی داشته باشد و بنابراین تلقی مذکور میباید مبتنی بر خطا بوده باشد. ملاحظات فرگه در این باره بر اساس خصوصیاتی شکل گرفتند که وی دربارهی ذهنیات از آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش کشف کرده، حاصل آنها را بهتفصیل (در: Frege [1918]) به چاپ رسانده است. این خصوصیات را میتوان جمعاً با یک جمله بیان کرد: ذهنیات مختص ذهن منفردی هستند که خود در آن تحقق میپذیرند. این بدان معناست که چند و چون ذهنیات (۱) تنها بر ذهنی معلوم و مکشوف است که در آن ظهور میکنند؛ و (۲) از آن ذهن به ذهن دیگری قابل انتقال نیستند. این حال دربارهی احساسات، عواطف و آلام کاملاً مشهود است. تنها خود من علم به احساس خاصی دارم که از دیدن فلان منظره در فلان تاریخ به من دست داده است، به طوری که امکان ندارد بتوانم این احساس را به دیگری منتقل سازم. میتوانم سعی کنم آن را به زبانی توصیف کنم یا توسط تصاویری به نمایش بگذارم؛ لیکن آن توصیف یا این تصاویر هیچیک، اولاً، با احساس من یکی نبوده و، ثانیاً، آنچه را دیگران میتوانند از آنها درک کرده و بفهمند احساس من نبوده، بلکه تصور یا برداشت آنها از این احساس است. باز این تصور و برداشت مختص ذهنی است که در آن تحقق مییابد و هیچ راهی وجود ندارد تا از طریق آن بتوان تصور و برداشت اذهان مختلف را با یکدیگر و با آنچه در ذهن من تحقق داشته است، حتی مقایسه کرد. به اعتقاد فرگه این حال اختصاص به نوع خاصی از ذهنیات نداشته، بلکه همگی آنها را (من جمله نقوش، تصاویر یا تصورات ذهنی) شامل میشود. فرض کنیم راهی پیدا شده باشد که مرا قادر میسازد به محتویات ذهن فرد دیگری مستقیماً دسترسی پیدا کنم تا شاید از این طریق بتوانم استنباط خود را از محتویات ذهنی او با آنچه فیالواقع در ذهن وی نقش بسته است، مقایسه کنم. «دسترسی یافتن مستقیم من» به محتویات ذهن آن شخص تنها میتواند بدین معنا باشد که بدون تمسک به واسطهای چون توصیف یا تصویری محسوس از آن محتویات، به درک آنها نائل آیم. لیکن فرض تحقق چنین درکی خود مستلزم ظهور تصوراتی (از محتویات ذهن آن شخص) در ذهن من است که در مورد انطباق آنها با واقعیت امر (یعنی محتویات ذهن آن شخص به همان صورتی که در ذهن او جلوه کردهاند) جای سؤال وجود دارد.
دلیل انتقالناپذیر بودن محتویات ذهنی، از نظر فرگه، از واقعیت ذهن ناشی میشود. ذهن اساساً محفظهای بسته است که کلید اسرار آن نه تنها فقط در دست شخصی است که ذهن به او تعلق دارد، بلکه راهی نیز وجود ندارد تا از طریق آن وی بتواند این کلید را به دیگری واگذار کند. هر راهی که برای تحقق این منظور تصور شود، خود مانعی برای تحقق آن در بر خواهد داشت. تبعات این حال برای معرفت ابعادی خانمانبرانداز را شامل میشود. اگر (۱) قضاوت را از عناصر تشکیلدهندهی معرفت قلمداد کنیم، و (۲) برای محتوای هر قضاوت نیز قائل به هویتی کاملاً ذهنی باشیم، آنگاه بالضروره باید تن به این نتیجه دهیم که معرفت (لااقل به شکل عینی و عمومی آن) امکانپذیر نیست. در باب (۱) فرگه هیچ مناقشهای ندارد، اما اگر قرار است (۲) فرض درستی بوده باشد لازم میآید قضاوتها را مختص ذهن منفردی به حساب آوریم که در آن تحقق میپذیرند. در این صورت نیز قضاوت یک ذهن را با قضاوت اذهان دیگر نمیتوان حتی مقایسه کرد و قضاوتها بالضروره کیفیتی کاملاً شخصی و خصوصی پیدا میکنند. اگر آنچه را من درست تشخیص میدهم با آنچه دیگران درست یا نادرست تشخیص میدهند حتی به مقایسه درنیاید، قضاوتی که عموم بتوانند در آن سهیم شوند میسّر نیست و در نتیجه معرفت، به شکلی که منظور اهل علم است، امکانپذیر نخواهد بود.
د) معنا و حقیقت
اما فرگه نه تنها معرفت عمومی و عینی را امکانپذیر میدانست بلکه ریاضیات تکمیلشده در زمان خویش را تحققی از کمال مطلوب آن محسوب میکرد. در این ریاضیات هر قضیه مبتنی بر اثباتی متقن و باصلابت است و هر اثبات نیز درستی یک نتیجه را به نحوی عینی و به گونهای که یکسان برای عموم قابل درک است، تثبیت میکند. بنابراین در ریاضیات قضاوت هست و هر قضاوت نیز هیچ خصیصهای از خصائص ویژهی ذهنیات را ندارد. فرگه این نتیجه را تعمیم میدهد: معرفت تنها در زمینههایی امکانپذیر است که در آنها تشکیل قضاوت عینی میسّر بوده باشد. قضاوت نیز تنها به شرطی میتواند عینی باشد که محتوای آن به یکسان برای عموم قابل درک و بررسی باشد. اما محتوای یک قضاوت چه میتواند باشد تا در عین اینکه هویتی ذهنی ندارد به گونهای یکسان برای عموم قابل درک باشد؟ طرح این سؤال هوشمندی فرگه را در انتخاب راهی که به جواب باید برسد روشن میسازد. این راه را رجوع به زبان در مقابل فرگه قرار داد. علت برگزیدن زبان را برای جستن جواب میتوان به گونهی ذیل تبیین کرد: در هر رشته از فعالیت فکری که نظر به جستجوی حقیقت دارد، نتایج حاصله توسط جملاتی بیان میگردند که در زبانی تألیف میشوند. نقد و بررسی این نتایج نیز از طریق فهم این جملات و ارزیابی قدمهایی انجام میپذیرد که برای اثبات هر مدعا برداشته شدهاند. هریک از این قدمها، به نوبهی خود، توسط جملاتی قابل بیان هستند. نتیجهی ارزیابی نیز در قالب جملاتی در همان زبان اعلام میشود و به همین ترتیب مورد نقد و بررسی عامه قرار میگیرد. هنگامی که این روند به نتیجهای منتهی شود که نقد و بررسی فزونتر دربارهی آن موردی نداشته باشد، میتوان گفت معرفتی حاصل آمده است. پس در جستجوی حقیقت و حصول معرفت زبان نقشی اغماضناپذیر دارد.اما آنچه از عبارات و جملات یک زبان فهمیده شده، در ارتباط با حقیقت مورد سنجش و ارزیابی قرار میگیرد معنا است. زبان فیالواقع محملی است که معنا را انتقال میدهد. از سوی دیگر، زبانِ حقیقت به گونهای یکسان قابل فهم است: بدین معنا که کلیهی کسانی که در استفاده از زبانی که برای جستجوی حقیقت مناسب است تبحر و مهارت کافی پیدا کرده باشند میتوانند درک واحدی از عبارات و جملات صریح و سلیس آن داشته باشند. فیالمثل هرکس که زبان هندسهی اقلیدسی را به حد کافی فرا گرفته باشد از قضایای آن همان را میفهمد که اقلیدس یا هندسهدانان دیگر فهمیده یا میفهمند. اما ارضای دو شرط لازم است تا زبانی بتواند به گونهای یکسان قابل فهم باشد. یکی اینکه معنا باید ثابت و متعین باشد؛ چنانچه معنا در واقع متغیر و نامعین باشد درکی واحد از زبانی که حامل آن است امکان نمیپذیرد. دیگر اینکه معنایی واحد باید بتواند از ذهنی به ذهن دیگر منتقل شود؛ اگر امکان نمیداشت که ذهنی همان معنا را بفهمد که ذهن دیگری فهمیده است، نه تنها تبادل آراء و اخبار از طریق زبان به صورتی که معمول است ممکن نمیشد، بلکه امکان تعلیم و تعلم علوم و معارف نیز از میان میرفت. تعین و انتقالپذیری معنا ایجاب میکند که معنا موجودیتی مستقل از ذهن و ذهنیت داشته باشد. ذهن معنا را درمییابد و کشف میکند اما نمیتواند خالق و صانع آن باشد. پس از این جهات تفاوتی بنیادی بین معنا و تصورات ذهنی به چشم میخورد. تصورات مخلوق ذهن و محبوس در آن هستند بهطوری که هیچ محملی وجود ندارد تا از آن طریق بتوانند از این محبس رها شده در دسترس عموم قرار گیرند. معنا در مقابل آزاد و مستقل از ذهن است و چه ذهنی در کار باشد چه نباشد در جهان وجود داشته مانند سایر ساکنان آن به یکسان در برابر «انظار» گسترده است.
اینجا نوبت به طرح عمیقترین سؤال میرسد که تعمقات فرگه را میتوان کوششی برای یافتن جوابی مناسب به آن تعبیر کرد: سؤالی که چشم به حقیقت زبان دارد. ملاحظاتی که از نظر گذراندیم بر سه نکته دلالت دارند: (۱) قرابتی میان ذهنیات صرف از یک طرف و حقیقت امور از طرف دیگر وجود ندارد؛ (۲) در کسب معرفت و یافتن حقیقت، زبان نقشی اغماضناپذیر ایفا میکند؛ و (۳) زبانِ حقیقت حامل معانی متعین و ثابتی است که موجودیت آنها مستقل از ذهن و ذهنیت است. از این سه نکته میتوان نتیجه گرفت که پیوندی تنگاتنگ و قرابتی باطنی میان معنا و حقیقت وجود دارد. معناست که حقیقت را منعکس میسازد و تنها از طریق درک معنا دسترسی به حقیقت میسر میشود. پس کیفیت حقایق را میتوان از طریق شناسایی کیفیت معنا به دست آورد. لیکن کیفیت معنا را چگونه میتوان شناسایی کرد؟ جواب فرگه را به این سؤال میتوان در یک جمله خلاصه کرد: از طریق شناسایی کیفیت زبانِ حقیقت. برای اینکه زبانی بتواند حامل معانیی باشد که حقیقت را منعکس میسازند، لازم است میان این زبان و آن معانی وجهی مشترک وجود داشته باشد. فرگه این وجه مشترک را در ساختار منطقی تشخیص میدهد و از این حیث تشخیص وی شباهتی بارز با نظر معلم اول منطق، ارسطو، دارد. جستجوی ساختار منطقی توسط ارسطو با این انگیزه دنبال شد که وی بتواند از طریق کشف آن به مقوّمات حقیقت دست یابد. طریقی را نیز که ارسطو برای این جستجو برگزید مبتنی بر تحلیل ساختار زبانی بود که به تشخیص او برای راهیابی به حقیقت کفایت تام دارد. پس روی آوردن به زبان و تحقیق در کیفیات آن برای دستیابی به عمق و اساس حقیقت نه تنها در سنت تفکر فلسفی بیسابقه نبوده، بلکه برخلاف تصوری که در آغاز بحث به آن اشاره شد، موجباتی را نیز برای انحطاط و ابتذال مباحث فلسفی پدید نیاورده است.
ه) ساختار در زبان حقیقت
اما چنانچه گذشت نمونههایی را که فرگه و ارسطو هریک به عنوان زبان حقیقت برگزیدند، با یکدیگر تفاوت داشتند. نحوهی تحلیل این دو نیز دربارهی ساختار منطقی متفاوت بود. ارسطو ساختار را تنها در جملات زبان عادی سراغ کرد و از آن به قالب موضوع - محمول برای احکام[۷] رسید. آنچه در آخرین مرحله از تحلیل هریک در مقام موضوع یا محمول قرار میگرفت (به ترتیب جواهر اولیه و کیفیات)، با الفاظ یا عباراتی مشخص میشوند که خود دارای ساختاری منطقی نیستند. در نظریهی ارسطو، تنها جملات دارای ساختار منطقیاند و این ساختار یا رابطهی تملک بین جواهر اولیه و کیفیات را منعکس میکند یا رابطهی اندراج را بین جواهر ثانویه. فرگه، از سوی دیگر، تحقیق خود را در باب ساختار از زبان ریاضی آغاز کرد. وی در این زبان علاماتی را که معنا میپذیرند بهطور کلی از سه نوع یافت: (۱) علاماتی که معنای آنها کامل است و هریک دلالت بر فیالمثل عددی دارند — تمام ارقام مانند «۴»، «۲√» و «π» از این دستهاند؛ (۲) جملاتی که هریک حکمی را بیان میکنند که یا درست است یا نادرست، مانند «۵ =۳+۲» یا «۹<۴»؛ و (۳) عباراتی که در ترکیب آنها متغیرات آزادی وجود دارد. این عبارات خود دارای معنای کاملی نبوده، لیکن از طریق جایگزینی ذکرشده معنایی خاص میپذیرند. به همین جهت فرگه آنها را عبارتهایی «اشباعنشده» [unsaturated] میخواند. به ازای جایگزینی هر مقداری برای متغیرات در این عبارات، آنها «اشباعشده»، و حاصل به صورت جملهای کامل در میآید. مثالهای سادهای از این نوع عبارات را میتوان در «x۳=۶» یا «y>x» یافت. به ازای مقدار ۲ برای x و ۳ برای y این عبارات تبدیل به جملاتی میشوند که حکم درستی را بیان میکنند. به ازای مقدار ۳ برای x و ۲ برای y جملاتی حاصل میشود که هریک حکمی نادرست را بیان میکند. این گونه عبارتها در زبان ریاضی دلالت بر موجوداتی دارند که آنها را «تابع» میخوانند. توابع دقیقترین تعریف خود را برای اول بار در نظریهی مجموعههای کانتور پیدا کردند. در این نظریه توابع به عنوان موجوداتی تعریف میشوند که هریک تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و اعضای مجموعهای دیگر را برقرار میسازند. با اتخاذ این تعبیر برای عبارتهای فوق، فرگه خود را ملزم دید که «درست بودن» یا «نادرست بودن» را به صورت مقادیری تلقی کند که جمعاً یک مجموعهی دو عضوی را تعریف میکنند. این مقادیر را در «جبر بولی» (Boolean Algebra) با ارقام «۱» و «۰» و در کتابهای منطق به زبان انگلیسی با حروف “T” و “F” نشان میدهند. بدین ترتیب توابعی که با عبارتهای «x۳=۶» یا «y>x» مشخص میشوند تناظری یک به یک میان مجموعهای از اعداد از یک طرف و مجموعهای متشکل از دو مقدار درست و نادرست (یا ۱ و ۰، یا T و F) برقرار میسازند. نکتهای را که در این خصوص باید به آن توجه داشت این است که چنین تعبیری، درست و نادرست را هریک مانند سایر مقادیر ریاضی به صورت «شیئی» جلوهگر میسازد. لیکن این اشیاء با موجودات ریاضی تفاوتی اساسی دارند و آن این است که هویت آنها ریاضی نبوده، بلکه مرتبط با حقیقت امری است. درست آن حکمی است که حقیقتی را منعکس میسازد و نادرست حکمی است که خلاف آن را. بنابراین و برای برجسته ساختن این تفاوت، فرگه این مقادیر را «مقادیر حقیقتی» (truth value) نام میدهد.با استفاده از ابزاری که توصیف آنها گذشت، فرگه مفاهیم و نسب را به عنوان انواعی خاص از توابع معرفی میکند: «ما در اینجا با توابعی رو به رو هستیم که مقادیر آنها همیشه مقادیری حقیقتی است. این نوع توابع را هنگامی که از یک متغیر تشکیل شده باشند «مفهوم» (concept) و هنگامی که از دو متغیر تشکیل یافته باشند «نسبت» (relation) نام میدهیم». (Frege [1891] in Geach & Black [1980] 39). با این تعبیر راه برای بسط کاربرد ابزارهایی که از تحلیل زبان ریاضی به دست آمدهاند به کلیهی زبانهایی که برای جستجوی حقیقت کفایتی دارند (من جمله زبانهای عادی) باز میشود. در نظر فرگه مفاهیم هویاتی هستند که در هر زبان با عباراتی مشخص میشوند که شکل تابعی با یک متغیر را دارند و بر تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و مجموعه مقادیر حقیقتی دلالت میکنند. این عبارتها را فرگه «محمول» (predicate) میخواند. بهطور مثال، عبارتهای «x انسان است»، «y سبز است» و «z متحرک است» هریک محمولات سادهای را در زبان فارسی تشکیل میدهند که بر مفاهیم انسان، سبز و متحرک دلالت میکنند. به همین ترتیب، طبق تجویز فرگه، عباراتی که بر نسب دلالت دارند نیز تعیین میشوند. از این تحلیل روشن میشود که مفاهیم در نظر فرگه هویاتی هستند که دارای ساختار هستند. محمولات نیز عباراتی را در یک زبان تشکیل میدهند که خود نه تنها ساختار دارند بلکه به موجب سهیم بودن در ساختاری مشترک با مفاهیم، قابلیت انعکاس آنها را در زبان پیدا میکنند. برای وجود مفاهیم به تعبیر فرگه وجود حداقل دو مجموعه کفایت میکند: یکی مجموعهی مقادیر حقیقتی و دیگری مجموعهای که از عضو تهی نبوده باشد. با وجود حداقل دو مجموعه از این نوع، مجموعهای از تناظراتی یک به یک که میتوانند میان اعضای آنها برقرار شوند، پا به عرصهی وجود میگذارد. از طریق کشف این تناظرات، مفاهیم مکشوفشده توسط وضع عبارتهایی که با ساختار آنها مناسبت دارند، در زبان منعکس میگردند.
هر عضو یک مجموعه را میتوان نامگذاری کرد. نامگذاری هر شئ نیز از طریق برقراری تناظری یک به یک میان علامت یا لفظی در زبان با شیئی منحصر به فرد صورت میگیرد. علامت یا ترکیبی از علائم در یک زبان که در چنین تناظری با شیئی قرار گیرد، از نظر فرگه مقام اسم خاص را در آن زبان احراز میکند. نظریهی فرگه دربارهی اسامی خاص بهتفصیل در مقالهی او مطرح شده است (Frege [1892]). قبل از فرگه، نظریهی متنفذی منسوب به جان استوارت میل (John Stuart Mill) دربارهی اسامی خاص وجود داشت که در آن اسامی خاص علائمی فاقد هرگونه ساختار تلقی شده معنای هریک در شیئی که بر آن دلالت میکنند خلاصه میشود.[۸] برهان معروف فرگه در این مقاله در مورد رابطهی اینهمانی میان ستارهی صبح و ستارهی شب بدین منظور طرحریزی شده است که نشان دهد صرف برقراری رابطهی نامگذاری برای معناداری اسامی خاص کفایت نمیکند. اگر این رابطه برای این منظور کافی میبود، جملات «ستارهی صبح همان ستارهی صبح است» و «ستارهی صبح همان ستارهی شب است» نمیباید از لحاظ منطقی کوچکترین تفاوتی با یکدیگر داشته باشند. (زیرا الفاظ «ستارهی صبح» و «ستارهی شب» در واقع بر شیئی واحد، سیارهی زهره، دلالت میکنند.) اما این دو جمله بهوضوح از این لحاظ با یکدیگر تفاوت دارند. اولی جملهای است «تحلیلی» که فاقد هرگونه محتوای خبری است، در حالی که دومی جملهای است «تألیفی» که خبری ارزشمند را دربارهی واقعیتی بیان میکند که از طریق تحقیقات نجومی مکشوف گشته است. فرگه وجود این تفاوت را میان جملاتی از این قبیل، دال بر وجود ساختار در اسامی خاص معرفی میکند. هریک از این دو اسم در عین دلالت بر یک شئ واحد، دارای ساختاری متفاوت است و با تمسک به ساختار هریک میتوان تفاوت منطقی میان دو جملهی مذکور را توضیح داد.
برای روشن شدن این مطلب که ساختار منطقی اسامی خاص چه نوع هویتی میتواند باشد، به یک نکته توجه میکنیم. هر اسم خاص در یک زبان از نظر منطقی معادل توصیفی است که میتوان از یک جنبه از شیئی که اسم بر آن دلالت میکند در آن زبان تألیف کرد. فیالمثل نام «ارسطو» را در نظر بگیرید. فرض کنیم که توصیف «شاگرد افلاطون و معلم اسکندر کبیر» یک جنبه از شخصیت ارسطو را بیان میکند. حال چنانچه هر جملهای را که در آن لفظ «ارسطو» در مقام دلالت بر ارسطو قرار گرفته است در نظر بگیریم، و فقط این لفظ را در آن با توصیف فوق جایگزین کنیم، جملاتی به دست میآید که مقدار حقیقتی احکام بیان شده توسط آنها هیچ تفاوتی با مقدار حقیقتی جملهی نخست نمیکند. هرگاه جملهی اول مبیّن حکمی درست بوده باشد، جملهی حاصل از این جایگزینی نیز مبیّن حکمی درست خواهد بود، و چنانچه حکم بیان شده توسط اولی نادرست بوده باشد، همین امر در مورد جملهی دوم صدق خواهد کرد و بالعکس. توصیف مورد نظر بهوضوح دارای ساختار است: ساختار آن را میتوان با عبارت «شاگرد x و معلم y» نشان داد. معادل بودن این توصیف به لحاظ منطقی با نام «ارسطو»، ایجاب میکند که این نام نیز در واقع همین ساختار را دارا بوده باشد. (اگر این واقعیت در زبانهای عادی بهصراحت نمایش نمییابد این امر را میتوان به حساب نقص این گونه زبانها گذارد.) حال اگر در عبارتی که نشاندهندهی ساختار منطقی نام «ارسطو»ست نظر کنیم، آن را از نوع عباراتی خواهیم یافت که تابعی را مشخص میسازند. چنانچه در این نظر قدری دقت نیز کنیم، متوجه خواهیم شد که تابع مشخص شده در اینجا از نوع توابعی که مفاهیم یا نسب را تشکیل میدهند نیست. مفاهیم، به خاطر میآوریم، توابعی هستند که بین مجموعهای از اشیاء و تنها مجموعهی مقادیر حقیقتی تعریف میشوند. در اینجا تابع مورد نظر بین مجموعهای از اشیاء از یک طرف و مجموعهی دیگری از اشیاء از طرف دیگر تعریف شده است. چنانچه به ازای متغیرات x و y در این تابع «مقادیر» افلاطون و اسکندر کبیر را قرار دهیم، «مقدار» تابع ارسطو میشود. چنانچه مقادیر این متغیرها به ترتیب برنتانو و هایدگر برگزیده شوند، مقدار تابع هوسرل میگردد؛ و چنانچه میرداماد و ملامحسن فیض کاشانی به این منظور انتخاب شوند، مقدار تابع بر صدرالدین شیرازی قرار میگیرد. تناظر یک به یکی که در اینجا برقرار شده است، جفتی از اعضای مجموعهای را که در آن افلاطون، اسکندر کبیر و کلیهی کسانی که معلم کسی و شاگرد دیگری بودهاند، با تکفردی از مجموعهای مطابقت میدهد که شامل ارسطو، هوسرل، ملاصدرا و امثالهم میشود.
با طرح چنین ساختاری برای اسامی خاص، فرگه به نظری بدیع دست مییابد که شاید زیاد مورد توجه واقع نشده است. انسانها در محاورات و تفکرات خود به اشیاء ارجاع میدهند، به آنها اشاره میکنند و آنها را معرفی میکنند. نظریههای ذهنیگرا این قابلیت را یا از طریق اعطای کیفیتی ارجاعی به ذهنیت توضیح میدهند (فیالمثل در آراءِ هیوم و کانت ماهیت نقوش و تصاویر ذهنی در ارجاع و معرفی اشیاء خلاصه میشود)، یا اینکه این کیفیت را به نفس برخی اعمال ذهنی و بعضی از انواع آگاهی نسبت میدهند (فیالمثل در آراءِ برنتانو و هوسرل برخی از انواع آگاهی مانند میل، تخیل و ادراک با ماهیتی ارجاعی مشخص میشوند). کنار گذاردن این گونه نظریهها به نفع نظریهای واقعگرا که در آن خلع ید از ذهن و ذهنیت در دستور کار قرار دارد، طبعاً این سؤال را مطرح میسازد که توضیح چنین قابلیتی در تفکر انسانها چیست. نظریهی فرگه دربارهی اسامی خاص دقیقاً این منظور را از طریق نسبت دادن ساختار منطقی به آنها برآورده میسازد. متأسفانه فرگه شخصاً در هیچیک از آثار خود صریحاً به این سؤال نپرداخته است و هیچگاه نیز آنچه را ما در اینجا ساختار منطقی این اسامی معرفی کردهایم تبیین نکرده، تنها به ذکر چند مثال جسته گریخته در این خصوص اکتفا کرده است. لیکن به زعم ما این معنا در آثار وی وجود دارد و با زدودن ابهام از اطراف آن نه تنها میتوان پاسخی بدیع به این سؤال یافت بلکه به عمق نوآوریهای او در فلسفه نیز بیشتر پیبرد.
تابعی فرض کردن ساختار منطقی اسامی خاص دو نتیجه در بر دارد: یکی اینکه از طریق قرار دادن مقادیری مناسب در این توابع (بهطوری که تابع خود به ازای آنها صاحب مقداری باشد)، یک و فقط یک شئ منحصر به فرد معرفی میشود؛ دیگر اینکه با جایگزینی چنین مقادیری در این توابع، اسم خاص محتوایی خبری پیدا میکند. شاگرد افلاطون و معلم اسکندر کبیر بودن خبری را دربارهی ارسطو تشکیل میدهد که با اطلاع یافتن از آن تنها شخص ارسطو از میان خیل اشخاصی که وجود داشته یا دارند، معرفی میشود. عمل معرفی کردن را تابعی که ساختار منطقی اسامی خاص را تشکیل میدهد، از طریق تناظری یک به یک که میان مجموعههایی که وجود دارند و تهی نیستند انجام میدهد. وجود این مجموعهها نیز تعیینکنندهی این تناظرها به گونهای ثابت و متعین است، زیرا هر مجموعه خود هویتی ثابت و متعین دارد. بدین ترتیب: (۱) ساختار منطقی اسامی خاص به عنوان عاملی جلوهگر میشود که با دارا بودن آن اسامی خاص کیفیتی ارجاعی و اشارهای پیدا میکنند؛ و (۲) با «اشباع» این ساختار، محتوایی متعین و ثابت پدید میآید که میتواند خبری مشخصاً از یک شئ را به اطلاع برساند. (در حالی که ممکن است آن شئ مستقیماً در دسترس قرار نداشته باشد. فیالمثل در مورد ارسطو یا هر شخص دیگری که زمانی وجود داشته و از میان رفته است، صرفاً با درک نام او و بدون اینکه الزامی به ادراک مستقیم از آن شخص وجود داشته باشد، میتوان دقیقاً فهمید که منظور کیست.) بنابراین الزامی وجود ندارد تا با تمسک به ذهن و ذهنیت کیفیت ارجاعی محاورات و تفکرات توضیح داده شود؛ زبان و کیفیت عناصر تشکیلدهندهی آن خود این مهم را به انجام میرسانند. واضح است که از مهمترین تبعات این نظر یکی این است که تفکر نه با ذهن و بر ذهنیت بلکه با زبان و بر معنا صورت میپذیرد.[۹] بدین ترتیب زبان جای ذهن را در تفکر برای جستجوی حقیقت میگیرد و چنانچه مضمون «قوانین تفکر» از نظریهی سنتی در منطق کماکان حفظ شود تعبیر صحیح آن در حقیقت زبان خلاصه میگردد.
و) معنا و محتوا
این تفصیلات چه تصویری از معنای اسامی خاص ترسیم میکنند؟ قبل از شروع بحث در اینباره باید گفت که در مورد جواب صحیح به آن میان شارحان و منتقدان فرگه اختلاف نظر وجود دارد. علت اساسی وجود این مناقشات، یکی در انتخاب واژههایی است که فرگه خود (Frege [1892]) برای توضیح تمایز بین محتوای خبری و مدلول اسامی خاص انجام داده است؛ علت دیگر آن نیز قصور فرگه در طرح و رویارویی با این سؤال است. واژهای که فرگه خود در این مقاله برای آنچه ما به آن «مدلول» اسم خاص نام میدهیم، برگزیده است در آلمانی Bedeutung و معادل آن در انگلیسی meaning و در فارسی معناست. شاید دلیل این انتخاب نابجا را بتوان این گونه توجیه کرد که طبق نظریهی جان استوارت میل معنای هر اسم خاص تنها در شیئی خلاصه میشود که بر آن دلالت دارد. امروزه همهی شارحان و منتقدان انگلیسیزبان فرگه در انتخاب واژهی reference به جای این واژه اتفاق نظر دارند. گرچه معادل دقیق واژهی اخیر به فارسی دلالت است، کلیهی نویسندگان انگلیسیزبان با استفاده از آن مفهوم «مدلول» (referent) را منظور دارند. واژهای که فرگه برای مفهومی برگزیده است که ما از آن به عنوان «محتوای خبری» یاد کردهایم، در آلمانی Sinn است که معادل انگلیسی آن sense است. برای این واژه در فارسی معادل دقیقی وجود ندارد. بعضی از کاربردهای آن در آلمانی و انگلیسی مترادف مفهوم معنا (meaning) هستند و همین امر نیز باعث شده که نه تنها راسل بلکه مایکل دامت (Michael Dummett) که از برجستهترین شارحان و منتقدان فرگه در حال حاضر است و فیالواقع عمری را صرف بررسی و نقد آثار وی کرده است، همین معنا را ازآن مستفاد کند. از نظر ما چنین تعبیری از این واژه باعث بروز اشکالاتی در نظریهی فرگه میشود که تنها به علت انتخاب این تعبیر پدید میآیند و با اتخاذ تعبیری دیگر، که پیشنهاد خواهد شد، ظاهر نمیشوند. بحث مجملی در این خصوص متعاقباً خواهد آمد. از طرف دیگر، واژهی Sinn یا sense، هردو، مفهوم جهت را در خود مستتر دارند. خبر نیز هویتی است که جهتدار است: از شئ یا واقعهای «صادر»شده به سوی ادراک کسی که آن را درمییابد «جریان» پیدا میکند. بنابراین صلاح در آن دیدیم که در اینجا واژهی «خبر» یا «محتوای خبری» را به عنوان معادل اصلح برای واژهی انتخابی فرگه و معادل انگلیسی آن برگزینیم.چه میشود اگر Sinn را به معنا تعبیر کنیم؟ برای ورود به بحث دربارهی این سؤال، نخست باید مطالبی به اجمال در مورد نظر فرگه دربارهی جملات بیان شود. فرگه جملات را عبارتهایی در نظر میگیرد که از طریق «اشباع» عبارات تابعی که بر مفاهیم دلالت میکنند، حاصل میگردند. نحوهی «اشباع» این گونه عبارات نیز بدین صورت است که یا متغیرهای آزاد در آنها توسط سورهای کلی و جزئی محصور میشوند، یا تمامی این متغیرات با اسامی خاص شباهتی تام دارد. بنابراین فرگه خود را ملزم میبیند که برای آن، هم مدلول و هم محتوای خبری تعیین کند. بر این اساس، او محتوای خبری یک جمله را حکمی تشخیص میدهد که توسط جمله بیان میشود،[۱۰] و مدلول آن را یکی از مقادیر حقیقتی معین میکند. بر این اساس فرگه هر جمله را که حکمی درست بیان میکند اسم خاصی برای مقدار حقیقتی درست میانگارد و هر جمله را که مبیّن حکمی نادرست است، نامی برای مقدار حقیقتی نادرست تلقی میکند. هر کدام از احکام بیان شده توسط این گونه جملات نیز به نوبهی خود خبری را از جنبهای از جوانب هریک از این مقادیر به اطلاع میرسانند. معضل هنگامی پیش میآید که جملهای داشته باشیم که در آن اسم خاصی بدون دارا بودن مدلول به کار رفته باشد. این گونه اسامی معمولاً توسط افسانه و داستان وارد زبانهای عادی میشوند و نمونههایی از آنها را میتوان در زبان فارسی در اسامیی چون «رستم دستان»، «حسین کرد شبستری»، «امیرارسلان رومی» و امثالهم سراغ کرد. جملهای مانند «رستم دستان دو متر قد داشت» را در نظر بگیرید. شکی نیست که این جمله حکمی را بیان میکند، زیرا تمام کسانی که فارسی را خوب بلدند، با درک این جمله کوچکترین ابهامی در آنچه میگوید پیدا نمیکنند. حال فرض میکنیم که حکم بیان شده توسط این جمله همان معنای آن باشد. از آنجا که بین معنا و حقیقت پیوندی تنگاتنگ برقرار است، لازم میآید که حکم بیان شده توسط این جمله یا درست یا نادرست بوده باشد. به این دلیل که موجودی به نام «رستم دستان» وجود نداشته که قدی داشته باشد، میتوان استدلال کرد که حکم بیان شده توسط این جمله باید نادرست باشد. اصل دومقداری در منطق (اصلی که میگوید هر جملهی معنادار یا باید درست باشد یا نادرست؛ اگر درست بود، نقیض آن نادرست و اگر نادرست بود نقیض آن درست است، شق ثالثی نیز وجود ندارد)، ایجاب میکند که با فرض نادرست بودن این جمله نقیض آن درست بوده باشد. نقیض این جمله، جملهی ذیل است: «این طور نیست که رستم دستان دو متر قد داشت». این جمله فیالواقع میگوید رستم دستان دو متر قد نداشت. اما همان دلیلی که موجب شد تا حکم بیان شده توسط جملهی اول را نادرست فرض کنیم در مورد این حکم نیز صدق میکند. بنابراین نمیتوان گفت حکم اخیر درست است (در عین اینکه از نقض یک حکم نادرست به دست آمده است).
فرگه این قبیل جملات را اساساً فاقد مقدار حقیقتی میداند. دلیل نظر وی را نیز این اصل تشکیل میدهد که هر عبارتی که بهظاهر دلالتکننده باشد، تنها در صورتی دارای مدلول است که کلیهی اجزاءِ آن که هریک بهظاهر دلالتکننده است، دارای مدلول باشند. چنانچه لفظ یا عبارتی بهظاهر دلالتکننده (مانند یک اسم خاص) اما در واقع فاقد مدلول، جزئی از عبارتی را تشکیل دهد که بهظاهر دلالتکننده است، عبارت دوم نیز فاقد مدلول خواهد بود.[۱۱] این اصل بهظاهر کاملاً موجه میآید و بر اساس آن جملاتی که حاوی اسامی خاصی هستند که هریک به نوبهی خود دلالت بر شیئی واقعی ندارند، فاقد مدلول به حساب میآیند. مدلول جملات را نیز فرگه مقادیر حقیقتی تعیین کرده بود. بنابراین چنین جملاتی فاقد مقدار حقیقتی خواهند بود. پس اگر این قبیل جملات را معنادار فرض کنیم، باید اذعان کنیم که اصل دومقداری در منطق صراحتاً توسط فرگه نقض شده است. راسل در واقع این شق را در تعبیر فرگه برمیگزیند و بر اساس آن تشخیص میدهد که قائل بودن به خصوصیت دلالتکنندگی در توصیفات، مآلاً به نقض اصل دومقداری در منطق میانجامد. برای حفظ اصل دومقداری در مقابل این تهدید، راسل لازم میبیند که توصیفات را از مجموعهی عبارتهای دلالتکننده حذف کند. نظریهی معروف وی دربارهی توصیفات (معین و غیرمعین) کوششی است برای تبیین توصیفات به عنوان عبارتهایی که دلالتکننده نیستند. بدین ترتیب با انکار دلالتکنندگی برای توصیفات، دلالتکنندگی الفاظی که در زبانهای عادی به صورت اسامی خاص ظاهر میشوند نیز انکار میشود (زیرا هر توصیف معین از شیئی به لحاظ منطقی معادل اسمی است که بر آن شئ اطلاق میشود.)[۱۲] دامت از طرف دیگر، تا نیمه راه پا به پای راسل پیش میرود. وی نیز مانند راسل نه تنها حکم بیانشده توسط یک جملهی خبری را معادل معنای آن به حساب میآورد، بلکه محتوای خبری اسامی خاص را نیز عین معنای آنها تعبیر میکند (مگر نه اینکه آنچه از این عبارات و جملات فهمیده میشود محتوای خبری و احکام بیانشده توسط آنهاست؟ چه چیزی افزون بر این برای معنا لازم است؟) وی همچنین این استدلال را میپذیرد که نسبت دلالتکنندگی به اسامی خاص یا توصیفات در زبانهای عادی ناقض اصل دومقداری در منطق خواهد بود. لیکن دامت، برخلاف راسل، وجود این تناقض را نه دلیلی بر انکار دلالتکنندگی این گونه عبارات، بلکه حجتی بر نادرستی اصل دومقداری در منطق به حساب میآورد.[۱۳]
واضح است که هردو این آراء در تناقضی آشکار با نظریات فرگه قرار دارند. وی صراحتاً هم به دلالتکنندگی اسامی خاص و توصیفات معادل آنها در زبانهای عادی قائل است، و هم اصل دومقداری را در منطق صادق میداند: «درک من از مقدار حقیقتی یک جمله درست بودن یا نادرست بودن آن است. هیچ مقدار حقیقتی دیگری نیز وجود ندارد» (Frege [1892] in Geach & Black [1980] 63). عصارهی اتهامی که این منتقدان بر فرگه وارد میآورند این است: پافشاری وی بر دلالتکنندگی اسامی خاص و اصل دومقداری در منطق، او را به موضعی متناقض میکشاند. لیکن به نظر ما موضع فرگه تنها در صورتی متناقض جلوه میکند که از محتوای خبری اسامی و جملات، معنای آنها را تعبیر کنیم. اگر معنا در نظر فرگه متمایز از محتوای خبری تلقی شود، هیچگونه تناقضی پدید نمیآید، زیرا اصل دومقداری در منطق تنها دربارهی جملات معنادار صادق است. طبق این تعبیر، عبارات و جملات معضلآفرینی که مورد بحث ما قرار دارند، اساساً فاقد معنا هستند؛ در عین اینکه محتوای خبری دارند. اگر این تعبیر درست باشد، نظر فرگه بدین صورت تفسیر میشود که مدلول و محتوای خبری الفاظ، عبارات و جملات هیچیک به تنهایی معنای آنها را تشکیل نداده، بلکه هریک از مقومات آن به حساب میآیند. تنها از جمع هردو این مقومات است که معنا تکمیل و حاصل میگردد.
جملاتی که بیانکنندهی حکمی هستند، لیکن معنا ندارند، دارای کاربردهایی ارزشمند در زبانهای عادی بوده، قابلیتها و غنای آنها را افزایش میدهند. قابلیت زبانهای عادی برای تشکیل این گونه جملات، آنها را به صورت ابزاری مؤثر در خدمت داستانسرایی، نمایشنامهنویسی، شعرسرایی و سایر فعالیتهای خلاقهی هنری قرار میدهد که از نظر فرهنگی ارزشی انکارناپذیر دارد. لیکن برای زبانِ حقیقت دارا بودن این قابلیت نقص است. در کار جستجوی حقیقت تنها معنا دخالت دارد و چنانچه زبان حقیقت اجازهی تشکیل جملاتی را بدهد که بیانکنندهی حکمی هستند بدون اینکه در واقع معنایی داشته باشند، غرض از استفاده از این گونه زبانها به کلی نقض میشود. تجویز فرگه برای رفع این نقیصه چنین خلاصه میشود: «زبانی از لحاظ منطقی مطلوب است که شرط ذیل را ارضا کند: هر عبارتی که در مقام اسمی خاص، با رعایت صحیح قواعد دستور زبان و از ترکیب علاماتی تشکیل میشود که معانی آنها قبلاً معین شدهاند، باید در واقع شیئی را مشخص کند؛ و هیچ علامت جدیدی نباید در مقام اسم خاص وارد زبان گردد، مگراینکه مدلول آن مشخص بوده باشد» (همان، ص 70). اینکه چگونه این مهم باید در زبان حقیقت تحقق پذیرد سؤالی نیست که برای آن جواب واضح و سادهای در دست باشد.
رفع تناقض فوق به ترتیبی که اینجا پیشنهاد شد خود خالی از اشکال نبوده، مسائلی را مطرح میسازد که ابزار لازم برای حل آنها لااقل در آثار فرگه به چشم نمیخورد. فیالمثل این نظر که عبارات معناپذیر به لحاظ دارا بودن ساختاری تابع و متغیری محتوایی خبری را کسب میکنند، بهتنهایی نمیتواند چگونگی داشتن محتوای خبری را در عین فقدان معنا برای عبارتهای زبان عادی توضیح دهد. قرار دادن اسامی خاصی که بر موجودی دلالت ندارند در یک عبارت تابعی، منجر به جایگزینی متغیرها در تابع مربوطه با هیچ مقداری نمیشود. بنابراین از طریق این نوع جابجایی، تابع مورد نظر خود مقداری حاصل نکرده در نتیجه نمیتواند شیئی را معرفی کند. پس اگر قرار باشد کسب محتوای خبری تنها از طریق مقدار یافتن یک تابع امکانپذیر گردد (غیر از این چگونه این امر میتواند تحقق پذیرد؟) چگونه امکان دارد جملاتی وجود داشته باشند که در عین نداشتن معنا، حکمی را بیان میکنند؟ پیش آمدن این سؤال و سؤالاتی مانند آن، به هر حال بر نسبت تناقض دادن به اصولی که فرگه نظریهی خویش را دربارهی حقیقت زبان بر اساس آنها استوار کرده است، ارجحیت دارد. سؤالاتی از این قبیل انگیزهی تحقیق و تفحص بیشتر در عمق آثار فرگه را دامن میزنند و از طریق این تحقیقات امکانات بیشتری برای دسترسی به حقیقت زبان، معنا و فکر فراهم میگردد. اما آنچه در این راستا مناقشه نمیپذیرد، این است که افکار و آراءِ فرگه خصوصیتی راهگشا دارند و مسائلی را مطرح میسازند که تا زمان وی در فلسفه مسبوق به سابقهای نبودهاند. اینکه معنا چیست و چگونه زبان قابلیت حمل و نقل آن را دارد؛ و اینکه چه کیفیاتی در معنا موجبات انعکاس حقیقت را در آن فراهم میآورند، سؤالاتی هستند که توسط فرگه مطرح شدهاند و بعد از وی قدرت فکری برجستهترین فلاسفه و منطقدانان قرن حاضر را به خود مشغول ساختهاند.
۴. نتیجه
بحث حاضر با طرح سؤالی بهظاهر مضحک از طریق مقایسهی زبان با ولتمتر آغاز شد. قصد ما از چنین آغازی این بود که متعاقباً نشان دهیم صرف وسیله بودن زبان نه تنها قرار گرفتن آن را در مقام موضوعی برای تعمقات فلسفی، به موجبی برای مبتذل ساختن فلسفه و مباحث آن تبدیل نمیکند، بلکه بهعکس باعث و بانی گشوده شدن راههایی کاملاً تازه و بیسابقه برای تعمیق و توسعهی غنای مباحث فلسفی میگردد. این چکیدهی میراثی است که از تشکیل سنت تحلیلی در فلسفه به جا مانده است و امروزه نیز نه تنها فعالانه پیگیری و دنبال میشود، بلکه به سرعت در اقصی نقاط جهان بسط و گسترش مییابد. در این میراث دو مضمون را برجسته نموده، سعی کردیم هریک را از طریق بحثی نسبتاً تفصیلی در آراءِ مور و فرگه تا حدودی بشکافیم و در معرض انظار قرار دهیم. یکی از این مضامین این است که مسائل سنتی در فلسفه را میتوان با کیفیت لاینحل ماندن مشخص کرد و علت «ریشه گرفتن» آنها را در «بدنه»ی فلسفه در استفادهی نابجا از زبان عادی یافت. مضمون دیگر این است که تحقیق در ساختار پنهان زبان میتواند اسرار معنا را رفته رفته مکشوف ساخته، انتظارات ما را از آنچه به عنوان حقیقت در فعالیتهای معرفتی جستجو میکنیم به واقعیت امر نزدیک و نزدیکتر سازد. این مضامین در واقع «دو روی» یک «سکه» را تشکیل میدهند. نحوهی صحیح استفاده از زبان، مانند ساختار واقعی آن، توسط حقیقت زبان تعیین میشود. برای یافتن حقیقت زبان به عنوان نمونهای مناسب برای تفکر در راستای حقیقت، به نظر ضروری میرسد. مور این زبان را بهطور کلی با مشخص کردن انتظاری که از زبان مناسب برای حل مسائل معرفتی باید داشت، معین کرد. این انتظار را نیز نه تنها با توجه به کیفیت زبانی که در علوم به کار گرفته میشود، بلکه همچنین با نظر به کاربردهایی از زبانهای عادی که در حل مسائل کارآیی داشته به نتایجی توافقبرانگیز میرسند، شکل داد. فرگه از سوی دیگر ریاضیات تکمیلشده در زمان خود را جایگاه اولیهی زبان حقیقت تشخیص داد. هردو این متفکران با آغاز حرکت از چنین نقطهای به نتایجی دست یافتند که تجویزاتی را برای تکمیل زبانی که انتخاب کرده بودند و ترمیم نواقص آن در بر داشت. بدین ترتیب تحقیق در خصوصیات نوع زبانی که به عنوان زبان حقیقت برگزیده شده بود، این دو متفکر را به دستاوردهایی دربارهی حقیقت زبان نائل آورد که لااقل میتوان آنها را فتح بابی در جهت روشن شدن واقعیت زبان حقیقت به شمار آورد.پرورش این مضامین در آثار مور و فرگه، سرآغاز جریان یافتن دو رده در تفکر فلسفی گردید که آثار و تبعات هریک به سرعت به تمامی شعبات فلسفه سرایت کرد. از یک طرف ادامهی کار فرگه توسط راسل و ویتگنشتاین (در مرحلهی اول از فعالیتهای فکری او) نه تنها نظریههای جدیدی را دربارهی معنا مطرح ساخت، بلکه باعث پیدایش نظریههایی عمیقاً متافیزیکی دربارهی اساس و ساختار هستی گردید. از طرف دیگر، بسط و تعمیق ملاحظات مور دربارهی نحوهی کاربرد زبان، در مرحلهی دوم از فعالیتهای فکری ویتگنشتاین، با زیر و رو کردن شماری از فروض ریشهدار فلسفی، تصویری بدیع و بیسابقه از زبان را مطرح ساخت که تبعاتی عظیم به همراه آورد. ابزاری چون «تحلیل مفهومی» و «تحلیل منطقی» که برای اولین بار از طریق آثار مور و فرگه وارد صحنهی فلسفه شده بودند، به سرعت در زمینههای مختلف فلسفی چون اخلاقیات، معرفتشناسی، ذهنشناسی، زیباییشناسی رخنه کرده، خلاقانه به کار بسته و میشوند. تأسیس مباحثی جدید در فلسفه، چون «فلسفهی زبان» (یا «فلسفهی زبانشناسانه») و «فلسفهی منطق» (یا «منطق فلسفی») نیز از تبعات و پیامدهای مستقیم قرار گرفتن زبان در مقام موضوعی برای تأملات فلسفی است.
شاید اغراق نباشد اگر تکاندهندهترین تأثیر پیدایش سنت تحلیلی در فلسفه را در زمینهی تصور فلسفی از مفاهیم قلمداد کنیم. تصور وجود قرابت باطنی میان مفاهیم و ذهنیت به قدری عمیق در تفکر فلسفی ریشه دوانده بود که قرنها مناقشه، اختلاف نظر و بحثهای بیانجام دربارهی حقیقت مفاهیم نتوانسته بود کوچکترین خدشهای بر آن وارد آورد. رویکرد فرگه و مور به زبان «یکشبه» ورق را در این باب برگرداند. نحوهی استفاده از زبان توسط مور برای حل مسائل فلسفی، و طرز نگرش و تحقیق فرگه دربارهی آن، زبان را به صورت دریچهای جلوهگر ساخت که از درون منفذ آن بارقهای از حقیقت مفاهیم به یکباره هویدا گردید. اینک به جای درونکاوی به طرق و انحای مختلف برای یافتن نقشی از مفاهیم در ذهن و ذهنیات، زبان به صورت محملی وارد فلسفه شد که نوید انعکاس آیینهوار مفاهیم را در خود میداد. اعماق این محمل، برخلاف باطن آن محبس، به یکسان در برابر انظار همگان گسترده است، بنابراین امکانات نوینی برای تحقیق عینی و عمومی در گوشهها و دقایق آن برای تحری حقیقت مفاهیم فراهم آمدند. پیدایش این امکانات تحولی سترگ را در کیفیت بحث در کلیهی مسائلی موجب شده است که به نحوی از انحا با حقیقت مفاهیم ارتباط دارند. در فلسفه دامنهی این گونه مسائل زمینههای وسیعی را در بر میگیرد.
برای اینکه سؤالی را که در آغاز مطرح کردیم بیجواب نگذاشته باشیم، جمعبندی این بحث را با پاسخ دادن به آن به انجام میرسانیم. سؤال این بود: زبان مانند ولتمتر یک وسیله است؛ چرا موردی برای قرار دادن ولتمتر در مقام موضوعی برای تأملات فلسفی وجود ندارد، در حالی که برای زبان قائلیم که دارد؟ در جواب میگوییم: اولاً، برای دست یافتن به حقیقت ولتمتر، مراجعه به مبحثی کوچک و مقدماتی در بخشی از علم فیزیک کفایت میکند. توفیق در این امر نیز تبع و پیامدی در هیچ بخشی از این علم یا علوم دیگر پدید نمیآورد. ثانیاً، خطیرترین عواقبی که ممکن است از استفادهی نابجا از ولتمتر حاصل آید، در از بین رفتن آن یا صدمه زدن به اشخاص یا اموال، خلاصه میشود. در مورد زبان، اولاً، برای دست یافتن به حقیقت آن لازم است در عمیقترین مباحث منطق و فلسفه وارد شد و به غور و تحقیق نشست. توفیق در حصول دستاوردهای سزاوار در این رهگذر نیز تأثیراتی بنیادی در کل فلسفه و منطق به جا میگذارد. ثانیاً، استفاده از زبان باعث بروز مسائل لاینحلی میشود که برای قرنها فلسفه صحنهی تاخت و تاز آنها بوده و در نتیجه از مسیر جستجوی حقیقت منحرف شده است. توفیق در اصلاح کاربرد زبان کل فلسفه را از این انحراف رهانیده، ارزش معرفتی شایستهی آن را اعاده میکند.
پینوشتها:
* این مقاله از ارغنون، ۸/۷، پاییز و زمستان ۱۳۷۴، ص ۳۸–۱، برداشته شده است. نویسنده بخشی از این مقاله را به صورت سخنرانی و تحت همین عنوان در «سومین کنفرانس زبانشناسی»، ۵ اسفند ۱۳۷۴، در دانشگاه علامه طباطبایی، ایراد کرده است.
۱) ترجمهی انگلیسی این ضمیمه در: Geach & Black [1980] 214-224 آمده است. ترجمهی انگلیسی این دو ترجمه را مقایسه کنید با: Bell [1992] 280.
۲) برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه از تاریخ ریاضیات رجوع کنید به:
[Boyer [1968]; Boyer [1959], Bell [1945.
۳) این نام از ویتگنشتاین است و او برای نخستین بار تعاریف دقیق چهار نوع از این توابع را که شامل نفی و عطف و فصل و شرط میشوند از طریق روشی به نام «جداول حقیقتی» (truth table) ارائه کرده است، در: [Wittgenstein [1921.
۴) برای آشنایی با چگونگی صورت گرفتن این امر و همچنین قواعد استنتاج در نظریهی جدید منطقی رجوع کنید به موحد [۱۳۷۳] و مراجعی که در کتابشناسی آن معرفی شدهاند. در خور ذکر است که همهی اصطلاحاتی که در این کتاب برگزیده شدهاند با اصطلاحات مطرحشده در این مقاله مطابقت ندارند.
۵) پیروان این شکل تلقی از قضاوت را میتوان در بین تمامی فلاسفهی نامدار قرون جدید (از دکارت تا کانت) سراغ کرد.
۶) این شکل تلقی از قضاوت متعاقب نظریات و افکار فیلسوف و روانشناس آلمانی قرن نوزدهم به نام برنتانو (Franz Brentano، ۱۹۱۷–۱۸۳۸) دربارهی ذهن و ماهیت آگاهی در اروپا باب شد. یکی از شاگردان وی ادموند هوسرل بود که بر اساس تعلیمات برنتانو مکتب پدیدارشناسی را در فلسفه و روانشناسی تأسیس نمود.
۷) اصطلاح «حکم» برای آنچه که جمله بیان میکند و از آن فهمیده میشود برگزیده شده است. در دانشنامهی علایی ابوعلی سینا این اصطلاح را همراه با «قضیه» به همین منظور استعمال کرده است. لیکن به نظر ما دقیقتر آن است که لفظ «قضیه» را برای نتایج منطقی که در یک دستگاه اصل موضوعی اثبات میشوند حفظ کنیم. بدین ترتیب قضایا در یک نظریه احکامی هستند که در آن نظریه به اثبات رسیده باشند.
۸) همین نظریه اخیراً توسط فلاسفهای مانند کریپکی (Kripke) و پاتنَم (Putnam) احیا شده است. شکل دیگری از این نظریه را میتوان در آراءِ راسل و ویتگنشتاین دربارهی اسامی خاص مشاهده کرد، منتها باید توجه داشت که منظور ایشان از «اسم خاص» با آنچه معمولاً در زبانهای عادی در این مقوله گنجانده میشود، متفاوت است. اینان با این لفظ مقولهای منطقی را مشخص میسازند.
۹) بنابراین طبق این نظر بعید نیست که ماشینهایی چون کامپیوتر، در عین فقدان ذهن و ذهنیت، دارای قابلیت تفکر قلمداد شوند.
۱۰) فرگه این محتوا را Gedanke میخواند که معادل انگلیسی آن thought و به فارسی «اندیشه» است. درخور ذکر است که مراد فرگه از این واژه موجودی ذهنی نبوده، بلکه آن است که توسط همهی اذهان به یکسان قابل فهم است و عیناً از ذهنی به ذهنی دیگر میتواند منتقل شود. در زبان انگلیسی معمول است که این معنا را با واژهی proposition که معادل آن در این مقاله «حکم» برگزیده شده است، بیان کنند.
۱۱) رجوع کنید به مقالهی [Frege [1982، خصوصاً در: Geach & Black [1980] 62-3.
۱۲) رجوع کنید به:[ Russell [1905. فصل شانزدهم کتاب [Russell [1919 نیز اختصاص به بحث دربارهی توصیفات دارد.
۱۳) نگاه کنید به: [Dummett [1959.
Bell [1945]: E.T. Bell, The Development of Mathematics, McGraw-Hill, New York, 1945.
Boyer [1959]: C.B. Boyer, History of the Calculus, Dover, New York, 1959.
Boyer [1968]: ——, A History of Mathematics, John Wiley & Sons, New York, 1968.
Dummett [1959]: M. Dummett, “Truth,” in Dummett [1978], pp. 1-24.
Dummett [1978]: ——, Truth and Other Enigmas, Duckworth, London, 1978.
Drake [1957]: S. Drake, Discoveries and Opinions of Galileo, Doubleday, New York, 1957.
Frege [1891]: G. Frege, “Function and Concept,” in Geach & Black [1980], pp. 21-41.
Frege [1982]: ——, “On Sense and Reference,” in Geach & Black [1980], pp. 56-78.
Frege [1918]: ——, Der Gedanke: Eine Logische Untersuchung
از این اثر دو ترجمه در انگلیسی موجود است:
P.T. Geach & R.H. Stoothoff (trans.), “The Thoughts,” in Geach [1977], pp. 1-30.
M. Quinton & A. M. Quinton (trans.), “The Thought : A Logical Inquiry,” in Klemke [1968], pp. 507-535.
Galileo [1623]: G. Galile, “The Assayer,” in Drake [1957], pp. 231-280.
Galileo [1632]: ——, Dialogue Concerning the Two Chief World Systems, trans. H. Crew, A. de Salvio, Dover, New York, 1954.
Galileo [1638]: ——, Dialogues Concerning Two New Sciences, trans. S. Drake, University of California, Berkeley, Los Angeles, 1967.
Geach [1977]: P.T. Geach (ed.), Logical Investigations, Gottlob Frege, Blackwell, Oxford, 1977.
Geach and Black [1980]: P. T. Geach & M. Black (trans.), Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege, Blackwell, Oxford, 1980.
Klemke [1968]: E.D. Klemke (ed.), Essays on Frege, University of Illinois, Urbana, 1968.
Moore [1917-18]: G.E. Moore, “The Conception of Reality,” Proceedings of the Aristotelian Society, Vol. 18, pp. 101-120.
Moore [1925]: ——, “A Defense of Common Sense,” in Muirhead [1925], pp. 193-223.
Moore [1939]: ——, “Proof of an External World,” British Academy Proceedings, Vol. 25, pp. 273-300.
Moore [1942a]: ——, “An Autobiography,” in Schilpp [1942], pp. 3-39.
Moore [1942b]: ——, “A Reply to My Critics,” in Schilpp [1942], pp. 535-677.
Muirhead [1925]: J.H. Muirhead (ed.), Contemporary British Philosophy, Allen and Unwin, London, 1925.
Russell [1905]: B. Russell, “On Denoting,” in Russell [1966], pp. 39-56.
Russell [1919]: ——, Introduction to Mathematical Philosophy, George Allen & Unwin, London, 1919.
Russell [1966]: ——, Logic and Knowledge, Allen and Unwin, London, 1966.
Schilpp [1942]: P.A. Schilpp (ed.), The Philosophy of G.E. Moore, The Library of Living Philosophers, Vol. 4, Opencourt, La Salle, 1942.
Wittgenstein [1921]: L. Wittgenstein, Logisch-Philosophische Abhandlung, trans. D.F. Pears, B.F. McGuiness, Routledge and Kegan Paul, London, 1961.
موحد [۱۳۷۳]: ضیاء موحد، درآمدی به منطق جدید، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، ۱۳۷۳.
منبع: دو فصلنامه ی ارغنون، شماره 7 و 8، پاییز و زمستان 1374
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}