افلاطون ،سنت آگوستین و حلاج
افلاطون ،سنت آگوستین و حلاج
 

نویسنده: سيدمرتضي هاشمي مدني





حسین بن منصور حلاج از جمله شخصیتهایی است که پیرامون وی سخنان بسیاری در طول تاریخ مطرح بوده است.
بعضی او را عارفی بزرگ و سالکی واصل و بعضی او را شیادی مکار و مدعی نیابت امام زمان (عج ) و حتی دیوانه می دانند !
راسخون در آستانه ی سالروز اعدام این شخصیت جنجالی تاریخ اقدام به انتشار ویژه نامه ای درباره ی او نموده است.
سعی ما براین بوده که بدون هیچگونه پیشداوری ، نظرات موافقان و مخالفان را در این مجموعه پیش روی شما قرار دهیم.
مقاله ای که پیش رو دارید یکی از مقالات این مجموعه است. در نهایت این شمائید که انتخاب می کنید.

سخنی دربارۀ شکل گیری تجدد

این متن، طرح گفتاری است که در روز دوم آبان 1387 در پردیس کرج دانشگاه تهران و در کارگاهی با عنوان “جوان مسلمان و دنیای متجدد”- برای ورودی های جدید دانشگاه- ایراد شد. دانشجویان دانشگاه تهران آیین آشنایی با دانشگاه را در این مکان برگزار کرده بودند.
سوالی که برای این جلسه تعیین شده این است: مدرنیته یا تجدد چیست؟ و نسبت جوان مسلمان با این دنیای متجدد چیست؟
هر کسی که سفری به اروپا و امریکا داشته باشد از خود می پرسد که چرا آنها پیشرفت کردند و ما نه؟ فرق ما با آنها چیست؟ دانشجویانی که در دانشگاه های شرق مدام محصولات فکری غرب را می خوانند نیز همین سوال را دارند. این علوم از کجا آمده اند . چرا هیچ کدام از فیزیک دانان و پزشکان و متفکرین ما در عرصه ی جهانی مطرح نیستند و ما همچنان مصرف کننده ی علم آنها هستیم. داستان “تجدد” را از یونان باستان شروع می کنم. داستان من سه شخصیت دارد : افلاطون ، سنت آگوستین و حلاج! این سخنرانی را بر اساس تمایز مهمی پیش می برم که شخصیت های داستان صور متفاوتی بدان دادند.

افلاطون :

در آخرین قرون تمدن یونانی تنها مورد تاریخی حضور فلسفه های لاادری گری ، ماتریالیستی ، اپیکوری و شکاکیت ظاهر می شود. آنها منکر هر نوع اصل متعالی و حقیقت بودند. پدیده ای مانند سوفیست ها را در هیچ تمدن سنتی نمی یابیم. نه در ایران و هند و نه در چین و مصر هیچگاه تفکر ماتریالیستی به صورت سیستماتیک ظهور پیدا نکرده بود. همه جا کافر داشتیم اما عرضه ی سیستماتیک آن با ظهور قشری جدید و تفکرات فلسفی چیزی بود که در آن دوره ی یونان رخ داد.حکمایی در یونان باستان ظهور کردند که در مقابل این جریانات فکری دستگاه های فلسفی خدا محور و الهیاتی را بنیان نهادند و با این جریانات به تعارض پرداختند. از جمله سقراط ، افلاطون و ارسطو! بسیاری از اینان خود را پیامبر می نامیدند.
اما تاکید من بر دیدگاه افلاطونی است. افلاطون عالم خاکی ما را سایه ای از عالم مثل می دانست. « صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی». این دید عرفانی در اسلام هم وجود دارد. عالم خاکی اصالت ندارد. عالم جلوه ای از حقیقتی متعالی است.
به قولی : « عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید/ یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید».
تعبیر ها متفاوت است اما معنا یکی است. عکس رخ یار، جلوه ،آیت ، سایه و تعابیری مانند این از حقیقتی ماورائی حکایت می کنند که از آن دور افتاده ایم.
اگر داستانمان را در تاریخ پی بگیریم به اینجا می رسیم که تمدن رومی بر ویرانه های تمدن یونانی بنا شد. رومیان اقوام جنگجویی بودند که به فلسفه های متعالی یونانی نه توجهی داشتند و نه برایشان جذاب بود. رومیان به فلسفهای لاادری و اپیکوری –که برایشان قابل فهم تر از فلسفه های الهی و پیچیده ی یونانی بود- بیشتر گرایش داشتند. تا مدتی این دیدگاه ها قدرت داشتند. عیسی مسیح (ع) در روم باستان مبعوث می شود. از این زمان چند قرن تا قدرت گرفتن مسیحیت فاصله است( داستان اصحاب کهف که از اشراف رومی بودند در این فاصله رخ می دهد ).

سنت آگوستین:

یک جهش تاریخی دیگر ما را به زمان قدرت گرفتن مسیحیت می رساند. با ظهور و قدرت گرفتن مسیحیت آن فلسفه های لاادری به محاق رفتند. در دوره ی قرون وسطی این گرایش های سرکوب شده در لایه های پنهان جامعه زنده بودند. قرون وسطی 1500 سال طول کشید. سنت آگوستین از تفکیک “شهر خدا و شهر انسان” سخن گفت. این اتفاق جدیدی بود. افلاطون دنیا خاکی ما را سایه ی دنیای حقایق می دید ، اما او [سنت آگوستین] این دو ر ا از هم جدا کرد. بین این دو فاصله انداخت. مسیح واسط شهر انسان و خداست. او ساکن شهر خدا بود که هبوط کرد. بر اساس انحصار مسیح در رابطه فیض بودن است که انحصار ارباب کلیسا شکل می گیرد و سلسله مراتب کلیسای کاتولیک استوار می شود و این انحصار ، فساد زا است.
تمدن مسیحی قرون وسطی در اروپا به دلایل مختلفی و از همه مهم تر به دلیل فساد درونی اش از هم پاشید. در بعد دینی پروتستانتیزم ،در بعد سیاسی انقلاب فرانسه ،در بعد هنری ظهور رئالیسم و در بعد فکری انسان محوری و فلسفه های انسان گرا و غیر الهی از ظهورات این تغییرات هستند. اما این از هم گسستگی مبدائی بود پیدایش دوره ای جدید و مهم در تاریخ بشری.
دو گانگی فلسفی در غرب به صور مختلف مورد توجه بود: عالم مثال در برابر عالم خاکی افلاطونی / شهر خدا و شهر انسان سنت آگوستین در دوران قرون وسطی /و این سخن مشهور منتسب به مسیح (ع) که : کار خدا را به خدا و کار سزار را به سزار بسپار. مسیحیت شریعت نداشت پس مردمان مسیحی راهی جز ساخت قانون برای دنیای خود نداشتند. آنها این قانون را از روم باستان گرفتند. چون مسیحیت دین آن جهانی بود. پس فکری برای شهر انسان نکرده بود.
ادعای ما این است که دوران نوزایی و ظهور غرب جدید سربرآوردن دوباره ی این نوع فلسفه ها-ی لاادری و انسان گرا- است. آن فلسفه ها در لایه های زیرین اجتماعی اروپا ادامه ی حیات دادند و در این دوران سر بر آوردند. پس ما تجدد را بازگشت دوباره ی آن فلسفه های ماتربالیستی می دانیم. پرومتئوس اسطوره ای یونانی است. او کسی بود که آتش را از خداوندگان دزدید و به زمین آورد. او نماد انسان عاصی در برابر خداوند است. شعار ساخت بهشت زمینی در تجدد کلاسیک یعنی دیگر آن دوگانگی به نفع دنیای خاکی مصادره می شود.

حلاج :

در عالم اسلام این دوگانگی اصولاً وجود ندارد. تا حدود زیادی این دو حوزه در هم آمیخته اند.« خلیفه الله » مفهومی بیانگر این معناست. هر کس در هر زمان بخواهد نماز می خواند و مستقیماً با خدا رابطه برقرار کند. روحانیون تنها در دین اسلام تحقیق و تفقه بیشتری کرده اند و به هیچ وجه رابطی بین جامعه و خداوند نیستند. هر مسلمان بالغی می تواند تمام کارهایی را که منحصر به کشیش است انجام دهد: در گوش نوزادی اذان بگوید ، مراسم تدفین را انجام دهد یا زوجی را به عقد هم در آورد. این همه یعنی چالش های مدرنیسم برای باقی ادیان عالم-جز مسیحیت- وارداتی بود.
« انا الحق» حلاج نشان گر این بود که انسان می تواند خدایی شود. متأله به همین معناست. « تأله» یعنی خداگونه شدن. پیوستگی « من » حلاج و حق نمایان گر امکان بارز پیوستگی شهر خدا و انسان در اسلام است. یا اگر دقیقتر بگویم : خدا و انسان در یک شهر ساکنند.
برای جمع بندی باید بگویم: نگاه انسان سنتی و متجدد به دنیا عمیقاً – و به لحاظ فلسفی- متفاوت است. سهراب در شعری می گوید: زیر بیدی بودیم/ برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم/ گفتم : چشم را باز کنید آیتی بهتر از این می خواهید؟/ می شنیدم که به هم می گفتند : سحر می داند ، سحر!
در حالی که انسان متجدد طبیعت را ماده ای خام برای تسلط خود و نفع مادی می بیند. اما برای انسان سنتی طبیعت آیت و نشانه ی خداست. جلوه ی حقیقت است نه ماده ی خام. دنیای متجدد دنیای سرعت است. کسی نمی ایستد تا بیاندیشد که به کجا می رود. اما سرعت برای انسان سنتی اهمیت چندانی ندارد. دنیای متجدد دنیای کمیت است. اما انسان سنتی برای پول علاوه بر کمیت یک کیفیتی نیز قائل است: برکت.
در نهایت خواست من این است که وقتی می گوییم که متجددین پیشرفت کردند و دیگران باید پیشرفت کنند فکر کنیم که :پیشرفت به چه معناست؟استاد نصر در مصاحبه ای می پرسد: چرا نباید مدرنیسم خود را با اسلام تطبیق دهد؟ اگر ما باید با زمانه عوض شویم زمانه باید با چه چیزی عوض شود؟ و نقل قولی از کربن را می آوردکه : انسان معمولی به رنگ زمانه در می آید اما انسان معنوی زمانه را به رنگ خود در می آورد.

پي نوشت :

* تمامی این مقاله تقریر دیگری از برخی آراء دکتر نصر و سنت گرایان است. این متن را بیشتر بر اساس کتاب در جستجوی امر قدسی تنظیم کردم اما به جملات کتاب رفرنس ندادم و این به دلیل این بود که این متن برای سخنرانی آماده شده بود.

منبع:www.hashemimadani.net


نسخه چاپی