مرغِ کو
 مرغِ کو

 

نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

ادبیات داستانی مکزیک

دوستم ویسنت (1) که دید من در میان هزاران ظرف سفالی شگفت انگیز و زیبای کارگاه او متحیر ایستاده ام و نمی توانم یکی از آنها را انتخاب کنم گفت: دوست من، تصمیم بگیرید و چون مرغ «کو» مباشید؟
- مرغ کو؟ ویسنت داستان مرغ کو چیست؟
- دوست من، او مرغی بود که مانند شما نمی توانست تصمیم بگیرد.
- پیش ترها که من در فرانسه به مدرسه می رفتم از چنین مرغی برایم سخن رانده بودند و آن مرغ کلنگ بود.
- نه دوست من، مرغ کو، کلنگ نیست. داستان او در پنجمین روز آفرینش جهان، هنگامی که پروردگار جهان ماهیان و مرغان را می آفرید اتفاق افتاده است. خداوند پیش از آفریدن هر جانوری از او می پرسید که چه شکل و صورتی می خواهد داشته باشد. چون نوبت به مرغ کو رسید، این پرسش را از او نیز کرد و گفت: خوب، بگو ببینم تو را به چه شکل و صورتی بیافرینم؟
- پروردگارا، سؤال دشواری است و من هنوز در این باره نیندیشیده ام.
خداوند عقاب بزرگی را به او نشان داد و گفت: می خواهی تو را به شکل و صورت او بیافرینم؟
- آه! نه، پروردگارا، او خیلی بزرگ است...
- آیا می خواهی چون این مرغ مگس خوار باشی؟
- خدایا مرا ببخش؛ او خیلی کوچک است.
- بسیار خوب، من تو را نه بسیار بزرگ و نه بسیار کوچک، بلکه به جثه ای میانه ی کبوتر و کبک می آفرینم.
خداوند حرکتی کرد و مرغ بر کف دست او با حالی لرزان و رقت آور پدیدار شد، زیرا هنوز بال و پری نداشت.
- اکنون باید تن پوشی برای تو آماده کرد. هر نوع تن پوشی را که دوست داری انتخاب کن. زوپیلوت (2) را نگاه کن...
- آه نه، او بسیار سیاه است.
- کبوتر سفید چه طور است؟
- آه نه، سفید زود چرک می شود.
- طوطی؟...
- رنگ های بال و پر او بسیار تند و درخشان است و چشم را می زند.
- دوست من، می بینم که خشنود کردن تو بسیار دشوار است. خوب، این مسئله باشد بعد حل می کنیم. حالا صدایت را انتخاب کن.
در انتخاب صدا نیز همین تردید و دو دلی پیش آمد. آن مرغ آواز بوم را بسیار شوم، آواز بلبل را بسیار پیچیده و دشوار، آواز اردک را بسیار عادی و پیش پا افتاده یافت. سرانجام خداوند در این باره نیز به او مهلت فکر کردن داد. آن گاه مسئله ی نام را پیش کشید. این مسئله دشوارتر از مسائل دیگر بود. نام را نمی توان تقلید کرد. می بایست نام تازه ای پیدا کرد. خداوند، صدها و هزارها نام به نود و دو زبان که در سرزمین آناهواک به آنها حرف می زدند به مرغ برشمرد لیکن مرغ نتوانست تصمیمی بگیرد و یکی از آنها را برگزیند. سرانجام خداوند به او گفت: گوش کن، شکیبایی من بی پایان است؛ اما تو حوصله ی مرا سر بردی دیگر فکرم کار نمی کند. من کارهای دیگری هم دارم. به تو تا پایان روز مهلت می دهم که فکر کنی. شب که کارهای دیگرم تمام می شود پیش من بیا تا کار آفرینش تو را به پایان برسانیم.
مرغ در میان هم جنسان خود ایستاد. گروهی از آنان بال و پر نورسته ی خود را با غرور و نخوت بسیار پاک می کردند و گروهی دیگر به تمرین آواز که گاه خوش نوا و گاه خارج از آهنگ بود، سرگرم بودند. او چندان رنگ و آواز دید و شنید که سرش گیج رفت و نتوانست تصمیمی در برگزیدن رنگ و آواز برای خود بگیرد. ساعت ها در آنجا، در پای تخته سنگی ایستاد و به حیرت به رنگ ها نگریست و آوازها را شنید، لیکن نتوانست رنگ و آوازی را بگزیند و سرانجام در نتیجه ی خستگی بسیار افتاد و خوابش برد. چون در سپیده دم روز ششم از خواب بیدار شد، خداوند برای آفریدن جانوران دیگر از آنجا به جای دیگری رفته بود. مرغ در برابر نسیم بامدادی از ترس و سرما بر خود می لرزید، زیرا هنوز بال و پری چه سفید و چه سیاه و چه زرد و چه سبز بر تن او نرسته بود. به انگیزه و کشش گرسنگی و تشنگی از پناهگاه خود بیرون آمد. انجیر سرخ زیبایی بر «نوپالی» می درخشید. مرغ بی بال و پر کوشش بسیار کرد که آن انجیر را با منقار خود بچیند، لیکن خارهای نوپال چون هزاران سوزن آتشین در تن عریان او فرورفت و دردی بزرگ برانگیخت، مرغ از شدت درد خواست فریادی برآورد لیکن جز صدایی خفه و ریش خندآمیز صدایی از گلویش بیرون نیامد:
«کو... کو...»
شرمنده شد و با دیده ای گریان به پناهگاه خود بازگشت و چون هم چنان سردش بود بنا کرد دور خود گردیدن و رقصیدن.
ساعت ها بدین گونه رقصید. ناگهان صدای خنده ای صاف به گوشش رسید. چشم برداشت و بر فراز تخته سنگ مرغ کوچکی را دید که دیدگاه نافذ خود را به ریش خند بر او دوخته بود.
- روز به خیر، ای مرغ تازه وارد، من «زون زونتل» نام دارم و در جنگل سبز به سر می برم.
مرغ بی نام در جواب او گفت: کو...
- بگو ببینم تو کیستی و نامت چیست؟
- کو...
- کو؟... آیا نام تو «کو» است؟
- کو!... کو!...
مرغ بی نام و بی بال و پر و بی صدا کوشید که زبان به اعتراض بگشاید و بگوید که نام من کو نیست، لیکن نتوانست صدایی برآورد.
- خوب این هم نامی است چون دیگر نام ها. رفیق کو، ممکن است به من بگویی که چرا در زیر این تخته سنگ می رقصی؟ من برای تو آواز می خوانم... گوش کن...
مرغک زیبا بنای چه چه زدن نهاد. چه چه او صدای ریزش آبشاری از تخته سنگی به تخته سنگ دیگر را به یاد می آورد.
مرغ بی نام پس از شنیدن آواز دل نشین مرغک زیبا خواست زبان به تحسین او بگشاید و گفت: کو و.و.و
- آیا تو هم می توانی آواز بخوانی؟
مرغ بی نام سرشک از دیده فرو ریخت و گفت: کو... و... و... و
- عجب، چرا گریه می کنی؟ خوب، خوب، رفیق کو بگو ببینم چه دردی داری؟
مرغک کوچک پر زد و پایین آمد در کنار دوست تازه ی خود نشست و گفت: کو، تو که برهنه ای. این طور نمی توان ماند. چرا بال و پر نداری؟
هق هق گریه ی مرغی که دیگر «کو» نام یافته بود بیشتر شد.
- کو، بیا با من به جنگل سبز برویم. ما در آنجا هزاران مرغیم و بال و پر فراوان داریم. می توانیم برای تو نیز بال و پری آماده کنیم.
چون به جنگل و میان درختان آمدند، زون زونتل آوازی برآورد و همه ی مرغان در دم شتابان خود را به او رسانیدند، زیرا آواز دل نشین زون زونتل همیشه با خبری تازه همراه است. مرغان گوناگون مانند: کوئیتلاکوش (3) و کوئی کاکوش (4) و بوم فرزانه و زوپیلوت لاش خوار و مرغ مگس خوار و بوقلمون و حتی کوئیتزال (5) اسرارآمیز که بال های رخشانش را شاهان زیور سر خود می سازند، در آنجا گرد آمدند و همه با هم گفتند:
- زون زونتل چه خبر تازه ای برای ما آورده ای؟
آواز دسته جمعی مرغان چون صدای طوفان بود. زون زونتل در جواب آنان گفت: برادران پرنده، من دوست خود «کو» را که بال و پری ندارد با خود به اینجا آورده ام. اگر هر یک از ما بال و پری به او بدهیم می توان از مجموع این پرها بال و پر کاملی برای او ساخت.
کوئیتزال گفت: اما رنگ بال و پرهایی که هر یک از ما به او بدهیم به طور وحشت آوری با هم ناجور خواهد بود و با چنین بال و پری مرغی بسیار زشت پدید خواهد آمد.
زون زونتل در پاسخ او گفت: من فکر این را هم کرده ام. ما تنها بال و پر خاکستری رنگ خود را به او می دهیم. ما همه مقداری بال و پر خاکستری رنگ داریم. یکی زیر سینه این بال و پر را دارد دیگری زیر بال های خود و دیگری در جای دیگر تنش...
کبوتر سفید به صدایی نرم گفت: من جز بال و پر سفید ندارم.
- این پرها برای سینه ی او خوب است.
زوپیلوت غروغر کرد که: من جز بال و پر سیاه ندارم.
- این ها برای کمر او خوب است. خوب دوستان، شتاب کنید، هر یک بال و پری بکنید و به من بدهید.
به زودی بال و پر مرغان چون برفی خاکستری رنگ به پای مرغ «کو» فرو ریخت. در میان آنها انواع و اقسام رنگ خاکستری، چون خاکستری روشن، خاکستری صدفی، خاکستری تیره، خاکستری سبزگونه، خاکستری مایل به آبی، خاکستری مایل به سفیدی، خاکستری مایل به سیاهی و خاکستری خاکستری دیده می شد.
بوم فرزانه گفت: این توده ی بال و پر زیباتر از رنگین کمان و سنگین تر از رنگ های آن است.
به زودی مرغ کو صاحب بال و پری شد و رفت و در آینه ی برکه ای آن را تماشا کرد و بسیار زیبایش یافت. از آن جامه گرمایی نیروبخش در سراسر تنش می دوید. کو خواست مرغان نیکوکار را سپاس گذارد، پس منقارش را باز کرد و هرچه نیرو در تن داشت بر نوک زبانش گردآورد و فریاد زد: «کو. و. و. و. و. و. و...»
آواز او بانگی چنان هراس انگیز و ترسناک و ناخوشایند بود که همه ی مرغان به یک چشم به هم زدن از کنارش گریختند. تنها زون زونتل از او دور نشد و سرش را به مهربانی تکان داد. مرغ کو چون چنین دید زار زار گریست. زون زونتل او را دلداری داد و گفت: گریه مکن. اگر گریه بکنی آوازت بدتر و ناخوش آیندتر هم می شود. اندوه خوردن بیهوده است، تنها باید بکوشی که آواز خواندن را یاد بگیری. من حاضرم درس آواز به تو بدهم. تو باید اول تلفظت را اصلاح کنی. حرف کاف را باید با نوک زبان تلفظ کرد نه از گلو. این طور: ک... ک... ک... سعی کن این حرف را همان طور که من تلفظ کردم تکرار کنی.
مرغ کو گفت: «ک... ک... ک...»
پس از هشت روز کو توانسته بود تلفظ صحیح حرف ها را یاد بگیرد و صدایش را نرم و لطیف تر گرداند. کو کو گفتنش آهنگین نبود اما لحن خیال انگیزی داشت که شنیدن آن، خاصه از دور گوش نواز و خوش آیند بود.
زون زونتل به او گفت: خوب، رفیق کو، من دیگر باید پی کارهای خود که مدتی است رهایشان کرده ام بروم، تو اکنون به کمک و یاری دیگران احتیاج نداری، می توانی پرواز کنی و هر جا دلت بخواهد بروی. می توانی آواز بخوانی. مرغ ستیغ کوهساران یا مرغ دشت های پهناور، مرغ جنگل ها و یا مرغ فضاهای باز و آزاد، مرغ روز و یا مرغ شب، هر یک از این ها که باشی همه ی آنچه را که برای موفق شدن در زندگی لازم است داری.
زون زونتل پس از گفتن این سخن به پرواز آمد و از آنجا رفت. مرغ کو نیز با غرور و خشنودی بسیار بال گشود تا به سوی سرنوشت خویش برود.
دریغ. در آن دم که خواست به پرواز درآید دریافت که نمی تواند تصمیم بگیرد مرغ روز باشد یا مرغ شب، مرغ کوهساران باشد یا مرغ دشت و دمن، مرغ جنگل های انبوه باشد یا مرغ فضاهای باز و آزاد و هم از آن زمان است که مرغ کو از سپیده دمان تا شام گاهان در دامنه ی کوه و یا حاشیه ی جنگل سرگردان است. گوش کنید هم اکنون نیز مرغ کو آواز می خواند.
ویسنت پنجره ی کارگاهش را چهارطاق باز کرد. از نقطه ی بسیار دوری از کوه پوشیده از خار و خاشاک که نخستین مه های شام گاهی بر آن آویخته بود، صدای کوکو به گوش من رسید.

پی‌نوشت‌ها:

1. Vicente
2. Zopilote، «شاهین» مرغ درشت اندام لاش خواری است با بال و پری سیاه رنگ.
3. Cuitlacoche از مرغانی است که تنها در مکزیک پیدا می شود.
4. Cuicacoche از مرغان خاص سرزمین مکزیک.
5. Quetzal از مرغان خاص سرزمین مکزیک که بال و پری سبز رنگ دارد.

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی