امام رضا (ع) و جريان تصوف و عرفان (1)
 امام رضا (ع) و جريان تصوف و عرفان [1]

 

نويسنده: علي اشرف امامي (1)




 

1. پيشينه: شکل گيري نهضت زهد در عصر امام صادق عليه السلام

پيدايي جريان تصوف و عرفان در اسلام، با ظهور نهضت علمي از سوي امامان شيعه همراه بود. هم زمان با آغاز شکل گيري مکتب تشيع، که در پي تلاش صادقين عليه السلام به ظهور کلام و فقه شيعه انجاميد - عرفان اسلامي نيز مراحل تکاملي خود را از زهد تا معرفت آغاز کرد. جريان اخير که عمدتاً نهضتي باطني بود، از جهت تغذيه ي فکري و معنوي نياز به هدايتِ رهبري فرهمند داشت. طبيعي بود که بين اين جريان با جريان فکري امامان شيعه، که همواره پيروان خود را در کنار ظاهر سنت و شريعت، به باطن دين، يعني ولايت دعوت مي کردند، همسويي به وجود آيد.
توجه به اين موضوع شايان اهميت بسيار است که تلاقي فکري و معنوي امامان با اين جريان بي شک بدين نيانجاميد که ائمه عليهم السلام با عنوان عارفان و صوفيان در بين مردم مشهور شوند؛ همچنين موجب نشد که صوفيان با عنوان شيعه ي ائمه شناخته شوند. اگرچه بودند علوياني که به عنوان زهد، لباس صوف بر تن مي کردند. به عنوان مثال، زيد بن علي، فرزند امام زين العابدين عليه السلام، که خود اسطوره ي زهد و عبادت بود، پشمينه مي پوشيد و محمد بن جعفر الصادق عليه السلام با دويست پشمينه پوش از پيروان جاروديه در مکه نماز مي گزارد (ابوالفرج اصفهاني، 1408 ق، ص 439؛ شيبي، 1982 م، ص 63). حتي برخي از روايان شيعه با لقب صوفي شناخته مي شدند؛ نظير حسن بن عتبه صوفي (ابن شهر آشوب، بي تا، ص 30) و احمد بن يحيي بن حکيم صوفي که نجاشي از آن به عنوان محدث شيعي ياد کرده است (نجاشي، بي تا، ص 63).
اما خود امامان عليهم السلام با وجود زهد و تقواي فراوان، هيچ گاه با چنين القابي شهرت نيافتند؛ زيرا زهد و تصوف (به مفهوم پشمينه پوشي) معيار کاملي براي شناسايي مقام امامت به شمار نمي آمد. امام شخصيت جامعي بود که در عين برخورداري از معنويت و فرهمندي، براي همه ي اقشار جامعه در امور دين و دنيا مقتدا بود. در عصر امام جعفر صادق عليه السلام که شيعيان کيسانيه و زيدي، به ترتيب يا در آرزوي ظهور امام غايب به انتظار نشسته بودند و / يا در تدارک قيام براي به قدرت رساندن امامي بودند که بتواند رهبري سياسي امت را برعهده بگيرد، کساني که تشنه ي معارف و حقايق دين بودند و امام عليه السلام را نمونه ي مجسم آن حقايق مي دانستند، از صحبت و حضور در مجالس درس امام صادق عليه السلام بهره ي وافي مي بردند. در بين اين جمع، بودند کساني که دغدغه ي معنويت آنان را به رابطه اي خاص با امام عليه السلام مي کشاند.
سرّ اين که در نخستين تأليفات و تذکره هاي صوفيانه، نام امامان عليهم السلام خصوصاً امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام ذکر شده، همين است که هرچند امامان به زهد و تصوف مشهور نبودند، اما در آغاز نهضت زهد، روشنگري علمي امامان عليه السلام براي طايفه ي زهاد همچون سرمشقي علمي قرار گرفت.
کلاباذي (وفات 385 ق) در التعرف نام شش امام اول را در صدر فهرست رجال صوفيه درج کرده است؛ با اين توجيه که آنان در علم اين طايفه سخن گفته اند و از مواجيد آنان ياد کرده اند و حالات و مقامات آنان را از جهت قول و فعل توصيف کرده اند (کلاباذي، 1400 ق، ص 27). هجويري هم از اين شش امام عليه السلام با عنوان امامان صوفيه پس از خلفاي راشدين ياد کرده است (هجويري، 1317 ق، ص 105).
فريدالدين عطار نيشابوري هم در عملي نمادين، شرح حال اوليا و عارفان را از امام صادق عليه السلام آغاز، و به امام باقر عليه السلام ختم مي کند و در وصف امام باقر عليه السلام مي نويسد: "آن صاحب باطن و ظاهر، ابوجعفر محمدباقر" (عطار، 1383 ش، ص 848). عطار انگيزه ي خود از اين که کتاب را با شرح حال امام صادق عليه السلام آغاز کرده، در دو محور بيان مي کند؛ نخست اين که او اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بوده است، پس براي تبرک مي بايست از خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم شروع کند. انگيزه ي ديگر دقيقاً با علم عرفان مرتبط است: "سخن طريقت، او بيشتر گفته است و روايت از وي بيشتر آمده است" (همان اثر، ص 74). اين که عطار از روايات امام صادق عليه السلام سخنان اهل طريقت را استنباط کرده، به همان نکته اي مربوط مي شود که در وصف امام باقر عليه السلام گفته است: "آن صاحب باطن و ظاهر ابوجعفر محمدباقر". معارف باطني و معنوي که از طريق ائمه عليهم السلام منتشر مي شد، و البته در اين راه امام باقر عليه السلام نقطه ي عطف به حساب مي آيد - به ولايت باطني امام و تأويلات قرآني آنان مربوط مي شود.
اين دو، با اصل تقيه نيز پيوند دارد؛ زيرا تقيه نه تنها در جنبه ي سياسي، بلکه در دو اصل علم و ايمان توأمان بروز مي يابد. مؤمن در مفهوم شيعي مي بايست در شرايطي تقيه کند، يعني حب خود را نسبت به اهل بيت پنهان بدارد و براي اين کار پاداش بگيرد (کليني، 1377 ق، ج 3، ص 307؛ لالاني، 1391 ق، ص 125). علاوه بر اين در خصوص علم باطن که به تأويل و ولايت امامان مربوط مي شود،‌ تقيه مصداق دارد (برقي، 1370 ق، ج 2 ص 300؛ صفار، 1404 ق، ص 25)؛ حتي لقب باقرالعلوم به امام پنجم شيعيان، که به معني شکافنده ي دانش هاست، مي تواند با علوم مکنون، باطني و سرّي ولايت مرتبط باشد. عبدالرئوف مناوي در تذکره اش که درباره ي بزرگان صوفيه است، درباره ي امام باقر عليه السلام مي نويسد:
"له من الرسوخ في مقام العارفين ما تکلّ عنه ألسن الواصفين. و له کلمات کثيره في السلوک و المعارف يعجز عن حکايتها الواصف" (مناوي، 1999 م، ج 1، ص 361).
تعبير "رسوخ" در عبارت فوق يادآور توصيف قرآني "وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ" (آل عمران، 7/3) است که در احاديث شيعه، تمامي امامان معصوم عليهم السلام مصداق راسخان در علم هستند (لاهيجي، 1373 ش، ج 1، ص 299). رسوخ يا شکافتن علم، مقدمه ي راه يافتن به علوم سرّي و باطني است، و لازمه ي سري بودن علم، عدم افشاي آن براي نااهل است. سيد حيدر آملي و ديگر عارفان شيعي به تبع وي، تقيه را با پنهان کردن همين علوم باطني مربوط دانسته اند (آملي، 1368 ش، ص 34؛ اصطهباناتي، 1382 ش، ص 19؛ همداني، 1370 ش، ج 1، ص 216). لزوم تقيه درباره ي علوم باطني ائمه عليهم السلام، بيانگر آن است که آنان اين علوم را با برخي اصحاب خود در ميان مي گذاشتند و از آنها مي خواستند که با هيچ کس در اين باره سخن نگويند. حديث "لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لقتله" از قول امام علي عليه السلام اشاره به آن است که سلمان نيز همانند کميل از اصحاب سرّ امام علي عليه اسلام بوده است، چرا که در آخر روايات تعليل شده که چون سلمان از ما اهل بيت است، به اين دليل از علما محسوب شده است (صفار، 1404 ق، ص 25).
اين تعليل بيانگر آن است که براي درک علوم اهل بيت عليهم السلام بايد منتسب به اين خاندان شد. اما اين انتساب چگونه صورت مي گيرد؟ سيد حيدر آملي در بحث از اختصاص تأويل به علماي راسخ، مصداق اعمّ و اعلاي اين عالمان را اهل بيت عليهم السلام و چهارده معصوم عليهم السلام دانسته است که از طريق وراثت، اين علم را از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به ارث برده اند (آملي، 1414 ق، ج 1، ص 514-527) سيد حيدر نظير همين وراثت را در خصوص مشايخ طريقت با اسناد خرقه به امام معصوم عليهم السلام مطرح مي کند. مقصود از اين خرقه را هم نه خرقه ي ظاهري، بلکه سرّ ولايت و سرّ توحيد دانسته است (همان اثر، ج 1، ص 518، 524).
ديدگاه سيد حيدر بيش از آن که نظريه ي شخصي او باشد، گزارشي از رخدادي در تاريخ تشيع و تصوف است. در تاريخ تشيع مطابق روايتي مقام جابر بن يزيد جعفي (وفات 128 ق) نزد امامان عليهم السلام، با مقام سلمان نزد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم برابر دانسته شده است (الاختصاص، 1413 ق، ص 216). همچنين نقل است که جابر حامل هفتاد هزار حديث از امام باقر عليه السلام بوده که اجازه ي روايت آن را براي احدي نداشته است. از اين جهت سينه اش احساس سنگيني مي کرد و حالتي شبه جنون به او دست مي داد؛ لذا به سفارش امام عليه السلام سرش را داخل چاهي کرد و همه ي آن را با صداي بلند فرياد زد (کليني، 1377 ق، ج 8، ص 157؛ نيز کشي، 1348 ق، ج 3، ص 128، 191).
بر اين مبنا جابر جعفي را مي توان صاحب سرّ امام باقر عليه السلام دانست. علاوه بر جابر بن يزيد جعفي، که پس از فوت امام باقر عليه السلام از اصحاب امام صادق عليه السلام مي شود، شخصيت جابر بن حيان (وفات 200 ق) نيز به عنوان اصحاب سرّ امام صادق عليه السلام قابل ذکر است، خصوصاً از اين جهت که ابن نديم از جابر با لقب صوفي ياد کرده است (ابن نديم، 1366 ش، ص 636). پير لوري جابر را پيشگام علمي با ابعاد عرفاني و گنوسي معرفي کرده است. علمي که نزد عوام با عنوان کيميا شناخته شده، اما از نظر خواص، نتيجه ي حکمت اعلا و برتر است (لوري، 1388 ش، ص 64). لذا کيمياگري جابر از قبيل کيمياگري در آزمايشگاه نبود، بلکه از نوع علمي بود که تنها توسط حجج الهي تعليم داده مي شد. کيميا تنها از راه نماز، زکات، طهارت و عمل به سنت شرع حاصل مي گردد (همان اثر، ص 66). البته جابر تصريح مي کند که تمام علم خود را از شاگردي امام صادق عليه السلام به دست آورده است (نويا، 1373 ش، ص 30؛ ابن نديم، 1366 ش، ص 255). ابوعثمان بن سويد اخميمي همشهري ذوالنون مصري (وفات 245 ق) از شاگردان جابر، است (همان اثر، ص 505). قفطي ذوالنون مصري را از طبقه ي جابر بن حيان دانسته است (قفطي، بي تا، ص 127؛ شيبي، 1982 م، ص 363)؛ به همين دليل نام ذوالننون مصري عارف همواره با نام جابر بن حيان صوفي همراه است (همان اثر، ص 202). اگر اتصال ذوالنون مصري به جابر صحت داشته باشد، از جابر مي توان به عنوان حلقه ي اتصال تشيع به تصوف ياد کرد. کامل مصطفي شيبي به همانندي هاي اقوال ذوالنون با برخي بيانات امام علي عليه السلام اشاره کرده است (همان اثر، ص 77-78).
در عصر امام صادق عليه السلام شاهد ارتباط و اظهار ارادت صوفيان به آن حضرت عليه السلام هستيم؛ بعدها در منابع، شايد به همين دليل، آن حضرت را مقتداي رجال صوفيه دانسته اند (خوارزمي، بي تا، ج 1، ص 43) از جمله معروف ترين آن ها مي توان افراد ذيل را فهرست وار ذکر کرد:
سفيان ثوري (وفات 161 ق)، داوود طايي (وفات 165 ق)، شقيق بلخي (وفات 194 ق)، بايزيد بسطامي [اکبر] (وفات 180 ق)، ابراهيم ادهم (وفات 161 ق)، عبدالله بن مبارک (وفات 181 ق)، و معروف کرخي (وفات 200 ق).
اکثر اين صوفيان از جهت زهد و توکل در عصر خود جزو سرآمدترين و شاخص ترين چهره ها محسوب مي شدند. البته در اين بين دو تن ممتازند: نخست بايزيد بسطامي و ديگري شقيق بلخي. امتياز اين دو نه به سبب زهد، بلکه به دليل انتساب خاص آنان به امام صادق عليه السلام است که در برخي تذکره ها ذکر شده است. مسئله ي معاصر بودن بايزيد با امام صادق عليه السلام در "کتاب النور" سهلگي (سهلگي، 1384 ش، ص 109 بند 7) و به تبع آن در تذکرة الاولياء، (عطار نيشابوري، 1383 ش، ص 212) و دستور المجهور (خرقاني، 1388 ش، ص 8-12) و جواهر الاسرار و زواهر الانوار (خوارزمي، بي تا، ج 1، ص 77) آمده است. خرقاني به نقل از ابن فوطي آورده که بايزيد در زمان عمر بن عبدالعزيز (وفات 101 ق) متولد شده و صحبت و خدمت امام صادق عليه السلام را درک کرده است. خرقاني در اين مسئله ادعاي تواتر کرده و آن را اظهر من الشمس و اجلي من الامس دانسته است (خرقاني، همان اثر، ص 8) و با توجه به عمر هشتاد ساله ي بايزيد تاريخ وفات او را يکصد و هشتاد هجري ثبت کرده است (همان اثر، ص 11). البته قشيري سال وفات بايزيد را 261 ق يا 234 ق ذکر کرده است (قشيري، بي تا، ص 52). در کتاب النور سال وفات 234 ق و در سن هفتاد و سه سالگي ذکر شده است (سهلگي، 1384 ش، ص 141). استاد شفيعي کدکني با توجه به 86 سال فاصله ميان وفات امام صادق عليه السلام (148 ق) و فوت بايزيد، مسئله شاگردي و ارادت بايزيد به امام صادق عليه السلام را چنين توجيه مي کند که اگر بايزيد آخرين سال هاي حيات حضرت صادق عليه السلام را در سنين نوجواني درک کرده باشد، بايد عمري در حدود صد سال براي او فرض کرد و اين با قول سهلگي که عمر او را هفتاد و سه سال دانسته مطابقت ندارد. اما عمر صد ساله مخالف عقل و منطق نيست و در اقران بايزيد مشهود است؛ اگرچه بر طبق اين نظر، چنانچه سال درگذشت بايزيد به روايات ديگري که نوشته اند مرتبط شود، منطقي تر خواهد بود. چنانکه مرحوم زرياب خويي در مقاله ي بايزيد همين راه را پيموده است (زرياب، 1375 ش، ص 176-177). از خود کتاب النور هم مي توان دريافت که حکايات دو بايزيد و دو طيفور با هم خلط شده است. يکي از اين حکايت مربوط به رابطه ي شقيق بلخي با بايزيد است؛ در جايي مي خوانيم شقيق بلخي کودکيِ بايزيد را درک کرده است و آنگاه که شقيق در مسجد جامع بسطام وعظ مي گفت، بايزيد که با کودکان در کنار در مسجد سرگرم بازي بود، سخن شقيق مي شنيد و لبخند مي زد. شقيق از روي فراست گفت: اين کودک مردي از مردان خواهد شد (سهلگي، 1384 ش، ص 206-207 بند 236).
پيش از اين مطلب، در جاي ديگر آمده است که شقيق و ابوتراب [احتمالاً ابوتراب نخشبي: وفات 245 ق] نزد بايزيد آمدند و يکي از اصحاب بايزيد به خدمت ايشان برخاست. بايزيد درباره ي آن مريد مطلبي مي گويد که خيلي زود به وقوع مي پيوندد (همان اثر، ص 198 بند 213). آيا اين بايزيد همان کودکي است که شقيق بلخي درباره ي او پيشگويي کرده يا هماني است که به گزارش عطار، مريد شقيق به توصيه ي او در مسير حج به قصد زيارت بايزيد به بسطام رفته و بايزيد پس از آنکه در باب توکل از مريد شقيق مطالبي را جويا شود، در حق شقيق گفته است که: "بگو بارنامه ي توکل به يک سو نه تا آن شهر و ولايت از شومي معاملت تو به زمين فرو نشود" (عطار، 1383 ش، ص 223). قاضي نورالله شوشتري در خصوص اثبات هم عصر بودن بايزيد با امام صادق عليه السلام مي نويسد:
"ابويزيد بسطامي ملقب به طيفور دو کس بودند: اکبر و اصغر. بايزيد معاصر با امام صادق عليه السلام بايزيد اکبر است، نه اصغر" (شوشتري، 1365 ش، ج 2 ص 23).
البته احتمال ديگري هم مطرح مي کند و آن اين که: "تواند بود که بايزيد که به ملازمت امام علي بن موسي بن جعفر الصادق رسيده باشد و کاتبان از روي سهو، آن دو نام و اسم سامي را ننوشته باشند" (همان اثر، ج 2، ص 22).
به هر حال چه بايزيد متوفي به سال 180 ق باشد يا سال 234 ق يا 261 ق، او با امام علي بن موسي الرضا عليه السلام نيز معاصر است. و در اقوال او شواهدي است دال بر تأثر او از تعاليم اهل بيت عليهم السلام. نظير آنچه که سهلگي نقل کرده است که بايزيد پس از شنيدن تکبير فردي، معني آن را از وي مي پرسد. آن مرد در جواب مي گويد: خدا از هر چيزي بزرگ تر است. بايزيد مي گويد: واي بر تو، او را محدود کرده اي، آيا با او چيزي هست تا حق بزرگ تر آن باشد؟ آن مرد معني الله اکبر را از بايزيد مي پرسد،‌ بايزيد مي گويد: بزرگ تر از آن است که با مردمان قياس شود و در دايره ي قياس قرار گيرد يا حواس او را دريابد (سهلگي، 1384 ش، ص 247 بند 358). نظير اين گفت و گو از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده است. در معاني الاخبار آمده است که:
"عن ابي عبدالله عليه السلام قال: قال رجل عنده: الله اکبر فقال: الله اکبر من اي شيء؟ فقال: من کل شيء. فقال ابوعبدالله عليه السلام: حددته. فقال الرجل: و کيف اقول؟ فقال: الله اکبر من ان يوصف" (ابن بابويه، 1361 ش، ص 11-12).
همچنين مناجاتي از بايزيد بسطامي نقل شده است بدين مضمون:
"چه نيک است واقعات الهام از جانب تو بر خطرات قلوب و چه شيرين است گام زدن به سوي تو در راههاي غيوب" (سهلگي، 1384 ش، ص 237 بند 311).
که با مناجات حضرت سجاد عليه السلام مطابقت دارد:
"الهي ما الذي خواطر الالهام بذکرک علي القلوب، و ما احلي المسير اليک بالاوهام في مسالک الغيوب" (مجلسي، 1956 م، ج 94، ص 51).
شقيق بلخي نيز از عارفاني است که صحبت دو امام را درک کرده است: امام صادق عليه السلام و امام موسي بن جعفر عليه السلام. در رابطه با امام صادق عليه السلام قشيري گفت و گويي در باب فتوت از شقيق نقل کرده است. شقيق و حضرت عليه السلام هر کدام نظر ديگري را در مورد فتوت جويا مي شوند شقيق مي گويد: اگر به ما داده شود، شکر مي کنيم، اگر از ما دريغ ورزد، صبر مي کنيم. امام عليه السلام مي فرمايند: سگان مدينه اين گونه رفتار مي کنند. شقيق ديدگاه حضرت عليه السلام را مي پرسد،‌ مي فرمايند: "ان اعطينا آثرنا و ان منعنا شکرنا" (قشيري، بي تا، ص 262). نظير اين پاسخ و گفت و گو بين ابراهيم ادهم و شقيق بلخي هم نقل شده است، به روايت ابونعيم اصفهاني پاسخ نهايي از آن ابراهيم است که در نهايت به عنوان استاد شقيق مطرح مي شود (ابونعيم اصفهاني، بي تا، ج 8، ص 37-38؛ بدوي، 1977 م، ص 337). اما عطار، شقيق را به عنوان آموزگار توکل مطرح کرده است که سرانجام مي گويد: اگر ما را چيزي رسد ايثار کنيم و اگر نرسد شکر کنيم (عطار، 1383 ش، ص 280؛ شيبي، 1982 م، ج 1، ص 208). بدون در نظر آوردن ميزان درستي هر کدام از اين روايت، اساس بيان اين روايت درباره ي امام صادق عليه السلام، داراي اهميت است. مهم اين است که آموزه ي ايثار و فتوت و توکل در تعاليم و سيره ي عملي امام صادق عليه السلام آمده است (همان اثر، ج 1، ص 205؛ شهيدي، 1377 ش، ص 262، 95؛ گيلاني، 1366 ش، ص 404). البته شايان ذکر است که شقيق از مصاحبان ابراهيم ادهم است و ابراهيم از قبيله ي بني عجل (ابونعيم اصفهاني، بي تا، ج 7، ص 373). اين قبيله به تشيع معروف بودند حتي هسته ي اصلي غاليان شيعه در کوفه از اين طايفه بودند (شيبي، 1982 م، ج 1، ص 138). ابن فعد حلي نقل کرده است که وقتي امام صادق عليه السلام از کوفه عازم مدينه بود، ابراهيم ادهم نيز به همراه جمعي از علما به مشايعت آن حضرت رفت (ابن فهد، 1407 ق، ص 97، 96؛ مجتبايي، 1368 ش، ج 2، ص 404؛ مؤذن خراساني، 1381 ش، ص 432). بدين ترتيب شقيق بلخي چه مستقيماً و يا به واسطه ي مصاحبت ابراهيم ادهم، پيوندي با امام صادق عليه السلام داشته است. اين پيوند را مي توان در مصباح الشريعه منسوب به امام صادق عليه السلام مشاهده کرد که لااقل قطعه اي از آن به واسطه ي شقيق بلخي به امام صادق عليه السلام مي رسد و شيخ طوسي در الامالي خود آن را آورده است (پاکتچي، 1388 ش، ص 121-122؛ محدث اُرموي، 1366 ش، ص 13). اما پيوند شقيق با امام موسي کاظم عليه السلام انعکاس بيشتري داشته است.

2. امام موسي کاظم عليه السلام و جريان تصوف

شخصيت معنوي امام هفتم عليه السلام (وفات 183 ق) از جهت زهد و عبادت، شباهت فراواني به امام زين العابدين عليه السلام دارد. خصوصاً نرم خويي آن حضرت عليه السلام در برخورد با مردم، براي ايشان مقبوليت عامي را به ارمغان آورد (شيبي، 1982 م، ج 1، ص 232). حامد الگار در مقاله اي مستقل تحت عنوان "امام موسي کاظم عليه السلام و اخبار اهل تصوف"، به نقد و بررسي رواياتي که در آن از ارتباط صوفيه با آن امام ياد شده، پرداخته است. امامان جملگي اقطاب عالم معنوي بوده اند و در اين بين امام موسي کاظم عليه السلام به واسطه ي ويژگي هايي خاص، براي اهلش قطب پرجاذبه اي بود (الگار، 1372 ش، ص 43). در مقاله ي ياد شده پيوند امام عليه السلام با تني چند از اهل تصوف، از جمله شقيق بلخي، بشر حافي (وفات 227 ق) و معروف کرخي (وفات 200 ق) بررسي شده است. الگار حکايتي طولاني از کشف الغمه ي اربلي (وفات 692 ق) را در خصوص هم سفر شدن شقيق در سفر حج سال 149 ق با امام موسي کاظم عليه السلام مورد نقد و بررسي قرار داده است. شقيق در طي اين سفر، کراماتي را از آن حضرت عليه السلام مشاهده کرد و چون قافله ي حجاج به مکه رسيد، به هويت واقعي آن حضرت عليه السلام پي برد (اربلي، بي تا، ج 3، ص 100). مبتني بر پژوهش هاي الگار (1372 ش، ص 45)، قديم ترين منبع براي ثبت اين ملاقات، کرامات الاوليا از آثار ابومحمد رامهرزي (وفات 360 ق) است. پس از آن در صفة الصفوة (ابن جوزي، 1405، ج 2، ص 104) و تذکرة الخواص اثر سبط ابن الجوزي (وفات 654 ق) آمده است (سبط ابن جوزي، 1418 ق، ص 312-313).
پس از آن ابن شهر آشوب (وفات 588 ق) از کتاب امثال الصالحين و علامه ي حلي (وفات 726 ق) از قول صفة الصفوة ابن جوزي حکايت را نقل کرده است (ابن شهرآشوب، بي تا، ج 4، ص 302-303؛ الگار، 1372 ش، ص 26). سيد حيدر آملي، عارف شيعي قرن هشتم احتمالاً بر مبناي همين حکايت معتقد است که يکي از سلسله هاي تصوف از طريق شقيق بلخي به امام موسي کاظم عليه السلام مي رسد (آملي، 1368 ش، ص 224)
بشر حافي دومين صوفي است که در برخي تذکره ها نامش با نام امام موسي کاظم عليه السلام قرين شده است. حکايت معروف توبه ي بشر بر دست امام عليه السلام که در منهاج الکرامه علامه ي حلي و پس از آن در مجالس المؤمنين قاضي نورالله شوشتري (1365 ش، ج 2، ص 12) و طرايق الحقايق (معصوم عليشاه، بي تا، ج 2، ص 184-185) از قول علامه حلي آمده است، ريشه در کتاب المدهش ابن جوزي دارد. اين مطلبي است که خوانساري، صاحب روضات الجنات به نقل از نسخه اي به خط شهيد ثاني (وفات 966 ق) روايت کرده است. با اين تفاوت که در آن به جاي امام موسي کاظم عليه السلام، از امام زين العابدين عليه السلام نام برده شده است که از حيث زماني خطاي فاحشي است و نمي تواند از ابن جوزي يا شهيد ثاني باشد (الگار، 1372 ش، ص 47). شايان ذکر است که اين ملاقات در تذکره هاي متقدم صوفيه نيامده است (عطار، 1383 ش، ص 178؛ قشيري، بي تا، ص 46). تنها در روض الرياحين في حکايات الصالحين همين حکايت، بي آنکه نام امام عليه السلام برده شود، از رجلي صالح ياد شده که خانه ي بشر را دق الباب مي کند و از کنيز بشر درباره ي حر يا عبد بودن صاحب خانه جويا مي شود. وجه تسميه ي بشر به حافي، با پابرهنه دويدن به سوي آن رجل صالح توجيه شده است (يافعي، 1374 ق، ص 245-246)؛ اما در الرسالة قشيري خوابي که بشر ديده، نقل شده است که بر پايه ي آن، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به بشر فرمود اين که او به درجه ي ابرار رسيده، به سبب محبت او به اهل بيت عليهم السلام است (قشيري، بي تا، ص 47؛ عطار، 1383 ش، ص 184). لذا حکايت گذشتن امام عليه السلام از کنار خانه ي بشر و شنيدن صداي ساز و آواز و تذکر امام عليه السلام به کنيز بشر که موجب توبه ي وي بر دست امام عليه السلام شد، مي تواند نشانه ي ارادت پيشين و محبت بشر به آن حضرت عليه السلام باشد (الگار، 1372 ش، ص 49).
در پاسخ به اين شبهه که چون روايات مذکور در منابع نخستين صوفي و شيعي نيامده، پس اعتبار آنها مخدوش است، مي توان گفت در کتبي چون تذکرة الاوليا بيشتر توجه مؤلف به اقوال صوفيان معطوف شده است، نه به جزئيات سفرها و ملاقات آنان؛ بنابراين محتمل است که شقيق بلخي و بشر حافي صحبت و مجلس خاصي با امام موسي کاظم عليه السلام داشته اند که به سبب آن، بدان حضرت عليه السلام متصل و از معرفت کشفي ايشان برخوردار شدند؛ اما اين ديدار و اتصال از نظر نخستين تذکره هاي صوفي پنهان مانده باشد. هرچند اين احتمال از نظر تاريخي قابل اثبات نباشد، اما از نظر مباني تشيع و تصوف تأييدپذير است زيرا اين دو کتاب به ترتيب بر تقيه و سرّي بودن ارتباط با امام عليه السلام يا قطب، اتفاق نظر دارند. علاوه بر اين، احاديثي که از قول امام موسي کاظم عليه السلام در کتب اهل سنت از جمله مسند احمد بن حنبل، سنن ترمزي و سنن ابن ماجه نقل شده، دلالت بر آن دارد که دايره ي مجالس آن حضرت عليه السلام محدود به پيروان نزديکش نبوده است (همان اثر، ص 49).
سومين صوفي که با امام موسي کاظم عليه السلام صحبت داشت، معروف کرخي است. از آنجا معروف کرخي معاصر با سه امام شيعيان يعني امام صادق عليه السلام، امام موسي کاظم عليه السلام و امام رضا عليه السلام است،‌ لذا در ادامه، بحث مستقلي پيرامون معروف ذکر خواهد شد.

پي‌نوشت‌:

1. استاديار گروه اديان و عرفان تطبيقي دانشگاه فردوسي مشهد

منبع مقاله :
هوشنگي، حسين؛ (1392)، ابعاد شخصيت و زندگي حضرت امام رضا (عليه السلام)، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، اول



 

 

نسخه چاپی