از ابزار تا تکنوکراسي
 از ابزار تا تکنوکراسي

 

نويسنده: نيل پستمن
برگردان: صادق طباطبايي



 

يکي از جملات مشهور کارل مارکس، که به صورت کلمات قصار درآمده و در نوشته ي پرتکلف او به نام فقر فلسفه اظهار شده، چنين است: « چرخ دستي ريسندگي جامعه را به سوي حاکميت فئودالها سوق مي دهد و ماشين ريسندگي برخلاف آن جامعه را به زير سلطه ي سرمايه داران صنعتي مي کشاند ». تا آنجا که من مي دانم مارکس به ما نمي گويد کدام تکنولوژي حاکميت تکنوکراتها را پديد مي آورد و نيز اطمينان دارم که او هرگز به ظهور « تکنوپوليست » ها ( انحصارگران تکنولوژي ) نينديشيده بود. مارکس درک کرده بود که از رهگذر تأثيرات تکنولوژي، فرمها و روابطي در جامعه پديدار مي گردد که مباني انديشه و خلقيات آن جامعه را متأثر ساخته و حتي ساختار رواني و اجتماعي موجود را تغيير مي دهد.
در کتاب ايدئولوژي آلماني مي گويد: « آدمها آن گونه که زندگي خود را بيان مي کنند، به همان گونه نيز هستند ». اين مطلب با اظهارات مارشال مک لوهان و آنچه که از تاموس نقل شد تا حدود زيادي مشابهت دارد. در پايان کتاب جمله اي از مارکس وجود دارد که مي توان آن را گفته هاي مک لوهان در کتاب فهم رسانه ها انگاشت. مارکس مي پرسد: « پس از اختراع باروت و گلوله آيا ظهور دوباره ي آشيل ممکن است؟ آيا با وجود ماشين چاپ، ايلياد سرايي امکان پذير است؟ به اين ترتيب آيا خواندن و سرودن و الهام شاعرانه به پايان مي رسد؟ و آيا جبراً شرايط لازم براي شعر حماسي تغيير نمي کند؟ » (1)
اين اظهارات مارکس، که مقتضيات يک تکنولوژي را در ارتباط و قرابت با جهان سمبلها و حتي عادات روحي و رواني يک جامعه مي داند، غيرمتعارف نيست. انديشمندان زيادي قبل از او به اين مطلب توجه داده بودند که مي توان با بررسي خصلتها و شرايط صنعتي و تکنولوژيکي يک عصر و حتي از تفاوتهاي تکنولوژيهاي مختلف، به تفاوتهاي فرهنگي يک جامعه با جوامع ديگر پي برد. امروزه روز نيز چنين است. مطالعه درجات مختلف اين خصوصيات، يکي از پايه هاي اساسي تحقيقات علمي امروز است. اين مطلب ما را بلافاصله به ياد تقسيم بنديهايي از دوران گذشته مانند عصر حجر، عصر برنز، عصر آهن و فولاد مي اندازد. گاه صحبت از دوران انقلاب صنعتي مي شود که آرنولد توين بي عنوان کرد. اخيراً با ظهور دانيل بل ( Daniel Bell ) صحبت از عصر انقلاب پس از صنعت ( فراصنعتي ) مي شود. اسوالد اشپنگلر از فرهنگ ماشيني نام مي برد وک. س. پايرک ( .C.S.Peirce ) قرن نوزدهم را قرن و عصر راه آهن ناميده است. لوئيس مامفورد زمان طولاني اين تحولات صنعتي را به سه دوره ائوتکنيک ( Eotechnic )، پالئو تکنيک ( Paleotechnic ) و نئوتکنيک ( Neotechnic ) تقسيم مي کند؛ سه دوره ي تکنولوژي اوليه، وسطي و جديد. و از دريچه ي ديگري و از خلال گذران تاريخ ژوزه اورتگا گاست ( José Ortegay Gasset ) دوران توسعه ي تکنولوژي را به سه دوره ي عصر تکنيک احتمال و تصادف، عصر تکنيک ابزار کاران و عصر تکنيک تکنيسينها تقسيم مي کند. والتر اونگ ( Walter Ong ) از مراحل فرهنگ شفاهي، دستنويسي، چاپي و الکترونيکي سخن مي گويد. مک لوهان صحبت از عصر گوتنبرگ مي کرد و همان گونه که معتقد بود، ظهور ارتباطات الکترونيکي به آن دوره و فرهنگِ خاص آن پايان مي بخشيد.
به اعتقاد من يک تقسيم بندي ديگر که خصلتها و وجوه تمايز اين ادوار را تبيين کند، براي روشن ساختن اوضاع و شرايط حاضر و توضيح خطراتي که جامعه ي ما را تهديد مي کند ضرورت دارد. فرهنگها را اصولاً مي توان به سه نوع متمايز از يکديگر تقسيم کرد؛ فرهنگ ابزارها، فرهنگ تکنوکراسي و فرهنگ انحصار تکنولوژي، در حال حاضر در اين کره ي خاکي ما، نمونه هايي از هر کدام از اين سه نوع يافت مي شود، هرچند فرهنگ نخست رو به افول گذارده است. با سير و سفر به نقاطي دور افتاده از جهان مي توان مظاهر فرهنگ ابزار را مشاهده کرد. (2) با مشاهده چنين فرهنگي بايد به خاطر داشته باشيم که تا قرن هفدهم تمام فرهنگهاي جوامع مختلف فرهنگ ابزار و آلات بوده است. لازم به تذکر نيست که از جامعه اي به جامعه اي وجوه مختلف اين فرهنگ و مظاهر آن بسته به آنکه چه نوع ابزاري موجود بود و در اختيار انسانهاي آن جامعه قرار داشت، ديده مي شد. جوامعي فقط نيزه و ابزار پخت و پز در اختيار داشتند. جامعه ي ديگري داراي آسياب آبي بود و از انرژي ذغال و يا نيروي اسب بهره مي برد. با وجود اين اختلافات، وجوه اشتراک همه ي اين فرهنگها در اين بود که آنها اين ابزار را به دو منظور و براي تأمين دو هدف اختراع مي کردند؛ يا اين ابزارها مي بايست نيازهاي مشخص و اساسي زندگي مادي انسانها را برآورده مي کردند، نظير استفاده از نيروي آب يا باد براي آسياب کردن، استفاده از پروانه هاي بزرگ و سخت براي توربين و مصارف ديگر و يا مي بايستي در خدمت مظاهر و سمبلهاي عقيدتي، در استخدام هنر و قدرت آفرينندگي انسان و يا در سياست و افسانه ها و سنن و آداب و مسائل ديني به کار مي رفتند، نظير بناي قلعه ها و کليساها و معابد مذهبي و يا اختراع ساعت براي نظم و سامان بخشيدن به زمان عبادتهاي جمعي. در هر کدام از اين دو مورد و اهداف، هيچ گاه ابزار و آلات اختراع شده دخالت و يا نفوذي در مباني فرهنگي آن جامعه نداشتند و عقايد و سنن را دگرگون نمي کردند و يا حداقل به قصد اين دگرگوني و با هدف تخريب اين مباني و شايستگيها و پيوستگيهاي اجتماعي، ساخته و به کار گرفته نمي شدند. صرف نظر از مواردي استثنايي، اين ابزار و آلات مانع انسانها براي انجام آداب و سنن خود و يا اعتقادشان به خدا و يا معارض مباني انديشه سياسي شان نبود و نيز تأثيري در روش و اسلوب تربيتي آنها نداشت. اين وسايل خدشه اي در مشروعيت سازمانها و نهادهاي اجتماعي آنان و نيز ترديدي در عقيده ي به اين مشروعيتها ايجاد نمي کرد. حتي بالاتر از اين، اين عقيده و پايبندي به آن بود که گاه اختراعات را هدايت مي کرد و ضرورت ساخت ابزاري را مطرح مي کرد و حتي براي کاربرد پاره اي از اين ادوات محدوديتها و يا شرايطي قائل مي شد. حتي در فن و تکنيک نظامي گري و در جنگها، سنن اعتقادي و سلوکهاي عرفي گاه عامل بازدارنده و يا حداقل کنترل کننده ي وسيله اي و جنگ افزاري مي شد. معروف است که در استفاده از شمشير با حفظ و رعايت مقررات و آداب خاص، حتي در جزئيات آن، آييني به توسط سامورايي تدوين شده بود که به « روش جنگاوران » شهرت داشت. اين قوانين حتي به طور دقيق مشخص مي ساختند که يک جنگجو چه موقع حق استفاده از خنجر يا شمشير را داراست. رعايت اين اصول، جزئي از اصول مروت و مردانگي و شرافت جنگاوري بود. اگر اين شرافت و جوانمردي خدشه دار مي شد بايد جنگاور به « هاراکيري » يا خودکشي آييني مي پرداخت. حتي در اروپا نيز اين فنون و آداب جنگاوري وجود داشت. در اوائل قرن دوازدهم پاپ اينو کنتيوس دوم استعمال سينه بند قباني را که وسيله ي قتاله اي بود براي مجازات مجرمين مسيحي ممنوع کرد و طبق فتواي او کاربرد اين وسيله ي مجازات، نزد خداوند منفور بود. اگرچه استعمال اين وسيله براي قتل و مجازات مسلمانان و ديگر کافران مجاز بود و به کار هم گرفته مي شد ولي اين باعث خدشه در اين اصل نمي شد که ابزار به خودي خود عنان گسيخته و زمامدار بود، بلکه کاربرد آن تابع مقرراتي بود که بر شالوده و پايه هاي لازم الاتباع اجتماعي و قوانين ديني استوار بود.
در اينجا لازم است به ذکر دو نکته اساسي بپردازم تا مطالب بالا و تعريف و شاخصه اي که از فرهنگ ابزار ارائه دادم ساده و کم بها تلقي نشود. نخست ميزان و کميت يک تکنولوژي و يک ابزار که در جامعه ي مبتني بر فرهنگ ابزار وارد مي شود به هيچ وجه نقش اساسي و تعيين کننده در تحولاتي که باعث مي شود، ندارد. به عبارت ديگر شاخصه ي تأثير يک تکنيک در يک جامعه با کميت آن بستگي تعيين کننده اي ندارد. نگاهي گذرا به تاريخ امپراتوري روم نشان مي دهد که تا چه حد خيابانها، پلها، راههاي آبي، تونلها و فاضلابها در تمشيت امور اقتصادي آنها و يا حتي نفس آنها در پيروزيها و لشکرکشيها موثر بوده است. شاهد ديگري را اگر بخواهيم نمونه بياوريم، اروپاي قرن دهم تا سيزدهم است. در اين فاصله اروپا از يک جهش عظيم تکنولوژيکي برخوردار شد. انسانها در اين قرون از « ماشين » بهره مند شدند. (3) به راحتي مي توان گفته لين وايت ( Lynn White ) را پذيرفت که: « بشريت در اين دوران، براي اولين بار در تاريخ خود، از تمدن پيچيده اي بهره مند شد که اساس آن بر دوش بردگان و حاصل عرق و نيروي کار آنان نبوده است. بلکه محصول نيرويي غير انساني- ماشين- محسوب مي شود ». (4) به زبان ديگر فرهنگ ابزار مي تواند در تسهيل مشکلات مادي زندنگي انساني کارساز و مفيد باشد. آسياب بادي در اواخر قرن دوازدهم، پيدايش عدسي و استفاده از آن در عينک براي مطالعه حدود سال 1280 در ايتاليا، تکميل تجهيزاتي که بر دهانه و افسار و رکاب و زين اسب اضافه شد تا بازدهي نيروي او را در عمل بيشتر سازد- بدون اينکه تنفس حيوان را مانع شود يا دشوار کند، حتي به کارگيري نعل براي اسبان در قرن نهم و همچنين پي بردن به اين نکته که اگر اسبها را بدنبال هم ببنديد بر نيروي باربري و قدرت کشش آنان به مراتب افزوده مي شود، انواع آسيابها، پلها، قلعه ها، کليساها، همه محصول قرون وسطي هستند. برج بلند 142 متري معبد اشتراسبورگ، که شبيه آسمان خراشهاي چهل طبقه ي امروزي است، در قرن سيزدهم سر بر آسمان افراشت. اگر به همين ترتيب و از لحاظ زماني به عقب برگرديم ساختمان اهرام و ابزار بالا بردن سنگهاي سنگين را نبايد از ديده دور بداريم؛ که به قول مامفورد نمونه هايي از اولين ماشين آلات سنگين را به دست مي دهد.
از آنچه گفته شد چنين مستفاد مي گردد که فرهنگ و عرصه ي ابزارآلات نمي بايد الزاماً دوراني عقب مانده تلقي شود، بلکه برعکس مي توان به نمونه هايي از آثار حيرت انگيز برخورد. البته برخي از جوامع نيز از ابزاري بسيار ابتدايي برخوردار بودند و جوامعي ديگر به اين آلات و حتي ماشين آلات کارهاي دستي به چشم حقارت مي نگريستند. در دوران طلايي يونان به عنوان مثال، به اختراعات يا آثاري که نشانه اي از پيشرفت تکنيکي به دست بدهد برنمي خوريم. آنها حتي قادر نبودند در استفاده از نيروي اسب و چهارپايان ترابري تمهيدي بينديشند که بازدهي توان آنها را فزوني بخشد. هم افلاطون و هم ارسطو به دست آورده هاي مکانيکي و خلاقيتهاي مادي به چشم حقارت و تمسخر مي نگريستند. شايد به اين دليل که معتقد بودند قدرت رواني انسان از رهگذر و کاربرد ابزاري که بيشتر سبب بهره منديهاي مادي مي شود حاصل نمي گردد. بهره مندي بيشتر از وسايل مادي، حاصل کار و نتيجه ي تلاش بردگان است نه فلاسفه. در کتاب مقدس نيز به چنين عقايدي برمي خوريم. در « سفر تثنيه » موسي به تفصيل به منع و حتي لعن کساني مي پردازد که با ساختن مجسمه و يا بتهايي که موجب خشم خدا مي گردد، خود را هنرمند و خلاق مي دانند؛ هر چند اين آثار مخفيانه در جايي نگاهداري شود و در معرض ديد عموم قرار نگيرد.
جوامع داراي فرهنگ ابزار هم مي توانند مقاديري زياد و متنوع از اين ابزار را دارا باشند و هم ممکن است از لحاظ کمي چندان بهره اي نداشته باشند. اين ابزار هم موجب شگفتي و تعجب و تحسين قرار مي گرفت و هم گاه به ديده ي تحقير بدان نگريسته مي شد. اصطلاح « فرهنگ ابزار » رابطه ي انسانهاي آن جامعه را با مباني اعتقادي و سيستم اجتماعي شان و اين ابزار مشخص مي سازد. اين ابزار به هيچوجه عناصر مهاجم و مداخله گر در يک سيستم اجتماعي نيستند و در وراي کاربرد اجتماعي تداخل و يا نفوذي در مباني جهان بيني و اعتقادي آن اجتماع نداشتند. اگر اروپاي قرون وسطي را به عنوان مثال و شاهدي بر فرهنگ ابزار در نظر بگيريم، مي بينيم که چگونه اين ابزار و ادوات اختراع شده، در جامعه هضم شده و در خدمت عقايد انسانها بوده است. مربيان مذهبي قرون وسطي و عالمان ديني آن دوران به طور مشروح و عيان روابط انسان را با خدا و طبيعت و انسانهاي ديگر و حتي رابطه ي انسان را با ابزاري که در اختيار دارد و به کار گرفته است بيان کرده اند. اولين و آخرين اصل اين مکتب ديني اين بود که همه ي دانشها و خوبيها از خداوند نشأت مي گيرد و به همين دليل بايد همه ي تلاشها و کوششهاي انسانها در خدمت خداوند قرار گيرد. حکمت الهي است که اعمال و افکار انسانها را هدايت مي کند نه تکنولوژي. شايد به همين دليل بود که لئونارد داوينچي طرح خود را براي ساخت قايق زير دريايي مخفي نگاه داشت، زيرا بر اين عقيده بود که ممکن است وسيله اي زيانبار باشد که موجبات رضاي خدا را فراهم نسازد.
تعاليم مذهبي و جهان بيني ديني، ايدئولوژي هدايت کننده و کنترل کننده اي بود که کاربرد ابزار و آلات و کم و کيف استفاده از آنها را تعيين مي کرد. به عبارت ديگر اين ابزار و آلات بود که در خدمت ايدئولوژي قرار داشت. علاوه بر اينها مي توان گفت که جوامع برخوردار از فرهنگ ابزارآلات، وحدت و همگني خود را از مباني متافيزيکي گرفته و پيوستگي خود را چه در جوامعي که اين ابزار و آلات بسيار ابتدايي است و چه در جوامع به نسبت پيشرفته تر و داراي صنعتي متعالي تر مرهون تعاليم و حاکميت قوانين مذهبي هستند. اين تفکر متافيزيکي و ديني است که به هستي معني مي بخشد و مانع آن مي شود که تکنيک، خود را بر انسانها و نيازهاي آنان تحميل کند و به بيان ديگر حاکميت تکنيک را بر انسانها تقريباً غيرممکن مي سازد. واژه « تقريباً » را که در اين عبارت به کار بردم بدان منظور است که دومين نکته اي را که از شاخصه ي فرهنگ ابزار در نظر داشتم مشخص سازم.
تاموس به ما خاطر نشان مي سازد که ابزارها مي توانند حتي به درون سيستم اعتقادي و فرهنگي يک جامعه ي بسته نيز نفوذ کنند. قدرت مذهب و متافيزيک بالاخره حد و مرزي دارد و تکنيک مي تواند جرياناتي را باعث شود که گاه زمام را از دست انسان خارج سازد. يکي از بارزترين نمونه هاي اين واقعيت، که چگونه تکنيک موجب دگرگوني عقايد و ارزشهاي يک جامعه مي شود، اختراع و استفاده از رکاب مخصوص اسب سواري است؛ اين وسيله را فرانکها در زمان شارل مارتل در قرن هشتم اختراع کردند. تا قبل از اين وسيله، از اسب در جنگها عمدتاً براي بردن و رساندن جنگاوران به ميدان نبرد استفاده مي شد. در اين هنگام جنگنده از اسب پياده مي شد و در مقابل دشمن قرار مي گرفت. اختراع رکاب کار جنگ را بر روي اسب امکان پذير مي ساخت و اين امر خود وسيله اي ترس آور براي جنگ کردن بر روي اسب بود. بدين وسيله آيين نبرد با ظهور فن جديد نظامي گري دگرگون شد و نظام « سوارکاران » را در جنگها شکل داد و همان گونه که از تحقيقات لين وايت (5) برمي آيد همين امر باعث سامان يافتن و فرم گيري جديدي در نظام فئوداليته گرديد و ارزش سوارکاري را پديد آورد. حال ديگر صاحبان املاک و مالکان زمينها براي حراست از خود و ملک خود به محافظان جديد و اسب سواران محافظ نيازمند مي شدند. حفاظت و نگاهباني زمينها و حدود کليساها نيز به عهده گروه سوارکاران گذاشته شد. طبيعي است که تقسيم کار و تعيين زمان محافظت براي پست نگاهباني، سيسم جديدي را در نظام سوارکاري پديدار مي ساخت. بدين ترتيب ملاحظه مي شود که اختراع رکاب، جامعه ي فئودالي را به سويي و نظامي کشاند که تا قبل از آن فاقد آن بود.
مثالي ديگر از زمانهاي بعد، اختراع ساعت است که در قرن چهاردهم به منظور تنظيم اوقات اجراي فرايض مذهبي طراحي و ساخته شد ولي به عنوان وسيله اي بسيار سودمند در امور تجاري و بازرگاني، رشد و تحول زمينه هاي ديگر را سبب شد. حتي تاريخ اين تغيير کاربرد ساعت به طور دقيق ثبت شده است. در سال 1370 ميلادي، شارل پنجم پادشاه فرانسه مقرر کرد که تمام شهروندان پاريس بايد امور شخصي، تجاري و ديگر کارهاي خود را با صداي زنگ کاخ سلطنتي هماهنگ سازند که هر 60 دقيقه يکبار به صدا در مي آمد. پس از آن کليساها نيز مکلف شدند که زمان به صدا در آوردن زنگهاي خود را با اين ساعت همگام سازند و نه طبق روش قبلي ساعات انجام فرايض ديني. اين مثال نشان مي دهد که چگونه يک ابزار، قدرت يک نهاد اصلي اجتماعي را در يک جامعه ي قرون وسطايي از او سلب کرده و فرايض و آداب ديني را تسليم اميال و نيازهاي مادي ديگر مي گرداند.
نمونه هاي ديگري وجود دارد که نشان مي دهد چگونه کاربرد تکنولوژي مشکلاتي را در زندگي معنوي اروپاي قرون ميانه ايجاد کرد. آسيابي در محلي ساخته شده بود که زارعين از نقاط مختلف، غلات خود را بدانجا حمل مي کردند تا به آرد تبديل کنند. بعد از مدتي همين محل، جايگاه فاحشه هايي شد که به دنبال مشتري به آنجا مي آمدند. اين مسئله آن چنان ابعادي پيدا کرد که در قرن دوازدهم قديس برنارد ( St. Bernard )، پيشواي فرقه ي سيسترسي، بر آن شد که از کار آن آسياب جلوگيري کند. ولي اين کوشش عقيم ماند، زيرا در اين مدت نقش آسياب در اقتصاد کشاورزي آن دوره چنان وسعت گرفته بود که تعطيل آن اجتناب ناپذير مي بود. اين مثالها نشان مي دهد که اين تصور، که نمادها و ارزشهاي يک جامعه ي مبتني بر فرهنگ ابزار از نفوذ تکنولوژي مصون مي مانده، يک نوع ساده انگاري و کم توجهي به عمق تأثيرات تکنيک است.
در جوامع ابتدايي عصر حاضر نيز به نمونه هايي برمي خوريم که همچون قرون وسطي تأثير ابزار را دگرگوني و متلاشي ساختن حاکميت رسوم و آداب و تفکرات متافيزيکي آن جامعه به اثبات مي رسانند. اخبرت دوريس ( Egbert de Vries )، جامعه شناس هلندي، گزارشي منتشر ساخت که نشان مي دهد استعمال کبريت چگونه عادات يک قبيله آفريقايي را به هنگام آميزشهاي جنسي متحول ساخته است. (6) افراد اين قبيله را رسم و عادات بر اين بود که بعد از انجام هر عمل زناشويي مي بايست آتش جديدي را برمي افروختند. نتيجه ي عملي اين عادت اين بود که اعمال زناشويي شکلي از يک واقعه و عمل عمومي و همگاني محسوب مي شد، زيرا هنگامي که اين عمل به پايان مي رسيد، بايستي آن فرد به کلبه ي مجاور برود و هيزمي را قطعه آتش روشني را به کلبه ي خود بياورد تا بدان وسيله آتش جديدي را روشن کند. چنين رسمي طبعاً نمي تواند باعث مخفي نگهداشتن خيانت جنسي و يا تجاوز به ناموس ديگري شود؛ شايد هم فلسفه ي اصلي اجراي اين سنت حفظ و سلامت روابط جنسي در زناشويي بوده است. اما بعد از اختراع ابزاري به نام کبريت، اوضاع چهره اي ديگر گرفت. ديگر براي برافروختن شعله و آتشي جديد نياز به مراجعه به کلبه ي همسايه نبود. کبريت، اين ابزار جديد، يک سنت عميق و ديرپاي يک قوم و جامعه را نيز دستخوش حريق کرد. آلوين توفلر ( Alvin Toffler ) که گزارش تحقيقي دوريس را منتشر ساخت، چند سئوال نيز در ادامه آن مطرح مي کند. آيا استعمال کبريت تغييري در نظام ارزشي آن قبيله ايجاد کرد؟ آيا خيانت ناموسي و يا تجاوز جنسي، با همان شدت قبل، از ضد ارزشي به همان ميزان برخوردار بود؟ آيا کاربرد کبريت به عنوان ابزاري جديد به آميزش جنسي و زناشويي، که اينک در محدوده ي زندگي خصوصي و بدون اطلاع ديگران امکان پذير است، همان ارزشي را مي دهد که قبلاً دارا بود؟
با اطمينان خاطر مي توانيم بگوييم که پاسخ اين سئوالات مثبت است؛ هر چند اين تغييرات آن چنان مؤثر و عميق نباشند، آن سان که با اختراع تفنگ در آغاز قرن بيستم در قبيله ي ايهالميوت ( Ihalmiut ) اتفاق افتاد. آنچه که از مطالعه The People of the Deer، نوشته ي فارلي موات ( Farley Mowat ) نصيبمان مي شود اين حقيقت است که جايگزيني طپانچه به عوض تير و کمان در نزد اين اقوام، نمونه اي از غم انگيزترين مرحله اي است که هجوم يک تکنولوژي جديد بر سر يک جامعه ابزار و آلات آورده است. نتيجه ي اين تکنيک و ابزار جديد فقط در تغيير آن فرهنگ نبود، بلکه نابودي آن جامعه را به دنبال داشت. هر چند تبيين و مشخص کردن سيستماتيک مراحل مختلف واقعيتهاي نو به نو شونده ي يک شرايط و يک مرحله تاريخي را نتوان به دقت انجام داد- حداقل آن طور که قابل درک و استنباط است- اما مي توان اين نتيجه را گرفت که بين جامعه اي که ابزارآلات را در استخدام خود دارد با جامعه اي که تکنوکراسي بر آن حاکم است تفاوت فاحش وجود دارد. هر چند واژه « فرهنگ ابزار » از وضوح لازم برخوردار نيست ولي در مقابل تکنوکراسي و در قياس با آن مفهوم روشن تري را به دست مي دهد.

در يک جامعه ي تکنوکراسي يا « فن سالاري » ابزار و آلات نقش کليدي را در جهان انديشه هاي فرهنگي آن جامعه برعهده دارند، همه ي شرايط تحولات، خواسته ها و همه ي ويژگيهاي اجتماعي بايد تا حدود زيادي تابع خواسته ها و ضوابطي باشد که رشد اين ابزارآلات و سير تحولي و تکاملي آن ايجاب مي کند. از زندگي جمعي و شرايط اجتماعي آن گرفته تا دنياي مفاهيم و سمبلها همه تابع متغير خواسته هاي جبري و توقعات ناشي از سبر تکاملي اين تکنيکها مي باشند. در اين جامعه، ابزار و تکنيک در اجتماع و فرهنگ هضم نمي شود، بلکه به آن هجوم مي برد و خود بر آن است که به فرهنگ تبديل گردد. در اينجا است که بايد سنن و آداب، افسانه ها و عقايد، سياست و مقررات و حتي مذهب براي بقاي خود وارد نزاع شود و دست به مقاومت بزند. ريشه ي نهال تکنوکراسي مدرن مغرب زمين، در قرون وسطاي اروپا نهفته است که سه اختراع بزرگ آن را آبياري کرده است: اختراع ساعت که با آن برداشت جديدي از زمان حاصل شد؛ صنعت چاپ که ورقهاي مکتوب آن به عصر نقلهاي شفاهي و سينه به سينه پايان داد و اختراع دوربين نجومي که اساس و پايه هاي اعتقادي و جهان بيني يهوديت و مسيحيت را از اعتبار و ارزش انداخت. هر کدام از اين اختراعات به نوبه ي خود بدان لحاظ داراي اهميت ويژه بود که رابطه ي جديدي را بين ابزار و فرهنگ پايه ريزي کرد. اگر بتوان گفت که از ميان ايمان، اميد و خيرخواهي، سومي مهمترين ارزش را دارا است، به خود جرأت اين ادعا را مي دهم که از بين سه اختراع، ساعت، ماشين چاپ و دوربين نجومي، سومي را برتر و والاتر ارزيابي کنم. دقيق تر بگويم ابزار و آلات ديدباني که به مراتب از دوربين نجومي ساده تر و ابتدايي تر بودند ( در نظر داشته باشيم که کپرنيک، تيکوبراهه ( Tycho Brahe ) و حتي تا مدت زماني کلپر بدون دوربين نجومي کار مي کردند ) به انسانها اين اجازه را دادند که آن گونه به آسمان بنگرند و آن را مورد بررسي و اندازه گيري قرار دهند که قبلاً هرگز امکان پذير نبوده است. تکميل و تکامل دوربين نجومي اين دانش را از چنان دقت و ظرافتي برخوردار کرد که مرکز ثقل اخلاقي مغرب زمين را به کلي در هم ريخت. اين مرکز ثقل، انسانها را به اين باور کشانده بود که زمين نهادي آرام در مرکز آفرينش است و بشريت بدين سبب از موقعيتي ممتاز در نظر و توجه خداوند برخوردار است. بعد از کپرنيک، کپلر و خصوصاً بعد از گاليله همين زمين سياره اي تنها و گردان در يک کهکشان نه چندان مهم و در گوشه اي از اين عالم وجود داشت و غرب مي بايست از خود مي پرسيد که در اين صورت آيا اصولاً توجه خداوند به انسان معطوف شده است؟!

هنگامي که در سال 1610 کتاب گاليله، پيام آور ستارگان به چاپ رسيد، جان ميلتون ( John Milton ) هنوز کودک بود، اما سالها بعد در قالب اشعارش با عنوان بهشت گمشده، نگاههاي مردد گاليله را که از درون دوربين نجومي اش به اعماق بي انتهاي آسمان مي افتاد و اساس يک مکتب ديني را ويران مي کرد، چنين توصيف کرد:
در مقابل ديدگانش ناگاه، رازهاي ديرين و ژرف ظاهر شدند،
اقيانوسي تاريک و ناپيدا کران
بدون حد و مرز
بدون بعد...
براستي بهشت گمشده؛ اما گاليله اين مقصود را نداشت، هم چنانکه کپرنيک و کپلر، نيز نمي خواستند فرهنگ خود را خلع سلاح کنند. آنها نيز انسانهايي بودند متعلق به همان قرون وسطي که هرگز قصد خدشه دار ساختن پايه هاي رسوم و اعتقادات دنياي خود را نداشته، همچنان که گوتنبرگ مدتها قبل از اينان چنين هدفي را نداشت. کپرنيک هر چند به تحصيل پزشکي پرداخته بود ولي داراي درجه دکتري نبود. او به عنوان پزشک معالج و خانوادگي عمويش، به طبابت و پزشکي بيشتر اشتهار داشت تا به نجوم و ستاره شناسي. از او فقط يک اثر تحقيقي علمي با عنوان درباره ي حرکت دوراني کرات آسماني منتشر شده است. اولين نسخه ي صحافي شده ي اين اثر در 24 مه 1543، زماني از چاپخانه به دست او رسيد که ساعاتي بعد چشم از جهان فرو بست. او مدت سي سال انتشار نظريه ي خورشيد مرکزي را به تأخير انداخت، نه به خاطر ترس از مجازات از سوي اربابان کليسا، بلکه به دليل ابهاماتي که در آن سراغ داشت. در واقع هم کتاب او بعد از هفتاد و سه سال که از انتشارش مي گذشت و آن هم براي مدتي کوتاه مورد توجه قرار گرفت. ( زمان محاکمه ي گاليله نود سال بعد از مرگ کپرنيک بوده است ). در زمان حيات کپرنيک و در سال 1543 دانشمندان دليلي براي نگراني و ترس از تعقيب به خاطر اظهار عقايدشان نداشتند، مادام که اين عقايد مستقيماً به اصل حاکميت کليسا خدشه اي وارد نمي ساخت و کپرنيک هم چنين چيزي را در مخيله اش نمي پروراند.
هر چند در مورد نويسنده ي پيشگفتار کتاب وي اختلاف نظر وجود دارد، اما همين مقدمه نشان مي دهد که او به نظرياتش صرفاً به صورت يک فرضيه مي نگريسته که « نه تنها ضرورتي براي صحت آن نمي ديده، بلکه آن را محتمل مي دانسته است ». هر چند کپرنيک قطعاً بر اين عقيده بود که زمين واقعاً در حال گردش است، ولي اعتقاد راسخ نداشته است که زمين و ديگر کرات به صورتي در حرکتند که وي آن را در سيستم پيشنهادي اش ممکن مي دانسته است. او در اين سيستم بر اين نگرش است که جهان داراي يک سلسله نقاط هندسي است و به همان اندازه نيز معتقد بوده است که نظريات او سلطه کليسا و افکار ديني را مدفون نخواهد ساخت. درست است که مارتين لوتر، کپرنيک را « ناداني که عليه کتاب مقدس به جنگ رفته » توصيف کرده، ولي کپرنيک خود هرگز داراي چنين بينشي نبود. به نظر من اين لوتر است که داراي بينشي عميق تر از کپرنيک است.
در مورد کپلر که در سال 1571 متولد شده اوضاع به همين کيفيت است. او کار خود را با انتشار تقويمهاي نجومي شروع کرد و با عنوان منجم در دربار والن اشتاين ( Wallenstein ) به پايان رساند. اگرچه او به عنوان يک منجم شهرت داشت ولي اين را بايد از خصايل نيک او بدانيم که مي گفت: « اخترگويي مي تواند به يک پادشاه خسارت بزرگي وارد سازد، اگر يک منجم زيرک و هوشيار، ساده لوحي و سست اعتقادي پادشاه را مورد بهره برداري قرار دهد ». کپلر بدين سبب درصدد آن بود که پادشاهان و سران را از مسائل نجوم و ستاره شناسي به دور نگاه دارد. هرچند امروزه در اغلب جاها مورد توجه است. مادر کپلر به جادوگري متهم بود. اما او هر چند به اين اتهام وقعي نمي گذاشت، جادوگري را صريحاً انکار نمي کرد. او با عالمان متعددي درباره ي تاريخ زندگي مسيح مکاتبه مي کرد. نظريه ي او، که تاريخ واقعي تولد مسيح چهار يا پنج سال قبل از آغاز تاريخ ميلادي است، امروزه عمدتاً پذيرفته شده است. به عبارت ديگر کپلر انساني به تمام و کمال متعلق به عصر خود بود؛ با خصلت عمومي يک انسان قرون وسطايي، به استثناء اين عقيده ي او که علوم ديني و علوم طبيعي بايد مجزا از يکديگر باشند؛ فرشتگان، ارواح و نظريات قديسان نبايد در جهان شناسي جايي براي عرض اندام داشته باشند. در رساله ي هيئت جديد مي نويسد: « و اما پيرامون نظريات قديسان درباره ي موضوعات طبيعي فقط اين جمله را مي توانم بگويم که در معارف ديني و الهيات ميزان، نقل است و در فلسفه، عقل ». و در پاسخ اظهارات برخي از قديسان درباره ي زمين، کپلر به اين جمع بندي مي رسد که: « .... اما براي من، حقيقت از همه ي اينها مقدس تر است؛ چه علي رغم احترامي که براي همه ي دکترهاي کليسا قائلم، از طريق فلسفه اثبات مي کنم که زمين گرد است و از هر طرف نيروهايي بر آن وارد مي شود. همين کره ي زمين، يک ذره ي کوچک بي مقداري است که مانند کوچ کننده اي به سرعت در ميان سيارات ديگر در حال حرکت است ».
با بيان اين عقيده بود که کپلر گامهاي اوليه را براي پيدايش تکنوکراسي و ظهور فن سالاري برداشت. آوازه ي جدايي ارزش هاي اخلاقي از مباني عقلي، از وضوح و صراحت لازم برخوردار است. اگرچه طنين اين دعوت که اهرم اصلي تکنوکراسي را تشکيل مي هد بسيار مهم و اساسي مي نمايد، اما به هر حال گامي کوچک در اين راه به حساب مي آيد. قبل از کپلر کسي اين سئوال را مطرح نکرده بود که چرا سيارات با شتاب متفاوتي در گردشند. اين کپلر بود که علت را در نيرويي مي ديد که از خورشيد مايه مي گيرد. با وجود اين، اين پاسخ جايگاه خدا را محفوظ نگاه مي داشت. در نامه مشهوري که کپلر به يکي از همکارانش به نام ميکائيل ماستلين ( Michael Maestlin ) نوشت، مي خوانيم: « خورشيدي که در مرکز سيارات قرار دارد، در حالي که خود آرام است و در عين حال باعث و منشأ اين حرکتهاست، تصويري از خداوند و پدر اين جهان و خالق را به دست مي دهد... اين خورشيد نيروي محرکه ي خود را در فضايي مي گستراند که اجسام متحرک ديگر در درون آن جاي گرفته اند؛ همان گونه « روح القدس » از اين « پدر » نشأت مي گيرد ». کپلر پيرو لوتر ( پروتستان ) بود و هر چند سرانجام او را از کليسا بيرون راندند، اما تا آخر همچنان يک فرد مذهبي و پايبند به آن باقي ماند. البته او از اين کشف خود، که مدار حرکت سيارات بيضوي است و نه دايره اي، چندان خشنود نبود؛ زيرا به عقيده او بيضي برخلاف دايره داراي ويژگي خاصي که موجب خوشايند خداوند باشد نيست.
بدون ترديد کشفيات کپلر، که بر پايه نظريات کپرنيک استوار بود، نوآوريهاي را در برداشت که بيان آنها در وهله ي اول به منظور جلب رضايت خداوند صورت نمي گرفت. به علاوه براي او کاملاً آشکار نبود که کارهاي او چه نتايجي دارد و سرانجام آنها به کجا خواهد کشيد و بالاخره اين رسالت بر دوش گاليله نهاده شد که تضاد سازش ناپذير ميان دانش و علوم ديني، ميان مفاهيم عقلاني و مباني اخلاقي را نمايان سازد. (7)
گاليله مخترع دوربين نجومي نبود، هر چند وي اين انتساب را گه و گاه تکذيب نمي کرد. اولين دوربين نجومي براي نخستين بار احتمالاً توسط يک عينک ساز هلندي به نام يوهان لي پرشي ( Johann Lippershy ) ساخته شد. حداقل و به طور مسلم وي اولين کسي است که در سال 1608 درصدد کسب اجازه ي توليد و ساخت تعداد زيادي از اين دوربين ها برآمده بود. ( شايد ذکر اين مطلب نيز مفيد باشد که آزمايش معروف رها کردن دو قطعه ي کروي با جرمهاي متفاوت از بالاي برج پيزا در -ايتاليا- به پايين، به توسط يکي از مخالفين گاليله صورت گرفت، نه خود او. نام اين شخص جورجيو کورسيو ( Giorgio Coressio ) بود که مي خواست بدين وسيله نظريه ي ارسطو را که اجسام بزرگتر نسبت به اجسام کوچک تر با سرعت بيشتري سقوط مي کنند، به اثبات برساند ). ولي در هر صورت تبديل دوربين نجومي از يک اسباب بازي به يک ابزار علمي مديون گاليله است. همچنين اين واقعيت، که علم هيئت براي معارف ديني منشأ مشکلاتي شد نيز بايد جزء خدمات گاليله محسوب شود؛ کشف چهار سياره اي که به دور مشتري مي چرخند و روش ساده و قابل استفاده او در اين مطالعات اسلحه ي اصلي او در اين ميدان نبرد بود. اما از همه ي اينها مهمتر بايد صراحت او را ستود که عليه کتاب مقدس به کار گرفت. در نامه ي معروفي که به شاهزاده کيريستينا نوشت براي اولين بار از گفته هاي کپلر شاهد و دليل بر اين مدعا آورد که نبايد در مطالعه ي کتاب مقدس به ظاهر لغات توجه کرد. او يک گام فراتر نهاد و اعلام داشت، هر شيئي فيزيکي را که از طريق نظاره ي مستقيم و يا از طريق آزمايش مي توان اثبات کرد، نبايد فقط به اين دليل از آن گريخت که در عبارات کتاب مقدس مطالب طور ديگري آمده است. گاليله در مقايسه با کپلر با توان و قدرت بيشتري مشروعيت عالمان کليسا را، در مداخله و اظهارنظر درباره ي طبيعت، از آنان سلب کرد و کساني را که اين حق و مشروعيت اظهارنظر را براي آنان قائل بودند به حماقت محض متصف مي ساخت. آنجا که مي گويد: « اين مانند ديکتاتور مستبدي است که نه پزشک است و نه معمار، و فقط به اين دليل که صاحب قدرت است به طبابت مي پردازد و يا براساس ذهنياتش دست به کار ساختمان مي شود؛ نتيجه ي کار جز خطر مرگ براي بيماران بينوا و ويراني بر سر ساکنان آن بنا چه خواهد بود؟ ».
با يک چنين مباحثات جسورانه، ارباب کليسا به جنب و جوش افتادند. در حقيقت اين جاي شگفتي دارد که اربابان کليسا گه و گاه و از دير زمان مي کوشيدند تا عقايد و افکار خاص خود را به نوعي، هماهنگ و همگون با مشاهدات و نظريات گاليله جلوه دهند. به طور مثال اينان حاضر شدند اين جمله را که « زمين مي چرخد و خورشيد ساکن است »، به عنوان يک نظريه بپذيرند، با اين استدلال که اين وظيفه ي رياضيات است که نظريات در خور و شايسته ي توجه را تبيين کند. اما اين واضح است که با نظريه ي گاليله، که گردش زمين يک واقعيت طبيعي است، هماهنگي و وحدت وجود نداشت. يک چنين يقين و باوري علمي بدون شک براي عقايد ديني زيان آور بود؛ زيرا اين امر مخالف و در تعارض با کتاب مقدس بود. به اين ترتيب بود که محاکمه ي گاليله به جرم ارتداد و دوري از کليسا، که با شروع هر دور از محاکمه به تعويق مي افتاد، سرانجام اجتناب ناپذير شد. اين محاکمه در سال 1633 بالاخره شروع شد و با اعلام محکوميت وي خاتمه يافت. از محکوميتهاي او يکي اين بود که عقايد کپرنيک را منفور شمارد؛ ديگر آنکه مدتي را در يک زندان معمولي بگذراند و سه سال تمام هر هفته يکبار و هر بار هفت مرتبه مزامير داود را به عنوان مجازات بخواند. به احتمال قوي اين قول مشهور که وي هنگام استماع رأي دادگاه مبني بر محکوميت خود اين جمله را زمزمه مي کرده است که « با وجود اين، اين زمين به دور خود مي گردد »، عاري از صحت و حقيقت است. واقعيت اين است که چهار مرتبه در خلال جريان محاکمه از وي سئوال مي شود که آيا همچنان به عقايد کپرنيک پايبند است؟ و هر بار او با « نه » پاسخ مي داده است. البته همه مي دانستند که اين پاسخ، عقيده ي او نيست ولي ضعف پيري و بيماري و ترس از شکنجه او را وادار به اين جواب مي کرده است. در هر صورت گاليله حتي يک روز هم به زندان نيفتاد. در ابتداي امر مدتي در ويلاي امير و فرماندار دژ تري نيتالموند ( Trinita del Monte ) تحت نظر بود و سپس در قصر يکي از کشيشان بزرگ در پي کولوميني ( Picolomini ) در شهر سيه نا ( Siena )، و بالاخره در سالهاي آخر عمرش در خانه ي شخصي اش در فلورانس به سر برد. گاليله در سال 1642، سالي که اسحاق نيوتن متولد شد، بدرود حيات گفت.
کپرنيک، کپلر و گاليله به تهيه ي ماده ي منفجره اي پرداختند که اصول عقايد مذهبي و متافيزيکي قرون وسطايي را مي بايست منفجر مي کرد. جرقه ي اين انفجار توسط نيوتن زده شد. با اين انفجار مکتب روحي ارسطو و هر آنچه که وي در طبيعيات خود نگاشته بود به تلي از خاکستر تبديل شد. کتاب مقدس به ميزان قابل توجهي قدرت و حاکميت خود را از دست داد. معارف ديني، که روزگاري ملکه ي علوم و دانشها به شمار مي آمد، کم کم تا درجه ي دلقک حرمسرا تنزل مقام يافت و بايد به همين درجه قناعت مي کرد. اما آنچه که از همه بدتر بود، اين که به يکباره و ناگهان اين سئوال، که مفهوم و هدف اساسي زندگي چيست، بي پاسخ ماند. و چه شگفت انگيز بود و سرشار از تضاد، اما در شرايطي که انسانهاي در جستجوي قدرت و هدف و مفهوم زندگي، خود را متوجه و متکي به آسمان مي کردند، راهپيمايان شب و رهرواني به قول آرتور کوستلر نظير کپرنيک، کپلر و گاليله نيز به آسمان مي نگريستند؛ اما نه به آسمان خداوند بلکه به آسمان جايگاه ستارگان. و در اين آسمان فقط نشانه هايي از معادلات رياضي و اشکالي از هندسه به چشم مي خورد. اينان با جرأت و شهامت دست به اين کار زدند، اما بدون ترس و واهمه هم ميسر نبود. زيرا حفظ عقيده و مباني آن نيز بدون زحمت و کوشش امکان پذير نيست. سرانجام نتوانستند از خدا روي برگردانند.
آنها به خدايي معتقد شدند که طراح و خالق آقرينش است و خداي رياضيات. تلاش آنان براي درک قوانين رياضي طبيعت بالاخره به مذهب ختم شد. طبيعت، کتاب خدا شد و گاليله دريافت که الفباي اين کتاب مقدس از مثلث، مربع، دايره، کره، مخروط، هرم و ديگر اشکال هندسي تشکيل گرديده است. کپلر ضمن تأييد اين عقيده فرياد برآورد که خداوند، مؤلف اين کتاب، شش هزار سال در انتظار اولين کسي بوده که بتواند اين کتاب را بخواند و اين کس خود کپلر بوده است. و نيوتن سالهاي واپسين حيات خود را با اعتقاد راسخ به کتاب مقدس، به محاسباتي اختصاص داد که تعداد نسلهاي بشر را که در روي اين کره ي خاکي زندگي کرده اند از ظهور آدم و حوا تعيين نمايد. دکارت که رساله ي او، گفتار در روش، در سال 1637، به خرد و شک علمي والاترين درجات را عرضه کرد، به طوري که اين دو مقوله اساس و پايه ي دانش جديد را بنا نهادند، عميقاً به مذهب اعتقاد داشت. اگرچه استنباط او از جهان و نگرش او به آفرينش جنبه هاي مکانيکي داشت ( او مي گفت: به من ماده و حرکت بدهيد، من جهان را خواهم ساخت )، اما اصل و قانون لايتغير بقاي حرکت را از جاودانگي و تحول ناپذيري خداوند برگرفته و اعلام کرده بود.
همه ي اين دانشمندان به الهيات عصر خود سخت پايبند بودند. آنان نسبت به دادگاه قيامت و داوري نهايي بي اعتنا نبوده و هرگز جهان بدون خداوند براي آنان مفهومي نداشت. علاوه بر اينها، علوم و دانشي که اينان بدان مي پرداختند عمدتاً در جستجوي حقيقت و چگونگي آن بود و نه مربوط به قدرت و چگونگي آن. با توجه به اين هدف، اواخر قرن شانزدهم جرياني ظهور کرد رو به رشد نهاد که دقت در هر امري يا موضوعي را به شدت مورد توجه قرار داد؛ به طوري که مي توان اين دوره را عصر توجه و علاقه به دقايق و ظرايف ناميد. عشق مفرط به ارقام دقيق، کميتهاي بسيار ظريف و معيارهايي بسيار دقيق براي تعيين فواصل، سرعتها و کميت و کيفيت اشياء و ... اين امر تا بدانجا پيش رفت که تصور تعيين لحظه خلقت و ايجاد آفرينش هم ممکن مي نمود! و اين لحظه آن طور که محاسبه شد ساعت 9 صبح روز 23 اکتبر سال 4004 قبل از ميلاد بود! رابطه اين انسانها با فلسفه ( توجه داشته باشيم که منظور از فلسفه در اينجا همان علوم و دانش طبيعي است )، شبيه همان رابطه اي بود که يونانيان قديم با فلسفه داشتند. هدف و منظور غايي از هر کاوشي در مسائل طبيعت ارضاي روحيه ي گمان پردازي و تخيلات افسانه اي آنان بود. تکامل و پيشرفت مسئله اي نبود که توجه آنان را به خود جلب کند. آنان هرگز گمان نمي کردند که افکار و انديشه هاي آنان و به کار گرفتن عقل، مي تواند به بهبود شرايط زندگي و مسائل انساني آنان کمک کند. کپرنيک، کپلر، گاليله، دکارت و نيوتن بنيانگذاران و عاملان ظهور و پيدايش تکنوکراسي بودند، هر چند خود به جامعه اي با فرهنگ ابزار تعلق داشتند. فرانسيس بيکن، متولد سال 1561 را بايد اولين پايه گذار و نقش آفرين عصر تکنوکراسي به حساب آورد. البته اين ادعا به هيچ وجه از ارزش نظر کانت نمي کاهد، آنجا که مي گويد کپلر و نيوتن بايد به وجود مي آمدند تا قوانين حرکت تکامل و تمدن را بيابند. ممکن است چنين باشد. اما واقعيت اين است که بيکن اولين کسي است که در نهايت وضوح و با اطمينان و آرامش کامل رابطه بين دانش و زندگي انساني و يا به عبارت ديگر کاربرد دانش را براي بهبود زندگي انساني شناخت و بيان کرد. او هدف و رسالت غايي خود را در خوشبختي انسانيت نهاد. انتقاد و خرده گيري او بر گذشتگان بر اين اساس بود که آنها از درک اين واقعيت غافل بودند که تنها رسالت مشروع و حقيقي علم در اين است که با اختراعات و کشفيات جديد، سطح کيفي زندگي طبيعي انسان را ارتقاء دهد و آن را از آرامش و غناي بيشتر بهره مند سازد. او کسي بود که علم و دانش را از آسمان به زمين آورد، از جمله علوم رياضي را که به عقيده ي او وسيله اي بود براي افسونگري و دادن اعتبار جادويي به عالمان آن، او با درک سودمند و بسيار مفيد خود از علم و معرفت، مهمترين معمار بناي فکري نويني شد که در آن قاب و مرزبندي براي افراد در علم وجود نداشت و در اين بنا جايگاه خاصي براي خدا اختصاص يافت. اين بناي بلند و رفيع، پيشرفت و قدرت نام گرفت. شگفت انگيز اينکه بيکن خود از رده ي دانشمندان يا محققين نبود و به اين کار نيز اشتغال نداشت. در هيچ شاخه اي از موضوعات تحقيق علمي صاحب قدرت و امتياز نبود. او صاحب نظريه و يا کاشف قانوني از قوانين طبيعت نبود؛ حتي درباره ي حدود و ميزان پيشرفت علوم و تحقيقات و اکتشافات جديد در زمان خود نيز از اطلاعات کافي بهره مند و برخوردار نبود. او اعتبار و شهرت خود را در اين مي ديد که انقلابي در روش و متدلوژي علوم ايجاد کرده است؛ اما جهان پس از او ارزش چنداني بر اين ادعا قائل نشد. آزمايش و تجربه معروف او، از آنجا که در جريان انجام آن از دنيا رفت، او را شايسته و سزاوار توجهات خاص ما قرار داده است. در يک روز برفي او با دوستش دکتر وايتر بورن ( Dr. Wheiterborn ) بر درشکه اي سوار بودند. در بين راه بيکن اين فکر خود را مطرح ساخت که آيا مي توان به جاي نمک از برف براي کنسرو کردن گوشت و جلوگيري از فساد آن بهره گرفت؟ خروسي خريد و بعد از خالي کردن درون آن، آن را از برف پر کردند. بيکن اين توفيق را نيافت که سرانجام آزمايش خود را ببيند. زيرا سه روز بعد از اين جريان درگذشت. شايد به علت سرماخوردگي و ناراحتي برنشيت. از اين رو عده اي وي را شهيد راه علوم تجربي به حساب مي آورند.
اعتبار بيکن در حيطه ي علوم تجربي نيست؛ هر چند در زمان او بودند افراد ديگري که از کاربرد تجربه و آزمايش در علم نوآوريهاي عملي و اثر آنها بر زندگي انسانها به شگفت آمده بودند، ولي بيکن را بايد اولين کسي دانست که در اين مورد به طور سيستماتيک و عميق به تفکر پرداخت. عمده ترين تلاش او بر اين اصل متمرکز بود که توجه انسانها را به رابطه بين اختراعات و نوآوريها و تکامل دانش و پيشرفت علوم تعميق بخشد و به آن ژرفاي لازم را عطا کند. در اثر معروفش ارغنون نو، مي نويسد: « به منظور تقدير از ارزش متعالي اختراعات، کافي است يکبار نگاهي بيفکنيم به سه نمونه از اختراعات قدر ناشناخته ي روزگار پيشين که ظهور آنها به ظلمت هايي پايان بخشيد. صنعت چاپ، پيدايش باروت و مواد آتش زا و عقربه ي مغناطيسي. از برکت اين سه اختراع اوضاع و احوال اشياء و دنيا به کلي تغيير يافت؛ علم و دانش، فنون جنگاوري و دريانوردي چهره اي کاملاً نو پيدا کرد. همين دگرگونيها خود باعث ايجاد تحولاتي ديگر و خدماتي به انسانها شدند. هيچ تغيير حکومتي و يا هيچ مذهب و سازماني قادر به تأثيري اين چنين عميق و گسترده در زندگي انسانها نبودند، آن سان که اين سه اختراع مکانيکي در زندگي بشر مؤثر بودند ».
در اين قسمت از اظهارات بيکن مي توان به عنوان مثال، مبنا و کيفيت نفوذ عميق او را به خوبي دريافت. در اينجا با کسي روبه رو نيستيم که در رويا گام برمي دارد يا اسير اوهام است. بيکن کاملاً آگاه است که تکنيک بر يک فرهنگ چه تأثيراتي مي گذارد و به همين منظور هم تحول و تکامل تکنولوژيک را به مرکز انديشه و توجه خوانندگان خود منتقل مي کند. نوشته هاي او اعتقاد راسخ و عزم محکم او را نمودار مي سازد. در هر صورت او در شمار معتبرترين و بزرگترين راهگشايان و نويسندگان اعصار تاريخ است. او يک مبلغ چيره دست بود و آشنايي کامل به تاريخ علم داشت. علم و دانش در نظر او عصاره ي تخيلات و گمان پردازيهاي ذهني نبود، بلکه چيزي بود که تواناييهاي بشري را افزون مي ساخت. تلاش و کوشش او براي انتقال افکارش به هم ميهنان- اگر نه همه ي جهانيان و افراد دور و برش خستگي ناپذير بود. در دو بخش آغازين ارغنون جديد که مجموعاً از 182 جمله قصار تشکيل مي شود مباحثي را بنيان مي نهد که دست کمي از فلسفه علوم ندارد و مبتني بر اين اصل است که « بهبود روح و جسم انساني مقوله اي واحد و بر يک پايه استوار است ». بيکن در اين اثر خود با شدت تمام به چهار بت هيولايي و نيز پيشداوريهايي مي تازد که به عقيده ي او باعث قضاوتها و باورهاي غلط در انسانها شده تسلط و حاکميت آنان را بر طبيعت، مانع مي گشته است. « بتهاي قبيله » که ما را بدانجا مي کشاند که يافتهاي ذهني و تخيلات خود را به عنوان واقعيتهاي طبيعي انگاريم؛ « بتهاي غار » يا اقتضاي موقعيت، که ما را به پذيرش انديشه هاي جاهلانه و جنون آميز گذشته و حتي محيط موروثي ما وادار مي سازد؛ « بتهاي بازار » يا اجتماع، که با داد و ستد به وسيله ي کلمات و زبان بازي ما را به گمراهي سوق مي دهد؛ و بالاخره « بتهاي نمايش » يا تريبون و صحنه، که عقايد متحجر و گمراه کننده فلاسفه را به ما هديه مي کند. هر کس امروز نوشته هاي بيکن را بخواند از تفکر مدرن و نوين او شگفت زده خواهد شد. امروزه ديگر فاصله چنداني تا تحقق اين تصور جاافتاده و رايج خود که علم و دانش سرچشمه قدرت و پيشرفت است، نداريم. در يکي از نوشته هاي خود با عنوان پيشرفت دانش ( The Advancement of Learning ) طرحي براي يک مرکز علمي و يک کالج براي مخترعين ارائه مي کند که در مجموع و تا حدودي زياد به انستيتو تکنولوژي ماساچوست شباهت دارد. او به دولت پيشنهاد مي کند که هزينه هاي آزمايش و تجربه هاي محققين و مخترعين و حتي مخارج سفرهاي آنان را بپردازد. بيکن به انتشار مجله اي براي دانشمندان و تشکيل اتحاديه و انجمنهايي از محققين مي انديشيد. او دانشمندان را به همکاري و تبادل انديشه و دانسته ها تشويق مي کرد؛ پيشنهادي که اگر به تيکو براهه، کپلر و يا گاليله مي شد خيرگي و تعجب در چشمانشان ديده مي شد، زيرا آنان از هيچ کوشش و صرف هزينه اي خودداري نمي کردند که روشها و نتيجه افکارشان را از يکديگر مخفي نگاه دارند. بيکن معتقد بود که بايد به دانشمندان براي ايراد سخنراني در مجامع عمومي پاداشهاي نقدي زيادي پرداخت شود و همچنين آگاه کردن مردم را از فوايد يک اختراع، به همان اندازه مفيد مي دانست که خود اختراع را. خلاصه اينکه او دانش را آن طور مي ديد که امروزه بدان نگريسته مي شود: به عنوان نهادي عمومي و داراي تشکيلاتي سازمان يافته با اعتبارات مالي و تأمينات لازم، که در اين صورت بهترين سلاح انسانيت است در جبهه نبرد دائمي بشر براي تأمين و بهتر ساختن زندگي و اقبال وي.
بيکن اولين نماينده ي تکنوکراسي است، اما مدت زماني سپري شد تا گروهها و جماعات وسيعي به گرد او قرار گرفتند. او در سال 1626 از اين جهان رفت. پس از او صد و پنجاه سال سپري شد تا اينکه فرهنگ اروپايي، جوهره و روح تجدد يعني تکنوکراسي را از آن خود ساخت. و در پي آن، سرانجام بشر به اين عقيده رسيد که: دانايي، توانايي است و دانش مرادف است با قدرت. بشر امروز اين قدرت را دارد که پيشرفت و تکامل را حاصل کند؛ فقر و تنگدستي ننگ است؛ ارزش حق حيات براي تمام افراد يکسان است.
اين يک اشتباه و خطاي محض است اگر ادعا شود که در مقطعي از مقاطع زمان و در مسير اين تحولات خدا مرده است. هر چند اين واقعيت مصداق دارد که از رهگذر اين جريانات، تصورات مربوط به مشيت الهي، اهميت و اعتبار اوليه ي خود را به ميزان زيادي از دست داده و در نتيجه و بدان وسيله اعتقاد به فرهنگ و انديشه اي که ارزشهاي اخلاقي و عقلاني را در يک بدنه جاي مي دهد، از بين رفته است. علاوه بر اين بايد به خاطر داشته باشيم که در جامعه ي ابزارآلات اروپاي قديم، توده ي عظيم انسانها را رعايايي فقر زده و فاقد قدرت تشکيل مي داد. آنان با وجود آنکه به جهان و حيات پس از مرگ اعتقاد داشتند و آن را آميخته از لذات و خوشيهاي جاويد مي پنداشتند، اما زندگي خاکي و اين جهاني آنان، حقير و ناچيز و کوتاه بود. س.پ.سنو ( C.P.Snow ) گفته است که « انقلاب صنعتي قرن نوزدهم اروپا، که محصول و ثمره ي دانش فرانسيس بيکن است، تنها اميد فقرا و مسکينان بوده است ». و زماني که « ماشين خداي اصلي و حقيقي اينان شد ». ( به قول توماس کارلايل ) ديگر انسانها علي الاصول حاضر نبودند اصل و اساس زندگي و حيات اين جهاني خود را با حياتي که مملو از ترس از خدا و محصور در يک جامعه ي ابزار و آلات بود معاوضه کنند. البته مسئله هم بر سر اين تعويض يا بازگشت به گذشته نبود؛ زيرا در آن زمان هم کسي دلباخته و در جستجوي بازگشت به روزگار ديرين نبود. جهان غرب به يک جامعه ي فن سالاري بدل يافته بود، که راه بازگشتي به دوران قبل وجود نداشت.
استيون وينسنت بنه ( Stephen Vincent Bénet ) خطاب به کساني که شيفته و مجذوب تکنوکراسي شده و نيز کساني که از آن مي گريزند، در منظومه ي پيکر جان براون، پندي سودمند مي دهد.
اگر سرانجام بايد چيزي بگويي،
درباره روش آن چنين مگو،
که « افسوني است باطل و شوم و نامبارک »
فقط بگو: « هست ».

پي‌نوشت‌ها:

1- مارکس، ص 150.
2- شايد عبارت « کشورهاي جهان سوم » مترادف جامعه و فرهنگ ابزار باشد، هر چند قسمتهايي از چين را مي توان به عنوان جامعه و فرهنگ ابزار ناميد.
3- در کتاب The Medieval Machine، نوشته ي جين گيمپل ( Jean Gimpel )، بررسي دقيقي درباره تکنيک در قرون وسطي صورت گرفته است.
4- به نقل از مولر، ص 30.
5- رجوع شود به کتاب او: Medieval Technology and Social Change
6- استنباطات دوريس را آلوين توفلر در مقاله اش Valuelimpact Forecaster آورده که در کتاب بايرورشر:
Value and the Future: The Impact of Technological Change on American Values ( New York: Free press. 1969 ), p.3.درج شده است.
7- ممکن است اين مطالب در جهان غرب و معارف الهي مسيحيت و حوادث قرون وسطي مصداق داشته باشد. اما در دين اسلام و مشرق زمين چنين نيست.

منبع مقاله :
پستمن، نيل؛ (1390)، تکنوپولي: تسليم فرهنگ به تکنولوژي، ترجمه ي دکتر صادق طباطبايي، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی