اخلاق و مدرنيته
اخلاق و مدرنيته

 






 

سخنران: حجت الاسلام و المسلمين محمدمهدي ميرباقري (1)

بسم الله الرحمن الرحيم، سرنوشت اخلاق در غرب به کجا رسيده است؟ و ما براي رشد و سلوک معنوي خود، نسبت به آن چه در مدرنيته پيش آمده است، چه موضعي بايد داشته باشيم؟ آن چه راجع به سرنوشت اخلاق در غرب خواهيم گفت، به اين معني نيست که هيچ کس در غرب نمي تواند اخلاق معنوي خويش را حفظ کند و يا حرکت هاي معنوي و جوشش هاي معنوي آغاز نشده است؛ وجود رگه هاي مخالف يا توليد حرکت هاي مخالف، عليه نظام غالب، امري ممکن است و واقعيت نيز دارد ولي از موضوع بحث ما خارج است؛ بحث بر سر جريان غالبي است که به مقتضاي اين تحول جديد و تجدد و به قول خود غربيان، نوگرايي و حيات مجدد در مغرب زمين پديد آمده است، بحث بر سر پديده اي است که بعد از رنسانس پيش آمد و مقتضاي طبيعي آن پديده، تحولاتي در اخلاق بوده است.
در مغرب زمين بعد از پيدايش رنسانس، تحولي در عرصه ي « علم » اتفاق افتاد، تحولي در « مديريت » و نهايتاً به تحول در جريان « تکامل نياز و ارضاي اجتماعي » منتهي گرديد. آن چه در مغرب زمين پيدا شد توليد نظام مفاهيم و ساختارها و نظام توزيع بود. توزيع قدرت بر مبناي علوم بود و سپس توليد محصولات و جريان نياز و ارضا بر مبناي آن علوم شکل گرفت. مفاهيم، ساختارها و محصولات جديدي توليد شد. نظام مفاهيمي توليد شده و متناسب با آن ساختار توزيع قدرت و مناصب و تصميم گيري و تصميم سازي شکل گرفته و متناسب با آن، جريان نياز و ارضاء و به اصطلاح جريان توليد و مصرف شکل گرفته است؛ در مغرب زمين به خصوص بعد از رنسانس، چيزي که نام آن را انقلاب علمي مي گذارند ( وقتي اين ادبيات را به کار مي بريم به معناي پذيرش اين ادبيات نيست، بلکه در ادبيات ما تماماً جهل است ) چه اتفاقي افتاده است؟ در اين گفتار قصد داريم به اين پرسش ها بپردازيم.

نحوه شکل گيري نظام مفاهيم

مفاهيم توليد شده در قدم هاي اوليه به صورت يک نظام وجود نداشته اند؛ يعني شبکه اي نبوده اند تا هماهنگي بين همه ي مفاهيم و در همه ي حوزه ها رعايت گردد و حتي اکنون نيز ادعاي چنين هماهنگي کاملي مشکل است؛ اکنون نيز به راحتي نمي توانيم اثبات کنيم که يک نظام هماهنگ مفاهيم در غرب وجود دارد؛ اين گونه نيست که حرف هايي را که در حوزه هاي مختلف مي زنند از علوم انساني تا علوم پايه و علوم تجربي صد در صد هماهنگ اند و گرايش هاي مختلف و هزاران گرايشي که در تحقيقات وجود دارد، همگي هماهنگ مي شود. تاريخ غرب نيز نشان مي دهد که در قدم هاي اول حتماً چنين چيزي نبوده است، اما تدريجاً که به مسأله ي توسعه و مسأله ي هماهنگ سازي ارکان مختلف اجتماعي توجه شد، غرب به نوعي هماهنگي کلي رسيده است. اگر نظام اطلاعات اجتماعي هماهنگ نباشد، به تشتت در موضع گيري و رفتار ختم مي شود، هم در مورد تصميم سازان و مديران و هم در مورد جامعه اي که مي خواهد عمل کند، هم در رفتار عمومي جامعه تشتت پيدا مي شود و هم در رفتار مديران و برنامه ريزان جامعه. براي ايجاد هماهنگي و به قول خودشان توسعه ي جامعه ي هماهنگ پايدار، حتماً به يک نظام اطلاعات هماهنگ نياز داريد. اگر اطلاعات شما هماهنگ نباشد قاعدتاً چنين چيزي ممکن نيست.

معناي شبکه اطلاعات

شما نياز به يک شبکه ي اطلاعات داريد که در اين شبکه ي اطلاعات، آزادي افراد را نيز سلب نکنيد و قدرت گمانه و گمانه زني افراد و گزينش و پردازش اطلاعات را حذف نکنيد. ولي همه ي اين قدرت ها از طريق يک شبکه ي اطلاعات و مديريت شبکه پالايش شود، به گونه اي که همه ي اطلاعات وارد اين شبکه شود و از اين شبکه خارج شود. وقتي وارد مي شود ممکن است به نسبت هماهنگ نباشد اما شما خروجي هاي آن را هماهنگ مي کنيد و طبيعتاً براي رسيدن به يک تصميم گيري جامع و هماهنگ نياز به هماهنگ سازي اطلاعات داريد؛ در اين ترديد نکنيد. اگر نظام تحقيقات شما هماهنگ نباشد قاعدتاً نمي توانيد تصميم گيري هاي هماهنگ داشته باشيد. به عنوان مثال اگر شما مي خواهيد بدن انسان را معالجه کنيد از منظرهاي مختلف مي توانيد به آن نگاه کنيد و حتماً از نگاه هاي مختلف، دستورالعمل هاي مختلف به دست مي آوريد. اگر از منظر طب سلولي يا طب گياهي، يا سوزني نگاه کنيد دستورالعمل ها فرق مي کند. آن که مي خواهد با طب سوزني معالجه کند، به گونه اي عمل مي کند و آن که مي خواهد با طب سلولي معالجه کند گونه اي ديگر و آن که مي خواهد با طب گياهي معالجه کند اصولاً به روش ديگري آسيب شناسي مي کند و به گونه ي ديگري درمان مي کند. بنابراين در مورد اين موضوع، اگر اطلاعاتي که به انسان مي رسد هماهنگ نباشد، طبيعي است که رفتارش هماهنگ نمي شود. در کل جامعه و مديريت جامعه نيز همين گونه است. اگر نظام اطلاعات اجتماعي، نظام مفاهيمي که در جامعه توليد مي شوند و مفاهيم کاربردي اجتماعي هماهنگ نشوند، حتماً به تشتت در رفتار ختم مي شود و بر پايه ي اطلاعات و مفاهيم ناهماهنگ، نمي توان يک تمدن هماهنگ ساخت.
غرب از آن جا که به طرف کل سازي پيش رفته و مي خواهد يک کل اجتماعي هماهنگ بسازد، حرکت خود را به سمت هماهنگ سازي اطلاعات پيش برده است. يعني سعي کرده نظام اطلاعات توليد کند، البته نمي گوئيم صد در صد به چنين چيزي دست يافته است و همه ي آن چه توليد مي شود هماهنگ است، ولي هماهنگي نسبي حتماً در توليد وجود دارد و مديريت تحقيقات به سمت هماهنگ سازي اطلاعات در حوزه هاي مختلف پيش رفته است. البته اين که چگونه اين ممکن است خود جاي بحث مستقلي دارد، مديريت شبکه و سرپرستي روش که از طريق ايجاد يک نظام طبقه بندي شامل ايجاد شده و نسبت بين علوم را بيان کند، از موضوع بحث ما خارج است.

طبقه بندي علوم در غرب

به نظر مي آيد که يک طبقه بندي اجمالي در غرب، وجود دارد که صورت اين طبقه بندي اين است که علوم پايه به منزله ي اصول اعتقادات است. ما يک اصول اعتقادات داريم و يک فروع و مصاديق؛ اگر بخواهيم تشبيه کنيم، علوم پايه به منزله ي اصول اعتقادات آن ها است؛ مثلاً فلسفه ي فيزيک که رفتار ماده را تحليل مي کند، به منزله ي اصول اعتقادات آن ها است، فلسفه ي رياضي که نسبت هاي کمي را تعريف مي کند و فلسفه ي حياتشان به منزله ي اصول اعتقادات آن ها است. به دنبال آن، علوم تجربي نيز تابع آن علوم است مثل شيمي. اگر حيات را طور خاصي تعريف کرده اند، در شيمي حيات نيز، رفتار حياتي را به فعل و انفعالات مادي برمي گردانند و کمّي و کنترل مي کنند؛ يعني هماهنگي بين اطلاعاتشان ايجاد مي کنند. اين گونه نيست که در فلسفه ي حيات يک حرف بزنند و در شيمي حيات يک حرف ديگري بزنند؛ مثلاً در شيمي حيات، حيات را معنوي تفسير کنند و بخواهند نقش معنويتي که ما تعريف مي کنيم که قابل سنجش با اين ابزار نيست را، دخالت دهند. اگر آن جا حيات را مادي تحليل مي کنند در شيمي حيات نيز واقعاً وقتي مي خواهند رفتار حيات انساني را شناسايي و قاعده مند کنند از آن تحليل مادي مي کنند و آن را کمّي و کنترل مي کنند. حتي بيماري هاي رواني انسان را نيز از طريق داروهاي شيميايي به قول خودشان « کنترل و معالجه » مي کنند. پس مي بينيم که يک نظام اطلاعاتي هماهنگ في الجمله وجود دارد.
در پايين ترين لايه ي، علوم انساني قرار دارد. در علوم انساني نيز همه ي اين سخنان را دقيقاً مراعات مي کنند، يعني واقعاً آن فلسفه ي فيزيک در اقتصاد و جامعه شناسي و مديريت جاري مي شود. اگر همه چيز را به رفتار ماده تعريف مي کنند جامعه را نيز يک پديده ي مادي تعريف مي کنند و رفتار و قواعد آن را مادي مي دانند و مي خواهند قواعد آن را کشف کنند. ممکن است بگوئيد روش کشف قواعد جامعه شناسي و يا روان شناسي و يا به تعبير ديگر، توليد جامعه شناسي و روان شناسي متفاوت است، روش علم جامعه شناسي يا روان شناسي، روش معادله سازي در علوم انساني با علوم طبيعي فرق مي کند، ولي در عين حال مي گويند ما مي خواهيم رفتار ماده و جريان عليت مادي را قاعده مند کنيم. مي خواهيم رفتار اقتصادي جامعه، کنش ها و قواعد آن را شناسايي کنيم.
پس سخني که در فلسفه ي فيزيک مي زنند به منزله ي اصول اعتقادات آن ها است و تا علوم انساني جاري مي شود، اصول اعتقاداتشان همان علوم پايه است و به همين دليل به آن علم پايه مي گويند. علوم اجتماعي به منزله ي فروع اند و علوم انساني به منزله ي مصاديق آن هستند. تلاش مي کنند که يک نظام هماهنگ مفاهيم ايجاد کنند. نمي گوئيم که اکنون گرايش هايي وجود ندارد که بخواهند مفاهيم معنوي را در عرصه ي علوم انساني و حتي علوم تجربي بياورند، اين گرايش ها جسته گريخته وجود دارد، اما اين گرايش غالب توليد علم، در مغرب زمين بعد از رنسانس نبوده و نيست.

توزيع مفاهيم

بعد از آن که نظام توليد مفاهيم صورت گرفت، نظام توزيع مفاهيم شکل مي گيرد و توسط تمدن غرب آموزش داده مي شود، سطوح آموزشي تعريف مي شود و در هر سطحي از آموزش، سطح خاصي از مفاهيم با شيوه ي خاص تعليم داده مي شود. تدريجاً اين نظام آموزشي را نيز بين المللي کرده اند، يعني در همه ي دنيا همين مفاهيم به عنوان علم تعليم داده مي شود. مفاهيمي که چند ويژگي دارد: پيش فرض هاي آن حسي است، مقاصد و راندمان آن نيز حسي است، مفاهيمي که روش آن نيز حسي است و مفاهيم آن کاربردي هستند نه صرفاً نظري. مفاهيم کاربردي حسي به صورت يک شبکه ي نسبي، توليد شده و مطلق گرايي حسي پشت آن وجود دارد. پايگاه اصلي آن مطلق گرايي مادي و قانون بقا و ثبات انرژي است. اين اصلي که در فيزيک و يا به تعبيري در فلسفه ي فيزيک مي گويند به منزله ي اصول اعتقادات کل علوم غربي است. علوم حسي مبتني بر علوم پايه و مطلق گرائي حسي. اصل ثبات و بقاي انرژي هم به منزله ي مادر همه ي آن علوم است. اين را توزيع مي کنند و يک نظام توزيع براي آن تعريف مي کنند و ارزش گذاري مي کنند و براي آن مدارج و مناصب تعيين مي کنند. کسي که اين اطلاعات را در اين سطح خوانده، ما به او کارشناس در رشته ي جامعه شناسي مي گوئيم. کسي که اين اطلاعات در اين سطح را مي داند، مثلاً مي گوئيم دکتراي اقتصاد در فلان گرايش است. ارزش گذاري هم کرده اند؛ يعني تجليل و تحقير بر مبناي همين نظام اطلاعات است؛ تجليل و تحقير اجتماعي. ارزش گذاري اجتماعي و اين را هم بين المللي کرده اند؛ بعد از مدرنيته سطح بندي مدارج، بين المللي شده است. نظام تعاريف حسي، مبتني بر مطلق گرايي مادي، آموزش و تعليم داده مي شود. توليد و توزيع و ارزش گذاري نظام مفاهيم، و متناسب با اين نظام، ساختار مديريتي توليد کرده اند؛ يعني تجليل و تحقير اجتماعي صورت گرفته است. ساختار مناصب را متناسب با ساختار مفاهيم تعريف کرده اند. مثلاً کسي که در رشته ي مديريت بيمارستان دکترا يا کارشناسي ارشد دارد، مي تواند در اين رده مديريت کند. مديريت کارخانه رشته و گرايش ديگري است، کسي که در فلان رشته در اين سطح مطالعه کرده مي تواند اين منصب اجتماعي را به عهده بگيرد. بنابراين نظام مناصب و ساختار توزيع قدرت اجتماعي را هماهنگ با نظام مفاهيمشان توليد کرده اند. دليل هم دارد، مي گويند چون هر کسي مي خواهد کاري انجام دهد بايد متناسب با آن آگاهي داشته باشد و اين آگاهي ها، براي تصدي اين مناصب لازم است، بنابراين نظام و ساختار متناسب با همين نظام اطلاعات، براي تصميم گيري و تصميم سازي توليد کرده اند. حال اين ساختار اجتماعي که توليد کرده اند چه مي کند؟ کارش توليد و به تعبير ديگر تصميم سازي و تصميم گيري است، خودشان تصميم مي گيرند و براي ديگران هم تصميم مي سازند و ديگران را مجبور به تصميم هايي مي کنند. توليد قانون مي کنند، از قوانين اساسي و حقوق اساسي يک جامعه تا قوانين عادي تا آئين نامه هايي که در دستگاه هاي اجرائي براي خودشان مي نويسند. کار مناصب اجتماعي، تصميم سازي و تصميم گيري متناسب با همان نظام توليد شده ي مفاهيم است، يعني بر پايه ي همان مفاهيم، تصميم سازي و تصميم گيري مي کنند. بر پايه ي همان مفاهيم، الگوهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي يک جامعه را طراحي مي کنند و بر پايه ي همان، نظام نياز و ارضاء را سامان مي دهند، اين که چه محصولاتي بايد توليد گردد و چگونه بايد مصرف شود؛ اين گونه رقم مي خورد. مجاري خاصي براي حرکت اجتماعي و ارتباطات اجتماعي ايجاد مي کنند به گونه اي که جامعه مجبور به حرکت در آن نظام ارتباطات است. نياز خاص و ارضاء خاص توليد مي کنند؛ محصولاتي که در جامعه توليد و مصرف مي گردد و نيازي که قبل از آن ايجاد مي شود. نياز مبناي مصرف و پايگاه توليد است. در نظام تصميم گيري سازماندهي مي شود؛ يعني به دنبال نظام مفاهيم يک ساختار مديريتي و نظام توزيع مناصب درست مي شود که اين نظام توزيع مناصب، چرخش نياز و ارضاء را در جامعه ساماندهي مي کند؛ يعني ارتباطاتي ايجاد مي کند؛ راه هايي براي ارتباطات اجتماعي ايجاد مي کند که جامعه در اين راه ها حرکت مي کند؛ نياز مي سازد و ارضاء مي کند.
انرژي برق توليد مي گردد و نياز به طرف آن مي رود؛ وقتي نياز به طرف آن رفت، ابزار و روابطي هم براي برخورداري از آن ايجاد مي شود. شما بعداً به طور طبيعي در اين فضا بزرگ مي شويد و با آن مأنوس مي گرديد و از اول برق و لامپ مي بينيد و از اين نور استفاده مي کنيد و از اين انرژي به اشکال مختلف استفاده مي کنيد و جريان نياز و ارضاء شما شکل مي گيرد. شما کودکي را در نظر بگيريد که صد سال قبل زندگي مي کرده است. اصولاً اين جريان نياز و ارضائي که ما به اين شکل داشته ايم را نداشته است. الان ما شکل ديگري از نيازمندي ها داريم و به شکل ديگري هم ارضا مي کنيم؛ او اگر زنده شود نمي داند اين ابزارها به چه کار مي آيند و نمي تواند خود را با اين ابزار هماهنگ کند. کسي که پنجاه سال پيش در همين جامعه از دنيا رفته است، اگر اکنون زنده شود اصولاً نمي فهمد که چيزهايي که دور و اطراف ما است به چه دردي مي خورد، چه رسد به اين که به آن نياز داشته باشد. اين دوربين را جلوي او بگذاريم نمي فهمد که چيست، در حالي که براي ما يک نياز شکل گرفته و طريق ارضاء آن نيز توليد شده و به ما ياد داده اند که نياز را چگونه ارضاء کنيم. کليد را مي زنيد برق، پنکه، کولر و... روشن مي شود، او نمي داند کولر چيست، برق چيست و... او هم نياز و ارضاء داشته است. نيازهايي داشته، محصولاتي بوده و نياز خود را هم در حوزه هاي مختلف ارضاء مي کرده است. ما هم اکنون نياز خودمان را ارضاء مي کنيم، محصولاتي است و اين محصولات تنها محصولات صنعتي نيست بلکه مجموع توليدات اجتماعي است.
جريان توليد نياز و ارضاء در مغرب زمين يک جريان تکامل گرا بر محور علوم حسي است. نظام غرب يک نظام ساختارگرا نيست. بلکه نظام تکامل گرا است، در نظام تکامل گرا شما به ساختارها تکيه نمي کنيد بلکه مي خواهيد دائما ساختارشکني کنيد و به طرف توليد ساختارهايي که وحدت و کثرت بيشتري دارند پيش برويد. گاه شما ساختارها را محترم مي دانيد و گاهي کاري به ساختارها و محصولات نداريد. فرض کنيد موقعي ديگ مسي بوده که با آن غذا مي پختند و نقاط مثبت و منفي خود را داشت، طبخ غذا در آن خوب است، چکش خوري آن بالا است و... و در عين حال خيلي سنگين است و ممکن است آفات شيميايي هم داشته باشد. شما در فرآيند بهينه که پيش مي رويد ديگر با ديگ مسي کاري نداريد. دلبسته ي ديگ مسي نيستيد بلکه دلبسته ي کارآمدي هاي آن هستيد و مي خواهيد محصولي بسازيد که کارآمدي آن بيشتر باشد، اين نقطه ضعف ها را هم نداشته باشد، فرض مي گيريم که به آلومينيوم و روي اقبال مي کنيم، روي مي آوريد و قابلمه ي آلومينيومي مي سازيد و مي گوئيد همه ي آن کارآمدي ها را دارد و سبک هم هست و جا به جايي آن آسان است و... کسي غصه نمي خورد که آن ديگ هاي مسي را جمع کرديم. تکامل گرايي کارآمدي را مي خواهد و مي خواهد کارآمدي ها را بهينه کند؛ يعني در جهت مقصدي هدايت کند. در آن توسعه مقصدي است که مي خواهد آن را بيابد. ساختارهاي اجتماعي نيز اين گونه اند. در قديم ساختار سياسي جامعه اين گونه بود که يک شاه بود و وزيري داشت. آن شکل و ساختار که براي ما موضوعيت نداشت، بلکه کارآمدي آن براي ما موضوعيت دارد. ما به دنبال بهينه سازي و کارآمدي دستگاه سياسي هستيم. ساختارها را متحول مي کنيم و به طرف بهينه مي رويم؛ مثلاً از پادشاهي به طرف دموکراسي مي رويم. تکامل گرايي يعني همين. ساختارهاي اقتصادي و فرهنگي نيز همين گونه است ولي در درون اين ساختارهاي گوناگون يک روح حاکم است که غايت و مقصد است. به تعبير ديگر آن ايدئولوژي است که آن را دنبال مي کنند برخلاف ايناني که مي گويند نبايد ايدئولوژي در برنامه ريزي اجتماعي باشد؛ ايدئولوژي روح حرکت هر جامعه اي است. ايدئولوژي بر تکامل گرايي حاکم است. روح تکامل همان ايده گرايي است. حرکت تکاملي، حرکتي ايدئولوژيک است، چه مادي و چه الهي. مي خواهد ايده هايي را بيان و محقق سازد. لذا دائم ساختار شکني مي کند و به طرف ايده هايش حرکت مي کند. ساختارها را به نفع ايده ها بهينه مي کند. از محصولات ساده تا ساختارهاي اجتماعي و حتي ساختارهاي فرهنگي. در اين فرايند امري که اتفاق مي افتد جريان نياز و ارضاء است؛ يعني نيازهايي توليد و ارضاء مي گردد. گمان نکنيم که در جريان تکامل،‌ نيازها ثابت مي مانند. اگر نيازها ثابت بمانند که تکامل واقع نمي گردد. اگر سقف نياز انسان به يک حدي، محدود مي شد، وقتي آن ها ارضاء شد ديگر تکامل معنا ندارد روح تکامل گرايي، تکامل نياز است. ابتدا توسعه نياز صورت مي گيرد و توسعه ي نياز توسعه ي تحريک مي آورد و توسعه ي تحريک توسعه ي ارضاء مي آورد. وقتي براي برنامه ريزي توسعه در کشوري، مدل و الگو مي دهند، مي گويند ابتدا شما تحريک را بالا ببريد، چرا که تحريک به سوي دنيا، شدت رواني ايجاد مي کند. در بنگلادش که براي توسعه ي اقتصادي مي روند از پخش نوارهاي ويدئويي شروع مي کنند و به قول خودشان اين کشور، يک کشور صغير است به گونه اي که پانزده نفر زير يک آلاچيق دوازده متري زندگي مي کنند، چه ربطي بين نوار ويدئوئي و توسعه هست؟ شما آمده ايد توسعه ي اقتصادي ايجاد کنيد، مي گويد توسعه ي اقتصادي پشت سر آن انرژي اجتماعي مي خواهد و به تعبيري توسعه ي تحريک مي خواهد و آن نيز توسط توسعه ي تحريک ايجاد مي گردد. تحريک به سوي دنيا لازم است؛ به تعبير ديگر ايجاد نياز لازم است تا مردم براي ارضاء نياز بدوند. لذا نياز ايجاد مي کند يعني انرژي هاي درون انسان را فعال مي کند. اين منابع دروني او را از طريق ايجاد نياز و تحريک، استخراج مي کند؛ وقتي استخراج کرد به يک تحرک تبديل مي کند و تحرک را ساماندهي مي کند تا ارضاء گردد.
پس در غرب يک جريان نياز و ارضائي وجود دارد و روح تکامل هم تکامل نياز و ارضاء است، نه فقط تکامل غربي، تکامل يعني تکامل نياز و ارضاء. اگر ما بخواهيم تکامل و توسعه اي الهي ايجاد کنيم از طريق تکامل نياز و ارضاء ممکن است. يعني نياز به پرستش و معنويت و قرب الهي را توسعه بدهيم نه در درون انسان ها بلکه در نياز، وحدت و کثرت ايجاد کنيم، نيازهاي مختلفي که در عين تکثر داراي يک روح است. همه اش نياز به حق است، کما اين که در توسعه ي مادي نيز همين گونه است؛ وحدت و کثرت ايجاد مي کنند، وحدت و کثرتي که روح مادي بر آن حاکم است. روح نياز و ارضاء مادي، توسعه ي پرستش و حرص به دنيا است. آن نيازي که ايجاد و ارضاء مي کنند نياز حسي است. ساختاري که پشت آن است، ساختار مديريتي برآمده از نظام مفاهيم است. ساختار مديريت براي ايجاد تکامل، توليد نياز مي کند، تکامل نياز يعني وحدت و کثرت آن ها را بالا مي برد. يک فرد تا آخر شب چند نياز دارد؟ چند کالا مصرف مي کند؟ در روستايي که زندگي آن ها بسيط تر است؛ صد سال قبل نياز به اين ضبط صوت و دوربين و کولر و پنکه و... احساس نمي شد و جز نيازهاي مؤثر اجتماعي نبود. شما اکنون اين ها را جزء الگوي نيازهاي جامعه وارد کرده ايد. در پنحاه سال قبل وقتي مي خواستند به دختري جهيزيه دهند جاروبرقي و يخچال و فريزر و... نبود اما اکنون هست؛ نياز به آن هست که خود آن نيز وجود دارد. يعني شما نيازها را توسعه داده ايد، او نيز نياز خود را ارضاء مي کرد اما بسيط تر. نياز او هم بسيط تر بود غذايي را هم که مي خواست بخورد اين گونه نبود که مثلاً پيتزايي درست کند و چندين نوع ماده داخل آن بريزد. الگوي غذايي جامعه، يک الگوي بسيطي بود. الان در روستاهاي دور افتاده الگوي غذايي بسيط است و خيلي احساس نياز هم نمي کنند و از نخوردن چيزي که ما مي خوريم و اگر نخوريم ناراحت هستيم، رنج نمي برد؛ چون تحريک صورت نگرفته و براي آن احساس نياز نشده است.
پس جريان توليد نياز و ارضاء يعني برنامه ريزي توسعه، اين نياز، شامل نياز سياسي، فرهنگي و اقتصادي است. تکامل يعني روح را بر آن حاکم کن و دائم ساختار شکني کن. دائماً ساختارها را به سمت بهينه و توسعه ببر و وحدت و کثرت آن را زيادتر کن. هم انسجام آن بالا رود و هم تنوع آن. گاهي شما نيازها را متنوع مي کنيد اما متناقض، گاهي با کثرت تشتت ايجاد مي کنيد، اما گاهي نيازها را متنوع مي کنيد و در عين حال منسجم تر؛ يعني روح حاکم بر همه آن ها يکي است، يا ماده پرستي است يا خدا پرستي. اما نيازها چگونه توليد مي شود؟

نياز مادي، اخلاق مادي

در پس جريان تکامل نياز و ارضاء، ساختار مديريت و مفاهيم است. ساختار مفاهيم و اطلاعات است که مي گويد چگونه تصميم سازي کن، چگونه توليد نياز کن و چگونه جامعه را حرکت بده و به نقطه ي مطلوب برسان. غرب بعد از رنسانس ساختارگرا نيست. تکامل گرا است، منتها تکامل حسي و مادي. تکاملي که محور آن توسعه ي ابتهاج به دنيا، توسعه ي حرص به دنيا، توسعه ي کام جويي از دنيا است. روح تکامل غربي ابتهاج به دنيا و ابتهاج به نفس است. ساختارهاي آن را توليد کرده و دائماً هم ساختارشکني مي کند؛ يعني نظام سياسي، فرهنگي، اقتصادي آن را متحول مي سازد. به دنبال اين ها محصولات، چرخش نياز و ارضاء را متحول مي کند؛ دائماً تحول ايجاد مي کند اما يک غايت و ايده بر آن حاکم است. ايدئولوژي مادي روح توسعه ي غرب است. روح توسعه، توسعه ي انساني است. آدم ها و بافت انساني جامعه بايد توسعه يافته شود و روح تغيير بافت انساني همين توسعه ي ايده هاي انسان و غايت گرايي هاي انسان است.
اين چيزي است که در غرب در حال اتفاق افتادن است. ممکن است بگوئيد مي توان در مقابل اين جريان نياز و ارضاء مقاومت کرد. در ابتدا که يک جريان و محصولاتي براي نياز و ارضاء توليد مي گردد ممکن است فرد مقاومت کند تا وارد اين ارتباطات اجتماعي نشود، ولي کم کم يک مجاري براي ارتباطات اجتماعي درست مي کنند که اين فرد مجبور است از اين مجاري عبور کند. مثلاً وقتي اتوبان بکشند فرد مجبور است در آن حرکت کند و نمي تواند بگويد من عاشق حرکت کردن در جاده قديمي هستم. ممکن است کمي هم مقاومت کند اما کم کم مضطر مي شود و گرايش غالب اجتماعي درست مي شود. برق توليد مي کنند و بعد براي آن شبکه درست مي کنند. شما روز اول مي گوئيد ما از اين برق خوشمان نمي آيد، ولي کم کم جريان اجتماعي به سمتي مي رود که شما مجبور به استفاده مي شويد. جريان نياز و ارضاء را به طرفي مي برند و براي ارتباطات اجتماعي، مجاري ويژه اي درست مي کنند که شما مجبوريد در اين مجاري ارتباط بگيريد و بنابراين بايد از قوانين آن تبعيت کنيد.
اگر شما بگوئيد من از قوانيني که اداره ي برق گذاشته تبعيت نمي کنم، مسلماً نمي توانيد. در شبکه ي اقتصادي جامعه، بانک را قرار مي دهند، شما ابتدا مي گوئيد من از بانک استفاده نمي کنم و نه پول مي دهم و نه مي گيرم؛ اولاً با واسطه که استفاده مي کنيد، پولي که به دست شما مي دهند از بانک گرفته اند. توليد اسکناس در آن جا صورت مي گيرد، به طور مستقيم هم کم کم مجبور مي شويد که به بانک برويد و پول بگذاريد. شما مي گوئيد چه کسي گفته که من بايد اين اطلاعات را بدانم، اين ها از کجا آمده و مگر وحي است؟ مديريت غربي يک ساختار براي آموزش توليد کرده است اما من چيزهاي ديگري مي خوانم، ولي کم کم مجبور مي شويد و در همين مجرا مي افتيد و همين درس ها را مي خوانيد و همين مدرک ها را مي گيريد. گرايش غالب ايجاد مي کند. البته منظور اين نيست که يک آدمي نمي تواند مقاومت کند انسان در حوزه ي زندگي فردي خود به نسبت، مي تواند خود را مستقل کند، اما گرايش غالب، توليد نياز و نظام نيازمندي مي کند و شما نيازهايي را احساس مي کنيد. اما توليد نياز يعني چه؟ يعني توليد اخلاق؛ مجبورتان نمي کند اما بستر ايجاد مي کند.

تکامل الهي، نياز الهي، اخلاق الهي

انبياء هم ساختار مديريتي دارند. در ساختار مديريتي انبياء نيازها متفاوت است. انبياء هم به طرف توسعه ي نياز مي برند اما نيازي را که توليد مي کنند با نيازي که تمدن مادي ايجاد مي کند متفاوت است. انبياء به طرف نياز به قرب مي برند: « حتي تکون اعمالي و اورادي کلها ورداً واحداً و حالي في خدمتک سرمداً » يعني همه ي نيازشان قرب به حق مي شود. نيازهاي حسي او نيز مجاري قرب مي شود و ساختار آن نيز متناسب با قرب مي گردد. تکامل آن نيز متناسب با قرب است.
طرف ديگر، همه ي نيازها را بر محور توسعه نياز به دنيا و پرستش دنيا پيش مي برد و تکامل و نياز ايجاد مي کند. کار مديريت، ايجاد توسعه و تکامل است. البته تکامل از مجراي تولي و ولايت الهيه مي گذرد و به ماده و خصال ماده بر نمي گردد.
به هر حال، هم در ولايت ابليس تکامل نياز رخ مي دهد و هم در ولايت نبوي، يک طرف، محور نيازها قرب است و طرف ديگر، دنيا است و هرچه به طرف بهينه پيش مي رويد وحدت و کثرت نيازهايتان آهنگ قربشان بيشتر مي شود، در توسعه ي مادي نيز آهنگ پرستش دنيا بيشتر مي شود. يک جا اخلاق ملکوتي رشد مي کند و جائي اخلاق ملکي و بعد هم براي اخلاق بستر درست مي کنند. با بستر، گرايش غالب ايجاد مي کنند. کسي را مجبور نمي کنند.

اقامه يعني بستر سازي

غربيان فضاي سنجش و گمانه ايجاد مي کنند. انسان مي خواهد گمانه بزند؛ آيا در هر فضايي مي تواند گمانه بزند؟ گمانه ي انسان آزاد نيست و هزار زنجير بر گمانه هاي انسان است، محدوديت دارد. در اين فيلم ها و کارتون هايي که براي کودکان درست مي کنند، تخيلات کودک را به سوي آينده اي که براي علم در نظر دارند تحريک مي کنند، يعني براي او فضا براي گمانه زني درست مي کنند، مثلاً اگر در آينده مي خواهند علم را به طرف تبديل ماده به انرژي ببرند و از سرعت انتقال انرژي در سرعت جابجايي مادي و ارتباطات مادي استفاده کنند، فضا را به گونه اي مي سازند که کودک در تخيلاتش ماده را به انرژي تبديل کند و آن را منتقل کند و بعد دوباره آن را به ماده تبديل کند. آيا اين گونه نيست؟ کسي که مي خواهد اين گمانه را به علم تبديل کند و آن را قاعده مند کند و روي آن مدل و تئوري بسازد، بايد فضاي ذهني اش فضاي اين گمانه باشد که انرژي و ماده را بفهمد و بفهمد پشت سر جرم مادي، انرژي وجود دارد و اين ها قابل تبديل به هم اند. اين فضا را از دوره ي کودکي به صورت داستان و فيلم براي کودک مي سازند و فضاي ذهني اش را براي اين گمانه پرورش مي دهند. مثلاً در برنامه اي، دستگاهي بود که زنبور وارد آن مي شد و تبديل به موج مي شد و در دستگاه آن طرف دوباره به زنبور تبديل مي شد. هر حيوان ديگري هم که وارد مي گشت همان طور. اشکال آن هم اين بود که وقتي به موج تبديل مي شدند مرزها برداشته مي شد و در موردي يک زنبور و چهارپا داخل دستگاه شدند رفتند و يک چهارپاي بالدار بيرون آمد. اين برنامه مي گويد موضوع و مشکلات آن چيست و براي گمانه زدن فضا ايجاد مي کند. سنجش انسان را با ايجاد فضا شکل مي دهد، براي سنجش فضا ايجاد مي کند و مجاري حستان را کنترل مي کند. کودک تا از اين فضا بيرون آيد هزار چيز مي بيند و هزار نياز براي او پيدا مي شود و از طريق کنترل مجاري حس و سنجش و تجليل و تحقير اجتماعي، پرورش مي يابد.
چگونه مردم را به سوئي که مي خواهند مي کشند؟ « اخلاق » ايجاد مي کنند و با ايجاد اخلاق، مجاري حسي و سنجشي و مجاري ارزشي ( ارزش گذاري اجتماعي ) را کنترل مي کنند. تجليل و تحقير اجتماعي، اخلاق ايجاد مي کند و ايجاد بستر يعني اقامه، اقامه يعني بستر سازي. کار مديريت اقامه است. جبر مستقيم نمي آورد بلکه گرايش غالب اجتماعي مي سازد؛ مثل معماري، معماري ممکن است برون گرا يا درون گرا باشد، عريان يا پوشيده، در معماري درون گرا اخلاق خاصي در مراودات اقشار پيدا مي شود و در معماري برون گرا اخلاق ديگري پديد مي آيد. در ساختمان هاي شيشه اي که همه مشرف به هم هستند و بدون حفاظ و فقط با يک نرده يا در ساختمان هاي « اپن » که سالن پذيرايي و آشپزخانه ي باز دارد، يک اخلاق ارتباطي خاصي ايجاد مي شود. از آن سو،‌ ساختمان هاي درون گرايي که اندروني و بيروني دارد، نيز اخلاق خاص ديگري ايجاد مي کند. هيچ کدام جبر نمي آورد ولي رفتار خاصي را آسان يا مشکل مي کند. ساختمان هاي برون گرا حفظ حجاب را مشکل مي کند و تدريجاً اين مشکل باعث مي گردد که رفتار عوض گردد و کم کم ارزش و فرهنگ، عوض مي گردد.
لازم نيست کسي براي تغيير فرهنگ در اين مورد سخن بگويد، معماري که عوض شد، اخلاق نيز عوض مي گردد و اخلاق خاصي اقامه مي گردد. توليد نياز و اخلاق مي شود و تبديل به ارزش مي گردد. از بستر براي عمل شروع مي شود و به تغيير ارزش ختم مي گردد. بستر براي حس و سنجش و اخلاق درست مي کنند و تجليل و تحقير اجتماعي را شکل مي دهند و با شکل دادن تجليل و تحقير اجتماعي و کنترل مجاري حس و سنجش، اخلاق درست مي کنند، البته فرد مي تواند به نسبت حيات فردي خويش، بهره ي خود را ببرد و تسليم نگردد و در دل غرب زندگي کند، در کاخ فرعون زندگي کند و موسي عليه السلام باشد، آسيه همسر فرعون باشد؛ اين شدني است اما گرايش غالب تغيير مي کند. مطلق گرايي حسي مي آيد و علم و ساختار مديريتي و بعد نيز جريان نياز و ارضاء را به عهده مي گيرد و به طرف توسعه نيز مي برد اما روح توسعه، ابتهاج به ماده و توسعه ي اخلاق مادي است.

اخلاق ابزار توسعه

آن گاه که تجليل و تحقيرها مادي باشد پرورش روحي، پرورشِ روحيِ خاصي مي گردد؛ اخلاق، ابزار توسعه ي مادي مي شود و مفهوم شرافت عوض مي گردد. شرافت به کارآمدي در نياز و ارضاء مادي تعريف مي گردد، اخلاق، ابزاري براي آرامش مادي مي شود. اگر هم در جايي از اخلاق تجليل مي کنند به اين عنوان است. بنابراين اخلاق، نسبي و تغييرپذير و تابع تکامل تکنولوژي مي گردد و تابع تکامل نياز و ارضاء اجتماعي. مي گويد عفت کهنه شده است و آن چيزي که شما اسم آن را عفت مي گذاريد ضد اخلاق است، چون متناسب با رشد و تکنولوژي نيست. اين مرحله از رشد و تکنولوژي محتاج يک جريان نياز و ارضاء ديگري است. به تعبير ديگر اگر شما شدت نياز را پمپاژ نکنيد توسعه واقع نمي گردد. اگر بخواهيد همان ارتباطات محدود بين زن و مرد پانصد سال پيش را حفظ کنيد توسعه واقع نمي گردد. مهم ترين چيزي که براي تحريکِ به دنيا استفاده مي شود، تحريک به ارضاء جنسي است. انواع ارضاء جنسي را تحريک کن و راه آن را باز بگذار. وقتي مي خواهيد راه آن را باز بگذاريد، بايد اخلاق آن را عوض کنيد، ارزش آن را عوض کنيد و جامعه نيز اين را ضد ارزش نداند. توسعه وابسته به اين اخلاق است. آن رفتار ضد توسعه است، پس ضد اخلاق است. اخلاق را نسبي مي کنند و مي گويند اخلاق يعني عاطفه متناسب با توسعه، و مي گويند بايد اين عاطفه را ايجاد کنيد. عاطفه در بستر توسعه ايجاد مي شود. عاطفه ي انساني را مثل مواد براي توسعه مصرف مي کنند، هم آن را توليد و هم مصرف مي کنند. همان گونه که از مواد استفاده مي کنند و بعد آن را تغيير شکل مي دهند و به مصرف مي رسانند، عاطفه ها را نيز استخراج مي کنند، تغيير داده و در مسير توسعه خرج مي کنند. عاطفه ي انساني انرژي اصلي توسعه است. پايگاه توليد ثروت، انرژي انساني است. اساس انبارهاي ثروت، انسان ها هستند و اگر انسان را برداريد ثروت توليد نمي شود. مواد خام طبيعي که ثروت بالفعل نيستند بلکه اين انرژي انساني است که به شکل هاي مختلف در آن ضرب مي شود و آن را به ثروت بالفعل تبديل مي کند.
پس انبارهاي ثروت انسان ها هستند؛ انسان نيز وقتي مي خواهد در طبيعت ضرب شود و تمدن بسازد، متناسب با عاطفه اش زندگي مي کند و تمدن مي سازد. بنابراين بايد عواطف را تغيير و توسعه داد، تا توسعه اتفاق بيفتد. اخلاق، ابزار توسعه مي شود، نسبي نيز مي شود و ارزش آن هم تابع توسعه مي گردد، اگر بپرسيد کدام رابطه ي بين اقشار، عفت است؟ پاسخ اين است که رابطه متناسب با توسعه.

تغيير اخلاق

مي گويند ساختارگرايي که خوب نيست و بايد تکامل گرا باشيد و ساختارگرايي يعني تحجر. عاطفه ي متناسب با ساختار ثابت، عاطفه ي محترمي نيست. عاطفه را بايد دائماً تغيير داد حتي در جريان و فرايند توسعه بايد ارضاء و نياز جنسي را توسعه داد تا هم جنسي گرايي و نظريه اکتفاء پيش آيد. جامعه را بايد به ستمي برد که عاطفه ي آن طوري شود که اين سخن را بپذيرد. يکي از ايرانيان به سوئد رفته بود و با راديوي آنجا مصاحبه کرده بود، گفته بود من اينجا آمدم و ديدم اين نياز بايد ارضاء گردد؛ در ايران علمي فکر نمي کنند. همين طور که زن نياز دارد من هم نياز دارم و آدم بايد ارضاء گردد. اصلاً بايد قبح آن را از بين برد، اين که رئيس جمهورشان وقتي مي خواهد از مردم رأي بگيرد، مي گويد من خودم موافق اين کار هستم و حمايت مي کنم يعني مي خواهد اخلاق را بشکند و عوض کند. مي گويد اصلاً اين اخلاق، اخلاق عقب افتاده است، چرا شما مي گوئيد اخلاق؟ بعد هم براي توليد اخلاق، بستر توليد مي کنند، البته کسي را مجبور هم نمي کنند اما بستر توليد مي کنند. مثلاً در ارتباطات با ازدواج، فرهنگي خاصي داشته است، آن را تغيير مي دهند و مي خواهند آن را به سمت الگوي دوست يابي در غرب ببرند، چون توسعه ي غربي مي خواهد بيايد؛ بنابراين الگوي دوست يابي آن نيز بايد بيايد. الگوي تشکيل خانواده ي آن نيز بايد بيايد، چقدر از طريق هنر جامعه ي ما را تحت فشار قرار مي دهند. همه ي سريال هايي که در تلويزيون ما پخش مي شود به نوعي ازدواج هاي سنتي را تحقير مي کند و ناموفق مي داند، نشان مي دهد که يک پيرمرد هشتاد ساله با دختر چهارده ساله ازدواج مي کند، او را کتک مي زند و از آن سو تمام ازدواج هايي که از طريق دوست يابي اتفاق مي افتد موفق است. شخصيت هاي محترم، دکتر حزب الهي در کوچه، محيط کار و در خط واحد رفيقش را پيدا مي کند و ازدواج مي کند. اين، تغيير فرهنگ است. دختري که هجده سال پاي تلويزيون نشسته و اين ها را ديده، آيا اجازه پدر را شرط مي داند؟
پس، از طريق کنترل مجاري حسي، سنجشي و تجليل و تحقيرهاي اجتماعي، اخلاق را عوض مي کنند. اخلاق روح توسعه است و هر توسعه اي روحش به اخلاق انساني است. روح توسعه به توسعه ي انساني برمي گردد و اساس توسعه ي انساني نيز توسعه ي اراده ها و توسعه ي اخلاق است،‌ بعد توسعه ي فرهنگ و رفتار. براساس نظام مفاهيم، اخلاق سازي مي کنند و اصول اعتقاداتشان علوم پايه ي آن ها است که اصلي ترين اصل آن، همان اصول پايه ي فيزيک است. اصل بقاي ماده و انرژي. عالم، ماده ي ثابتي است، انرژي ثابتي بوده و خواهد بود و عالم را براساس اصالت ماده تعريف مي کنند. علوم تجربي آن نيز همين است. مگر شيمي حيات نيز غير از اين است؟ علوم انساني آن نيز همين است. وقتي مي خواهد رفتار اقتصادي انسان را کنترل کند، گويا مي خواهد رفتار ماده را کنترل کند. همه ي قواعد را مادي مي بيند و بعد هم با اين قواعد، مناصب درست مي کنند و بعد هم اخلاق اجتماعي و جريان نياز و ارضاء مي سازند.
اين فرايند توسعه ي اخلاق در مغرب زمين است. اگر از اخلاق هم تجليل مي شود از زاويه اي که ما مي گوئيم نيست، بلکه مثل موسيقي و شعر، ابزار آرامش است. اخلاق مانند موسيقي آرامش مي آورد. گاهي به عنوان تخيلات مفيد در روان شناسي از آن تجليل مي کنند. ما هم به سادگي مي گوئيم روان شناسي غربي هم طرفدار اخلاق است. گرايش غالب اگر از اخلاق دفاع مي کند به عنوان يک تخيل و افسانه ي مفيد است. بستر توليد اخلاق، بسترهاي اجتماعي جريان نياز و ارضاء است که در جامعه مي آيد و نياز و ارضاء جامعه را شکل مي دهد.

اخلاق ميوه ي مبارزه است

آيا شما مي توانيد تهذيب ايجاد کنيد بدون درگيري با تمدن غرب؟ محور تهذيب اجتماعي جنگ است،‌ برخورد اين تمدن با آن تمدن است. جنگ نه به معني جنگ نظامي، جنگ بين دو تمدن هميشه نظامي نيست، البته دنياي امروز نشان مي دهد که جنگ نظامي آخرين خط است، در فضايي که ما بحث از گفتگو مي کنيم آن ها شاخ و شانه مي کشند و جنگ آن ها نيز جنگ ايدئولوژيک است. اين بيانيه ي شصت دانشمند آمريکايي، يک بيانيه خواندني و ماندي در تاريخ است. چون حرف اساسي غرب همين است. مي گويند ايدئولوژي آمريکا جهاني است و بايد جهاني باشد، ايده ها و ارزش هايي که ما داريم بايد جهاني باشد. خدا چطور؟ مي گويند خدا را هم قبول داريم اما خدا ارزش نسبي است و حق جهاني شدن و دخالت در امور اجتماعي را ندارد. اگر خدا بخواهد وارد عرصه ي اجتماعي شود قداست وي مي شکند؛ يعني خدا را روي طاقچه قرار دهيد که قداست او شکسته نشود و بعد مي گويند اگر کسي در مقابل جهاني شدن ارزش هاي ما که ارزش هاي بين المللي است، ايستاد ما بايد با زور نظامي ولو با تکيه بر سلاح هاي غير متعارف، او را حذف کنيم و اين جنگ کاملاً اخلاقي است و مهم ترين مصداق آن در دنياي امروز، بنيادگرايي اجتماعي است. اين روح بيانيه آن ها است. روح توسعه ي غربي، اخلاق غربي است و روح اخلاق غربي هم توسعه ي ابتهاج به دنيا است، توسعه ي نياز به ماده در شکل هاي مختلف. يعني نياز فرهنگي، سياسي و اقتصادي انسان را در بستر پرستش ماده توسعه دهند و آن وقت مي خواهند اين را هم جهاني کنند ولو به زور نظامي، حال آيا شما مي توانيد بدون درگيري، اخلاق بسازيد؟ محور توسعه ي اخلاقي درگيري است. جنگ، نه لزوماً نظامي، بهترين کانون توليد اخلاق جمعي است.
جنگ دنيا با ما اخلاق مادي ايجاد مي کند و جنگ ما با آن ها اخلاق الهي مي سازد. منظور از جنگ، يک جنگ همه جانبه است. استراتژي ما در توليد اخلاق، درگيري است. اخلاق الهي جز با درگيري درست نمي شود، در شرايطي ممکن است فرد به تهذيب فردي بپردازد و در جاي خود لازم است، اما بستر اخلاق اجتماعي، درگيري است و جز از طريق و مجراي درگيري ايجاد نمي شود. اگر درگير نشويد و بگوئيد من اخلاق خود و جامعه ي خود را حفظ مي کنم، آن ها گرايش غالب درست مي کنند و اخلاق را تعيين مي کنند؛ تلقي جامعه را از زشتي و زيبايي عوض مي کنند؛ حجاب، ضد عفت، امل گرايي و ارتجاع مي شود. آن ها چگونه اخلاق خود را اقامه مي کنند؟ براي حس و سنجش آن مجاري درست مي کند، علم روان شناسي از ايمان و کفر تعبير مادي ارائه مي دهد، علومي را که رواج مي دهد علوم حسي است، دانشجو وقتي از اين در دانشگاه وارد و از آن در خارج مي شود احساس مي کند هرچه هم نماز مي خواند نمي تواند با معارف غربي نمازش جمع کند، گرايشي حسي پيدا مي کند. از دنيا تعريف حسي ارائه مي دهد، خدا ديگر کجا است؟ کجاي قانون بقاي ماده و انرژي با خدا مي سازد؟ وقتي در علم پايه، اعلام استغناء عالم مي کنند و مفاهيم کاربردي بر محور استغناء عالم تعريف مي شود و در همه اش شاخص هاي حسي به حساب مي آيد، ديگر جايي براي خدا نمي گذارد. اين علم همان علمي است که غربي ها گفته اند، با توسعه ي علم دايره ي خدا تنگ مي گردد. اين جوابي را هم که استاد شهيدمان، استاد مطهري و ديگران داده اند که با آمدن علم جاي خدا تنگ نمي گردد؛ به خاطر اين که فلسفه، بالا دست علم است و همه ي اين هايي که شما در علم مي گوئيد را، خدا آفريده است، اين قابل قبول نيست. اگر خداوند هست بايد معادله تابع آن باشد، اگر اراده هاي ملکوتي نيز در شکل گيري حوادث عالم نقش دارند، پس همه ي متغيرها نبايد حسي باشد،‌ علم سکولار فلسفه ي سکولار مي آورد، اخلاق سکولار مي آورد. اين که کسي خيال کند نمي توان علم سکولار را به فلسفه ي الهي گره زد و توصيف علمي از عالم،‌ سکولار و در عين حال فلسفه الهي باشد، اين سخن تمام نيست. زيرساخت علم سکولار، فلسفه ي حسي و غايت آن نيز حسي کردن جامعه است، کارآمدي آن نيز راندمان توسعه ي حسي جامعه است، يعني تمدن غربي ساختار توليد اخلاق مادي و پرستش دنيا است.
براي کساني که با غرب آشنا هستند و براي خود غربي ها اين ها از مسلمات است، مدرنيته اسلامي نمي گردد، اين حرف جديدي نيست. بيهوده تلاش مي کنيد که مدرنيته را اسلامي کنيد، اسلام را به نفع مدرنيته بازخواني و قرائت ديني يتان را اصلاح کنيد. ما مي خواهيم به زور بگوئيم اين ها با اسلام منافات ندارد، اما واقعيت اين است که منافات دارد و قابل جمع شدن با اسلام هم نيست و تمدن مادي جريان توليد ارضاء و نياز مادي و توليد اخلاق، رهبري اراده ها و فرهنگ را به سمت توسعه پرستش دنيا مي برد و جهت گيري براي گرايش غالب درست مي کند و کفر را اقامه مي کند. بسترهاي حسي و سنجشي و مجاري زندگي انسان و مجاري ارضاء و نياز انسان و شرايطي را که براي ارتباطات اجتماعي درست مي کند همه در راستاي اقامه ي کفر است. تجليل و تحقيرها را کنترل مي کند، شکل مي دهد و بستر براي پرورش درست مي کند. حال شما بگوئيد من در همين بسترها زندگي مي کنم و با موعظه، آن ها را درست مي کنم. اين ها با موعظه درست نمي شود. در پرورش اخلاقي، موعظه بخشي از تهذيب است. اگر با بقيه متغيرها هماهنگ نشود رشد نمي آورد و در روح جوان تناقض ايجاد مي کند. از اين طرف جوان را به دانشگاه مي فرستد؛ هرچه مي خواند مي گويد عالم، مطلق است و ماده هم که به خودي خود مي چرخد، معادله هاي علمي آن، اين را مي گويد، از اين طرف در فلسفه مي گويد خدا هست؛ جوان به تناقض مي رسد. اين که باران مي بارد با اين که « هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ » نمي سازد اگر باران مي بارد « هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ » غلط است اگر « هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ » آن گاه « أَنزَلَ مِنَ السَّماءِ مَاءً »؛ تعابير قرآن هماهنگ است. اگر باران مي بارد پس خدا چه کاره است؟ وقتي مي خواهيد بگوئيد باد مي وزد نگوئيد باد مي وزد نگوئيد باد مي وزد، يکجا در قرآن پيدا کنيد که گفته باشد باد مي وزد، « أَرْسَلَ الرِّيَاحَ »، « يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مَاءً » « يخرج بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ » گياه مي رويد، نداريم. در توصيف علمي نيز بايد همين بيايد. توصيف علمي،‌ معادله ي کنترل و تغيير را مي دهد، در صورتي که در معادله ها شاخصه ها بايد به طرفي برود که نسبت متغيرهاي بيروني را تعريف و کمي کند و علم ديني يعني همين. البته اين که مکانيزم علم ديني چيست، موضوع بحث من نيست. علم ديني يعني علمي که بتواند کنترل تغيير را مستند به معارف کند. راندمان آن نيز حسي نباشد؛ توسعه ي اخلاق الهي باشد و روش آن نيز روشي باشد که قدرت محاسبه ي مفاهيم معنوي را بدهد.
در غرب، اخلاق، ابزار توسعه ي تکنولوژي و توسعه ي ارضاء مادي مي گردد و عواطف انساني، ابزار توسعه و در مسير توسعه خرج مي گردند. البته راندمان آن در غرب به جاي آزادي و عدالت به توسعه ي نظام سرمايه داري ختم شده است. اين واقعيت عيني غرب است. در نقطه ي مقابل آن نيز اگر شما بخواهيد اخلاق الهي در جامعه توليد کنيد بايد اين ساختارها را بسازيد و استراتژي شما نيز در اخلاق اجتماعي بايد استراتژي درگيري باشد. اخلاق فردي را مي توان به نسبتي جدا از بستر اجتماعي سامان داد. اما اخلاق اجتماعي جز با درگيري درست نمي شود. امام (ره) جنگ تمام عيار راه انداختند و در آن نظام اجتماعي درست کردند، فوج فوج، عاشق شهادت در دنيا درست کرده است. مي دانيد که عشق به شهادت امر آساني نيست، اين چه احساس نيازي است؟ آن هم نه با تخيل که من مي روم و کشته مي شوم که نامم بماند. کشته بشوم که خاک بماند بللکه کشته مي شوم و به قرب مولا که به آن عشق مي ورزم، مي رسم و در آخرت هم با من است، کشته مي شوم تا نام او زنده بماند.
تکامل اخلاق از طريق گره خوردن به نظام ولايت الهي اتفاق مي افتد. انسان بايد ذوب در ولي الله بشود و دنبال گسترش نام او باشد تا به تهذيب برسد. حقيقت توحيد با تولي به ولايت الهيه تعريف مي شود. اين هم تولي به ولايت رسول الله و اهل بيت عصمت و طهارت است « کلمه لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي »، مقام توحيد حصن حصين خدا است به شرطها و أنا من شروطها، ولايت الهيه شرط توحيد است.
يک بار گمان مي کنيم در عالم يک خط ولايت وجود دارد آن هم ولايت الهيه است و هيچ حريفي هم مقابل او نيست. يک بار هم گمان مي بريم دو خط، وجود دارد، اما اين ها کاري به هم ندارند، ما راه خودمان را مي رويم و آن ها نيز راه خودشان را مي روند. در اين صورت درگيري لازم نيست. اما يک وقتي، دو نظام در عالم هست که هر دو نيز توسعه ياب هستند. غرب مدعي دهکده ي جهاني است. طبيعتاً دهکده ي جهاني يک کدخدا، يک قانون و يک دين مي خواهد. به همين دليل در منشور نظم نوين جهاني: « هماهنگ سازي اعتقادات معنوي بشر » را تصويب کرده اند. غرب به دنبال طرح توسعه ي جامع، آن هم در مقياس بين المللي است و مي خواهد وحدت کل عالم را به طرف توسعه اي که خودش تعريف مي کند ببرد و روح آن، توسعه هويت انسان ها است؛ يعني مي خواهد احساس هويت ها را عوض کند. انسان به جاي اين که هويت ملي و قومي و نژادي و بالاتر هويت ديني احساس کند، به جاي اين که احساس کند مسلمان است بايد احساس کند وابسته به جامعه ي جهاني است، وابسته به توسعه ي مادي است. وقتي چنين حريفي را در مقابل خود ديديد هر قدمي که مي خواهيد برداريد بايد دشمن را لحاظ کنيد، کما اين که حرکت باطني نيز جز با جهاد اکبر ممکن نيست چون شما هر اقدامي که مي خواهيد بکنيد شيطان مي خواهد جنود خود را بر نفس شما مسلط کند. شما با جنود ابليس مواجه ايد. در دنياي بيرون نيز هر حرکتي که مي خواهيد بکنيد با جنود کفر مواجه ايد؛ جنود خود را تا خانه ي شما آورده است. اين تکنولوژي مادي يکي از جنود کفر است، اين کالاهاي مصرفي هنر فعلي، جنود کفر است. اين ها که جزء پيکره ي انسان شده اند، البته پيکره ي بيرون، رنگ او را مي گيرند و به او ملحق مي گردند و اراده ي او در آن جاري مي شود. شما با اين ها مواجه ايد؛ چگونه مي توانيد درگير نشويد. در همين درگيري است که شرح صدر پيدا مي شود و ضريب مقاومت بالا مي رود. علت اين که خداوند در باطن انسان جنود جهل را قرار داده همين است که رشد انسان و وصول آن به کمال جنود عقل، در اين درگيري است و در اين جا است که شرح صدر پيدا مي شود، در راحتي و آسايش آن درجات پيدا نمي شود.
پرسش: خداوند قوانين ثابني را وضع نموده و به وسيله ي اسباب و وسايل قصد اجراي آن قوانين را داشته است، چرا بايد قوانين علمي مربوط به اسباب و وسائل را سکولار بدانيم و انتظار داشته باشيم که خداوند مستقيماً در معادلات وارد شود؟
پاسخ: اصولاً ما قانون نداريم، اراده داريم. عالم، عالم نظام اراده ها است، منتها گاهي اراده ي مافوق براي من قانون مي شود وگرنه قانون، خصلت ذات نيست. هر کجا صفتي است به ذات برنمي گردد بلکه به اراده برمي گردد. همه ي اوصاف آثار اراده اند. آثار فاعليت اند، نه آثار ذات « آب، تر است » نداريم. اراده ي الهي در آن جاري مي شود، تري، اثر اراده است. وقتي نظام اراده ها با هم برخورد مي کنند ما بايد بتوانيم نسبيت نظام اراده ها را تعريف کنيم؛ علم يعني همين. علک کشف قوانين ثابت نيست؛ آن معرفت شناسي،‌ معرفت شناسي مخدوشي است، ثانياً بر همان پايه مشهور نيز، مي توان اثبات کرد که قوانين عالم اين ها نيست. قوانين بايد ارتباط بين آثار مادي و آثار ملکوتي را بيان کند. وقتي بدن مريض مي شود، ارتباط اين بيمار با عالم ملکوت بريده است يا متصل؟ اگر متصل است پس چرا همه ي متغيرهاي بيماري را در بدن مادي انسان جستجو مي کنند؟ در دهه هاي اخير البته متوجه شده اند ارتباط جدي بين بيماري هاي رواني و حسي وجود دارد، متغيرهاي بيرون از حوزه ي فيزيک بدن را هم پيدا کرده اند و در آسيب شناسي و درمان دخالت مي دهند، اما آن را نيز کمي مي کنند و تجويز فيزيکي مي کنند ( مانند تجويز قرص براي درمان روحي ) در حوزه ي روان شناسي نسخه هاي شيميايي مي دهند و مي خواهند با داروهاي شيميايي آسيب هاي روان را درمان کنند. غربيان باز هم مسأله را به ماده برمي گردانند و کنترل آن را نيز با تصرفات مادي انجام مي دهند. ترشحات غدد را کم و زياد مي کنند و ضعف رواني را تغيير مي کند، حال اگر شما بگوئيد متغيرهاي ملکوتي در حادثه اصل اند، اين چه علمي است که آن ها را به حساب نمي آورد؟ جهل است که همه ي کارآمدي ها را به ماده برمي گرداند. هر پديده اي که اتفاق مي افتد ملکوت عالم در واقعيت آن حضور دارد. علمي که نتواند آن را حساب کند علم نيست، اين علم به هيچ وجه قابل جمع با اعتقاد با خدا نيست.
اين که بدانيم عالم را خدا آفريده که اعتقاد به خدا نيست. مگر عالم، يک ساعت مادي است که خداوند آن را خلق کرده و خود را کنار کشيده باشد؟! اگر همه ي خلقت مجاري اراده ي حق اند، علي الدوام، اگر قيوميت او است که عالم را مي چرخاند، آن گاه اراده ي خدا کجا در تعريف اين حرکت، دخالت دارد؟ اين که در تعريف فلسفي، بگوئيم خدا حرکت را خلق کرده، مقصود نيست. اراده ي حق در چگونگي حرکت آن حضور دارد يا خير؟ چرا وقتي مي خواهيد حرکت را تعريف کنيد همه ي چيز را به متغيرهاي مادي برمي گردانيد؟ پس اين معادله ي حرکت دروغ است. حرکت اين ماده قواعدش اين نيست، البته کارآمدي دارد، بحث نفي کارآمدي نيست، بلکه کارآمدي دارد تکنولوژي مادي هم کارآمدي دارد خداي متعال دنيا را هم براي پرستش دنيا خلق کرده و هم براي پرستش خودش. اين گونه نيست که هرکس بخواهد دنيا را بپرستد خداي متعال دست او را ببندد. او را امداد هم مي کند. « کلاً نمد هولاء و هولاء » کارآمدي چيز ديگري است. اما قطعاً اين حق نيست و باطل است. البته معرفت شناسي بايد عوض شود، از معرفت شناسي ارسطويي و يوناني، بيش از اين، حاصل نمي شود.
پرسش: آيا آن چه گفته شد به معني کنار گذاشتن ساختارها، علوم، تکنولوژي و محصولات غربي است؟
پاسخ: خير؛ ما نيازمند طرحي براي برون رفت از وضع موجود هستيم و اين طرح، کنار گذاشتن مدرنيته نيست. اما استفاده از مفاهيم و محصولات غربي نياز به شناخت دارد. راه برون رفت را بايد خودمان طراحي کنيم و آن گاه در آن مشخص کنيم که چقدر از علوم، تکنولوژي، ساختارها و محصولات غربي استفاده کنيم و مهم تر اين که چگونه و با چه نسبتي از آن بهره بريم. اين که چگونه از تمدن مادي به تمدن الهي گذر کنيم و چگونه از علوم حسي آغاز کنيم و به علوم الهي برويم بحث بسيار مهم، ضروري و دامنه داري است که نيازمند زمان و کار فراوان است و به نظر مي رسد از ضروري ترين امور امروز انقلاب اسلامي است، اميد که در اين جهاد موفق باشيم، و الحمدلله رب العالمين.

پي‌نوشت‌ها:

1. رئيس فرهنگستان علوم اسلامي قم.

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی