تأملي بر جهاني سازي
 تأملي بر جهاني سازي






 

سخنران: دکتر حسين کچوئيان

بسم الله الرحمن، بحث ما در باب جهاني شدن يا جهاني سازي است. اين موضوع مانند تمامي موضوعات ديگر موضوع نظريه پردازي اجتماعي، ابهاماتي فراوان دارد و از جهاتي متعدد مي توان در مورد آن بحث نمود. اين حوزه يکي از حوزه هايي است که انتشار مقاله و روزنامه در آن باب از سال 1990 ميلادي به صورت تصاعدي افزايش يافته است. البته اين اواخر بحث و گفتگو در اين مجال فروکش کرده است، اما در عين حال هم چنان موضوع بحث است، در اين فرصت قصد آن دارم که در باب چگونگي شکل گيري اين نظريه سخن بگويم. گلوباليزيشن را هم مي توان متعدي و هم لازم معنا نمود، جهاني شدن و جهاني سازي، در خصوص زمان آغاز، چيستي آن، علل و عوامل آن و اين که به کجا ختم مي شود نظريه پردازي هاي متعددي صورت گرفته است. اين چند وجه عمده ترين وجوه بحث ما است.
از لحاظ تاريخي اين اصطلاح عمدتاً از دهه ي هفتاد ميلادي براي اولين بار مطرح شد و در دهه ي هشتاد ميلادي به شکل گسترده تر و در دهه ي نود به شکل يک تئوري عام رواج يافت به نحوي که تمام تئوري هاي قبلي ذيل اين تئوري قرار گرفتند يا اين که جاي خويش را به اين تئوري دادند. اولين بار که جهاني شدن فهم شد و در غالب يک تئوري مطرح گرديد بعد از اجماع واشنگتن بود که در قلمرو اقتصاد، طرحي عمومي و جهاني براي يکسان سازي اقتصادهاي جهان، آزادسازي يا سازمان دهي آن بر اساس منطق بازار و مقولاتي مثل تعديل و خصوصي سازي و کوچک کردن دولت ها مطرح شد. يعني کشورهاي غربي در اين تحول و اجماع، حرکتي را آغاز کردند که آثار آن را در تمام جهان و از جمله کشور ايران مشاهده مي کنيد.
جهاني شدن بدواً هم به لحاظ نظري و نيز به لحاظ واقع، تاريخ مشخص و دقيق ظهورش سال هاي دهه ي هشتاد قرن بيستم ميلادي بود، يعني زماني که غربي ها تصميم گرفتند ساختار اقتصاد جهان را از جهات متعددي يک پارچه و هم گون کنند و بازارهاي مالي و پولي را به متصل کرده و کل جهان را به صورت يک عرصه ي اقتصادي واحد درآوردند تا بدون هيچ محدوديتي و با قواعد مشابهي جريان کالا و اقتصاد و عوامل اقتصادي در جهان حرکت کند، بدون محدوديت هايي که به طور معمول وجود داشته است؛ يعني جهاني شدن در ابتدا در غالب جهاني سازي عرضه شد؛ عده اي از کشورها تصميم گرفتند اقداماتي انجام دهند و از طريق بانک جهاني و ساير سازمان هاي بزرگ مثل WTO يا نهادهاي حاشيه اي اين تشکيلات، طرحي را براي کل جهان ريختند که ابعاد مختلفي داشت. مانند ايجاد بلوک هاي منطقه اي مثل اتحاديه هاي اروپايي يا شوراي همکاري خليج فارس يا نفت، آسياي جنوب شرقي ( آ. س. آن )، آسياي جنوب غربي و انواع مختلف اتحاديه ها و هماهنگ سازها. اين يک طرح کاملاً انديشيده شده بود و از همان موقع طرح گلوباليزيشن (Globalisation) يا جهاني شدن مطرح شده و وارد کتاب ها شد.
اول باز طراحان اين نظريه اقتصاددان ها بودند و عمدتاً به حوزه ي اقتصاد ناظر بود و معنا و مفهوم جهاني شدن هم گوني و يکدست شدن اقتصاد بود، هم گوني و يکدست شدن يعني اگر دولت امروز براساس قوانين خود و قواعد گمرکي و اقتصادي و نرخ تبادل ارز و نظاير اين سياست ها خود را به صورت چهارچوب خاصي درآورده و مانع از اين مي شود که پول و کالاها در سطح جهان انتقال پيدا کنند، پس از آن به ترتيبي اين محدوديت ها و موانع و چهارچوب ها برداشته شود که همه، گويي در يک بازار واحد هستند. در جهان مانند يک کشور، به راحتي و بدون هيچ منع اقتصادي فعاليت ها و مبادلات انجام شود، بدون هيچ محدوديتي همه عضو يک سازمان و بازار واحد هستند که نرخ هاي تبادل واحد و قواعد واحدي دارند و تمام مقولات و قوانين براي همه يکسان است. يعني کل اقتصاد جهان تبديل به يک بازار يک پارچه شود که کالا، سرمايه، پول، تاجر، تکنيک، صنعت و... مباده شود. مثلاً يک کارخانه در دبي دفتر توليد داشته باشد و در ايران دفتر فروش و در عراق دفتر آموزش کارکنان و... و در واقع کل جهان يک بازار يکپارچه و هماهنگ شود تا همان طور که در مرزهاي ملي عمل مي شود در مناطق مختلف در زمينه ي اقتصادي عمل شود.
اولين بار جهاني شدن در اين فضا و با اين معنا و در اين تاريخ ظاهر شد. تا قبل از دهه ي هفتاد مفهوم Globalise نداشتيم. پس از آن مفهوم Globalise و مشتقات آن وارد زبان انگليسي شد. يعني تجربه اين که جهان متحول شود فراتر از ساختارهاي ملي و واحدهاي دولت و ملت تئوريزه شد و اين مفهوم جديد توسط آن ايجاد شد. اما وقتي اين مفهوم به وجود آمد، به تدريج تئوري بسط و گسترش پيدا کرد و در واقعيت نيز تحولاتي صورت پذيرفت خود تئوري گسترش يافت، به سمتي که در حوزه ي سياست و فرهنگ نيز يک پارچه سازي اجرا شود. يعني در حوزه ي سياست و فرهنگ نيز صحنه ي يک پارچه ي سياسي و فرهنگي داشته باشيم از اين جا بود که اغتشاشات مفهومي در اين مورد که آيا اين تحول ماهيت ارادي دارد و پروژه است يا به اصطلاح يک فرآيند است؟ يا آيا مي توان دنيا را يک پارچه کند يا خير؟ و يا اين که غايت مخصوص آن چيست؟ و... به وجود آمد و از همين جا بود که نظريه پردازي هاي ديگري در اين باب که آيا جهاني شدن براي همين مقطع بوده يا مقاطع ديگري نيز وجود داشته که اتفاق افتاده يا اصولاً ريشه ي جهاني شدن کجا است؟ و مسائل و ابهاماتي از اين دست به وجود آمد.
اگر جهاني شدن را به معناي يک پارچه شدن جهان تحت يک نظم واحد به لحاظ هنجاري و ساختاري و به لحاظ الگوها و قواعد در نظر بگيريم مشاهده کردند که امپراطوري هاي گذشته نيز همين کار را مي کردند. اگرچه نتوانستند يک پارچه سازي کامل را انجام دهند اما در واقع آنان نيز مي خواستند کل جهان را تحت پوشش خود قرار دهند. بزرگ ترين نيروهاي جهاني کننده يا يک پارچه کننده ي جهان اديان بودند. تا قبل از اسلام هر کدام از اين اديان بخش هاي بزرگي از جهان را يک پارچه کرده بودند و در حال گسترش بودند، با اسلام نيز يک جهش و گسترش بزرگي در اين زمينه اتفاق افتاد يعني اسلام طي سه قرن حواشي اسپانيا و اندونزي و فيليپين و... و مرزهاي آلمان و اتريش را در برگرفت. شايد کامل ترين شکل يک پارچه سازي جهان توسط اسلام صورت گرفت اما باز هم فرايند کامل نشد. يعني تمام جهان تحت نظام ديني و اسلامي قرار نگرفت و اسلامي نشد و الگوها و هنجارها و ساختارهاي واحدي بر جهان حاکم نشد. بخشي از جهان هم چنان مسيحي ماند اين مسأله اغتشاشاتي ايجاد کرد ( جنگ هاي صليبي ) برخي گفتند جهاني شدن از همان اوايل زندگي بشر وجود داشته است، از جهاتي نيز درست است. وقتي بشر در زمين شروع به نشو و نما کرده است يعني دائماً گستره ي خود را افزايش داده، زماني بر روي زمين فقط لکه هايي از تمدن به صورت پراکنده و بدون اطلاع از هم وجود داشتند. به تدريج اين ها به هم متصل شدند و در داخل امپراطوري ها و واحدهاي بزرگ تر اذعام شدند. علي رغم اين که اين بحث درست است اما حقيقت قضيه اين است که، اين تحولي که در دهه ي هفتاد و هشتاد با آن مواجه شديم مقدمه و آبشخور آن فرايندهاي قبلي نبود. يعني در جايي حرکت تمدني متوقف شده بود و حرکت تمدني جديدي شروع به نشو و نما کرده بود و به دوختن جهان به هم پرداخته بود. بنابراين جهاني شدن موجود که در اين مقطع زماني به صورت خاص و مشخص درآمد اگر بخواهيم تاريخ طولاني تري براي آن در نظر بگيريم نهايتاً دو تاريخ قابل طرح است، اول حوالي قرن پانزده و شانزده ميلادي و دوم قرن نوزدهم ميلادي چون مسأله ي اصلي در اين بحث اين است که:
اولاً: جهاني شدن به چه سمتي پيش مي رود و هدف و غايت آن چيست؟
ثانياً: مکانيزم ها و ساز و کارهاي تحقق آن چيست؟ يعني چه چيزي اين فرآيند جهاني شدن را انجام مي دهد؟ و در بطن چه الگوها و قوانيني اين کار انجام مي شود؟
اولين بار که جهاني شدن يا جهاني سازي حس شد در بخش انتهايي از روند توسعه تجدد و غرب بود؛ اين مطلب را يکي از نظريه پردازان بنام جهاني سازي به نام اولرشتاين، که نظريه پرداز نظام جهاني است مطرح کرد و گفت در حوالي قرن شانزدهم نظام سرمايه داري شکل گرفت و گستره ي آن به اين جا رسيده است.
فرد ديگري معتقد است اين قضيه در قرن هاي متقدم تري صورت پذيرفته، حدود قرن دوازدهم، در هر صورت آن چه ما در اين مقطع تجربه و حس مي کنيم از اين زمان ها شروع شده. اما برخي افراد با نظر به برخي شاخص هاي عيني تر مي گويند در اين دوره نيز ما فرايند جهاني سازي را نداريم. يعني هنوز جريان گسترش بحث توسعه تمدن غرب به شکلي نيست که ما بتوانيم آن را جهاني شدن بناميم. در واقع جهاني شدن از زماني ظاهر شده که مسأله ي امپرياليسم و استعمار مطرح شد. البته قبل از آن نيز لشگرکشي کشورهاي مختلف وجود داشت ولي هميشه به صورت يک فرآيند مستمر و پيگيرانه نشان داده نشد. بلکه افت و خيزهايي داشت. وقتي جريان اقتصاد و سياست و قدرت نظامي با هم متصل شدند و دوره ي امپرياليسم ظاهر شد در قرن نوزدهم ميلادي اين فرايند يکپارچه سازي را به صورت جريان برگشت ناپذيري مشاهده مي کنيم.
اما اگر چه جهاني شدن مرحله اي است در دنباله ي لشکرکشي هاي اوليه و بعد از آن امپرياليسم و بعد توسعه، اما عين آن ها نيست و تمايزهايي دارد. غرب وقتي شروع به حرکت در جهان کرد و به عنوان يک تمدن رو به توسعه ظاهر شد که ساير تمدن ها را در خود هضم کرده و آنان را تابع منطق خود قرار داد، بدواً او بوده و جهان در مقابلش. به همين خاطر در مرحله ي اول، جريان توسعه ي غرب از طريق زور و نيروي نظامي پيش مي رود. يعني مجبور است لشگرکشي کند، ناپلئون به مصر، پرتقال و اسپانيا به بندر عباس و فيليپين و آفريقا و بعد انگليسي ها به هند و... اين ها هرجا مي رفتند چون جاي پايي براي خود نداشتند، جريان ادغام سيستم ها با غرب جز از طريق اشغال سرزمين ها امکان پذير نبود. غرب و شرق دو کشور و تمدن متفاوت بودند که مقابل هم صف آرايي مي کردند و يا اگر قرار بود اين مجموعه به هم وصل شود و يک مجموعه تمدني به صورت تمدن حاشيه ي ديگري در بيايد و چه از لحاظ اقتصادي، سياسي، اجتماعي، و فرهنگي در خدمت تمدن غرب در بيايد هيچ راهي مگر اشغال کردن وجود نداشت. به همين دليل مرحله ي اول جهاني شدن يا جهاني سازي همان اشغال است تمام جهان اشغال شد. از اواخر قرن نوزدهم شايد پنج درصد از جهان تحت اشغال و استثمار نبود، اما اين مرحله ي اشغالگري که خيلي عريان بود و با توجه به نيروي نظامي صورت مي گرفت يک ادغام کامل را نتيجه نمي داد. تا زماني که شما به عنوان نيروي اشغال گر هستيد طرف مقابل به شما به عنوان يک نيروي بيگانه مي نگرد و سيستم هاي اجتماعي شما نمي تواند به هم وصل شود و يک کل يک پارچه بسازد. شما هميشه بايد نيروي نظامي داشته باشيد تا کشور مقابل به شما ملحق شود و بدون نيروي نظامي، سير و مسير تاريخي و تحولي خود را دنبال مي کند.
در مرحله ديگري که مرحله ي امپرياليستي است و از صورت لشکرکشي مستقيم به به کارگيري سياست تبديل مي شود، جهاني شدن باز هم محقق نمي شود. زيرا هنوز مرز بين تمدن ها وجود دارد يعني غيريت و خوديت. يعني تمام کشورها در غالب مستعمره به شکل هاي مختلف و از طريق ديکتاتوري هاي دست نشانده اداره مي شوند. ولي تمام اين کشورها بدنه و ساختار اجتماعي و فرهنگ شان مرتبط و مدغَم در سيستم غرب نيست. دربارهايي هستند که دست نشانده اند و روابطي با هم دارند در سطوحي نيز پيوندهاي اقتصادي وجود دارد ( مثل مبادله کالاهاي خام ) اما فراتر از اين نمي توانند با هم ادغام شوند. به دليل اين که زير ساخت هاي اجتماعي اين کشورها، مردم، فرهنگ، ساختارها و نهادهايشان اجازه ي اين ادغام را نمي دهند، زيرا دوچيز متفاوت اند. مثل اين است که يک فروشگاه بسازيد، يک طرف اجناس خوراکي و يک طرف آهن آلات بگذاريد. اين کار شدني نيست و نمي توانند ساختار يکپارچه اي را ايجاد کنند.
پس از استعمار و استثمار مرحله ي توسعه است. وقتي مي گوييم جهاني شدن، بايد مشخص کنيم جهاني شدن چه کسي و چه چيزي و متعاقب اين بحث ما با جهاني شدن تمدن غرب و تجدد مواجه هستيم. غرب به اشکال مختلف و با مکانيزم هاي متفاوت توانسته است خود را در سطح جهان گسترش دهد. يا سطح جهان را درون خويش به عنوان حاشيه اي از نظام خود، از جهات مختلف، دربياورد. در مرحله ي توسعه ي دقيقاً تمام امکانات نهايي کشورهاي غير عربي براي بقاي مستقل و بيرون از مدار غرب بودن از بين برده شد، يعني تقريباً به کل اقتصادها و سياست هاي جهان يک پيوند ساختاري داد.
