روش شناسي اقتصاد نئوکلاسيک
 روش شناسي اقتصاد نئوکلاسيک

 

نويسنده: يداله دادگر




 

مکتب اقتصادي نهايي گرايي ( مارجيناليسم )، فرزند مکتب کلاسيک و پدر انديشه ي نئوکلاسيک ( تکامل يافته ي نهايي گرايي ) است. اين مکتب از يک سو حدود 100 سال پس از سيطره ي کلاسيک ها مطرح شده و از سوي ديگر در راستاي اصلاح دشواري هاي کلاسيک ظهور کرده است. دشواري هاي اقتصادي در اوايل دهه ي 70 قرن نوزدهم به گونه اي بودند که موفقيت الگوهاي اقتصاد کلاسيک را زير سؤال مي بردند و نياز به تدوين الگوهاي جديدي را نشان مي دادند. نهايي گرايان مدل جديدي ارائه دادند. آن ها برخلاف کلاسيک ها که کلان فکر مي کردند، امور اقتصادي را به صورت خرد مي نگريستند.
آن ها به رفتارهاي مربوط به درآمدهاي خانوارها، دستمزد کارگران، سود واحدهاي توليدي و امثال آن مي انديشيدند و به حداکثر کردن مطلوبيت ها و سودها و درآمدها. نهايي گرايان عنصر « نهايي » را براي توضيح پديده هاي مربوط به نظريه ي اقتصادي استفاده مي کردند. اما روش آن ها نيز ( مانند اغلب کلاسيک ها ) عمدتاً انتزاعي و قياسي بود. رقابت کامل و چندين فرض ساده کننده ي ديگر، از زيرساخت هاي عقيدتي آن هاست. آن ها تقاضا را نيروي اوليه در تعيين قيمت تلقي مي کردند، بنابراين بر فکر آن ها جهت گيري ذهني و روان شناختي حاکم است ( زيرا تقاضا بر مطلوبيت نهايي استوار است که پديده اي رواني است ). به اعتقاد نهايي گرايان، نيروهاي اقتصادي عمدتاً به سوي تعادل گرايش دارند. آن ها همچنين فرض مي کنند که مردم در ايجاد موازنه بين لذت ها و دردها، در اندازه گيري مطلوبيت نهايي کالاها و حتي در ايجاد توازن بين نيازهاي حال و آينده، به صورتي عقلاني رفتار مي کنند. بسياري از عناصر فوق پايه هاي اوليه ي انديشه ي نئوکلاسيک را نيز ترسيم مي کنند.
نئوکلاسيک ها به تخصيص منابع توجه بيش تري داشتند ( اما کلاسيک ها بر رشد منابع تأکيد مي ورزيدند ). فني تلقي کردن، غيراجتماعي و غيرتاريخي دانستن قوانين اقتصادي از ديگر ملاحظات روش شناختي نهايي گرايان و نئوکلاسيک هاست. آن ها قوانين اقتصادي را جهانشمول مي دانند و بر اين اساس عقيده دارند که عناصر تاريخي و اجتماعي بايد از آن ها رخت بربندند. گذشته از اين، نظريه ي ذهن گرايانه ي ارزش در انديشه ي نئوکلاسيک، جاي عقايد عين گرايانه را گرفت. تمامي ارزش ها، ذهني و فرعي محسوب مي شوند. در عين حالي که سه اقتصاددان معروف جونز، والراس، و منگر در طراحي انديشه ي نئوکلاسيک و نهايي گرايي نقش اساسي داشتند، اما اقتصاددانان قبل از آن ها مانند ريکاردو، کورنو، دوپوئه، گوسن، و امثال آن ها تقريباً تمامي ابعاد نظريه ي نهايي گرايي را مدون ساخته اند. (1) مباحث را در قالب چند زيربخش ادامه مي دهيم.

روش شناسي جونز

نهايي گرايي ( و نسخه ي تکامل يافته ي آن نئوکلاسيک )، برعکس کلاسيک از روش شناسيِ خُردگرايانه ( در مقابل کلان گرايانه ) برخوردار است. نئوکلاسيک براساس تعادل رقابتي و عقلانيت ابزاري مطرح است. جالب توجه است که تا زمان نئوکلاسيک ها به جاي علم اقتصاد عبارت « اقتصاد سياسي » استفاده مي شده است. ويليام استانلي جونز، اقتصاددان انگليسي، يکي از اولين بنيانگذاران نهايي گرايي است. با اين که در عرصه ي اقتصاد از تحليل هاي آماري و تجربي استفاده مي کرد، ولي اين نظريه پردازي بود که وي را معروف ساخت. حاصل مهارت او در منطق دستگاهي بود که با کمک آن و مجموعه اي از قضايا و دادن يک سري داده، نتيجه ي مکانيکي خاصي به دست مي آمد. ارزش از نظر او به مطلوبيت بستگي دارد. (2)
يکي از اساسي ترين اصول موضوعه از نظر جونز اين است که: « هر چه مقدار مصرف يک کالا بيش تر مي شود، از مطلوبيت واحدهاي بعدي کاسته مي شود ». (3) همچنين از نظر وي مصرف کننده کالاهايي را خريداري مي کند که بيش ترين رضايتمندي را براي او به همراه داشته باشند. جونز در سال 1874 کتابي منتشر ساخت که حاوي يک سري اصول منطق صوري بود. از نظر او اقتصاد علاوه بر داشتن ساختار يک علم منطقي، يک علم رياضي هم هست. او تصريح مي کند که علم اقتصاد چون با عناصر کمي مرتبط است، بايد جنبه ي رياضياتي داشته باشد. بنابراين او اقتصاد را ( به پيروي از بنتام ) يک « حساب لذت و درد » قلمداد مي کند. شومپيتر نظريه ي ارزش موردنظر نهايي گرايان ( و جونز ) را کارآمدتر از نظريه ي ارزش کلاسيک معرفي مي کند، زيرا از نظر او، هم ساده تر از نوع کلاسيکي است و هم با خواسته ها و نيازهاي انسان مرتبط است و بنابراين واقعي تر ( و جزئي تر ) از آن است.
جالب است با اين که خود جونز کتاب معروفش، نظريه ي اقتصاد سياسي، را به سبکي غير رياضي نوشته است، در عين حال تنها راه علمي شدن اقتصاد را بيان آن به زبان رياضي مي داند. از نظر جونز استقرا محصول ازدواج فرضيه و آزمون تجربي است. (4) يکي از ايرادهاي قوي نسبت به جونز، توجه بيش از حد او به رياضياتي کردن اقتصاد است. با ذکر يک جمله از جونز به نگرش روش شناختي وي پايان مي دهيم. او مي گويد که در علم و فلسفه هيچ چيز را نبايد مقدس انگاشت.

روش شناسي منگر

کارل منگر، اقتصاددان اتريشي، ضمن بنيانگذاري يک مکتب اقتصادي، به ابعاد واضح تري از روش شناسي اقتصاد وارد شد. نظريه ي ارزش موردنظر او شديداً ذهن گرايانه، اما ارزشمندي کالاها از نظر وي با رفع نياز مرتبط بود ( و نه آن که همانند گفته ي جونز در قالب لذت و درد تحليلي شود ). وي نيز مانند جونز ارزش را ناشي از کارکرد بخش تقاضا مي دانست. به اعتقاد وي چون منابع کمياب اند و انسان نيازمند است، به ناچار بايد دست به انتخاب عقلاني زد. ارزش هر واحد نهاده با ميزان کالايي برابر است که توسط آن توليد مي شود. ضمناً چون آثار منگر به زبان معمولي ( و غيررياضي ) نوشته شده اند، نسبت به آثار جونز از مقبوليتي بيش تر برخوردار بوده اند. دغدغه ي اصلي منگر توليد يک اثر نظام مند در اقتصاد و ارائه ي يک تز جامع از روش هاي علوم اجتماعي بود. طراحي دو عنصر کليدي، وي را بنيانگذار مکتب اقتصادي اتريش کرد. يکي آن که او به تدوين يک نظريه ي ذهني از ارزش کمک کرد؛ دوم آن که به عقيده ي وي دانش اقتصاد را تنها مي توان از استنباط نتايج مربوط به يک سلسله فرض ها استخراج کرد.

جدال منگر، اشمولر و ديگر لوازم مکتب منگر

تحليل اقتصادي از نظر منگر، ضمن آن که بر قياس استوار است بايد از فرد آغاز شود. (5) از نظر مبناي فلسفي انديشه ي منگر و مکتب اتريش را مي توانيم با انديشه ي ارسطو مرتبط بدانيم. بر مبناي تفکر ارسطويي امکان استخراج و صورت بندي قوانين وجود دارد، بدون آن که نياز باشد آن قوانين از طريق آزمون تجربي و استقرا مورد تأييد قرار گيرند. اصولاً منگر به اقتصاد به عنوان يک رشته ي نظري خالص توجه داشت و همين زمينه ي جدال وي با اشمولر و ساير اقتصاددانان مکتب تاريخي آلمان را فراهم ساخت. طبق انديشه ي مکتب تاريخي و به خصوص بنيانگذار آن ( اشمولر ) قوانين اقتصادي بايد از درون واقعيات تاريخي ( انباشته شده در طول زمان )، بيرون آيند، آن ها روش انتزاعي- قياسي ( موردنظر منگر و امثال آن ) را رد مي کنند. طبق روش انتزاعي - قياسي، اصول اقتصادي، براساس خصوصيات فرض شده در مورد انسان ها و بازارها استخراج مي شوند. اشمولر و ديگر صاحب نظران مکتب تاريخي اصولاً نگرش اصل موضوعي- قياسي ( چه از ناحيه ي کلاسيک ها و چه از ناحيه ي نهايي گرايان و نئوکلاسيک ها ) را قبول ندارند. به عقيده ي آن ها جهان ( و پديده هاي آن ) در زمان ها و مکان هاي مختلف به صورتي متفاوت جلوه مي کند و بنابراين روابط اقتصادي نيز جنبه ي نسبي گرايانه دارند و جهانشمول نيستند.
قصد مکتب تاريخي ( و به ويژه اشمولر ) و نقش روش شناختي آن ها در اقتصاد اين بود که بر مبناي عقيده ي بين رشته اي که نسبت به اقتصاد داشتند، نوعي نظريه ي جايگزين کلاسيک و نئوکلاسيک ارائه دهند. اشمولر عقيده داشت که مسائل اقتصادي پيوند جامعه شناختي، روان شناختي، و فلسفي دارند و بنابراين نظريه ي اقتصادي بايد به دور از تجريد، با واقعيت مرتبط باشد. (6) يک اختلاف مبنايي اشمولر و منگر به مقوله ي کل گرايي ( ارگانيکي ) و فردگرايي ( عمدتاً مکانيکي ) و همچنين به پيوند، قضاوت هاي ارزشي و امور علمي در اقتصاد مربوط مي شود.
به اين صورت که منگر معتقد بود اقتصاد به عنوان يک علم تنها با رفتارهاي فردي مرتبط است و همچنين از قضاوت هاي ارزشي جداست. (7) بديهي است در اين صورت جايي براي توجه به منافع دسته جمعي و کلان باقي نمي ماند و از اين نظر ديدگاه منگر حتي با ديدگاه بسياري از کلاسيک ها نيز سازگار نخواهد بود. با اين که انديشه ي منگر بر مطلوبيت گرايي بنتام مبتني است، اما عقيده ي بنتام به بيش ترين مطلوبيت براي بيش ترين افراد نيز با روش شناسي فردگرايانه ي منگر سازش همه جانبه نخواهد داشت. ضمناً منگر همانند اسميت معتقد بود که يک سلسله نهادها در درون جامعه به صورتي غير برنامه ريزي شده خدمت مي کنند که برايند خدمت همه ي آن ها حرکت خودجوش اقتصاد است. (8) جالب توجه است که منگر مطالعات اقتصادي را در سه محور تاريخي، نظري، و عملي دسته بندي مي کند. تاريخ اقتصادي و آمار اقتصادي را در محور تاريخي، ماليه ي عمومي و اقتصاد بخش خصوصي را در محور عملي و خصوصيات مربوط به واقعيت هاي اقتصادي و روابط آن ها را در محور اقتصاد نظري مورد بحث قرار مي دهد.

روش شناسي والراس

لئون والراس، اقتصاددان فرانسوي، سومين چهره از بنيانگذاران مکتب نهايي گرايي و شعبه ي لوزان آن مکتب است. بر عکسِ منگر که کتاب اقتصاد سياسي اش مورد استقبال واقع شد، کتاب اقتصاد محض والراس مورد توجه قرار نگرفت. شايد يک دليل اين موضوع همان رياضيات گرايي افراطي اين کتاب باشد که آن را به سرنوشت کتاب جونز دچار ساخت. با اين که والراس اقتصاد را به سه قسمت، محض، عملي، و اجتماعي ( يا دستوري ) تقسيم مي کرد، ولي خود بيش ترين تلاش را براي توسعه ي اقتصاد محض کرد. او همچنين در قالب تعادل عمومي، با کمک ابزار رياضي و با فرض هاي رقابت کامل، انعطاف پذيري قيمت ها و در يک قالب نظري محض به دنبل کشف ارتباط بين بازارها بود. او نيز از انديشه ي روش شناختي فردگرايانه پيروي مي کرد و معتقد بود تمامي توضيحات پديده ي اقتصادي بايد بر مبناي رفتار فردي ارائه شوند. (9) بنابراين در الگوي او جايي براي طبقات اجتماعي وجود ندارد.
برخي از صاحب نظران اقتصادي ادعا مي کنند که گرچه الگوهاي اقتصاد محض والراس از نظر رياضي و علمي از انسجامي قابل قبول برخوردارند، اما با واقعيت هاي اقتصادي سازگاري لازم را ندارند. (10) والراس همانند منگر در طراحي علم اقتصاد، در تلاش بود بين ارزش هاي اخلاقي و علم تمايزي آشکار به وجود آورد. از نظر او ويژگي علم بي تفاوتي و بي طرفي کامل نسبت به خوب يا بد بودن نتايج مربوط به فرايند شناخت است. (11) در همين راستاست که او امور اثباتي و دستوري را از هم جدا مي کند و پيوندي بين نظريه ي اقتصادي و سياست اقتصادي قائل نمي شود. او همچنين اين ديدگاه کلاسيک را که قيمت هاي طبيعي و قيمت هاي بازار را از هم جدا مي کنند، رد مي کند. اصولاً والراس قانون طبيعي را از تحليل اقتصادي کنار مي گذارد. پذيرش قانون طبيعي در اقتصاد به اين معنا خواهد بود که در پشت واقعيات مشاهده شده، ساختاري از قوانين اقتصادي ( و غير اقتصادي ) موجود است که قابليت راه اندازي يک سلسله نظم طبيعي را دارد. مکتب لوزان که يک شعبه از نئوکلاسيک به حساب مي آيد بر کاربرد وسيع رياضيات در تحليل اقتصادي تأکيد داشت و دغدغه ي اصلي آن توجه به چارچوب تعادل عمومي بود. ضمناً مکتب اتريش، منگر، و جونز توجهي به تعادل عمومي نداشت. با اين که در انديشه ي منگر و مکتب اتريش، مطلوبيت پديده اي منحصر به فرد محسوب مي شد در مکتب لوزان و روش شناسي والراس، اموري مانند هزينه و عرضه نيز مطرح بودند.

روش شناسي پيروان منگر و والراس

جونز تقريباً مکتب مشخصي را بنيان نکرد، اما پيروان والراس و منگر در قالب مکاتب لوزان و اتريش معروف اند. اقتصادداناني مانند وايرز و بوم باورک تکامل دهنده ي مکتب اتريش اند و جان بيتس کلارک نيز افکاري مشابه منگر و مکتب اتريش دارد، پارتو نيز پيرو والراس است ( به ملاحظات روش شناختي انديشه ي آن ها اشاره مي کنيم ). فريدريک فون ويزر و يوگن فون بوم باورک در زمره ي اولين پيروان منگر و اولين رهروان مکتب اتريش اند. بوم باورک از اولين اقتصادداناني است که مسئله ي زمان را وارد تحليل هاي اقتصادي کرده و دفاع او از نرخ بهره نيز در همين راستا قابل توجيه است. بوم باورک نيز مسائل اقتصادي را به دور از قضاوت هاي ارزشي و در راستاي اثبات گرايانه مورد بررسي قرار مي داد. فون ويزر به پيوند اقتصاد و ديگر علوم اجتماعي توجه جدي داشت. (12) حاصل اين ملاحظه ي روش شناختي ويزر آن بود که با کمک عنصر مطلوبيت و رشته ي جامعه شناسي، نوعي الگوي دخالت دولت کارآمد در اقتصاد را طراحي کرد. در نتيجه ويزر يک اقتصاددان محض نبود و به توصيه هاي سياستي عقيده داشت. ويزر به نوعي ارزش طبيعي معتقد بود که بر مبناي عقل و منطق حاکم مي شود و بهترين شرايط اقتصادي را آن مي دانست که ارزش طبيعي با مطلوبيت نهايي برابر شود. (13)
از معروف ترين چهره هاي بعدي مکتب اتريش فون ميزز و ديگري شاگرد وي فون هايک است. هايک به دليل توجهش به پيوند معني دار اقتصاد و ديگر رشته هاي علوم اجتماعي موفق به کسب جايزه ي نوبل شد. فون ميزز که از رهبران بعدي مکتب اتريش است، به شدت نظريه گراست. علاوه بر اين لازم است به نگرش روش شناختي جان بيتس کلارک، اقتصاددان معروف امريکايي، نيز اشاره شود؛ زيرا او نيز در تکامل انديشه ي نهايي گرايانه نقش اساسي داشته است. يکي از پيامدهاي حضور کلارک در اقتصاد و مشارکت وي، ترسيم مدل هاي ايستا به عنوان ابزارهاي تحليل است. او همچنين الگوي بهره وري نهايي را تدوين کرد که قدمي تکاملي در عقايد نهايي گرايي محسوب مي شود. (14) مناسب است به ملازمات روش شناسي برخي از پيروان والراس شامل پارتو، هيکس، ساموئلسون، ارو و هاهن نيز اشاره شود که در زمره ي مکتب لوزان واقع شوند.
ويلفردو پارتو، دومين چهره ي مکتب لوزان، از بنيانگذاران اقتصاد رياضي و در اقتصاد رفاه نيز نقش آفرين بود. او ضابطه اي براي دست يافتن به وضع رفاهي بهينه تعريف کرد که به ضابطه ي پارتو معروف شد. طبق آن ضابطه، وضع بهينه دست يافتن به شرايطي است که پس از آن هيچ نوع تغييري مازاد رفاه براي قشري فراهم نمي کند، مگر از رفاه قشر ديگر کاسته شود. پارتو ابتدا براي توجيه مسائل اقتصادي از پيچيده ترين روابط رياضي استفاده مي کرد، اما اواخر به اين نتيجه رسيد که براي حل و فصل مسائل اساسي و واقعي زندگي نيازي به نظريه پردازي زياد و استفاده از رياضيات پيشرفته نيست، بلکه مي توان اين مسائل را در يک بافت جامعه شناختي و سياسي حل و فصل کرد. او ادامه مي دهد که براي درک اوضاع حقيقي اقتصاد، انسان بايد آن فضاي فرهنگي و سياسي را که حوادث اقتصادي در آن واقع شده اند، بازشناسي کند. با اين که پارتو نيز همانند والراس به تعادل توجه داشت، اما آن را لزوماً امري مطلوب نمي دانست. او در عين حال نوعي فرايند پويا از اقتصاد تعادلي را ترسيم کرد. جالب است که وي حصول به ديناميزم مربوطه را حاصل توجه به پيوند اقتصاد با امور غيراقتصادي مي دانست. (15)

روش شناسي مارشال و ديگر نئوکلاسيک ها

ريشه هاي انديشه ي نئوکلاسيک با نگرش مربوط به ارزش ( و پيوند آن با تقاضا )، قيمت و امثال آن گره خورده است. عبارت نئوکلاسيک اساساً نامي است که آلفرد مارشال براي نشان دادن ارتباط ريشه اي آن با کلاسيک براي اين مکتب انتخاب کرده است. علاوه بر مارشال، اجورث، ويک استيد و پيگو در تکامل مراحل اوليه ي نئوکلاسيک سهيم بوده اند. اهميت مکتب نئوکلاسيک به قدري است که برخي آن را بر اقتصاد متعارف منطبق مي دانند. هرچند نئوکلاسيک اهميت زيادي دارد، اما تنها يک قرائت از اقتصاد متعارف است. مارشال به تکامل انديشه ي نهايي گرايان و تبديل آن ها به نئوکلاسيک، مبادرت کرد. وي با توجه به اين پيش فرض که نهايي گرايان تنها جنبه ي تقاضا را در اقتصاد در نظر داشته اند، هزينه ي توليد و عرضه را نيز به تحليل آن ها افزود. با اين که مارشال از برجسته ترين رياضي دانان نيز محسوب مي شد، اما استفاده از رياضيات را به حاشيه ي کتاب معروف خود، اصول علم اقتصاد (1890)، اختصاص داده است. اما مطالب اين کتاب به قدري دقيق و منظم تدوين شده که گويي همانند قواعد رياضي کنار هم چيده شده اند. (16)
مارشال در توسعه ي مدل ايستا در اقتصاد کمک اساسي کرد، ولي نتوانست مدل پوياي موردنظر خود را سازمان دهي کند. مارشال بنيانگذار مکتب کمبريج نيز محسوب مي شود. علاوه بر مارشال، افرادي با عقايد متفاوت مانند پيگو، رابينسون، و حتي کينز در اين مکتب حضور داشته اند. در ابتدا صرفاً بحث هاي تعادل و تخليه ي بازار در مکتب کمبريج مورد توجه بود، اما پس از دهه ي 30 قرن بيستم و ورود انديشه ي کينزي، مقوله ي نارسايي بازار نيز در آن مطرح شد. به عبارت ديگر، برخي از اعضاي مکتب کمبريج خود منتقد نئوکلاسيک شدند. پس از جنگ دوم مکاتب کمبريج انگليس و کمبريج امريکا شکل گرفتند. سولو و ساموئلسون مکتب کمبريج امريکا ( در MIT ) را هدايت مي کردند.
اعتقاد مکتب کمبريج در انگلستان اين بود که بايد در کنار علم اقتصاد محض، واقعيت هاي تاريخي، جامع شناختي، روان شناختي، و امثال آن نيز مورد ملاحظه قرار گيرد. بنابراين افرادي از اين مکتب مانند جون رابينسون، کلدور، پسنتي، و سرافا به نقد انديشه ي نئوکلاسيک پرداختند. مارشال در عين حالي که اقتصاد را رشته اي مستقل مي پنداشت، اما تنها بر امور اثباتي تکيه نمي کرد و قلمرو اقتصاد را وسيع مي دانست. او تصريح مي کرد که علم اقتصاد مطالعه ي زندگي، تحرکات و انديشه ي بشر به همراه گذران امور روزمره اش است. (17) در عين حال مارشال تحت تأثير فضاي علمي فيزيک نيوتوني به دنبال علمي و جهانشمول نشان دادن اقتصاد بود. اما او ( همانند ميل ) به نوعي اقتصاد لسفريِ تعديل شده عقيده داشت و برعکس والراس مسائل اجتماعي و سياسي را از اقتصاد جدا نمي کرد. وي توجه به مقوله ي عدالت خواهي ( براساس اخلاق مسيحيت ) را نيز در کنار انديشه ي مطلوبيت گرايانه ادامه مي داد.
اما آن چه جالب است، جمع بندي نهايي مارشال است که: « جامعه تنها از طريق امور مادي به تکامل نائل خواهد شد ». يعني وي در مطالعات خود به مباني فلسفي اقتصاد مي پردازد، اما نهايتاً نوعي جمع بندي مکانيکي ارائه مي دهد. به نظر مي رسد اين مسئله نظر هايک را تقويت مي کند که ضعف اساسي مارشال را در غيرفلسفي بودن ذهن وي مي داند. البته همين که مقوله ي اقتصاد رفاه از نظر مارشال در قالب قلمرو اقتصاد قرار مي گيرد، يک مطلب اساسي است. او تصريح مي کند که زندگي بشر ابعادي فراوان دارد و اقتصاد يکي از آن هاست. بنابراين مارشال آرزو مي کرد يک علم اجتماعي ساخته شود که شامل همه ي ابعاد انساني باشد، ولي تحقق اين مسئله را بعيد مي دانست و علم اقتصاد را علمي محدود معرفي مي کرد. او همچنين به دشواري پيش بيني هاي علمي در علم اقتصاد اشاره مي کند و اين دشواري را به انساني بودن اين علم مرتبط مي سازد.
هنري ويک استيد از ديگر اقتصاددانان مکتب کمبريج و پيروان مارشال است. او اقتصاد را علم رفتار انساني و نظريه ي منطقي انتخاب در امور زندگي معرفي مي کند. (18) همچنين پيگو ( ديگر اقتصاددانان اين مکتب ) علم اقتصاد را به عنوان ابزاري براي بهبود اجتماعي در نظر دارد. فرانسيس اجورث، اقتصاددان ايرلندي، از ديگر همفکران مارشال در مکتب کمبريج انگلستان است که از رياضيات پيشرفته در استخراج اصول علم اقتصاد، استفاده مي کرد. در مدل اجورث ( برعکس مدل والراس که در قالب آن يک حراج گر متافيزيکي به صورت کورمال کورمال حصول به تعادل را هدايت مي کرد ) خود افراد حقيقي به اين امر مبادرت مي کردند. اجورث اقتصاد را به عنوان يک علم سخت و دقيق مورد مطالعه قرار مي داد. جان بيتس کلارک، ديگر اقتصاددان نئوکلاسيک، بر حاکميت قوانين طبيعت حتي بر توزيع درآمد نيز تأکيد دارد. همچنين ايروينگ فيشر از ديگر اقتصاددانان نئوکلاسيک امريکايي است که به پدر اقتصاد پولي معروف است. او مطلوبيت را بر يک مفاد عددي ( کاردينال ) مطرح کرد و از اين رو نظريه ي تقاضا را در ظاهر عملياتي تر کرد. در عين حال او به استدلال عقلي در روابط بين متغيرهاي اقتصادي تکيه مي کرد. بنا به گفته ي شومپيتر، فيشر با کمک رياضيات، کارآمدي مطالعات اقتصادي را بالاتر برده است. شومپيتر فيشر را بزرگ ترين اقتصاددان امريکايي زمان خود قلمداد کرده است.

نئوکلاسيک هاي سوئد، اتريش و ايتاليا

نات ويکسل، يکي از معروف ترين بنيانگذاران مکتب نئوکلاسيک در سوئد بود. ديدگاه وي در مورد نرخ بهره او را به عنوان يک کارشناس پولي معروف ساخت. ويکسل نرخ بهره ي طبيعي را حقيقي و نرخ بهره ي بازار را اسمي قلمداد مي کرد. نرخ بهره ي طبيعي با نرخ بازدهيِ سرمايه، نوعي بازدهي مربوط به ماشين ها، کارخانه ها و تجهيزات محسوب مي شد. ولي نرخ بهره ي بازار، نرخ بهره ي مربوط به وام اعطايي بانک ها به مردم است. او در عين حال بازار پولي و کالايي را ( برخلاف کلاسيک ها ) به هم پيوند داد. وي برخلاف نئوکلاسيک هاي ارتدوکس تعادل رقابتي را بر حداکثر رفاه منطبق نمي دانست و به نقش دولت در بهينه سازي اقتصادي معتقد بود. متفکران مکتب لوزان اتريش نسبت به مکتب سوئد، اول اين که کم تر ذهن گرا هستند و دوم، بر پيوندهاي معني دار بين متغيرهاي اقتصادي و تعادل عمومي تأکيد مي کنند. همچنين کاربرد رياضيات در تحليل اقتصادي در مکتب لوزان بسيار وسيع تر از مکتب اتريش است.
جالب است که برخي از اقتصاددانان لوزاني مثل پارتو، معتقد بودند براي درک مناسب تر علم اقتصاد، لازم است فضاهاي اجتماعي، فرهنگي، و سياسي مرتبط با اقتصاد نيز مطالعه شوند. پارتو درصدد بود براي توزيع درآمد نوعي قانون وضع کند. پارتو برعکس والراس که تحليل هاي خود را در قالب رقابت کامل سامان مي داد، رقابت غيرکامل و حتي انحصار را نيز پيش بيني کرده بود. علاوه بر پارتو، دو اقتصاددان ايتاليايي ديگر، انريکو بارونه و مافئو پانتالئوني، شعبه اي از لوزان را در ايتاليا ايجاد کردند. بارونه در تحليل هاي اقتصادي استفاده ي زيادي از رياضيات به عمل مي آورد. او برخي از خطاهاي والراس را نيز تصحيح کرد. وي به والراس نشان داد که حداکثر کردن سود بنگاه ها به معناي حداقل کردن هزينه ي آن ها هم هست، همچنين تلاش کرد که توليد دسته جمعي را نيز در قالب رقابت مطرح سازد. او نشان داد که تعادل عمومي والراس در يک نظام سوسياليستي نيز پاسخ هايي مشابه نظام سرمايه داري دارد. در مقابل دغدغه ي پانتالئوني بيش تر امور واقعي و عملي اقتصاد بود. برعکسِ بارونه، در نوشته هاي پانتالئوني، رياضيات نقشي نداشت. به عقيده ي وي به جاي اصول مکانيک، اصول جامعه شناسي در مطالعات اقتصادي کارسازترند؛ زيرا به عقيده ي او اين جامعه شناسي است که پيوندهاي واقعي متغيرها را به خوبي نشان مي دهد. ضمناً وي و ساير اقتصاددانان ايتاليايي، تعادل جزئي را واقعي تر از تعادل عمومي قلمداد مي کردند.

عبور از رقابت خالص و اولين انتقادات از نئوکلاسيک

همان طور که اشاره شد، مقوله ي نهايي گرايي و نئوکلاسيک، پيوند به خصوصي با فرض رقابت خالص دارد. برخي از شعبات آن ( نئوکلاسيک هاي ارتدوکس )، تقريباً تمامي تحليل هاي خود را با توجه به آن انجام مي دهند. در رقابت خالص فرض مي شود که تعداد بنگاه ها و خريداران به قدري زياد است که هر کدام با بخش کوچکي از تقاضا و عرضه ي بازار مرتبط اند. در عين حال کالاها يکنواخت هستند و خريداران و فروشندگان از اطلاعات کامل برخوردارند. سرانجام ورود و خروج بنگاه ها و خريداران به صنايع و بازارهاي مختلف آزاد است. در نتيجه ي تحقق فرض هاي فوق، قيمت ثابتي در مقابل خانوارها و بنگاه ها قرار مي گيرد و هيچ بنگاه يا خانواري به تنهايي نمي تواند قيمت را تغيير دهد. بديهي است با توجه به فرض هاي فوق اگر در کوتاه مدت امکان کسب سود و زيان در بنگاه رقابتي وجود داشته باشد، توسط ديگر بنگاه ها جذب شده باشد، در بلندمدت سودي وجود ندارد و بنگاه ها تنها هزينه ي فرصت فعاليت هاي خود را کسب مي کنند. (19)
پس از تثبيت انديشه ي نئوکلاسيک، آرام آرام بحث وجود شرايط غيررقابتي در اقتصاد مطرح شد. برخي از اقتصاددان ها بروز شرايط غيررقابتي را در راستاي تکامل نئوکلاسيک، و نظريه ي مذکور را در آن شرايط پاسخگو مي دانند، اما برخي ديگر اين امور را به عنوان اولين نارسايي آن نظريه قلمداد مي کنند. در اين ارتباط اشاره به نگرش سه اقتصاددان معروف قابل توجه است؛ پيرو سرافا، ادوارد چمبرلين و جون رابينسون. با اين که مارشال با فرض هاي رقابت کامل و بازدهي افزايشي در توليد، بر پايداري تعادل نئوکلاسيک اصرار داشت، سرافا نشان داد که بازار رقابت تنها در وضع بازدهي ثابت سازگار است. مارشال عرضه ي هر بنگاه را مستقل از عرضه ي ديگر بنگاه ها در نظر مي گرفت، ولي سرافا نشان داد که عرضه ي هر بنگاه بر عرضه و توليد بنگاه هاي رقيب اثر مي گذارد.
سرافا همچنين نشان داد که با وجود بنگاه هاي با بازدهي کاهشي و افزايشي، جايي براي رقابت کامل باقي نمي ماند و انحصارات ظهور پيدا مي کنند. در نئوکلاسيک تنها رقابت کامل و انحصار کامل شناخته شده بود و ديگر ساختارها مطرح نبودند. روح انتقاد سرافا نسبت به نظريه ي رقابت کامل اين است که از نظر او ممکن است هزينه ي واحد يک بنگاه هنگام گسترش توليد کاهش يابد. بنابراين با بزرگ شدن بنگاه، کارايي بالا مي رود ( و هزينه کاهش مي يابد )، اين امر به انحصار دامن مي زند و رقابت بي معنا مي شود. همان طور که ملاحظه خواهد شد اين تلاش سرافا زمينه ي مناسبي براي تدوين نظريه ي چمبرلين و رابينسون فراهم کرد. (20)
چمبرلين در کتاب رقابت انحصاري خود (1933)، نشان داد که با وجود زمينه ي رقابت در برخي بازارها، زمينه ي تحرکات انحصاري نيز وجود دارد. مثلاً تفاوت کالاها و امکان انجام تبليغ مي تواند باعث تفاوت قيمت شود. چمبرلين همچنين نشان داد که در جهان واقعي با ساختارهايي از بازار مواجه مي شويم که نه کاملاً انحصاري و نه کاملاً رقابتي اند، مثلاً ساختار رقابت انحصاري بروز مي کند. استيگلر و فريدمن به نقد ديدگاه چمبرلين پرداخته اند و عقيده دارند که چمبرلين به غير واقعي بودن فرض رقابت ايراد دارد. از نظر فريدمن فرض ها ابزار پيش بيني هستند و واقعي بودن آن ها اهميت ندارد.
جون رابينسون نيز که از شاگردان برجسته ي مارشال در دانشگاه کمبريج بود، ابعاد ديگري از بازار غيررقابتي را مورد بحث قرار داده است. او در سال 1933 ( همان سالي که کتاب رقابت انحصاري چمبرلين منتشر شد ) کتاب رقابت ناقص خود را چاپ کرد. وي پس از مطالعه ي کتاب اصول علم اقتصاد مارشال و تکيه ي مارشال و ساير نئوکلاسيک ها بر وجود بازارهاي رقابت کامل و انحصار کامل، و مقايسه ي آن ها با اقتصاد واقعي انگلستان، به مطالعه ي عميقي در اين زمينه پرداخت. در کتاب مارشال فرض اين بود که بنگاه ها و خانوارها به طور همزمان به حداکثر رفاه دست مي يابند. اما رابينسون وجود فقر و بيکاري وسيع در انگلستانِ آن زمان را با نظريه ي مذکور سازگار نمي ديد. او نشان داد که شرايط واقعي جامعه رقابت ناقص را منعکس مي کند که در آن کارگرها دستمزدي کم تر از بهره وري نهايي خود دريافت مي دارند و اين جاست که نظريه ي بهره وري نهايي نيز در شرايط مذکور با شکست مواجه مي شود. او دشواري ديگر نظريه ي نئوکلاسيک را، بي توجهي به مسئله ي انتظارات و تحولات زماني ذکر مي کند و نشان مي دهد که کارگزاران براساس قيمت هاي آينده ( و نه قيمت هاي جاري ) به تعديل رفتار خود مي پردازند و بنابراين رسيدن به تعادل واقعي بين عرضه و تقاضا دشوار است. (21)

زمينه هاي تحول روش شناختي در مقابل روش شناسي ارتدوکس

ملاحظه شد که هم چمبرلين و هم رابينسون، عمدتاً دغدغه ي واقع گرايانه داشتند و انتقاد آن ها نسبت به نئوکلاسيک بيش تر از اين زاويه قابل بررسي است. همان طور که در بخش هاي پاياني اين فصل اشاره خواهد شد، ديگر منتقدان نئوکلاسيک ها ( به ويژه نهادگرايان و کينزي ها ) نيز به نحوي واقع نمايي نظريه ي نئوکلاسيک را زير سؤال مي برند. اين امور نشانه ي نوعي تحول روش شناختي در اقتصاد است، که مناسب است به پيش زمينه هاي آن اشاره شود. همان طور که در فصول قبلي اشاره شد، ادعاي نظريه پردازان نئوکلاسيک آن است که نظريه هاي آن ها هم با طبيعت انسان و هم با امور واقعي سازگارند. اما ابعادي از ناسازگاري بين واقعيت و نظريه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم آشکار شد. (22) همچنين اين ايده که همه چيز را مي توان با ابزار علم مکانيک تحليل کرد زير سؤال رفت. در اين ارتباط بروز انديشه هاي عمل گرايانه ي ويليام جيمز و جان ديويي نيز مزيد بر علت شد. چون پيام آن ها اين بود که فقط به نتيجه ي عملي فکر کنيد. بسياري از رشته هاي علوم اجتماعي، خود را با فضاي روش شناختي جديد وفق دادند. اين امر بر جامعه شناسي تأثير سريع گذاشت، (23) ولي اقتصاد به راه خود ادامه داد. از نظر فلسفي انديشه هاي عقل گرايي محض زير سؤال رفتند و نشان داده شد که عواطف، احساسات، و نهادها در زندگي واقعي اثر گذارند و به اين ترتيب مدل لذت و درد بنتام در پرتو عقل ابزاري فرو ريخت، و اين انديشه ي هگل که: « تفکر منعکس کننده ي واقعيت است » مخدوش شد. زيرا به گفته ي برخي فلاسفه اين بيان هگل تنها يک فرض بود ( و نه امري اثبات شده ). (24)
کمکم ادعاي جهانشمولي قوانين و نظريه هاي اقتصادي، توسط برخي اقتصاددان ها زير سؤال رفت. برخي از اقتصاددان ها شيوه ي عمل گرايانه و يا عمليات گرايانه را دنبال کردند. زيرا آن ها ملاحظه کردند که حقيقت، امري عملي است و نمي توانيم ( همانند نئوکلاسيک ها ) زندگي را تنها به وسيله ي امور منطقي شناسايي کنيم. گذشته از اين آشکار شد که عقل گرايي و روحيات صرف علمي با برخي از عواطف و تمايلات انساني در تضاد است. هنري برگسون، فيلسوف معروف اين دوره، تصريح کرد که شيوه هاي مکانيکي با واقعيت زندگي تطابق ندارند. فلاسفه ي اروپايي سلطه ي عقل گرايي محض در شناخت را تضعيف و شناخت عقلي منطقي را تنها يک بُعد کوچک از کل هستي بيان کردند. از سوي ديگر فلاسفه ي امريکايي با تکيه بر عمل گرايي، به گونه اي ديگر اصالت دريافت هاي محض عقلي را مخدوش ساختند. اين ها زمينه هاي مناسبي براي سقوط « من » ذهني و دکارتي و ضمناً بروز تحولي در روش شناسي علوم اجتماعي ( و تا حدودي روش شناسي اقتصاد ) فراهم ساختند. « من » دکارتي از نظر عمل گرايان، خيالي بيش نيست ( و يا نهايتاً تنها در دنياي عقل سير مي کند، نه واقعيت ). اين تحرک جديد، با حملات عصر رنسانس و روشنگري عليه واقع نمايي افراطي ديدگاه قرون وسطايي قابل مقايسه است. خلاصه انديشه هاي روش شناختي جديد، برعکسِ پارادايم دکارتي ديگر ادعاي حاکميت قوانين و نظريه هاي جهانشمول نداشتند، بلکه در مجموع نسبي گرا بودند.
بنابراين اول اين که از ناحيه ي فلاسفه و دانشمندان قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، حملات وسيعي عليه علوم تصنعي ( و صورت گرايانه ) که تنها بر منطق عقل استوار بودند، ولي ادعاي جهانشمولي و لامکاني و لازماني داشتند، صورت گرفت. آن ها نشان دادند که همه ي ابعاد زندگي پيرو منطق خشک و عقل ظريف نيستند، بلکه ملاحظات اخلاقي، سياسي، اجتماعي و حتي امور غريزي و تعصبي بر آن مؤثرند. آن ها همچنين استدلال مبتني بر يک سري پيش فرض هاي ذهني صرف و نتيجه گيري بلندپروازانه ي مربوط به آن را مورد انتقاد قرار دادند. آن ها بر اثرگذاري عناصر فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي بر روند واقعي زندگي اصرار داشتند. به نظر مي رسد بروز واقعيت هايي چون جنگ جهاني دوم در عالم سياسي، و بحران کبير در عالم اقتصادي ثابت کرد که نظريه پردازي علمي و عقلاني با ادعاي پيش يني هاي جهانشمول، به راحتي با شکست مواجه شد.
دوم اين که تأثير فرايند و تحولات فوق در روش شناسي علوم اجتماعي فراگير بود، ولي در اقتصاد اندک. در عين حال بسياري از متفکران اقتصادي نيز با تحول جديدي همراه شدند. انتقادات عليه روش شناسي نئوکلاسيک هاي ارتدوکس ( چه از درون خود نئوکلاسيک ها و چه از خارج آن ها ) نشانه ي بخشي از اين همراهي تفکر اقتصاددانان با تحولات روش شناختي فوق است. شايد به همين دليل بود که جامعه گرايان براي ارائه ي الگويي واقعي تر از زندگي اجتماعي، الگوي فلسفي هگلي را وارونه ساختند، مقوله ي « کارآفرين » شومپيتر نيز با حاکميت اراده سازگارتر نمود تا با سيطره ي صرف انديشه ي عقلي- منطقي. و شايد به همين دليل باشد که پارتو جامعه شناسي را محکم تر از اقتصاد معرفي مي کرد. همچنين وبلن بر تأثير نهادها بر روند علم اقتصاد متمرکز مي شود و کينز، روندي را تدوين مي کند که بر مبناي رفتار انسان اقتصادي نئوکلاسيک نيست. به طور نمونه دو رويکرد نهادگرايان و کينزي ها در مقابل پارادايم ارتدوکس قد علم کردند.

روش شناسي نهادگرايان

در زيربخش قبلي، زمينه هاي نوعي تحول روش شناختي در علوم اجتماعي به طور کلي و در اقتصاد به طور خاص مطرح شد. بيان انديشه ي روش شناختي نهادگرايان و کينزي ها قدمي تکاملي در اين راستاست. نهادگرايي يک تجزيه و تحليل اقتصادي است که نقش نهادهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي را در تعيين وقايع اقتصادي مورد تأکيد قرار مي دهد. اين حرکت از اوايل قرن بيستم ( و به خصوص در ميان اقتصاددانان امريکايي ) بروز کرد. از نظر نهادگرايان، در روش شناسي نئوکلاسيک، نقش عناصر و فضاهاي غيراقتصادي در فرايند تصميم گيري افراد ناديده گرفته شده است.
مکتب نهادگرايي با بروز انديشه ي وبلن در دهه ي 90 قرن نوزدهم آغاز شد. شايد بتوان نهادگرايي را نوعي انديشه ي متناظر با مکتب تاريخي قلمداد کرد. به نظر مي رسد نگرش تکاملي آن ها با افکار داروين و اسپنسر بي ارتباط نيست. همچنين توجه آن ها به امور واقعي و استقرايي مي تواند با افکار اگوست کنت مرتبط باشد. نهادگرايان عقيده دارند که اول تعميم هاي اقتصادي بايد مربوط به مکان و زماني معين باشند، زيرا همه ي آن ها در حال تکامل اند و هيچ يک تغييرناپذير نيستند. دوم به عقيده ي آن ها رفتار گروهي و نه قيمت بايد محور اصلي علم اقتصاد قرار گيرد. گذشته از اين، از نظر آن ها تأثير عادات، آداب، عقايد، و قوانين بايد بر انگيزه هاي انساني در امور اقتصادي ترجيح داده شود. کوتاه کلام اين که نهادگرايان با روش شناسي ارتدوکس موافق نيستند. فرايند تحولات انديشه ي فلسفي از لحاظ نظري و دشواري هاي عملکرد اقتصاد نئوکلاسيک باعث بروز انديشه ي اوليه ي نهادگرايي شد. مشکلات و تحولات پيش گفته دو راه را در مقابل انديشمندان باز کردند. يکي اعمال شيوه هاي سوسياليستي بود و ديگري انجام نوعي اصلاحات با دخالت هاي محدود دولت. نهادگرايان راه اخير را برگزيدند. نهادگرايان در مواردي تحت تأثير مکتب تاريخي آلمان بودند و خود نيز بر انديشه ي کينزي ها تأثير گذاشتند.

ملاحظات اساسي روش شناسي نهادگرايانه

پيوند کل گرايانه، نقش نهادها، نگرش تکاملي، رد فلسفه ي لذت و درد، رد نگرش تعادلي نئوکلاسيک و تأکيد بر روش استقرا از لوازم روش شناختي نهادگرايي محسوب مي شود. به اعتقاد آن ها، فعاليت اقتصادي صرفاً مجموعه فعاليت هاي انفرادي ( تحت تأثير يک انگيزه ي خاص ) نبوده، بلکه علم اقتصاد، با عقايد و تجارب سياسي، جامعه شناختي و ساير عرصه هاي انساني گره خورده است. در مطالعات اقتصادي تنها ابعاد فني مطرح نبودند، تمايلات و تحولات انديشه هاي انساني نيز کارسازند. نهادها آداب اجتماعي، قوانين، شيوه ي تفکر و راه هاي زندگي کردن را نيز دربرمي گيرند. حتي ايدئولوژي کمونيسم و ايدئولوژي ضد کمونيسم و امثال آن نيز نهادهاي مخصوص به خود محسوب مي شوند. نهادگرايان عقيده دارند که بايد نگرشي تکاملي در تحليل اقتصاد دبه کار گرفته شود، زيرا جامعه و نهادهاي آن پيوسته در حال تغييرند. بنابراين به جاي تعادل، حرکت وجود دارد. به جاي حل تعادلي، نقش دولت مطرح است. به جاي تأکيد بر نقش نيروهاي درون نظام براي بازگشت به سوي تعادل، نقش عناصر برون زا کارساز است. همچنين از نظر آن ها ادعاي لامکاني و لازماني نظريه ي نئوکلاسيک بي معناست. فرايند نهادگرايي نه تنها نيازمند دانش اقتصاد است که آگاهي از تاريخ، مردم شناسي، علوم سياسي، جامعه شناسي، فلسفه، روان شناسي، و امثال آن را نيز مي طلبد.
به عقيده ي نهادگرايان به جاي هماهنگي منافع فرد و جمع اين تعارضِ منافع است که جنبه ي واقعي دارد و در نتيجه، اين حضور دولت است که مي تواند به هماهنگ سازي منافع کمک کند. از نظر آن ها به جاي روان شناسي مبتني بر لذت و دردِ نئوکلاسيک ها بايد از نوعي روان شناسي واقع گرايانه تبعيت کنيم. آن ها روش استقرا را بر قياس ترجيح مي دهند. التزام به نهادگرايي مي تواند در پوياسازي بسياري از انديشه هاي نئوکلاسيک ها کارساز باشد. استفاده ي مکانيکي از رياضيات در اقتصاد در پرتو انديشه ي نهادگرايي، اصلاح مي شود. گردون تصريح مي کند که امروز کارکرد اقتصاد ارتدوکس نسبت به زمان هاي گذشته، بيش تر جنبه ي نهادگرايانه پيدا کرده است، در عين حال هنوز هسته ي سخت نظريه ي اقتصادي غيرنهادگرايانه است. در حالي که بسياري از اقتصاددانان به اهميت روش شناسي نهادگرايانه اذعان دارند، اما بدنه ي اقتصاد خردي از مشي ارتدوکس پيروي مي کند. اين قضاوت گردون کارآمدي نسبي روش شناسي نهادگرايي را به اثبات مي رساند. (25)
شکل گيري بخش هاي اقتصاد نهادگرايانه و رشته ي مستقل اقتصاد مربوطه در دانشکده هاي اقتصاد کشورهاي پيشرفته، از ديگر شواهد تأييدکننده در اين راستاست. سه اقتصاددان معروف يعني ثوراشتاين وبلن، وزلي ميچل و جان راجر کامونز، اولين پرتوهاي اقتصاد نهادگرايي را شکل دادند. از نظر وبلن، انسان ( برخلاف روش شناسي ارتدوکس ) برده ي عقلانيت ابزاري نيست و اقتصاد نيز منفک از ديگر معارف نيست. در نظريه و مدل مصرف وبلن عادات، قراردادها و حتي عناصر غيرعقلاني نيز مي توانند بر رفتار فردي اثرگذار باشند. مثلاً او عقيده دارد که بسياري از هزينه هاي مصرفي صرفاً جنبه ي چشم و هم چشمي دارند و عقلاني نيستند. اگر قرار است تجزيه و تحليل هاي اقتصادي، علمي باشند بايد مبتني بر تغييرات تکاملي نهادها در طول زمان باشند، نه بر يک نقطه ي تعادل ايستا. ماهيت لذت طلبانه و اتم گرايانه اي که نئوکلاسيک ها براي انسان تصور مي کنند، از نظر وبلن مخدوش است. اقتصاد با روش شناسي نئوکلاسيک ( برعکس ادعاي نظري )، به سوي عدم تعادل و بي ثباتي پيش مي رود، نيروهاي مولد در آن تضعيف مي شوند و منافع رانت جويان گسترش مي يابد. (26) کامونز و ميچل نيز دو اقتصاددان نهادگراي اوليه محسوب مي شوند. کامونز در قالب نوشته هاي خود مي کوشد چگونگي تحول اعمال فردي را به فعاليت هاي دسته جمعي روشن سازد.
کامونز اصولاً نهاد را يک عمل جمعي براي کنترل عمل فردي تعريف مي کرد. او حتي دخالت دولت را در جهت حل تضادهاي بين فرد و جمع، يک نهاد تلقي مي کرد. کامونز ( همانند وبلن )، سازوکار قيمت را براي حل مشکلات اقتصادي ناکارآمد مي دانست. او همچنين بين دارايي از نقطه نظر فردي و جمعي تفاوت قائل بود. او عقيده داشت که دولت بايد در کنار سنديکاهاي کارگري و در راستاي تقويت قدرت چانه زني آن ها عمل کند. در دنياي امروز بسياري از ديدگاه هاي کامونز در محيط هاي کاري اجرا شده و حتي جزء ديدگاه ارتدوکس قرار گرفته اند. (27) او نيز همانند وبلن معتقد بود که اگر قرار است علم اقتصاد دغدغه ي تحولات اقتصادي را دارا باشد، بايد بر مجموعه اي از ارتباطات فردي و محتواي نهادي تکيه کند.
ميچل ( بر عکس وبلن و کامونز ) کم تر به ايرادهاي روش شناختي در مورد نظريه ي نئوکلاسيک مي پرداخت. در عين حال فقدان ارتباط نظريه ي سنتي اقتصاد با نظريه هاي جامعه شناسي، روان شناسي، و مردم شناسي را به نقد مي کشاند. جالب است که ميچل عمدتاً به جمع آوري داده هاي پيرامون مفاد نهادگرايي مي پرداخت. او معتقد بود از جمع آوري داده ها مي توان زمينه ي استخراج فرضيه ي نهادگرايي را فراهم ساخت. او نيز تمرکز نظريه ي ارتدوکس را بر تعادل و تحليل ايستا مخدوش مي دانست. وي همچنين قيمت هاي تعادلي و رقابتي نئوکلاسيک را غير قابل قبول مي دانست و عقيده داشت که به دليل عوامل مختلف ( از جمله وجود قراردادها ) قيمت ها حالت چسبندگي دارند. هر چند ميچل در نظريه پردازي نيز پيش قدم بود، اما بيش تر دغدغه ي عملياتي کردن انديشه ي نهادگرايانه داشت. به عقيده ي وي اقتصاد زماني به صورت علم درخواهد آمد که چگونگي رفتار واقعي انسان را توضيح دهد. او وجود مشکلات اقتصادي را نشانه ي ناکارآمدي نظام بازار و نظريه ي ارتدوکس مي دانست و راه حل دشواري هاي اقتصادي را در انجام برنامه ريزي با حفظ آزادي هاي اقتصادي و امنيت دنبال مي کرد. (28)
به عقيده ي ميچل ريشه ي بحران هاي اقتصادي مربوط به خصلت نظام سرمايه داري است، زيرا هدف اصلي در آن کسب پول و هزينه کردن آن است. در اين جا مناسب است به ديدگاه روش شناختي گونار ميردال نيز اشاره شود که بسيار از خصائص نهادگرايانه را تقويت مي کند. وي از سال 1933 به بعد به نقد نظريه ي ارتدوکس نئوکلاسيک مبادرت کرد و نوشته هاي بعدي وي يعني ارزش در نظريه ي اجتماعي (1985) و درام آسيايي (1968)، رنگ و بوي نهادگرايانه دارند. (29) او تصريح مي کرد که در پشت تمامي گزاره هاي اثباتي، امور و عناصر ارزشي و قضاوتي جاي گرفته است و اصولاً گزاره ي مستقل اثباتي در اقتصاد وجود ندارد. کوتاه کلام اين که تلاش نهادگرايان در روشنگري نقش نهادها باعث شده است تا توجه بيش تري به نهادهاي اقتصادي صورت گيرد و تک سويي نگرش اقتصاد ارتدوکسي، زير سؤال برود. همچنين حضور آن ها باعث شده است که روش هاي نظري و تجربي هر دو مورد توجه قرار گيرند و جنبه ي پويايي امور تقويت شود. در عين حال توجه بيش از حد آن ها بر کارکرد استقرا قابل دفاع نيست و با وجود نقد نظريه ي نئوکلاسيک نظريه ي ارائه شده ي آن ها در مواردي، از قوت رقابت پذيري کافي برخوردار نيست.

روش شناسي کينز و کينزي ها

از ديگر روش شناسي هاي رقيب و يا منتقد نئوکلاسيک مي توانيم، عقايد کينز و گروهي از کينزي ها را برشماريم. جان نويل کينز ( پدر ) به جدايي اقتصاد اثباتي دستوري عقيده داشت، ولي جان مينارد کينز ( پسر ) اين تمايز را کنار گذاشت. آموزه هاي کينز و تجارب زمان وي به او اين درس را آموختند که سيطره ي قانون طبيعي ارتدوکس ها و منش اصالت عقل با رفتار انسان واقعي بيگانه است. او همچنين قدري از دنياي دترمينيسم و يقين را کنار گذاشته و احتمالات را در تحليل هاي اقتصادي وارد کرد. او به نحوي به سنت درد و لذت بنتام پايان داد و افکار خود را با واقع نمايي بيش تر همراه ساخت به گونه اي که برخي از عناصر عمل گرايي نيز در منش وي پديدار شدند. او تعديل خودکار و انعطاف پذير قيمت و دستمزد نئوکلاسيک را رد و تصريح کرد که کارگران هنگام بالا رفتن قيمت ها به سختي کار خود را ترک مي کنند و واقعيت رفتار کارگر مهم تر از آن است که رفتارش، منطقي و يا عقلاني هست يا نيست.
کينز همچنين با انجام تحليل هاي مرتبط با زمان معين، ادعاي لازماني و لامکاني بودن عقايد نئوکلاسيک را زير سؤال مي برد. او همچنين با تأکيد بر مقوله ي انتظارات، همراهي تحليل ها با عدم اطمينان و احتمالات، توجه به روحيات حيواني و احساسات روان شناختي در انسان، فرض انسان حسابگر با رفتار عقلاني و فرايند اطمينان بخشي کلاسيک ها را فرو ريخت. (30) کينز با ذکر عنصر ميل مصرف و تابع مصرفي موردنظر خود ورق ديگري از نقد نئوکلاسيک را نشان مي دهد. ميل مصرف موردنظر کينز با اين که به بسياري از عوامل و نوسانات عادي بازار و رفتار انساني و اميال و هوس هاي او مرتبط است و امري واقعي را منعکس مي سازد، اما همراه با رفتار مکانيکي موردنظر نئوکلاسيک ها پيش نمي رود. به نظر او اگر روحيات حيواني کمرنگ و خوش بيني صاحبان سرمايه متزلزل شود، واحد اقتصادي به کسادي مي گرايد. اين ها هم در مقابل بحث سرراست و تک خطي عقلانيت ارتدوکس اند. (31)
فرض ثبات ساير چيزها که از فرض هاي کارساز نئوکلاسيک است، در نظر کينز اعتبار ندارد. مفهوم تعادل دائمي نيز در ديدگاه او غير قابل قبول و چارچوب تحليل او بر امور واقعي استوار است و آن حاکميت عدم آگاهي و جهل است. از نظر او اگر بهاي رسيدن به حقيقت از دست دادن لذت عقل گرايي است، بايد آن را ترجيح داد. يعني بايد اقتصادي ترجيح داده شود که با عدم ثبات ناشي از طبيعت انساني سازگار است. توصيه ي کينز به انسان متفکر اين است که به طور همزمان تاريخ نگار، جامعه شناس، روان شناس، کارشناس آمار، فيلسوف، و نظريه پرداز اقتصادي و مرد عمل باشد و مهم تر از همه جهان بيني داشته باشد و جهان بيني توده ي مردم و بانک داران را بشناسد. کينز ساخته هاي ذهني نئوکلاسيکي را روش هاي زيبايي مي داند که تنها زماني کارآمدند که نظم اجتماعي حاکم بر جامعه همانند ساعت کار کند. اين قضاوت کينز بياني از ناکارآمدي و غير واقعي بودن نظريه ي نئوکلاسيک محسوب مي شود. مطالب را در دو زيربخش پي مي گيريم.

روش شناسي کينزي ها

انديشه ها و مکتب هايي که از کليات تفکر کينز تبعيت مي کنند، در قالب سه مکتب و با نام « کينزي ها » مورد بحث قرار مي گيرند. در عين حال مرزبندي کاملاً شفافي از نظر روش شناختي بين آن سه دشوار است. يکي از اين مکاتب را کينزي هاي اوليه ( يا کينزي هاي ارتدوکس ) مي ناميم. دومي، مابعد کينزي ها و سوم، کينزي هاي جديد ( در فصل 12 به روش شناسي کينزي هاي جديد، در قالب روش شناسي معاصر اشاره مي کنيم ). کينزي هاي اوليه به شدت تقاضاگرا هستند، به پايه هاي اقتصاد خردي براي نظريه هاي کلان توجه ندارند و از ابزارهايIS وLM در تحليل هاي اقتصادي استفاده مي کنند. آن ها معتقد بودند که بين درآمد ملي و اشتغال رابطه اي مستقيم وجود دارد. همچنين آن ها بين مصرف و سرمايه گذاري از يک سو و درآمد در سطح کلان از سوي ديگر رابطه اي مستقيم قائل اند. از نظر آن ها انتظار سرمايه گذاران از آينده ي اقتصاد و نرخ بهره نيز بر ميزان سرمايه گذاري اثر مي گذارد. آن ها حضور دولت را بسيار کارساز مي دانند و اقتصاد لسفري را تمام شده تلقي مي کنند. (32)
مابعد کينزي ها، ضمن آن که نسبت به روش شناسي ارتدوکس نئوکلاسيک نگرشي نقادانه دارند، در تلاش بوده اند که تجزيه و تحليلي جايگزين براي آن فراهم کنند. مي توانيم از اقتصادداناني چون سيدني وينتراب، جون رابينسون، ديويد سون، هايمن مينسکي، کرگل، کلاور و امثال آن ها به نام اقتصاددانان مابعد کينزي نام ببريم. آن ها مطالعات تجربي در کلان را بر تحليل تعادلي ترجيح مي دهند. آن ها تمايل دارند که سياست هاي درآمدي در جامعه اعمال شوند. در ديدگاه اين ها تقاضا به وجود آورنده ي عرضه است. ريشه ي فکري گروه هاي مختلف از اقتصاددانان مابعد کينزي به انديشه هايي متفاوت مربوط مي شود. مثلاً انديشه ي وينتراب، ديويد سون، کرگل و مينسکي به انديشه ي مارشال مرتبط است. انديشه ي برخي ديگر به مارکس و يا طرفداران او مرتبط است. مابعد کينزي ها حتي رابينسون، پسنتي و به نحوي کالسکي و موريس داب را شامل مي شوند. (33) نکته ي قابل توجهي که در انديشه ي مابعد کينزي ها مطرح است، نوعي توسعه در ديدگاه کلان کينزي و توجه بيش تري به پايه هاي خُردي اقتصاد کلان ( نسبت به کينزي هاي اوليه ) است. مثلاً مابعد کينزي ها عقيده دارند که فرايند اقتصادي در يک بستر تاريخي پيش مي رود و نه ( آن طور که نئوکلاسيک ها مي گويند ) در يک محيط منطقي. (34)

جمع بندي روش شناسي مابعد کينزي و اقتصاد کينزي

به دليل نزديکي افکار مايکل کالسکي به کينز و تأثير بسيار زياد انديشه ي کالسکي بر اقتصاددانان مابعد کينزي، مناسب است به روش شناسي اين اقتصاددان نيز در چارچوب کينزي ها اشاره شود. اين اقتصاددانان لهستاني نيز در دهه ي 30 قرن بيستم به طور مستقل از کينز، نظريه ي پس انداز، سرمايه گذاري و اشتغال مشابه کينز را ( دست کم سه سال قبل از انتشار کتاب نظريه ي عمومي ) تدوين کرده است. اما به دليل انتشار انديشه ي خود در قالب رياضيات پيشرفته و به زبان لهستاني، در دنياي انگلوساکسون معروف نشد. کالسکي حتي الگوهاي پويا را وارد ادبيات کلان کرده است. سرمايه گذاري وي به سود انتظاري و نرخ بهره مرتبط است. (35) بنابراين جاي تعجب ندارد اگر اقتصاددانان مابعد کينزي را، مابعد کالسکي بناميم. ضمناً کلدور، گالبرايت، ساموئلسون، و ارو نيز در زمره ي اقتصاددانان مابعد کينزي نام برده مي شوند.
گالبرايت در نقد انديشه ي ارتدوکس تصريح مي کند که تبليغات دنياي سرمايه داري نوعي مصرف را بر خانوارها تحميل و به دروغ آن را مصرف واقعي قلمداد مي کند. اين امر نشان مي دهد که حاکميت مصرف کننده، به حاکميت بنگاه هاي بزرگ بدل شده است. او همچنين ادعا مي کند که بنگاه ها نيز در سلطه ي سهام داران نيستند، بلکه تحت سيطره ي تکنوکرات ها هستند. او در حمله به فرض رقابت کامل در نظريه ي ارتدوکس مي گويد، چهره ي واقعي اقتصاد سرمايه داري، حاکميت انحصار است. او ضمن حمله به رفتار معامله گرايانه ي سياست مداران به گروهي از اقتنصاددانان که خود را مشغول ارائه ي تحليل هاي پيچيده ي رياضيات در اقتصاد کرده اند، ولي از درک اوضاع واقعي اقتصاد عاجزند نيز حمله مي کند. او روند ايستايي اقتصاد ارتدوکس را نقد مي کند و عقيده دارد که نظريه ها بايد به همراه تحولات، تکامل پيدا کنند. از نظر وي براي درک بهتر اقتصاد کشورها قدرت سياسي نيز بايد شناخته شود. او سرانجام حل و فصل مشکلات اقتصاد به صورت خودکار را رد مي کند و در مواردي حضور دولت در اقتصاد را لازم مي داند. (36)
پل ساموئلسون اقتصاددان معروف مابعد کينزي ديگري است که تقريباً در تمامي عناصر اقتصادي ( از جمله روش شناسي اقتصاد )، مطالعاتي را انجام داده است. او با طرح « ترجيحات آشکار » ادعا کرد که مي توانيم بدون استفاده از روش هاي مطلوبيت نهايي و منحني بي تفاوتي و تنها با ملاحظه ي رفتار آشکار شده ي مصرف کننده، منحني تقاضاي وي را ترسيم کنيم. او در سال 1947 مباني تجزيه و تحليل اقتصادي را منتشر ساخت و در سال 1958 به همراه سولو و دورفمن مدل رشد سازگار با افکار کينزي را طراحي کرد. او رياضيات را تنها به عنوان ابزار مطالعات اقتصادي مورد توجه قرار مي داد و هدف علم نمايي مربوط به آن را رد مي کرد و در اين باره هشدار مي داد. او در مقابلِ فريدمن که صحت فرض ها را براي نظريه پردازي لازم نمي دانست، تأکيد مي کرد که فرض هاي غيرواقعي در راستاي کار علمي نيستند. از نظر روش شناختي وي توضيح گرا بود و فريدمن پيش بيني گرا. هدف نظريه از نظر فريدمن ارائه ي پيش بيني صحيح است، ولي وظيفه ي نظريه از نظر ساموئلسون ارائه ي توضيح معني دار. (37) همان طور که قبلاً اشاره شد، ساموئلسون از نظر روش شناختي در قالب عمليات گرايان نيز قرار مي گيرد و از تحليل هاي غير قياسي استفاده مي کند. مي توانيم اتخاذ دو موضع توضيح گرايي و عمليات گرايي را از دشواري هاي روش شناسي ساموئلسون برشماريم. وي تحليل ايستاي مقايسه اي را در اقتصاد توسعه داد. او همچنين در نقد افکار فريدمن ابعادي از دخالت دولت در اقتصاد را مورد تأکيد قرار مي دهد. (38)
اقتصاددان معروف مابعد کينزي ديگر کنت ارو است. ارو سهم زيادي در تکامل انديشه ي اقتصادي دارد. او نشان داد که نمي توان از ترکيب انتخاب هاي فردي به يک انتخاب اجتماعيِ سازگار دست يافت. به عبارت ديگر او نشان داد که اگر حتي رفتارهاي فردي عقلاني باشند، رفتارهاي اجتماعي نمي توانند عقلاني ( در مفاد نظريه ي ارتدوکس ) باشند. (39) ارو به کارآمدي توجه به نوعي پيوند عناصر اقتصادي با غير اقتصادي ( اجتماعي، سياسي و امثال آن ) عقيده دارد. ارو بر پيوند اقتصاد و فلسفه ي اجتماعي تأکيد مي کند. او همچنين بر کمال نهادهاي انساني و نقش آن ها در اقتصاد تأکيد مي کند.

پي‌نوشت‌ها:

1- E. Roll, 1992, op.cit., pp. 34-43.
2- W. S. Jevons, 1911, The Theory of Political Economy, London, Macmillian, pp. 165-16.
3- J. M. Keynse, 1921, W. Stansy Jevons, NY. Norton, pp. 255-309.
4- R. Harre, 1967, Philosophy of Science, London, Collier-Macmillan, p. 289.
5- معمولاً به اين موضع گيري در مطالعات روش شناختي، « فردگرايي روش شناختي » گفته مي شود.
6- با اين که آرمان اشمولر مقوله ي مهمي را دربرمي گرفت، دفاع وي از اين آرمان ضعيف بود و نتوانست موضوع اصلي را در ذهن ها مستقر سازد.
7- K. Menger, 1985, Principles of Economics, translated by Hoselitz, New York University Press, p. 127.
8- روند خودجوش و غيربرنامه ريزي شده ي جامعه در انديشه ي اسميت نيز مطرح بوده و همان دست نامرئي است که وي آن را به بازار مرتبط مي داند، اما روند مذکور از نظر منگر در درون جامعه، دولت و امثال آن است.
9- L. Walras, 1954, Elements of Pure Economics, Homewood, Irwing, p. 399.
10- E. Jeffe, 1983, Essays on Walras, Cambridge, Cambrige University Press.
11- والراس در قالب يک مثال مي گويد: يک داور ممکن است باعث درمان يک بيمار شود و يا توسط آن يک قاتل، بي گناهي را بکشد، اين موضوع از نظر ما اقتصاددانان تفاوتي ندارد ( ضمناً او اين مطلب را از بنتام نقل مي کند و اضافه مي کند که از نظر غيراقتصاددانان اين موضوع متفاوت است ).
12- براي مطالعه ي بيش تر در اطراف بوم باورک ر.ک.:
J. Schumpeter, 1965, Baum-B0werk in ten Great economists, NY, Oxford University Press.
13- براي اطلاع بيش تر در مورد ويزر ر.ک.:
F. V. Weiser, Natural Values, in Bell, 1953, 0p. cit.
14- براي کسب اطلاع بيش تر در مورد کلارک ر.ک.:
J. B. Clarck, 1886, The Philosophy of Wealth, NY, Kelley, 1967.
15- براي کسب اطلاع بيش تر در مورد پارتو ر.ک.:
C. Powers, 1987, Wilfredo Pareto, Newbury, sage Publicutions.
16- A. Marshal, 1962, Principles of Economics, Eighth ed, macmillan.
17- Ibid., p. 12.
18- براي اطلاع از ديگر ابعاد انديشه ي ويک استيد ر.ک.:
L. Robbins, 1970, The Evolution of Modern Economic Theory, Macmillan, pp. 189- 209.
19- براي کسب اطلاع بيشتر در مورد بازار رقابت کامل و ساير بازارها ر.ک.: رحماني، تيمور و دادگر، يداله، مباني علم اقتصاد، پيشين ( به خصوص فصل 6 ).
20- G. C. Harcourt, 1986, " On the influence of Sraffa , on the contributions of robinson ", Economic Journal, 95, pp. 96-108.
21- J. Robinson, 1980, Collected Economic Papers, MIT Press, pp. 48-58.
22- عقيده ي وحدت بين نظريه و واقعيت نوعي ساده انديشي دکارتي بود و با وجود عدم موفقيت آن در قرن هجدهم، در قرن نوزدهم سيطره يافت. اما در اواخر قرن نوزدهم واقع نمايي نظريه ي سنتي زير سؤال رفت و معلوم شد که حقيقت آن نيست که صرفاً در تحليل هندسي ( دکارتي ) باشد، بلکه بايد آن را در دنياي واقعي و به همراه تحولات زمان يافت.
23- متفکراني مانند اسپنسر که انديشه ي مکانيک گرايي را در جامعه شناسي راه اندازي کرده بودند، در مقابل موج جديد، ناکارآمدي ابزار مکانيک در شناخت حقايق زندگي اجتماعي را اعلام کردند.
24- فلاسفه اي مثل شوپنهاور ( 1788- 1860 ) نشان دادند که اراده فراسوي عقل و عقل ابزار اراده است. همچنين کي يرکگور در حمله به هگل مي گويد: « فرض موردنظر نوعي حيله است که هگل براي بيان افکار ديگري طراحي کرده بود ». کي يرکگور همچنين عقيده ي بنتام را در موازنه ي لذت و درد رد کرد و حقيقت را با عمل مرتبط ساخت.
25- j. Dorfman, and others, 1963, Institutional Economics, Berkley, pp. 136-7.
26- براي بررسي همه جانبه تر در مورد افکار وبلن ر.ک.:
W. Mitchell, 1950, Thorestein, Veblen, NY, Augustus Kelley, pp. 279-312.
27- براي اطلاع بيش تر پيرامون کامونز ر.ک.:
J. R. commons, 1934, Institutional Economics, New York, Macmillan.
28- W. Mitchel, 1953, Tow lives, NY, simon and shuster.
29- براي اطلاع بيشتر از ابعاد فکري ميردال ر.ک.:
G. Myrdal, 1968, Asian Drama, New York, Pantheon.
30- J. M. Keynse, 1960, The General theory of Employment, intersst and money, London, Macmillan, pp. 122-152.
31- طبق فرض روحيات حيواني، سرمايه گذاري بستگي به شرايط خوش بيني يا بدبيني مورد نظر سرمايه گذار دارد که به عوامل مختلفي وابسته است و با فروض ساده نئوکلاسيک ها سازگار نمي باشد.
32- کينز در سال 1926 در قالب کتابچه اي، شديداً به انديشه ي لسفر حمله کرد. ر.ک.:
J. M. Keynse, 1926, The End of Laissez Faie, in OSER, OP.CIT., P. 427.
33- J. Pheby, 1988, New Directions in Post-Keynsian Economics , Aldershot, Edward Elgar.
34- L. Tarshis, 1980, " Post-Keynsian Economics ", American Econimic Review, Vol. 70, No. 2, March 1980, pp. 10-25.
35- M. Kalecki, 1971, Selected essays, on dynamics of the capitalist economy, Cambridge, Cambridge University Press.
36- براي اطلاع بيش تر در مورد افکار گالبرايت ر.ک.: K. Galbraith, 1952, American capitalism, Houghton miflin.
37- براي بررسي بيش تر در مورد جدال روش شناختي بين فريدمن و ساموئلسون ر.ک.: دادگر، يداله، « تحليل ها و تجليل هاي روش شناسي اقتصاد اثباتي فريدمن »، مجله ي ذهن، ش3، پاييز 1379.
38- براي کسب بيش تر در مورد ساموئلسون ر.ک.:
P. Samuelson, 1967, Collected Papers, MIT Press.
39-K. Arrow, 1951, social choice and Individual values, NY, Willey.

منبع مقاله :
دادگر، يدالله؛ (1391)، درآمدي بر روش شناسي علم اقتصاد، تهران: نشر ني، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی