درختي که بود درختي که هست (2)
 درختي که بود درختي که هست ( 2 )

 






 

سخنران: حسن عباسي

غرب رو به افول

غرب در حال تمام شدن است، ما تبر دست گرفته ايم براي اين شجره ملعون، و اين زمينه ي ظهور است، مقابله ي با انحرافات زمينه ي ظهور است، زماني که بشر با خلأ انديشه رو به رو مي شود، نسل شما بايد بتواند حکمت را ارائه دهد و زمينه ظهور را گسترش دهد.
نکته ي بسيار مهم اين است که در غرب نيز دوباره با يک درخت رو به رو هستيم، « درختي که هست » همانطوري که عرض کردم برخي معتقدند افلاطون اولين طرح استراتژيک غرب را در کتاب جمهور خويش سامان داد، 2300 سال طول کشيد تا اين طرح به عنوان يک بنا ساخته شود، زماني که دويست سال پيش هگل در آلمان اعلام کرد که جامعه ي مدني محقق شده است،‌ اين بنا طراحي شده و عينيت پيدا کرده بود، هم زماني انديشه ي هگل در موضوع جامعه ي مدني با انقلاب فرانسه از يک سو و اتفاقات آمريکا از سوي ديگر درخور توجه است، جنگ هاي ناپلئون به پول نياز داشت، وسط ايالات متحده دست فرانسوي ها بود، ايالات متحده شبيه مستطيل است، وسط آمريکا شبيه يک عدد هفت « 7 » در اختيار فرانسوي ها بود، ضلع شرقي در دست انگليسي ها و سمت غرب در دست اسپانيايي ها بود، انگليس و فرانسه در جنگ هاي داخلي توانستند اسپانيا را به عقب برانند ( مکزيک فعلي ) فرانسه قسمت وسط را به قيمت پانزده ميليون دلار براي تأمين مخارج جنگ فروخت و آمريکا حدود دويست سال پيش يکپارچه شد، اولين محيط جامعه ي مدني با تعريف هگلي آن در آمريکا رقم خورد و بعد از 2300 سال طرح جمهور استراتژيک افلاطون افتتاح شد، اصلي ترين طراح طرح استراتژيک غرب جمهوري افلاطون است، افراد بعدي آمدند و صرفاً‌ طرح اين بنا را کامل کردند، اشکالاتش را گرفتند اصلاحاتي در آن صورت دادند، کساني مثل ديدرو و اصحاب دائره المعارف تا هابز و جفرسون و جورح واشنگتون و... اکنون حدود دويست سال است که از جامعه ي مدني در انواع مختلفش مي گذرد، از اصطلاح اوليه اي که هگل مطرح کرد تا چيزي که امروزه مطرح است، ايالات متحده در هجوم به کشورهاي اسلامي تحت عنوان « رفورم » در خاورميانه، قصد دارد با دموکراسي به جامعه ي مدني برسد؛ اولين وزارتخانه اي که در عراق که راه انداختند وزارتخانه ي جامعه ي مدني بود، در افغانستان معاونت جامعه ي مدني زير نظر رئيس جمهور ايجاد کردند، اين دو کشور تنها کشورهايي اند که نهاد دولتي رسمي براي تحقق جامعه ي مدني دارند، آلمان هگل وزارت جامعه ي مدني ندارد، آمريکا و انگليس و استراليا و کشورهاي ديگر نيز، اين حرف ها را در جامعه ي اسلامي ترويج مي دهند ولي خود اين کشورها وزارت جامعه ي مدني ندارند.
براي آن که بهتر نسبت خويش را با اين مسأله تعريف کنيم و ماهيت طرح استراتژيک غرب را دريابيم، بايد متذکر قاعده ي مرکز پيرامون شد: ديديم که غرب به عنوان يک ماهيت فلسفي از اين حيث که درخت است سيري 2700 ساله داشته است، از پارمنيدس و هراکليتوس تا به امروز، اين درخت ريشه در متافيزيک و تنه اي با عنوان فيزيک و شاخه هائي با عنوان دانش و ميوه اي به عنوان تکنيک و تکنولوژي دارد، قائده ي مرکز پيرامون مي گويد وقتي شما نگاهتان اين است که چه چيز نسبت به ديگر چيزها حالت پايه و اساس دارد، براي شناخت تکيه گاه اصلي که همه ي چيزها به ترتيب روي آن پايه سوار شده اند، اصطلاح مرکز پيرامون موضوعيت پيدا مي کند، هر چيزي که مرکزيت داشته ديگران به تبع آن تعريف مي شوند. نماد فني اي که بيشتر در ذهن من است و غالباً استفاده مي کنم « پرگار » است؛ پرگار در ادبيات ما و در نمادشناسي جايگاه مهمي دارد ( در مطالعات استراتژي ما مجبوريم از نمادها استفاده کنيم، چون استراتژي کلان نگر است حتماً مجبوريم از نمادها استفاده کنيم، نمادگرايي جايگاه ويژه اي در اين تفکر دارد، اگر در دانشي که خودتان مطالعه مي کنيد گرايش تفکر استراتژي ما را دنبال مي کنيد حتماً بايد نمادها را بشناسيد و دانش را در حد يک نماد عيني کنيد ) پرگار در انديشه ي حافظ و بزرگان ديگر جايگاه والايي دارد، پرگار وسيله ي بسيار مهمي است از اين حيث که نقطه ي مرکز را معين مي کنيد و دايره ي پيرامون را با آن ترسيم مي کنيد، دايره حول آن مرکز و آن تکيه گاه اصلي که ترسيم مي شود.
انسان غربي خود را محور قرار داده است، اين فکر اشتباه است که از عصر روشنگري و دوران مدرن بشر به اين تفکر رسيده است که انسان محور همه ي فعل و انفعالات است، انسان در هميشه ي غرب محور فعل و انفعالات قرار گرفته است، لذا در دوران باستان نيز انسان محور بوده است، در نمادهاي معماري و غيره که عرض کردم، سقراط مي گويد خود را بشناس، اين سخن خود محور است، پس از هزار سال قرون وسطي، منظور از کلمه ي رنسانس بازگشت به دوران طلايي ماقبل است همان دوراني که انسان، محور بوده است، رنسانس چيز جديدي نبود، رجوع به گذشته ي باستاني بود که انسان، محور بود؛ در هنر و معماري و همه چيز انسان حرف اول را مي زد، انساني که کاملاً برهنه عيني و در واقع شناخته شده تصور مي شد، غريزه اش به او دستور مي داد، نفس اش به بر او فرمان مي راند، اما اين انسان از بيرون شناخته مي شد، او ميل به نامستوري داشت، او ميل به الثيا داشت، ميل به غريزه و نفس اماره، ‌ذاتي اين آدم است، ماهيت نفساني اين بشرف شهوتش، رويکرد نفساني اش، او را به سمت تبرج مي برد، اما گيرم که او تبرج کرد و مثل زن غربي برهنه شد، بعد از مدتي سيري مي آورد، در اين مرحله اليثييا را در مرحله ي عميق تري مي برند، فرد مي ميرد، کارد را بر مي دارند و مغز او را مي شکاف اند، از حالات بيروني به درون جسم او مي روند تا داخل مغز او را دريابند که چگونه است،‌ قلب و روده و کبد او چطور است، اين الثيا، اين ميل به انکشاف در مورد جسم آن زن هم عينيت پيدا مي کند، شما برويد جلوتر، جايي که يک سلول اين انسان را در حوزه ي ميکروبيولوژي آناليز مي کنند و حيات سلولي او را تا DNA او کشف مي کنند، از تبرج به اختيار و خودنمايي به اختيار تا اين انکشاف نهايي ميل به نامستوري کرده، حتي DNA او را مي خواهد شفاف کند، مولکول ها و RNA او را مي خواهد بشناسد، تا اين جا رسيد،‌ اما ديگر چه دارد؟ هيچ! تمام شد؛ اين ميل به نامستوري يک روز تمام مي شود، يعني حد دارد اما همين خانم را در فرهنگ ديگري نگاه کنيم، اين خانم در فرهنگ اسلامي حجاب مي گذارد ميل به مستوري و پوشيدگي دارد تا تبرجي صورت نگرفته باشد،‌ نمي خواهد در معرض ديد باشد نمي خواهد منکشف شود و شناخته شود، مهندسي معکوس نسبت به نظريه هراکليتوس اين سوي آن است که بر پوشيده بودن صحه مي گذارد، معناي اين سخن آن است که خيلي از الثياها اصولاً موضوعيت ندارند، الثيا انکشاف غير ضرور است، ناموس خلقت در فرايند ربوبيت اين را رقم زده که هيچ چيزي نبايد منکشف شود،‌ همان گونه که آن خانم نمي خواهد تبرج کند و خويش را پوشيده مي دارد مجسمه ي ان آدم ها نيز نبايد بماند، اساساً نبايد مجسمه ساخت و نفسانيت را رقم زد لاتقربوا بالفواحش، تمام اين نزديک نشويدها معنايش مستتر کردن است،‌ همه جا انکشاف موضوعيت ندارد، اصولاً هنر نيست که بگوييم دانش بي پروا همه چيز را مي شکافد و مرزهاي دانش مرزهاي بي حدي است، دانشي که حد و مرز را رعايت نکند قطعاً سر از مسيرهايي در مي آورد که به صلاح و رستگاري بشر کمک نمي کند بلکه همان ماهيت حجب النور را پيدا مي کند، انسان در هماره ي زندگي خويش در غرب ماهيتش اين بوده است که خود انسان را محور قرار مي داده و مي پرستيده است، همه چيز را با انسان تعريف مي کرده، حتي در عصر ميتولوژي و اسطوره ها در اليياد و اوديسه، در متون مکتوب آنان که نگاه کنيد، خدايان تعيني هستند، چهار بازيگر، خدايان و اهريمنان، خدايان پشتيباني کننده و ساپرته و اسيانسره پهلوانان اند و اهريمنان پشتيباني کننده و حاميان ديو و غولان هستند، ديوان و غولان با پهلوانان مي جنگند و خدايان و اهريمنان اين مهره هاي شطرنج را در صحنه مي گردانند، خدايان هم ديده مي شوند سر يکي بز، تنه پلنگ، دمش ماهي است اين ترکيبات عجيبي که در دوره ي ميت و عصر ميتولوژي و اسطوره شناسي در غرب مي بينيد، اما همچنان بهره اي از ويژگي هاي انساني دارند، گوشه اي از ماهيت و خلق و خوي انساني در آنان است خدايانشان با حالات انسان تعريف مي شوند خداي زشتي و زيبايي، خدايان خالق اند اما رب نيستند، خداي دين به خصوص خداي اسلام،‌ خداي شيعه، خداي ربوبيت است؛ خلق مي کند و رها نمي کند بلکه تربيت مي کند، خداي افلاطون خداي سازنده و ساعت ساز است مي سازد و رها مي کند،‌ الحمدلله رب العالمين، ستايش براي آن رب و مربي اي که کل عالم ها را تربيت مي کند، پس انساني که حتي وقتي خدا را مي پذيرد به او مقام خالقيت مي دهد نه ربوبيت، خودش هميشه محور بوده و هميشه انسان بر خدا چيره بوده است و اين چيرگي انسان بر خدا هميشه در تاريخ غرب ديده مي شود، حتي در عصر کليسا و در دوران قرون وسطي؛ لذا در قاعده و مرکز انسان، محور است و همه چيز در پيرامون، به انسان سجده مي کنند، حتي خدا به انسان سجده مي کند، اين مي گويند اومانيسم ( انسان محوري ) سوزن پرگار بر مفهوم انسان و دايره ي آن همه چيز به جز او است، همه چيز به انسان سجده مي کند، حتي خدا، اگر هم ديگر مايل به خدا نبود، خدا را برنمي تابد و حذف مي کند،‌ اين شرک است، شرک مطلق وقتي است که انسان خود را به جاي خدا قرار داده است،‌ لقمان به پسرش مي فرمايد که شرک نورز که ان الشرک لظلم عظيم،‌ عظيم ترين ظلم شرک است، نقطه ي مقابل ظلم مي شود عدل و قسط، واژه ي عظيم ترين، از استخوان مي آيد ( عظم ) در عربي درشت ترين و استخواني ترين ظلم، شرک است، نقيض آن: استخواني ترين عدل و قسط،‌ توحيد است، فرايندي که انسان محور مي شود شرک است، مرکز قرار مي گيرد و پرستيده مي شود؛ آنان به مرحله اي هم مي رسند که مي گويند هم خدا و هم انسان محور هستند، اين شرک بدتر است.
انسان وقتي محور است، سير حرکتش چگونه رقم مي خورد؟ سير حرکت در امانيسم امروز به چهارچوب تصوري ( پارادايم ) تعبير مي شود، سالني که اکنون شما در آن نشسته ايد، يک پارادايم است، آب و هواي به خصوص، فضاي به خصوص، جمعيت و موضوع بحث خاص، اگر در سالن ديگري باشيد حال و هواي ذهني و نوع فضا و جو اين تالار با آن تالار ديگر فرق مي کند، پس شما در يک چارچوب تصوري هستيد اگر اين جا بوديد و هوش و حواستان در سالن کناري بود،‌ جسمتان اين جاست ولي روح تان آن جا است. سرمشق يا چارچوب تصوري امانيسم امروز در سراسر عالم به يک چارچوب تصوري تبديل شده، يعني همه در فضاي آن زندگي مي کنند، همه شهروند شهر بشر مداري اند، همه چيز با حق و حقوق بشر تعريف مي شود به جاي کتب آسماني اينان چيزي زميني نوشته اند و مي گويند همه بايد مؤمن به آن شوند، هيومن در اين عصر محور قرار گرفته و پرستيده مي شود. در اين اعلاميه هر قبيحي اگر انسان جائز شمرد،‌ ممدوح است، همجنس بازي حق است، از ديد اعلاميه ي حقوق بشر قوم لوط به احق از بين رفتند، خدا نبايد بر آنان بلا نازل مي کرد، فضايي که در آن اين دست مسائل متصور است بسيار آلوده است، آلوده از اين جهت که از دانشمندان و بزرگان ما عمق آن را فهم نمي کنند و غرب را نمي شناسند.
حقوق بشر از دو کلمه ي زيبايي عربي يعني حق و بشر تشکيل شده، اين واژه معادل هيومن رايتز نيست، چرا تا غربيان چيزي مي گويند مي گوييد ما نيز در اسلام همين را داريم؟! چرا منفعل هستيد؟! حق خدا در اعلاميه ي حقوق بشر کجا است؟ مرگ و زندگي انسان دست خدا است يا مرگ و زندگي خدا دست انسان است؟ تکيه گاه انسان خدا است، إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ، مرکز خدا است، از خدا آمده ايم و به خدا بازمي گرديم، پس خدا محور است نه بشر، پس بايد اول حق خدا تعريف شود، در اعلاميه ي جهاني حق خدا کجا است؟ آمريکا و اسرائيل که نبايد اعلامي الهي بنويسند! ما بايد بنويسيم که مدعي حکومت اسلامي هستيم؛ ما مدعي اسلاميم پنج بار در روز مقابل خدا مي ايستيم و تسبيح مي گوييم، ما هم حقوق بشر داريم اين انفعال معنايش چي است؟!
در هميشه ي غرب امانيسم موضوعيت داشته است، همه چيز نيز با معيارهاي بشر سنجيده مي شود، اين که سوفستائيان مي گفتند انسان معيار همه چيز است، واقعاً معيار خدايان هم انسان ها بودند، معيار اهريمنان نيز انسان ها بودند و همه چيز را با انسان سنجش مي کردند، امروزه نيز همان گونه است،‌ خداوند در آن جامعه و تفکر محو است، همواره راهي پيدا کرده اند تا از دست خداوند فرار کنند ولي نمي دانند که و لا يمکن الفرار من حکومتک، هگل در ادامه ي سنت تاريخي نگري « هردر » و « ويکو » نگاهش اين است که سير تاريخي صيرورت را رقم مي زند، اگر بخواهيم امروزي بگوئيم غرب معتقد است که امانيسم و بشر مداري ماهيت پارادايم امروز است، هندوها و بودايي ها در هند و مسلمانان و همه ي انسان ها در همين حال و هوا هستند که بشر محور است، انسان در قرآن مهم است، ولي انساني که خليفه الله است به سدره المنتهي مي رود و انسان کامل مي شود، در جايي که هرچه به خدا نزديک تر شود خود را بيشتر ذوب در خدا مي بيند و عند ربهم يرزقون است و هويش را روزي خور درگاه خدا مي بيند، نه اين که خويش را شريک خداوند بداند؛ اين فضا از ديد هگل اين گونه رقم مي خورد که ما به قول امروزي ها فرض کنيم تاريخ و فضاي امانيسم مثل قطاري است که اين قطار چهار واگن دارد، اين چهار واگن امروز تمام جمعيت جهان را حمل مي کنند، شما عقب افتاده ايد اسير سنت هستيد بايد از سنت عبور کنيد و از واگن سنت به واگن مدرن و بعد واگن مدرن تر و همين طور به ما که در واگن اول هستيم نزديک شويد و مثل ما پيشرفته شويد خودي هاي منفعل مي گويند، نه سنت را مي توان نفي کرد و نه مدرنيزم را، اينان اصولاً نمي فهمند فضاي پارادايمي يعني چه، پارادايم مانند قطار است، جهت دارد، حرکت مي کند و مي برد، در نهايت هر کس از قطار پياده شود از تاريخ پياده شده و ديگر در روند و صيرورت نيست، از راه مانده است، کأنه راه فقط همين است، در اين راه بشر، محور است، اگر مي خواهيد رشد کنيد بايد از واگن آخري به واگن اولي بياييد.
اين قطار به کجا مي رود؟ مقصد اين قطار کجا است؟ کسي در جهان غرب پاسخي ندارد، اگر کسي از واگن آخر به اول آمد، آن نوک لوکوموتيو به چه مي رسد؟ به اين نيز کسي پاسخي نگفت، نه داخلي ها و نه خارجي ها، در واگن اول که مدرنيته است خدا وجود دارد ولي خداي اينان تئوس است،‌ الله و رب نيست؛ در واگن آخر خدا موضوعيت دارد، وقتي خدا محور است سعي مي کنند شريعت را در زندگي شان وارد کنند، اما غرب مي گويد اگر مي خواهيد نجات پيدا کنيد بايد در واگن سوم برويد و اولين چيزي که بايد زير پا بگذاريد شريعت است،‌ اولين چيزي که بايد بپذيريد و وارد شويد پذيرش عرف به جاي شرع است، اينان عرف را به جاي شرع قرار دادند،‌ اولين گام ترقي سکولاريزم و عرفي گرايي است. محور تنظيم عرف نيز انسان است، سکولاريزم پايه ي فرايند و روند از اومانيسم به سمت جلو است، انساني که محور همه ي فعل و انفعالات است، اين « منِ انساني » چهار حوزه را بايد خود سامان دهد، معرف شناسي ( اپيستمولوژي ) هستي شناسي ( آنتولوژي ) انسان شناسي ( آنتروپولوژي ) و خداشناسي ( تئولوژي )؛‌ چهار جهتي که فلسفه ي محض در غرب براي پاسخ به اين حوزه ها هزار سال است تلاش مي کند:

معرفت شناسي ( اپيستمولوژي )

در اين حوزه انسان اسير دريافت هاي حسي است، آن چه در حس نگنجد باور کردني نيست؛ عينيت و نه غيب و شهود! هرچه عينيت دارد و مي توان آن را ديد وجود دارد، لذا معرفت از حدود حواس انسان بيرون نمي رود معرفت يا آمپريستي است ( تجربه گرا ) و يا پوزيتيوستي ايست ( اثبات گرا ) و يا راسيوناليستي است ( خردگرا ) اين سه ابزار براي تلقي هاي معرفت شناسي انسان در اختيار او است و لاغير، خروجي اين ابزار ساينتيسم است، در مدرنيسم خروجي معرفتي سکولاريسم و عرفي گرائي، دانش گرايي است.

انسان شناسي ( آنتروپولوژي )

پرسش دوم آن است که نگاه شما به انسان چيست؟ مي گويند آنتروپولوژي، متأسفانه اين را تفسير و ترجمه نموده اند به انسان شناسي، منظور از آنتروپولوژي در تلقي غرب يعني انسان جزئي از طبيعت است و همان گونه که در طبيعت، چيزها نسبت به هم کشش دارند و اين کشش طبيعي است ( قانون نيوتن و داستان سقوط سيب و کشف قانون جاذبه ) اين طبيعت گرايي و اصالت دادن به طبيعت به انسان شناسي نيز سرايت کرده است، انسان جزئي از طبيعت است و اميال طبيعي دارد، يک همجنس باز نيز به همجنس بازي کشش دارد و اين طبيعي است لذا شما نبايد جلوي او را بگيريد.
با چنين فرضي که انسان جزئي از عالم طبيعت است ( البته ما جسممان در عالم طبيعت سير مي کند، ما از خاکيم و به خاک برمي گرديم اما اين جسم ما است روح ما ملکوتي است ) آنتروپولوژي انسان را جزئي از طبيعت مي داند، پس انسان شناسي غربي همان گونه که معرفت شناسي غربي محدود به حس و تجربه است و نتيجه اش ساينتيسم است، انسان شناسي غربي نيز به انسان طبيعي مي انجام، دانشي که براي شناخت جسد انسا دارند به طبيعت صرف گرايش دارد، در دانش پزشکي مدرن روح انسان را نمي شناسند،‌ جراح جسد انسان مي شوند، روان شناسي نيز ترجمه ي غلطي است آنان رفتارشناسي جسد انسان را مدنظر دارند و نه روانش را. منظور ما از اين که معرفت شناسي و انسان شناسي غربي ناقص است اين است که انسان را تنها جزئي از طبيعت گرفته اند، انسان را قطعه ي دور افتاده اي از عالم بالا نمي دانند، فقط تعينات انسان را چسبيده اند.

هستي شناسي ( آنتولوژي )

سومين فرايند مدرنيته، نگاه به هستي است، کلمه ي هستي نيز در مقابل « آنتو » غلط است، آنتولوژي يعني « هست شناسي » اين جسم هست، « من » هست، اما هستي من، روحِ من است؛ بين هستي و هست و بين وجود و موجود فرق فراوان است؛ ما هستي پديده ها را نمي بينيم، ما هستشان را مي بينيم، آنتولوژي يعني هست شناسي و نه هستي شناسي، موجود شناسي و نه وجودشناسي، از همين کلمه ي آنتولوژي، محدوديت هاي غرب شروع مي شود، هر آنچه را که عيناً موجود نباشد نمي تواند تعين بخشد ( ما يک غيب داريم و يک عدم، عدم نيستي است ولي غيب هستي است هر چند ما نمي بينيم ) مدرنيته هست عينيت يافته قابل لمس را باور دارد، اما روح انسان که وجود دارد اما ما موجوديت اش را نمي توانيم زير ميکروسکوپ اثبات کنيم پذيرفته نمي شود.

خداشناسي ( تئولوژي )

خداشناسي يا علم الهيات نيز در غرب به گونه اي ديگر است، خدايي که غربيان مي شناسند، خدايي است که خالق و ساعت ساز است ولي مقام ربوبيت ندارد.
در واگن دوم، به اين چهار سؤال شما پاسخ مي دهند، اما براي امانيسم شدن و انسان محور شدن و به عينيت رسيدن اومانيسم در ساحت اجتماعي هنوز راه باقي است، در مدرنيته تعدادي مکتب و اسم را براي تحقق زندگي اجتماعي رقم زدند، در نگاه چپ سوسياليسم، در نگاه راست ناسيوناليسم و... اين « ايسم ها » نهايت امانيسم هستند و نهايت فرايندهاي بشري کردن جهان هستند، قلب همه ي اين مکاتب انسان محوري است، لسه فر است، يعني ولش کن، رها کن،‌ بگذار هرچه دوست دارد انجام دهد، انسان ديگر بالغ شده و بچه نيست، کسي حق ندارد به او امر و نهي کند، رهايش کن هرچه دوست دارد، هر کثافت کاري که خواست بکند، غريزه، کشش جنسي و هر کاري که مي کند، انسان محوري در ايسم ها لسه فر است، انسان ديگر مختار است و هيچ کس نمي تواند او را محدود کند. با ايده ي لسه فر، ايدئولوژي فربه تر مي شود.
در واگن چهارم توجه به خدا بود، در واگن سوم انسان محور بود ( امانيسم ) مي گويند بر سر در شهر صدوم ( قوم لوط ) نوشته شده بود که اينجا هر که هر چه مي خواهد انجام مي دهد و از کسي نيز اجازه نمي گيرد، در غرب هم همين است، قبله ي بعضي ها کانون صدوم و قوم کفر است. اشجع الناس من غلب هواه؛ شجاع ترين مردم کسي است که از هواي نفس اش تبعيت نمي کند، ان النفس لاماره بالسوء، نفس دستور به عمل بد مي دهد، دين الگو و مرجع مي سازد، امام در مورد حسين فهميده فرمودند اگر به او رهبر بگوئيد بهتر است،‌ اين طفل سيزده ساله به جايي رسيد که شجاع ترين انسان ديني شده است، اما امروز در جامعه ي ايران يک فوتباليست الگو است، چرا الگوهايتان را فوتباليست ها قرار مي دهيد؟! جوان اين حکومت براي مدل زندگي دنبال کسي است که از دانشگاه شريف فارغ التحصيل مي شود ولي به مهندس بودنش افتخار نمي کند، قهرمان حکومت ديني استراحتش در بيت الشيطان ( لاس و گاس ) است.
به هر ترتيب آناني که معتقد هستند با وجود اين که شيطان در گوش سقراط گفته است خودت را بشناس، او حکيم و پيامبر است، در خواب هستند، علم کنوني عبد پرور نيست دکتر پرور است و اگر در دانشگاه هاي ما هنوز کساني مقيد به قيودات ديني و نماز و روزه هستند اثر تربيت پدر و مادر و لقمه و نطفه ي پاک است وگرنه اين علم همه را بي دين مي کرد. پيامبر ما رأفت و اخلاقش همه را زمين گير کرده بود مي گويند شما انبياء داريد ما فيلسوف، اما ما نمي گذاريم شما فيلسوف هايتان را با حکماي ما مقايسه کنيد.
ديديم که واگن چهارم خدا محور بود و واگن سوم انسان محور، اما واگن دوم، در اين مرحله ديگر انسان نيز محور نيست، زيرا انسان يکي نيست، خدا يکي است، اما وقتي خدايان ما زياد شدند، کثرت گرايي به وجود مي آيد، انسان به مصاديق آن فروکاسته مي شود، انسان مصداق متعدد دارد با کشش هاي متفاوت است و اين موجد جنگل مدرن است، پلوراليسم است، کثرت، کثرت خودم، کثرت « من » ها نام واگن چهارم سنت، سوم مدرنيسم و واگن دومي پست مدرنيسم است، مشخصه ي سنت، خدامحوري است، مشخصه ي مدرنيسم انسان محوري است و مشخصه ي پست مدرنيزم، خودمحوري است؛ نفس من، به من مي گويد برويد کنار کاري به من نداشته باشيد، هر کار دلم بخواهد انجام مي دهم ( لسه فر ) وقتي ما خودمان محور شديم عنان دست عقل ما نيست، بلکه نفس ما بر ما حکومت مي کند نفس قلاب را وصل مي کند به دُم شيطان و نفس دنبال شيطان مي رود، نتيجه خودمحوري حرکت در مسير سيتنيسم ( شيطان محوري ) است.
چند سالي است که خودمان را با خودمحوري به دست شيطان داده ايم و حال رسيده ايم به واگن اول يعني سيتنيسم و شيطان محوري، اين شرک سياه است درخت فلسفه ي بشر به ميوه رسيد، قطار تاريخي هِردِري، از خداگرايي به شيطان گرايي رسيده است. از نظر پارادايم نيز غرب در حال تمام شدن است، از اين جلوتر کجا مي خواهند بروند؟!
پس اگر از واگن آخر به جلو آمد به ترنس مدرنيسم که همان شيطان گرايي است مي رسد.
هدف و انتهاي حرکت اين قطار کجا است؟ انتهاي آن به اسفل السافلين ختم مي شود، لذا در سوره ي بقره در آيه الکرسي مي فرمايد: اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ، خدا چنگ مي اندازد و خارج مي کند مؤمنين را از ظلمت و به سمت نور مي کشاند، وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَائهُمُ الطَّاغُوتُ، يُخْرِجُونَهُم مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ، اما کفار، ولي آنان طاغوت است و آنان را از بالا به پايين مي اندازد، از نور به سمت ظلمت پرتابشان مي کند، فرايند از واگن چهارم به اول.
دعوا، دعواي سنت و مدرنيسم نيست، فلاسفه ي داخل کشور اشتباه مي کنند و فکر مي کنند مسأله ي ما تعارض واگن چهارم و واگن سوم است، مسأله ي ما اين است که ما اصولاً کل اين قطار را قبول نداريم، بشر بايد برود در قطار ديگري که آنجا خدا محور است و حرکتش برخلاف حرکت اين قطار است. انسان ها در آن قطار در واگن چهارم اند يعني واگن سنت شيعه و بايد بيايند در واگن سوم يعني سنت الهي و سپس واگن دوم يعني سنت حسنه ي ديني و سرانجام برسند به واگن اول به توحيد و تعالي. تنها تفکر و انديشه و مکتبي که در مقابل امانيسم قدرت برابري داشته است فقط اسلام از نوع شيعه است. اين قدر انديشه ي شيعي غني است، اين قدر قرآن اين اقيانوس بيکران عظيم است که در برابر همه ي اين تهاجمات مي ايستد، چند روز پيش يکي از دانشجويان متني به من داد که رنجنامه ي حاج آقاي قرائتي بود، خطاب به علماي قم، مهجوريت قرآن بايد از بين برود و همه ي ما مسئوليم، قرآن را از مهجوريت درآوريد، حضرت آيه الله مکارم به ما مي فرمود که من سي سال عمر خويش را در راه قرآن خرج کردم و تفسير نمونه را نوشتم، هرکه از بيرون ببيند فکر مي کند من نياز به قرآن ندارم و همه ي قرآن را مي دانم، مي فرمود من امروز که قرآن را باز مي کنم احساس مي کنم چيز جديدي به من مي دهد، قرآن متني ظاهري دارد و بطني، از اين متن بايد غواص کرد ولي به بطن آن نمي رسيم مگر آن که صادقانه به سويش برويم، منظور از انس با قرآن اين است که جوري با آن دوست شويد که از درونياتش به شما بگويد، ما دور استخر دويديم! شما شيرجه بزنيد وسط استخر و اشتباه ما را تکرار نکنيد.
امانيسم در مقابل خداگرايي است، امانيزم زمين و بستري است که يک روئيدني به خصوصي دارد و يک درخت به خصوصي در آن روئيده مي شود اين درخت به خصوص را نمي توان برد و در جاي ديگر کاشت، زمين دل و ذهن ما زمين خداگرايي است هيچ چيز ديگري در اينجا روئيده نخواهد شد، مبادا که زمين دل و ذهن ما رستنگاه درختي غير از درخت شجره ي طوبي و شجره ي طيبه باشد. امانيسم زمين دل و ذهن انسان هايي است که درخت به خصوصي آنجا روئيده مي شود، اسم اين درخت جامعه ي مدني است، يعني زندگي در قطار و کوپه هايش قواعدي از زندگي را به انسان ديکته مي کند؛ در روابط اجتماعي و قواعد حاکم بر روابط فردي و اجتماعي، يک زندگي و سبک حيات به وجود مي آيد که به آن جامعه ي مدني مي گوييم. جامعه ي مدني به سه بخش اصلي تقسيم مي شود:
رأسش حاکمان هستند که عمدتاً غير متشرع و غير مؤمن اند، هر کس مؤمن و متشرع نباشد و حکومت به دست گيرد غاصب است، حکومت از آن خدا است. کسي که خويش را در آن جايگاه قرار دهد و دين خدا را پياده نکند غاصب است، قاعده در اين درخت، مردم هستند، مردم سرمايه ي حکومت و جامعه شان هستند، زيربناي جامعه ي مدني ماديات است و مردم سرمايه دار زيربنا هستند به شرطي که ثروت مادي داشته باشند و ثروت مادي توليد کنند. انسان تا زماني که پول توليد مي کند و ثروتمند است سرمايه ي حکومت و جامعه ي مدني است.
سرمايه ي علمي لايه ي دوم است، البته علمي آنجا موضوعيت دارد که سرمايه ي مادي توليد کند. سرمايه ي اجتماعي که بر پايه ي ماديات باشد لايه ي سوم است.
علمي که نتواند به ثروت مادي بيفزايد از ديد غربيان علم نيست، معيارش نيز ISI است، اساتيد همه ي کشورها بايد در نشريات غربي مقاله بنويسند، سال گذشته پنج هزار استاد مقالاتشان را در ISI چاپ کردند تا رتبه ي علمي آنان در ايران بالا رود. من نمي دانم چه کسي قرار است به اين خيانت پايان دهد، ما علمي توليد نمي کنيم خواستگاه علممان آن طرفي است، بايد از آن طرف بيايد و همه ي ما مانند يک مترجم باشيم، هر کدام مترجم در يک رشته، استادي که مي خواهد رشد کند بايد مقاله اش در ISI فرانسه و انگليس و... منتشر شود تا استاد شود، اکنون اگر شما تزي جديد بدهيد استادان شما قبول نمي کنند، زيرا بايد رفرنس از کتاب هاي غربي بياوريد. اگر ببينند پايان نامه اي در کارشناسي ارشد و دکتري نوشته شده و نظريه ي جديدي دارد و مال خود طرف است و منبع ندارد از او قبول نمي کنند؛ اين نظام فکري و علمي فاجعه است، انگليسي ها مثلي دارند که مي گويد شما در شرايطي زندگي مي کنيد که لايقش هستيد. ما اکنون به صورت مجاني و مفت براي غربيان علم توليد مي کنيم و آنان بر ما منت هم دارند، اين اوج ذلت است.
پس رأس جامعه حاکمان و مردم سرمايه ي مادي و علمي و اجتماعي اند اما بين مردم و حاکمان سيستم هايي را ايجاد کرده اند، طيف بندي و تقسيم بندي مي کنند، ما تک تک فرديم، جمع که مي شويم اجتماع تشکيل مي دهيم و اگر قرار باشد ما اينجا زندگي کنيم، گروهي بايد انتظاماتي باشند، گروهي نانوا، گروهي معلم و... يعني اجتماع شقه شقه و صنف بندي مي شود، سيستم هايي که جامعه را صنف بندي مي کند به ساختار جامعه ي مدني تعبير مي شوند، اين ساختارها به دو قسمت تقسيم مي شوند: دولتي ( جيئو ) و غير دولتي ( ان جيئو )
ارزش هايي که اين سيستم ها را رقم مي زنند ارزش هاي سکولار هستند، در واگن دوم و اين درختي است که از واگن دوم روئيده مي شود، اعتماد بين حاکمان و مردم مبتني بر مشارکت است، مشارکت از لفظ سوسياليسم مي آيد، از اشتراکيت، اين سيستم يک سيستم سکولار است. زمين امانيسم درخت جامعه ي مدني ار توليد مي کند و اين درخت ميوه اي دارد: استيل زندگي آمريکايي.
اشاره کنم که ديگر غرب زمين صادر نمي کند. نسل ما نسلي بود که کسي سوسياليست و ديگري کمونيست و... مي شد، امروز ديگر اين سخنان نيست، غرب ديگر ايدئولوژي صادر نمي کند، غرب ديگر درخت خود را نيز صادر نمي کند، ديگر جامعه ي مدني صادر نمي کند، آن درخت را در برهه اي صادر مي نمود ( اولين وزارتخانه ي افغانستان وزارتخانه ي جامعه مدني است و دومين وزارتخانه در عراق وزارت حقوق بشر؛ زير نظر رئيس جمهور افغانستان معاونت حقوق بشر وجود دارد البته درختي که مال يک زمين ديگر است در جاي ديگر روئيده نمي شود ) پس نه زمين صادر مي کنند و نه درخت، غرب در زمان کنوني و فعلي ما ميوه صادر مي کند، در ميوه فروشي کاري نداريد که اين ميوه مال کجا است و از کدام درخت است، مصرف کننده مردم هستند، کسي به ريشه و درخت و زمين کاري ندارد.
پس درختي که هست، درختي است که زمينش اومانيسم، تنه اش جامعه ي مدني و ميوه ي اين درخت مد زندگي است، انسان ها امروزه سر به هواي اند، در حوزه ي تفکر فلسفي، همه ي انسان ها تلقي فلسفي دارند اما از اين درخت فقط برگ و ميوه اش را مي بينند، ميوه ي اين درخت مدل زندگي براي ترويج اومانيسم و هزار و يک ايسم ديگر است، غرب تنها کاري که مي کند مدل زندگي صادر مي کند، راه و شيوه ي زندگي آمريکايي.
مثالي مي زنم، سه موجود استخوان دار را فرض کنيد، انسان، ميمون و ببر را؛ هر سه مهره دار هستند، اما يکي روي چهار دست و پا راه مي رود، يک نيم خيز است و انسان قائم و ايستاده روي دو پايش راه مي رود، ويژگي اين سه در استخوان دار بودن است، اما ما اين سه را با وجود اين اشتراک اساسي تفکيک کرديم چه چيزي اين سه را از منظر ايستايي متفاوت مي کند؟ « استيل » و شکل اسکلت آنها، استخوان داري، آنها را متفاوت مي کند، استيل زندگي ما چيست؟ سبک زندگي اول در پوشاک خود را نشان مي دهد، ما اشتباه کرديم که کت و شلوار مي پوشيم، اين کت و شلوار غربي است، اکنون تنها لباس ملي ما چادر خانم ها است؛ دوم آرايش سر و صورت است، و به همين ترتيب در تمام ساحات زندگي و حتي حکومت و سياست و حقوق، غربيان براي ما مدل و برنامه و سبک توليد مي کنند، اما شکست دولت هاي غرب گرا در ايران و عدم اقبال مردم به اينان نشان داد که مردم راه ديگري را مي روند، دانشجو و طلبه راه ديگري رفتند و گوش به اساتيد ندادند، اين نشان مي دهد زحمتي که غرب براي ايدئولوژي مي کشد و با پول بيت المال ما و به دست دولت هاي غرب گراي ما هزينه مي کند اثر خاصي نداشته است و اين حجم کتاب هاي ترجمه شده و تفکرات غربي در سويداي قلب جوانان ما بي اثر است.
براي آن که شما در قطار اومانيسم وارد شويد، بايد اعلاميه ي جهاني حقوق بشر را در بست بپذيريد، از جنس اومانيسم شدن به اين معنا است که به معيارهاي حقوق بشر تن در دهيد، شما که غرب شناسي مي خوانيد آن چيزي را که بايد جدي بگيرد مدل زندگي است، يک بخش غرب شناسي شما مباحث فلسفي و جامعه شناسي است، يک بخش نيز مسأله ي مدل زندگي است، امريکن لايف استايل ميوه است، برويد ميوه فروشي غرب را ببينيد، تبليغ مدل پوشاک، مدل آرايش سر و صورت، شبکه هاي ماهواره اي مد و فشن، مجله هاي بورداهاي لباس و... را ببينيد، برويد و مطالعه کنيد، در درس هاي غرب شناسي به خصص در کلاس هاي بالاتر، مدل زندگي را مطالعه کنيد؛ روي آرايش و پوشش کار کنيد، سر و وضع روي اخلاق آدم اثر مي گذارد، هنوز ما نتوانستيم سر و وضع متناسب با خود را سامان دهيم.
سومين اثر سبک زندگي در طراحي مدل محل سکونت و دکوراسيون منزل است، و چهارمين اثر در تغذيه، آقا نوشابه، ساندويچ و پيتزا نخوريد! ما بايد فلسفه ي اين غذاها را بدانيم، اگر نسل شما مي خواهد بقاي تعالي به سمت آينده را تضمين کند بايد مدل زندگي بدهد، اگر ما موفق شديم مدل زندگي ارائه کنيم، بقاي حرکتمان ملي و ايراني ما و بقاي حرکت اسلامي ما در انقلاب تضمين مي شود و الا ماندمان در بحث پارادايم ها و بحث هاي مدل هاي انتزاعي جامعه بي فايده است.
غرب دو ميوه است، در درختي که بود ميوه اش تکنولوژي بود و در درختي که هست غرب ديگر آن زمين و درخت را نمي دهد، ميوه اش مدل زندگي است، غرب شناسي يعني شناخت اين دو ميوه، شناخت تکنولوژي از آن حيث و شناخت مدل زندگي از اين حيث.
ما در مقابل پارادايم امانيسم پارادايم خدامحوري داريم و در مقابل جامعه مدني جامعه ي مهدوي را داريم؛ در مسأله ي مدل زندگي مهم ترين کاري که مي شد انجام داد اين بود که ما انواع زندگي هاي غربي را تبيين کنيم، در تغذيه و پوشاک و... بخشي انجام شده و بخشي باقي مانده، ما بايد اول زندگي خود را جداي از چيزهايي که داريم ترسيم کنيم. دوم: ببينيم خودمان در گذشته چه داشته ايم و مناسب ترين هايش را بياوريم و صيقل بزنيم و به کار گيريم. سوم: در روند جنبش نرم افزاري نهضت توليد علم به مسأله ي توليد مدل زندگي بپردازيم، مدل زندگي در قرآن حيات طيبه است، ابعاد و ارکان کلي حيات طيبه در کتاب حليه المتقين آمده است، ما افتخار مي کنيم که چهارصد سال پيش بزرگان ما شيوه ي زندگي را در حليه المتقين نوشته اند و استغفار مي کنيم که چرا سالي يک بار بررسي نکرديم؛ از همه مهم تر اين که تکيه ي ما به سيره ي معصومين ما است « سير » راهي است که مي رويم اما سيره اصلوبي است که من براي زندگي ام انتخاب مي کنم و به صورت عقلاني مي سنجم.
اميدوارم خداوند ما را در توليد سبک زندگي و جنبش نرم افزاري و شناخت اين ميوه هاي غربي، ياري رساند و ما را از ياران مهدي موعود قرار دهد؛ ان شالله.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی