ماجرای خواستگاری شهید احمدی روشن
ماجرای خواستگاری شهید احمدی روشن

 






 
کتاب "من، مادر مصطفی" که سال گذشته منتشر شد روایتی است از جنبه های پنهان و مخفی مانده‌ی زندگی شهید مصطفی احمدی روشن که از روایت های خانواده شهید مستند و آماده شده است. در ادامه به خاطره ای از کتاب، با عنوان "ماجرای خواستگاری شهید احمدی روشن" که حاوی نکات اخلاقی فراوانی برای نسل جوان می باشد را نقل می کنیم.
مادر مصطفی: سال سوم دانشگاه بود، بهم زنگ زد، گفت: دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله. اگه اجازه بدین، توسط همسر دوستم؛ روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم، ببینم نظرش چیه.
گفتم: اشکالی نداره.
چند بار تاکید کرد: مامان جون، خودت داری اجازه میدی ها! بعدا حرف و حدیثی که نیست؟.
گفتم: نه مادر. چه حرف و حدیثی؟
صحبت های مقدماتی رو در حضور همسر آقا روح الله اکبری، تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود. منم خواهر بزرگش؛ مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه می دن بریم خونشون؟
یک سال فاصله افتاد.موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی.
مصطفی فارغ التحصیل شد،ولی هنوز سربازیش رو انجام نداده بود. من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت پنج عصر وقت گرفتم. از قضا اتوبوس همدان تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم. وقتی وارد تهران شدیم، شب شده بود. رفتم خونه ی همین آقای روح الله اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به فردا.بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر مادر فاطمه خانم. با مادرش و مادربزرگش صحبت کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن. عروس خانم اومد، دیدمش.یه فرصت کوچولو پیش اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده. من بهش گفتم: فاطمه خانم، مصطفی تک پسر منه. عروس یه دونه شدن خیلی سخته. میتونی؟
گفت: حاج خانم سعی می کنم که بتونم. می دوم سخته، ولی سعی می کنم که بتونم.
کل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد،همین بود. می خواستن مصطفی رو هم ببینند. ایشون تو کوچه منتظر من بود. اومدم پایین بهش گفتم: حالا که شما می خوای بیای تو، بریم گل و شیرینی بگیریم.
برگشتیم گل و شیرینی گرفتیم و رفتیم تو. صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم حول وحوش دو سه ساعتی طول کشید.
تو جمع خانوادگی، خیلی اهل بگو بخند بود، ولی تو جمع نامحرمی، ملاحظه می کرد. به ویژه از وقتی بزرگتر شد. تا جایی که دوستای خانومش گفته بودن: تو میخوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟
بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن، هم خوابگاهیاش گفته بودن این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس!
بعد از آشنایی اولیه، کلی فاصله افتاد تا شد نزدیک عید غدیر. من وباباش اومدیم برای طی کردن مهر ویه انگشتری هم آوردیم.
مصطفی روی چهارده تا سکه تاکید داشت، ولی پدر فاطمه خانم می گفت: ما دختر بزرگمون مهرش خیلی بیشتر از این حرفا بوده. حالا خوب زشته، فردا این دو تا خوب خواهرن، میگن چه طوری بوده که این خواهر این طوری، اون خواهر اون طوری. حرف وحدیث پیش میاد.
پدر فاطمه خانم روی 114 تا سکه راضی بود. آقا رحیم گفت:نه.چون مهر خواهرش بالاتر بوده ،منم برام مهمه که فردا کسی نشینه حرف وحدیث درست کنه.هرچند اینا اصلا خوشبختی نمیاره.
آقا رحیم گفت:500 تا سکه.
مصطفی همون جا به فاطمه خانم گفت: فاطمه خانم،این توافق بزرگتراست. هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی، بابام بهت میده.و لی هر وقت مهر منو خواستی، چهارده تا سکه. موافقی؟
ایشون هم گفتند: بله، موافقم.
زبوناً چهارده تا سکه و رسماً پونصد تا سکه شد.
همین آخرا بود، یه روز به مصطفی گفتم: هر طور شده باید مهریه ی ایشون رو تهیه کنی، بهش بدی.
گفت: چهارده تاست دیگه؟
گفتم: نه،500 تاست.
گفت: اونو بابا گفته!
گفتم: خوب گفته باشه. شما هم قبول کردی، زیرش رو امضا کردی. حق خانومته باید بهش بدی.
قبول کرد.
بعد از تعیین مهریه، قرار مراسم رو گذاشتیم. افتاد تو شهریور؛ میلاد امام هادی علیه السلام.
خرید ها رو ما قبل از عقد انجام داده بودیم، که مصطفی تو این فاصله وارد سایت نطنز شده بود.
خانومش به من زنگ زد گفت: حاج خانم، می دونی پسرت داره میره نطنز کار کنه؟ منم هر کارش می کنم، قبول نمی کنه که این کارو انجام نده. اون جا تشعشعات اورانیوم هست، خطرناکه. ممکنه ایشون مریض بشه. خواستم شما در جریان باشید.
من یه خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت: خوب این بچه دوست داره این جا بره، چرا شما مانعش می شین؟ بهتره که ما بچگی نکنیم و اجازه بدیم هر کاری که دوست داره انجام بده.
با همسرش صحبت کردم، گفتم به نظر من خداوند یکیه و همه جا هم یکسانه. همه جا زیر نظر خداست. اگه بخواد کسی رو نگه داره، نگه می داره. اگه بخواد،شیشه رو کنار سنگ،نگه می داره. حتی این اواخر هر وقت ایشون اعتراض می کرد و می ترسید، همین رو بهشون می گفتم. می گفتم نگران نباش. خواست خواست ما نیست، خواست خداست. هر چی خدا بخواد همون میشه.
عقدشون رو تو محضر خوندیم. یه جشن کوچیک هم تو خونه ی عروس گرفتیم. چند نفری از همدان با ما اومده بودنو خواهر و مامان و داداشم از یزد. قرار عروسی افتاد سال بعد.
عروسی انجام شد. بعد از عروسی همسرش رو با خودش برد کاشان تا به محل کارش نزدیک باشه. اونجا خونه گرفتن حول وحوش نه ماهی اونجا بودن. معمولا هم چون کارش تو نطنز خیی سخت بود، خیلی کم خونه بود. همین باعث آزار و اذیت فاطمه خانم می شد.
یه روز بهش گفتم چرا شما این کار رو می کنید؟ شما یه خونه ی کوچولو نزدیک خونه ی مادر فاطمه خانم تو تهرانپارس بگیر، خانومت رو برو بذار اونجا، با خیال راحت برو سر کارت. خدا رو خوش نمیاد. شما ایشون رو گذاشتی تو خونه. این بنده خدا هم که اهل برو بیا تو کوچه و محله نیست. تحصیلش هم که تموم شده. دلتنگ میشه. گفتم گناه داره، کم کم همسرت افسرده میشه.
اومد اینجا یه خونه نزدیک خونه ی مادر خانمش پیدا کرد، خانمش رو آورد گذاشت تهران. چون جزو چهار نفری بود که غنی سازی سه درصد انجام می دادن، حول و حوش ده دوازده روز نطنز بود، یکی دو روز تهران.
بعد مشغول ساختن دستگاه سانتریفیوژ شدن که تحریم علیه ایران صورت گرفت و کار سخت تر شد. کالا هایی رو که تحریم شده بود رو با ذکاوت و درایتی که داشت تامین می کرد و نمی گذاشت که سایت برای چیزی لنگ بمونه. از لحظه ی قرار داد تا وارد شدن کالا و تست شدن وجواب نهایی، زیر نظر خودش بود.
منبع مقاله : فرهنگ نیوز



 

 

نسخه چاپی