البته گاهي لشکري به جايي مي رود و مواد خامي را از آن جا مي برد. اما غرب علاوه بر اين کار، آن مکان را محل مصرف خود نيز مي کند و کالاهاي خود را نيز به آن جا صادر مي کند يا بخشي از کالا، سرمايه، تکنيک و... خود را از آن جا تأمين مي کند. بحث ديگر بحث عمق يابي و گسترش و بسط و ادغام غرب با کل جهان است. در اين مرحله توسعه، اين مطلب به نقاط نهايي خود نزديک شد. اگر ايران را مورد بررسي قرار دهيم بعد از انقلاب سفيد کل ساختار سنتي ما از بين رفت. روستاها ويران شدند؛ نهادهاي سنتي که در روستاها بود مثل همياري ها، بنه ها، قنات ها، روابط اجتماعي مشخص، نهادهاي ديني آنها، مالک، مباشر و اجزاي مختلف اقتصاد روستا تخريب شد و به جاي آن کشت و صنعت هايي تأسيس شد. مثلاً اسرائيلي ها در خوزستان يا دشت مغان و... با تکنيک هاي جديد صنايعي ساختند. يعني زمين و نيروي کار از ما و تکنيک ها از آنان و توليدات بخشي به بازار داخل انتقال مي يافت و بخشي هم به خارج از کشور. گويي ايران بخشي از سرزمين خودشان است و نزديک به ايجاد يک سيستم يک پارچه هستند.
اما در اين مرحله نيز هنوز يکپارچگي و ادغام نداريم و به همين دليل مفهوم جهاني شدن وجود ندارد، ما تا اين دوره تئوري هاي امپرياليسم نورا داريم، اين ها همه به اين مفهوم اشاره مي کنند اما نه با بيان جهاني شدن. بلکه توجه مي دهند که اکنون غرب در حال بلعيدن جهان و يک پارچه کردن جهان و انتقال فرهنگ خود به ديگر نقاط است و اقتصاد خود را بر ديگر اقتصادها تحميل مي کند يا اقتصادهاي ديگر را حاشيه اقتصاد خود مي داند يا سياست هاي ديگر و مفاهيم امپرياليسم يا نظريه ي وابستگي يا امپرياليسم جهاني، امپرياليسم فرهنگي، همگي همين مفاهيمي را عنوان مي کردند ولي نه با مضمون جهاني شدن؛ مضمون جهاني شدن و مفهوم آن به قول يکي از متفکران در مقايسه با استعمار و امپرياليست يک مضمون و مفهوم معصومانه به نظر مي آيد اين مفهوم هيچ کدام از بارهاي منفي مفاهيم قبلي را ندارد. يعني به شما نشان نمي دهد که الآن جهان در چه وضعي است و واقعيت قدرت و ثروت و روابط در آن چگونه است.
اين مفهوم به عنوان آخرين مرحله ي توسعه تمدني غرب مطرح شد، از اين باب که بگويد جهان يک پارچه شده است و يک واحد ادغام شده در هم و جمعي به نام جهان که مرزها و حدود و محدوديت هايي در آن وجود ندارد و در ذيل يک وحدت کلي قرار دارد به وجود آمده است. يعني در حالي که ما در دوره اي از دوره هاي تاريخي خود نظام قبيله اي داشته ايم و در آن هر قبيله مستقل از قبيله ي ديگر است، قواعد هر قبيله و خداي هر قبيله مخصوص همان قبيله است، اين دو قبيله دو مجموعه ي کاملاً مستقل از هم هستند که هيچ کدام نمي توانند با ديگري جمع شوند و رابطه بين آن قبائل معمولاً خصومت بوده است. بعدها ملت ها و دولت ها به وجود آمدند، دولت ها مجموعه اي بودند که روابط خارجي شان رابطه ي تخاصم است به همين دليل در روابط بين الملل، هم اکنون نيز مي گويند آن چه که روابط بين آدم ها و ملت ها و دولت ها را برقرار مي کند فقط قدرت است. چون هيچ وجه مشترک ديگري وجود ندارد، زيرا هر کدام يک مرز با يک ساختار و فرهنگ و نهاد مختص به خود دارند،‌ خدايانشان با هم فرق مي کنند، خدايان يعني ارزش هاي غايي؛ ممکن است عده اي از آنان نيز مسلمان باشد اما در چهارچوب فعلي مسلماني آدم ها تعيين کننده روابط بين آنان نيست. همان طور که در آن زمان و در مقطعي از تاريخ مثلاً قبيله اي وجود داشت که کل جهان را مي گرفت و قواعد و نظم و هنجارهاي او بر ديگران حاکم بود، مفهوم جهاني شدن نيز هدفش همين مسأله بود. يعني مي خواست بگويد جهان يک کل يک پارچه اي شده که علي رغم تنوعاتي که در آن وجود دارد به يک وحدت نهايي در آن رسيده ايم، وحدتي که هميشه اديان داعيه دار آن بوده اند. اديان نيز جهاني شدن را مطرح کردند به اين دليل که بيان مرزهاي کشورها را به رسميت نمي شناسند، زندگي ديني مانند زندگي در يک واحد ملي فعلي است، چگونه همه يک هويت واحد داشته و در نظم واحدي زندگي مي کنند و چيزي به اسم استعمار و سلطه و بهره کشي و نظاير آن وجود ندارد. اکنون در سطح جهان نيز چنين چيزي مطرح است اما با نگاه مدرن.
اولين بار جهاني شدن در قالب جهاني سازي مطرح شد، جالب اين است که اگر در قلمرو اقتصاد بررسي کنيد در عين حالي که غربي ها زمينه اي ايجاد کردند تا کل اقتصاد جهان به نحو تنگاتنگي در اقتصاد خودشان ادغام شود و کل جهان تبديل به اقتصاد غربي شد، ولي در برخي زمينه ها به هيچ وجه راه نيامدند. در عين حال که گفتند مثلاً کالا بايد آزادانه با تعرفه هاي واحد و نظام گمرکي واحد منتقل شود و سرمايه نيز بازار واحد داشته باشد و همين گونه تکنيک و تخصص و سرمايه دار هر جا بخواهد برود کسي نبايد مانعش شود و... اما در زمينه ي نيروي کار به هيچ وجه اين اجازه را ندادند. عوامل توليد بسياراند، يکي از عوامل مهم آن، نيروي کار است؛ قواعد مربوط به انتقال نيروي کار، ظرف مدتي که فرايند جهاني شدن ادامه پيدا کرد، بسيار سخت تر شده است، چرا؟ زيرا دقيقاً در اين زمينه ها است که غربي ها ضرر مي کنند يعني اگر قرار باشد جهان، يک واحد باشد ديگر نبايد مرزي وجود داشته باشد. کشورهاي اروپايي در بين خودشان اين کار را کرده اند، مثلاً اگر کسي بخواهد بين کشورهاي اروپايي رفت و آمد کند نيازي به ويزا ندارد، علي رغم اين که اين ها بسياري از مسائل اقتصادي را به اين شکل اجرا کرده اند اما در برخي زمينه ها مثل نيروي کار چنين فرايندي را اجرا نکردند. در زمينه ي نيروي کار سخت گيري ها خيلي شديدتر شد. اکنون مدتي است که تقليل پيدا کرده، چون مهار و کنترل تمام شد؛ تا چند وقت پيش شبي نبود که در روزنامه مطالعه نکنيد يا در تلويزيون مشاهده نکنيد که عده اي در حال مهاجرت به کشورهاي اروپايي در دريا غرب شدند يا آنان را برگردانده اند و... اصولاً کشورهاي اروپايي براي روابط اقتصادي خود با کشورهاي ديگر شرط گذاشتند، يکي از شرط هاي مهم اين بود که مهاجرت را کنترل کنند يعني نيروي کار از آزادي رفت و آمد برخوردار نباشد برخلاف سرمايه يا کشاورزي. چندين سال است که WTO دچار مشکل شده چون غربي ها اجازه نمي دهند بازارهايشان به روي کشورهاي جهان سوم باز شود و عمدتاً مزيت هاي آنان در کشاورزي و مواد خام است.
وقتي اين بحث مطرح شد و اين حس ايجاد شد که جهان دارد چنين فرايندي را طي مي کند رفته رفته ابعاد ديگري از اين قضيه مطرح شد که همان بحث جهاني سازي و جهاني شدن بود. شايد حدود بيست سال پيش، مردم پول خارجي در ايران نمي شناختند، عده ي قليلي اين پول ها را مي شناختند، کسي قبل از انقلاب دلار و مارک نمي شناخت ولي الان کمتر کسي وجود دارد که اين ها را نشناسد. سفر خارجي به گونه اي نبود که اکثراً بتوانند سفر کنند. اکنون سفر خارجي يک مسأله ي عادي است.
به نظر مي رسد صرفه نظر از فرايندهاي ارادي که در دنيا در حال جريان است فرايندهائي نيز خود به خودي و خودجوش وجود دارد که جهان را يک پارچه و يکسان مي کند و حس وحدت و پيوستگي به مردم مي دهد. آدميان در جهان احساس در يک خانه بودن مي کنند. نقل و انتقالات زيادي در کل جهان رخ مي دهد. يعني پيوندهاي خودجوش بين مردم و نهادها در کل جهان اين احساس را به وجود آورده که غير از فرايند جهاني سازي که در حال اجرا است يک فرايند جهاني شدن نيز جاري است که اين پيوندها باعث سست شدن مرزهاي قبلي شده است.
اکنون همان طور که ما در کشورهاي مختلف مراکز اسلامي داريم و کارهاي تبليغاتي انجام مي دهيم و نيرو اعزام مي کنيم و سازمان ها و انجمن هايي از ما فعاليت مي کنند، از طرف غربي ها نيز چنين فعاليت هايي انجام مي شود. قبلاً روابط، بين دولت ها بود ولي اکنون اين گونه نيست. انواع مختلف سازمان ها و مجامع اجتماعي مستقل از گروه هاي خودشان در اين مناطق کار مي کنند. شرکت هاي نفتي در کشورهاي نمايشگاه مي زنند يا مثلاً دانشگاهي مستقل از دولتش به دانشگاه کشور ديگري مي رود و نيرو استخدام مي کند؛ اين گونه روابط منشاء اين تفکر شد که ما غير از جهاني سازي، فرايندي داريم که دولت ها را به هم نزديک مي کند.
تا زماني که فقط جهاني سازي و پروژه ي اقتصادي مطرح بود موضوع کاملاً روشن بود، طبق آن نگاه، اقتصادهاي جهان يک پارچه و همگون مي شدند و يک سيستم واحد را ايجاد مي کردند، ساز و کارهاي آن مشخص بود و نهادهاي مشخصي نيز مسئوليت آن را بر عهده داشتند، مثل WTO يا سيستم بانک جهاني و... وقتي جهاني شدن به حوزه هاي سياست و فرهنگ منتقل شد و يک مفهوم يک پارچه مطرح شد چون بحث جهاني شدن اقتصاد و فرهنگ و سياست نبود بلکه بحث جهاني شدن به صورت مطلق بود در نتيجه بسياري موارد دچار ابهام شد.
يکي از مسائل و ابهاماتي که آينده ي جهاني شدن را دچار تيرگي و تاريکي کرد مسأله ي جهاني شدن به معناي يکپارچگي بود. يعني آيا جهان به سمتي پيش مي رود که تحت سيستم واحدي شکل بگيرد؟ و اگر چنين است اين سيستم واحد چيست و چه ساز و کارهايي آن را انجام مي دهد. تاکنون اين مطلب محل سؤال است، اگر چه غرب هنوز نيروي عمده اي در دنيا است اما هنوز در زمينه هاي متقابل جريان هاي مختلفي در حال حرکت است. مثلاً همان طور که مقوله هاي فرهنگي از غرب به شرق مي آيد بر عکس اين روند نيز اتفاق مي افتد. مثل مسلمان شدن بخشي از غربي ها يا انواع مقوله هاي فرهنگي که غربيان مي گيرند. اکنون نفوذ اسلام در غرب يا ساير اديان آن قدر زياد شده است که نظام هاي غربي نيز دچار مشکل شده اند، چه برسد به اين که جهان يک پارچه شود. اکنون ديانت و جريان هاي اسلامي در کشورهاي اروپايي به يک معضل تبديل شده است. به همين خاطر و هم چنين وقتي به اخذ از مقوله هاي غربي مربوط مي شود، ديگر غرب مطلوبيتش را نه تنها نزد شرقي ها از دست داده، بلکه بيشتر نزد خود غربي ها نيز از مطلوبيتي ندارد، غرب از دهه ي شست و يا حتي قبل از آن، زماني که کتاب زوال و تمدن غرب نوشته شد، در ايده هاي اصلي آن ترديد شد. البته تمدن هاي غربي اين طور نيستند که به محض ايجاد شک و ترديد بر زمين بيافتند. مثل سنگ بزرگي هستند که بسيار طول مي کشد تا سقوط کند، تمدن غرب نه براساس ايده ها و ارزش هايي بلکه براساس نيروي ذخيره شده در خود جلو مي رود. والا غرب مطلوبيتش را در سيستم خود نيز از دست داده، چه برسد به کشورهاي ديگر. در هر صورت ما اکنون در بحث جهاني شدن با وضعيت مبهمي روبرو هستيم.
تا پيش از اين تصور مي کرديم غرب در حال جهاني شدن است و به انتهاي تاريخ خود مي رسد و نهادهاي غربي و سرمايه داري و ليبرال دموکراسي مسلط مي شود و يا فرهنگ دنيامدار غربي در اخلاقيات، لذت طلبي ها، ارزش ها، مصرف و نظاير آن غلبه مي کند. اما اکنون اگر به قوت آن جريان اول نباشد حدأقل به نحوي که اين مسأله که جهان به سمت يک پارچگي و وحدتي تحت پوشش تمدن غربي مي رود به شدت بايد شک نمود، ما با آينده اي مبهم روبرو هستيم.
جهاني شدن در اين معنا مفهومش پيوند و همبستگي يا تأثير و تأثر است. جهان به وضعي تبديل شده که واحدهاي مختلف در هم اثر مي گذارند و پيوستگي پيدا کرده اند ولي جهان از جهات مختلف يک پارچه نشده است، اگرچه در آن همگوني ها و شباهت هايي وجود دارد. نظم ساختاري واحد ندارد، الگوها و هنجارهاي واحد ندارد، در برخي قلمروها مثل اقتصاد يک پارچگي بيشتر است، اگرچه تمايزهائي نيز در آن وجود دارد. خلاصه ما در فرايندي هستيم که پيوندها را زياد کرده و قرب مکاني و زماني بين تمدن ها و ملت ها را افزايش داده ايم ولي آينده نامفهوم و مبهمي داريم و از نظر برخي مثل والراشتاين سرنوشت آينده جهان در گرو نبرد ايدئولوژيک است، يعني سرنوشت و آينده جهان را ايدئولوژي يا عقيده اي که بتواند به جهان وحدت ببخشد تعيين مي کند. براي اين که شما نظام واحدي داشته باشيد بايد عقيده ي واحد داشته باشيد يعني بايد همه ي مردم دنيا ارزش هاي غايي واحدي داشته باشند و هنجارها و قواعدي واحد و کلي را در کل جهان بپذيرند.
البته مانند اکنون که ما در داخل واحد ملي نيز فرهنگ و لباس قومي داريم، اين ها مشکلي نيست ولي اگر قرار باشد زبان واحد وجود نداشته باشد ممکن نيست ما وحدت داشته باشيم. اگر قرار باشد عده اي ارزش هاي نظام اجتماعي و سياسي خود را به هر شکل و شيوه اي که هست ظاهر کنند در اين صورت وحدتي ايجاد نخواهد شد. در ارزش هاي واحد و هنجارها و ارزش هايي که به اين اهداف غايي مرتبط است يک عناصر سيستمي بايد وحدت داشته باشند و اين قضيه فقط در پرتو ايدئولوژي محقق مي شود؛ اکنون جهان و جهاني شدن درگير يک روند ايدئولوژيک است که يک طرف آن جهان اسلام است، مبارزِ ديگري وجود ندارد. يعني جهان همگي ادغام شده اند؛ تنها در جهان اسلام است که شما اين ادغام را نمي بينيد و به همين خاطر است که کانون در جهان، اسلام است يعني فرايندي قصد آن داشته تا همه جا را در خود ادغام کند اما به جايي رسيده که متوجه شده اين کار امکان ندارد؛ به دليل زير ساخت هاي فلسفي، به دليل سنت ها متفاوت و به دليل يک جهان فرهنگي اجتماعي متفاوت با عقايد و زير ساخت هاي فلسفي متفاوت. غرب در اين منازعه بازنده است اما در چه زماني نمي دانيم، اگرچه از جهتي نيز مشخص است، قبل از اين که مسائل سي سال اخير مطرح شود متفکرين غربي پيش بيني زوال قريب الوقوع غرب را کرده اند ولي ما نمي دانيم چه خواهد شد. فرايندهاي به اين وسعت و با اين عمق زماني قابل پيش بيني ندارند.
پرسش: چه راهکاري مي توان انتخاب کرد تا روند جهاني شدن اسلام تسريع شود؟
پاسخ: هيچ راه کاري نيست. قومي برخاسته و بدون اين که بتوان تمام ابعاد آن را مشاهده کرد در حال حرکت است. مشخص است که کجاها خلاء و کجاها نياز است و بايد اين ها را رفع کرد. مثلاً يکي از ضرورت هاي اساسي براي اين که بتوان تمدني را مستقر کرد اين است که اين تمدن بتواند متفاوت بي انديشد.
اين که مثلاً چيني ها يا شوروي نتوانستند بديل غرب را ايجاد کنند اين بود که نتوانستند بديل فکري ايجاد کنند. بديل فکري آن ها از درون خود تمدن غرب حاصل شده بود. ما در علوم انساني اگر نتوانيم به سطح خوبي برسيم و جهان را در چارچوب ارزش هاي تمدني خودمان بفهميم همان مي شود که الآن هست.
اکنون جريان انقلاب جرياني است که کاملاً با زبان غرب اداره مي شود و فکر مي کند و مي فهمد. يعني فکر مي کند ما در حال گذار به تجدد هستيم و واقعه ي دوم خرداد مقطعي از آن بوده يا برنامه هايي که براي توسعه صورت گرفته و... اگر شما خود را اين گونه بفهميد و متناسب با آن عمل کنيد، قاعدتاً نمي توانيد چيز متفاوتي شويد. ما مي دانيم که يکي از ضرورت هاي تمدن جديد پيدايش يک فکر و انديشه جديد است و گونه اي ديگر فهميدن جهان است و کارهايي که شما انجام مي دهيد آن را نشان مي دهد؛ يعني وقتي جرياني پيش مي آيد تا زماني که نيرو وجود دارد کار خويش را انجام مي دهد. با اين که ما در قضيه ي سکولار نتوانستيم کار زيادي انجام دهيم، اما آتش و شوق آن در بين اهلش زنده است. پس اين جريان هنوز وجود دارد و راه را براي خود باز مي کند و فکر مناسب خود را ايجاد مي کند. يکي از کارهايي که بايد انجام دهيم تقويت آنن است. هم چنين گم نکردن هدف ها و نظاير آن. براي حرکت هاي تاريخي طرح کلاني نياز نيست، چون معمولاً به صورت خودجوش و نامشخص حرکت مي کند. برخي چيزها فهميده مي شود اما برخي چيزها هم همين طور طرح مي شود و جلو مي آيد.
در جهان جريان هاي تمدني در همديگر در حال پيش روي هستند، يعني ما انکار نمي کنيم که غرب قوي است و افرادي در جامعه ي ما هنوز به غرب علاقه دارند و يک هسته ي کم و بيش محکمي از جريان هاي غربي با نهادهاي خود و افراد خود وجود دارد. اما اين دعوا و جريان هم چنان ادامه دارد؛ ما معتقد نيستيم دعوا پايان يافته و ما در حال پيروزي هستيم، ولي معتقدم در غرب قبل از قرن بيست و از اواخر قرن نوزدهم، نقادي غرب شروع مي شود و به زمان هايدگر و فوکو و... مي رسد. الآن در جريان هاي مختلفي از غرب انسان هايي وجود دارند که برگشت به دين پيدا کرده اند. ما از اين طرف پيش مي رويم. آنان نيز در ما پيش روي مي کنند. اين نبرد به اين زودي پايان نخواهد يافت. همه چيز هم در گرو يک تقدير تاريخي است و آن مقدار که ما مي توانيم بفهميم اين است که غرب پير شده و انگيزه ها و نيروهاي لازم معنوي را ندارد.
مثلاً تمدني وضعيت فلسطين و اسرائيل را مي پذيرد و هنوز پشت آن ايستاده است. تمدني که به اين جا رسيده تمام شده است؛ غربي ها هيچ وقت از زشتي و پليدي به اين شکل دفاع نمي کردند اما اکنون به جايي رسيده که زشتي مي کنند و از زشتي خود دفاع مي کنند. افرادي مثل هابرماس، مي گويد من راجع به جهان سوم حرف ندارم. زماني متفکرين غربي نسبت به جهان سوم اهتمام زيادي داشتند. اکنون تمام حرف هانتينگتون و... اين است که ما بايد مراقب تمدن خودمان باشيم، چون در حال از دست رفتن است؛ نمي خواهيم برويم دنيا را فتح کنيم. آن مقدار که ما مي بينيم تمدن غرب رو به اوج نيست بلکه رو به افول است. ما نيز رو به اوج هستيم، اما مقدار و چگونگي آن مشخص نيست و افت و خيز زيادي دارد. حرکت هاي تمدني هميشه يک گونه نيست و افت و خيز زيادي دارد. اگر مثلاً انقلاب فرانسه را بررسي کنيد حدود صد سال طول کشيد و سلسله ي بوربورها مجدداً بازگشتند، يعني پادشاهي و سلطنت آمد اما چون راه خود را پيدا کرده بود بالاخره وارد غرب شد. پس اهل ديانت بايد حلقه ي خود را نگه داشته و گسترش و بسط دهند و ما نبايد با ديگران دعوا کنيم، بلکه ما مظهر آن چيزهايي که مي گوييم باشيم يعني مسلمين با جلوه هاي انساني شان پيش رفتند نه با تکنيکشان. اگر ما روابط انسان خوب، اخلاق خوب و تعامل خوب داشته باشيم و انسان هاي خوبي باشيم و ايده آل هاي خود را در خود و در جمع گسترش دهيم، بدون اين که زبان خشن داشته باشيم قطعاً پيروز مي شويم.
پرسش: در مقابل تمدن غرب، هيچ تمدن ديگري غير از اسلام نيست يا اين که تمدن غالب تمدن اسلام است؟
پاسخ: خير هيچ تمدن ديگري غير از اسلام نيست و هيچ کدام ظرفيت هاي لازم را براي تبديل شدن به يک حرکت تمدني ندارند. يعني نه ديانت قوي و نه فلسفه ي مشخصي دارند. همگي با هم همراه شدند. يعني مثلاً در ژاپن و چين چيزي از ژاپني و چيني بودن وجود ندارد. اگر هم چيزي بوده ديگر تمام نشده است. غربي ها نيز از روز اول به دنبال اين بودند که اسلام بيدار نشود، مي دانستند که اسلام بيدار خواهد شد. اخيراً در مقاله اي يکي از متفکرين غربي نوشته بود اسلام به تاريخ بازگشته است. مي دانند تنها تمدني که اين ظرفيت را دارد تمدن اسلام است. تمايزات برايشان مطرح نيست. ما اگر چه از جهاتي عقب بوده ايم اما ايرانيان در تمدن اسلامي هميشه اول بوده ايم.
پرسش: آيا اين بحث شامل سبک زندگي نيز مي شود؟
پاسخ: سبک هاي زندگي توسط گيدنز مطرح شد و ربطي به بحث ما ندارد، از اين مفهوم استفاده نکنيد. اين مفهوم به اين خاطر در غرب مطرح شد که وحدت و هم گوني زندگي و فرهنگ را در غرب زير سؤال ببرد. يعني گفتند هم جنس گرايان يک سبک زندگي دارند، فلان قوم، اقليت، - لزبين ها، معتادين و... سبک هاي زندگي براي خود دارند. ما به لحاظ اجتماعي بايد طوري خود را گسترش دهيم که هر کسي بتواند سبک زندگي خود را انتخاب کند. يعني فرايند فردي شدن و انحلال جامعه ي غربي اين سبک ها را مطرح کرده است.
پرسش: آيا سخن شما دلالت بر نفي لزوم امکانات مادي و تکنيک دارد؟
پاسخ: موازنه هاي تمدني با قوت فکري و فني و تکنيکي نيست. آن زمان که اسلام پيشرفت کرد، ايران و روم هر دو قدرتمند بودند و تصور نمي کردند که اين چنين شوند. آن تجليات و معنويت هاي روحي شخصيت هاي بزرگ که اهل اخلاق و ايثار بود و به دنبال فتح قله هاي انسانيت بودند، اين ها مهم است. اما منظورم اين نيست که نبايد امکانات مادي داشته باشيم. ولي اگر ما يک ژاپني شويم ديگر ژاپني هستيم نه خودمان. مگر ژاپن چه کار کرده؟ ادامه ي زندگي غربي شده و البته بسيار قوي. هدف ما تغيير دادن کانون قدرت غربي نيست بلکه هدف ما عوض کردن تمدن غرب است. چرا آمريکايي ها و چيني ها مسائلي که با ما دارند را به هندوها يا... ندارند. چون جايگزيني قدرت در هند فقط تغيير قطب قدرت است. در تمدن غرب چندين بار تغيير قطب قدرت صورت گرفته. اول پرتقال و اسپانيا بود. بعد انگليس و فرانسه و بعد آمريکا. اين ها مهم نيست چون همگي ادامه دهنده ي تمدن هستند، فردا ممکن است هر کسي آن را ادامه دهد. مشکل ما گرفتن تکنيک هاي اينان نيست. البته ضرورت هاي حاضر اين است که تکنيک ها را استفاده کنيم ولي اين ها تعيين کننده ي نبرد نيست. بلکه انسان و انسانيت تعيين کننده ي نبرد است.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی