پیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها
  پیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها

 

نویسنده: غلامحسین مقدم حیدری




 

مطابق باور رایج، اما ناكاویده و بازشناسی ناشده‌ی جامعه علمی، به نظر می‌رسد رشد علم در كلیه‌ی بخش‌هایش همچون مفاهیم، حوزه‌ی مسائل مطرح و روش‌های پژوهشی و گستره‌ی مشاهدات، فرایندی انباشتی دارد. به گونه‌ای كه با گذر زمان و ظهور نظریات جدید روز به روز بر معرفت پیشین ما افزوده می‌شود. به عبارت دیگر، منحنی تحول علم سیری صعودی در جهت انباشت معرفت دارد.
از سوی دیگر، سیر تحول نظریه‌های علمی نشان می‌دهد هرگاه گمان می‌كنیم به نظریه‌ای دست یافته‌ایم كه واقعیت طبیعی را توصیف می‌كند، خطا كرده‌ایم و پس از مدتی معضلات و كاستی‌های آن را درمی یابیم. اما نباید دلسرد شویم و برای معرفت علمی سرانجام و غایتی نبینیم. ظهور نظریه‌های علمی جدید ما را گامی به سوی فهم واقعیت طبیعت نزدیك‌‌تر می‌كند و جنبه‌های جدیدی از آن را پیش چشمان ما می‌گشاید. بنابراین، عدم دستیابی به واقعیت نهایی نه تنها در قلمرو معرفت علمی نقیصه‌ای نیست،‌ بلكه رمز تحول و پویایی آن نیز به شمار می‌رود. این دو تلقی از سیر تحول علم، دو معنا از پیشرفت علمی را نشان می‌دهند كه ما با عناوین رشد انباشتی علم و تقرب به واقعیت نظریه‌های علمی از آنها یاد می‌كنیم. هنگامی كه از پیشرفت علمی صحبت می‌كنیم درواقع هر دوی این تلقی‌ها از علم، در آن ملحوظ شده است. یعنی تصور می‌كنیم معرفت علمی دارای خط سیری است كه در انتهای آن واقعیت نهایی قرار دارد و ما با استفاده از نظریه‌های مختلف لحظه به لحظه به آن نزدیك می‌شویم. از سوی دیگر، این مسیر حركت به گونه‌ای است كه در هر گام نسبت به گام پیشین بر معرفت ما افزوده می‌شود. البته بدیهی است كه این انباشت ممكن است در تمام بخش‌های نظریه‌های علمی به طور كامل رخ ندهد، اما در جنبه‌هایی كه در خط سیر ما به سوی واقعیت نهایی نقشی اساسی دارند، چنین انباشتی كماكان وجود دارد. به عبارت دیگر، سیر تحول علم همچون یك منحنی صعودی در ریاضیات است كه دارای مجانبی افقی است. این مجانب نقش همان واقعیت نهایی را بازی می‌كند كه نظریه‌های علمی هر لحظه به آن نزدیك‌تر می‌شوند، اما هیچ‌گاه بدان نمی‌رسند. صعودی بودن منحنی نشانگر انباشتی بودن سیر تحول علم است. كوهن تلقی‌های فوق از پیشرفت علم را به چالش كشید و در آنها شك كرد. در ادامه، به بررسی این چالشها می‌پردازیم.

الف. رشد انباشتی علم

رشد انباشتی علم را می‌توان از دو منظر مختلف ارزیابی كرد: رشد انباشتی علم در نگرش مقطعی و تاریخی.
منظور از نگرش مقطعی بررسی رشد انباشتی علم در علم متعارف است. در علم متعارف، معمولاً مفاهیم ثابت و لایتغیری وجود دارند كه كلیه‌ی تبیین ها به كمك آنها صورت می‌گیرد و اگر طی پژوهش‌هایی كه در علم متعارف صورت می‌گیرد، به ارائه مفاهیم جدیدی احتیاج باشد، این مفاهیم ناسازگار با مفاهیم قبلی نیست بلكه در كنار مفاهیم پیشین قرار می‌گیرند تا پدیده‌ها را تبیین كنند. مثلاً ارائه‌ی مفاهیمی مثل نوترینو و كوارك نه تنها با مفاهیم كوانتوم و نسبیت در تناقض نیست، بلكه در كنار آنها سعی در تبیین پدیده‌های فیزیكی دارد. بنابراین، در علم متعارف، شبكه‌ی مفهومی دچار انباشت می‌شود.
در علم متعارف، همه‌ی دانشمندان در اصول اولیه، روش‌ها و راه حل‌های پذیرفته شده اشتراك دارند و آنها را الگو می‌دانند. بنابراین، پژوهشگر علم متعارف با توجه به روش‌ها و استانداردهای موجود می‌داند كه چه نوع مسائلی را برای حل كردن برگزیند. مسائلی كه او برمی‌گزیند، در ادامه‌ی مسائلی است كه در درون علم متعارف برگزیده و حل شده است و با حل آن، مسئله‌ی حل شده‌ای به مسائل پیشین افزوده می‌شود. از این رو، حوزه‌ی مسائل مطرح در علم متعارف گسترش می‌یابد. به عبارت دیگر، «پژوهش متعارف و عادی كه به صورت انباشتی است، موفقیت خود را مدیون این قابلیت دانشمندان است كه به گونه‌ای منظم، مسائلی را انتخاب می‌كنند كه می‌تواند با فنون ادراكی و ابزاری نزدیك به آنچه پیش از آن وجود داشته است، حل شود.» (كوهن، 1970، ص 96).
پس فرایند رشد علم در علم متعارف، فرایندی انباشتی است و در این فرایند، با گذر زمان بر وسعت شبكه‌ی مفهومی، حوزه‌ی مسائل مطرح و ساخته‌های آن افزوده می‌شود.
حال جا دارد این پرسش را طرح كنیم كه اگر تحول علم را نه در طول مقطعی خاص-همچون علم متعارف خاص یك پارادایم- بلكه در كل تاریخ علم در نظر بگیریم، آیا باز می‌توان از رشد انباشتی علم صحبت كرد؟
همان‌طور كه دیدیم در سیر تاریخی علم، ما با ظهور و سقوط پارادایم‌های علمی به واسطه‌ی وقوع انقلاب‌های علمی مواجه هستیم. از ویژگی های برجسته‌ی چنین تحولی، قیاس‌ناپذیری پارادایم‌هاست كه دارای جنبه‌های معنایی، روش شناختی و مشاهدتی است. بنابر قیاس‌ناپذیری مفاهیم در سیر تاریخی علم، كه به شكل ظهور پارادایم‌های نوین به جای پارادایم‌های قدیم توسط انقلاب‌های علمی است، در گذر از پارادایم قدیم به پارادایم نوین، تغییر معنایی رُخ می‌دهد. از این رو، مفاهیم پارادایم نوین را نمی‌توان شكل تعمیم یافته‌ی مفاهیم پارادایم قدیم دانست. همچنین بنابر قیاس‌ناپذیری روش شناختی، در سیر تاریخی علم، هنگام انتقال از پارادایم قدیم به پارادایم نوین میان مسائلی كه می‌تواند به وسیله‌ی پارادایم قدیم و جدید هر دو حل شود، انطباقی گسترده ولی نه كامل مشاهده خواهد شد. در روش‌های حل مسئله نیز تفاوتی قطعی وجود خواهد داشت. بنابراین «وقتی كه انتقال كامل می شود، حرفه‌ی مورد نظر، نگرش خود نسبت به حوزه‌ی مسائل، روش‌ها و اهداف آن را تغییر داده است» (همان‌جا، ص85). از این رو، به لحاظ روش شناختی، پارادایم نوین را نمی‌توان شكل تعمیم یافته‌ی پارادایم پیشین دانست. همچنین مطابق قیاس‌ناپذیری مشاهدات، دانشمندانی كه برای خود پارادایم‌های متفاوتی دارند به انجام آزمایش‌های متفاوت می‌پردازند. حتی اگر ابزارهای یكسانی به كار گیرند، هنگام مشاهده با این ابزارها، حتی در مواردی كه قبلاً مورد توجه قرار داده بودند، چیزهای تازه و نوینی را مشاهده خواهند كرد. بنابراین، مجموعه‌ی مشاهدات پارادایم قدیم را نمی‌توان زیرمجموعه‌ی مشاهدات پارادایم نوین دانست. به بیان مختصر، در نگرش مقطعی به علت یكسانی شبكه‌ی مفهومی، مسائل مطرح، روش‌های پژوهشی، ابزارهای مشاهدتی برای پژوهشگران در علم متعارف، مسائل، مفاهیم و مشاهدات جدید به وجود آمده در فرایند پژوهش، سبب گسترش شبكه‌ی مفهومی، حوزه‌ی مسائل مطرح و مشاهدات می‌شود. از این رو، رشد علم در نگرش مقطعی فرایندی انباشتی دارد. در حالی كه، در نگرش تاریخی، به علت قیاس‌ناپذیری مفاهیم روش‌شناختی و حوزه‌ی مشاهدات، میان شبكه‌ی مفهومی، حوزه‌ی مسائل مطرح و مشاهدات سنت‌های پیش و پس از انقلاب رابطه‌ی مشمولیتی وجود ندارد، از این رو فرایند پژوهش علمی را نمی‌توان انباشتی دانست.

ب. تقرب به واقعیت در نظریه‌های علمی (1)

در مورد ارتباط میان نظریه‌های علمی و جهانی كه این نظریه‌ها برای توصیف آن به كار رفته‌اند با دو اقلیم مواجهیم: از یك سو نظریه‌های علمی را داریم كه ساخته‌ی انسان‌ها هستند و در طول تاریخ با تحولات و تغییرات بسیاری همراه بوده‌اند. از سوی دیگر، با جهانی رو به رو هستیم كه اغلب فرض می‌كنیم رفتار آن در معرض تحول نیست و دارای قوانین ثابت و لایتغیری است. مسئله‌ای كه اكنون مطرح می‌شود بررسی ارتباط میان این دو حوزه است.
تصور رایج این است كه نظریه‌ها جهان را آن‌گونه كه واقعاً هست توصیف می‌كنند، یا چنین هدفی دارند. معمولاً معتقدان به چنین باوری را «واقع‌گرایان» می‌نامند. واقع‌گرایان به جهانی مستقل از ما معتقدند و هدف علم نزد آنان توصیف صادق ماهیت واقعی جهان است. نظریه‌ای كه چگونگی رفتار جهان را به طور صحیحی وصف كند، صادق است و نظریه‌ای كه نحوه‌ی رفتار جهان را به طرزی غلط وصف كند، كاذب. واقع‌گرایان دو پیش فرض اصلی دارند: اولاً جهانی مستقل از نظریه‌ها وجود دارد كه دارای قوانین ثابت و لایتغیری هست. ثانیاً می‌توان تطابق یك نظریه با واقعیت را تشخیص داد، یعنی می‌توان گفت كه كدام نظریه واقعیت را آن گونه كه هست وصف می‌كند.
كوهن در ابتدا، تا حدی همدلانه با واقع‌گرایان همراه می شود. او معتقد است هر نظریه‌ای بسیاری از پدیده‌های مطرح در زمان خود را تبیین می‌كند. مثلاً نجوم بطلیموسی توانست دقیقاً بیان كند كه تاریخ وقوع گرفتگی‌های آتی ماه و خورشید را چگونه باید محاسبه كرد و در مورد پنج سیاره‌ی منظومه‌ی شمسی، توانست با ابزارهای هندسی عالی و پرقدرتی همچون فلك خارج از مركز، فلك تدویر و فلك حامل، حركات آنها را تبیین كند. در قلمرو شیمی نیز، نظریه‌ی فلوژیستون (2) توانست نقش مفهومی وحدت بخش را در شیمی بازی كند و دانسته‌های بسیاری را به یكدیگر مرتبط كند كه نه تنها در احتراق كاربرد داشتند بلكه در تنفس و تكلیس (حرارت دادن فلزات تا دمایی بالا بدون ذوب كردن آنها) نیز از آنها استفاده می‌شد. این نظریه همچون توانست انواع واكنش‌ها را در پرتو شناختی عمیق‌تر قرار دهد. بنابراین «همه‌ی نظریه‌های از نظر تاریخی مهم، كم و بیش با واقعیت تطابق داشته‌اند.» (همان‌جا، ص 147).
همان‌طور كه در فصل اول دیدیم، كوهن معتقد است هر فرد، جهان فیزیكی خارجی را به شیوه‌ای درك می كند كه تشكیل الگویی معنی دار را بدهد. این الگوی معنی‌دار برای دانشمند همان پارادایمی است كه در آن به پژوهش مشغول است. پس واقعیتی كه او درباره‌اش صحبت می‌كند، تصویر جهانی است كه پارادایم‌اش برای او ترسیم كرده است. از این رو، فهم كامل واقعیت خارجی مستقل از دانشمند امكان ندارد و همواره محدود به پارادایمی است كه از منظر آن به جهان می‌نگرد. بنابراین، برای چگونگی تطابق یك نظریه منفرد با واقعیت نمی‌توان معیاری فراپارادایمی ارائه كرد. پس «برای این پرسش كه یك نظریه‌ی منفرد چگونه با واقعیت تطابق می‌یابد، چندان پاسخ دقیقی وجود ندارد» (همان‌جا). در ضمن، نمی‌توان برای آن معنای محصّل، معین و مضبوط به موازینی یقینی و ازلی و ابدی قائل شد. اما می‌توان این نكته را مورد توجه قرار داد كه تطابق با واقعیت برای بعضی نظریه‌ها بیشتر و برای بعضی كم‌تر است. بدین منظور، باید نظریه‌ها را به صورت دسته‌جمعی یا جفت‌جفت در نظر گرفت. از نظر كوهن سؤال فوق را كه چندان معنایی نداشت می‌توان به صورتی كاملاً معنادار چنین مطرح كرد: «كدام یك از دو نظریه‌ی رقیب و واقعی با واقعیت‌ها منطبق‌ترند؟» (همان‌جا).
از جمله فیلسوفان علمی كه این پرسش برایش بسیار مطرح بود، می‌توان به پوپر اشاره كرد. وی سعی كرد تا براساس معیار ابطال‌پذیری، برای تقرب به حقیقت (یا آنچه وی «حقیقت نمایی»‌خوانده)، معنایی جست و جو كند. پوپر معتقد است اگر ما مجموعه نتایج صادق یك نظریه را «بار صادق» و مجموعه‌ی تمام نتایج كاذب آن را «بار كاذب» بخوانیم، در این صورت می‌توانیم بگوییم:
«به فرض اینكه بار صادق و بار كاذب دو نظریه‌ی پیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها قابل مقایسه باشند، می‌توانیم بگوییم كه t2 بیش‌تر به واقعیت نزدیك است، یا با واقعیت بهتر تناظر دارد تا پیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها ، اگر و تنها اگر:
الف) یا بار صادقپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها ، و نه بار كاذب آن، از بار صادقپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها بیشتر باشد، یا
ب)بار كاذبپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها ، و نه بار صادق آن، از بار كاذبپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها بیشتر باشد. (پوپر، 1989، ص 233).
درواقع، معیار حقیقت نمایی پوپر بر این فرض استوار است كه مقدار هر دو مجموعه از نتایج یك نظریه، یعنی بار صادق و بار كاذب، قیاس پذیرند، فرضی كه خود پوپر نیز درباره‌ی آن تردید دارد و آن را با عنوان یك «فرض» مطرح می‌كند. درواقع، می‌توان كار كوهن در ساختار را انگشت گذاشتن روی این «فرض» دانست. وی در ساختار، با ارائه‌ی نظریه‌ی قیاس ناپذیری نشان می‌دهد كه تردید پوپر درباره‌ی این فرض كاملاً به جا بوده است.
مطابق نظریه‌ی قیاس ناپذیری و پیامدهای آن مجموعه‌ی مفاهیم، مسائل مطرح، روش‌ها و مشاهدات پارادایم پیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها را نمی‌توان زیرمجموعه‌ی مفاهیم، مسائل مطرح، و روش‌ها و مشاهدات پارادایم پس از آن، یعنیپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها ، دانست به گونه‌ای كه این دو مجموعه با یكدیگر قیاس ناپذیرند. پس مجموعه‌ی نتایجی كه از نظر پارادایمپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها پدیده‌های طبیعی را تبیین می‌كنند با مجموعه نتایجی كه از نظر پارادایم
پیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها پدیده‌های طبیعی را تبیین می‌كنند، قابل قیاس نیستند. بنابراین،‌ نمی‌توانیم بگوییم كه نظریه‌یپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها بیشتر از نظریه‌یپیشرفت علم با تكیه به پارادایم‌ها به واقعیت نزدیك است یا با واقعیت بهتر تناظر دارد. بنابراین كوهن، برخلاف واقع‌گرایان، معتقد است ما نمی‌توانیم تطابق با واقع یك نظریه‌ی علمی یا كلاً تقرب به واقعیت نظریه‌های علمی را تشخیص دهیم. به عبارت دیگر، هیچ معیاری برای انجام چنین كاری نداریم. از این نظر، كوهن یك واقع‌گرا نیست. اما باید از این سوءفهم اجتناب كرد كه وی اصولاً وجود جهانی مستقل از ما را انكار می‌كند، چه اصلاً وجود همین جهان مستقل از ماست كه سبب برخورد نظریه با طبیعت و به وجود آمدن اعوجاج، بحران و نهایتاً انقلاب علمی می‌شود. اما برخلاف واقع‌‌گرایان، كوهن معتقد است راه و روشی نداریم تا بفهمیم آیا نظریه‌هایمان با واقعیت تطابق دارند و بدان نزدیك می‌شوند یا خیر. حكایت ما در برخورد با جهان همچون حكایت فیل مولاناست. در شبی تاریك كه چشم چشم را نمی‌بیند عده‌ای به فیلی برمی‌خورند؛ عده‌ای خرطوم فیل را لمس می‌كنند و نتیجه می‌گیرند كه این موجود یك ناودان است. عده‌ای دیگر پای او را لمس می‌كنند و نتیجه می‌گیرند كه این موجود یك ستون است. هركسی از ظن خود نظریه‌ای درباره‌ی این موجود می‌دهد كه این نظریه‌ها هیچ ارتباطی با یكدیگر ندارند، یكی آن را ناودان و دیگری آن را ستون می‌داند، تا آنكه كسی می آید و چراغی روشن می‌كند و همه می‌بینند كه توصیف‌گر موجودی به نام فیل بوده‌اند، اما از جنبه‌های كاملاً متمایز از یكدیگر. اما در معركه‌ی تقابل نظریه‌های علمی درباره‌ی جهان، كوهن معتقد است چنین چراغی وجود ندارد كه نشان دهد كه جهان طبیعت به چه چیز می‌ماند تا ما از رهگذر آن بفهمیم كدام نظریه بهتر از نظریه‌های دیگر جهان را توصیف كرده است. حال این پرسش مطرح می‌شود كه پس این همه تأكید بر روی تقرب به واقعیت نظریه‌های علمی ناشی از چیست؟

ج. سراب «واقعیت‌نهایی»

گای رابینسون، فیلسوف معاصر انگلیسی، معتقد است «نیاز به توصیفی دموكراتیك و فردگرایانه كه سبب شود هر فرد بتواند به طور شخصی و متفاوت در پژوهش معرفت كار كند، می‌تواند عامل مهمی در این مورد باشد» (رابینسون، 1996، ص 113). این عامل به هر فرد اجازه می‌دهد كه نظریه‌ای درباره‌ی جهان ارائه كند كه خود سبب پیدایش نظریه های بسیار متفاوت و گاه معارض یكدیگر درباره‌ی جهان می‌شود. حال مسئله این است كه كدام یك از این نظریه‌ها درباره‌ی جهان درست هستند؟
برای رفع این مشكل می‌گوییم جهان مستقل از نظریه‌های ما، دارای هستی و واقعیت است. این هستی را واقعیت نهایی جهان می‌نامیم. واقعیت نهایی هدف غایی نظریه‌های ما درباره‌ی جهان است و ما با نظریه‌های علمی خود سعی داریم روز به روز به این هدف نزدیك‌تر شویم. بنابراین، «اگر ما واقعیت نهایی را هدفی بدانیم كه سخت تقلا می‌كنیم تا بدان برسیم و آن را حدی توصیف كنیم كه معیاری برای ارزیابی تقابل نظریه‌هایمان و آزمون كفایت آنها به ما می‌دهد، آنگاه می‌توانیم آن را تصوری جذاب و چیزی كه یكباره بخشی از مسائل ما را حل می‌كند، در نظر بگیریم.» (همان‌جا، ص111).
به نظر گای رابینسون پیشرفت علمی، مفهومی است با سابقه كه از زمان سقراط تاكنون چهره‌ای افسون‌گر داشته است و«مجبورمان می‌كند فكر كنیم چیزی وجود دارد كه شخص می‌تواند واقعیت نهایی بنامد و به وسیله‌ی برخی روش‌ها در علوم به آن نزدیك می‌شویم.» (همانجا، ص 123). از این رو، واقع گرایان علمی برای تقرب به واقعیت روش علمی پیشنهاد می‌كنند. بنابراین، آیا همنوا با كوهن نمی‌توان گفت:«ما هم عمیقاً متقاعد شده‌ایم كه علم را همچون اشتغالی در نظر بگیریم كه پیوسته به طرف هدفی كه طبیعت آن را از پیش فراهم آورده است، نزدیك می‌شود... آیا واقعاً این طرز تخیل سودمند است كه برای طبیعت توجیهی كامل و عینی و صحیح وجود دارد، و اینكه میزان خاص دستاورد علمی وابسته به مقداری است كه ما را به هدف نهایی نزدیك‌‌تر كرده است؟» (كوهن، 1970، ص 171).
از نظر كوهن علم، فعالیتی بشری و نظریه‌های علمی، دستاوردهای بشری‌اند كه نمی‌توان گفت آیا ما با توسل به آنها به واقعیت نزدیك‌تر می‌شویم یا نه. از این رو، پیشرفت علمی «به معنای تقرب به واقعیت نظریه‌های علمی» در نگرش كوهن چندان معنایی ندارد. كوهن واقف است كه چنین نتیجه‌گیری‌ای سبب پریشان خاطری بسیاری، از جمله دانشمندان، خواهد شد. بنابراین، سعی می‌كند از پیشرفت علمی تبیین دیگری ارائه دهد: «اگر بتوانیم یاد بگیریم كه به جای تكامل به طرف آنچه می‌خواهیم بدانیم، تكامل از آنچه می‌دانیم را جایگزین سازیم، در این فرایند برخی مسائل مشكل آفرین از میان خواهند رفت.»‌ (همان‌جا).
درواقع كوهن، همچون نظریه‌ی تكامل داروین، پیشرفت علمی را تكامل نسبت به آنچه كه هستیم در نظر می‌گیرد. یعنی در عرصه‌ی پارادایم‌های علمی، پیشرفت به معنای تكامل پارادایم نوین نسبت به آنچه كه در پارادایم قدیم بوده است، خواهد بود. البته كوهن بر این امر كاملاً واقف است كه به علت قیاس‌ناپذیری پارادایم‌ها، چنین تكاملی نمی‌تواند در عرصه‌ی انباشت علمی همچون گسترش حوزه‌ی مسائل مطرح و مشاهدات و یا شبكه مفهومی باشد، بلكه فرایندی است در جهت وسیع‌تر و تخصصی شدن و فهم تفصیلی‌تر و تلطیفی‌تر از طبیعت.
كوهن در این باره می‌گوید: «مراحل پیاپی در فرایند تطوّر علمی، با وسیع‌تر و تخصصی شدن مشخص می‌شود و تمام فرایند ممكن است همان‌گونه كه اكنون برای تكامل زیست‌شناختی فرض می كنیم، بدون رسیدن به یك هدف نهایی یا یك حقیقت علمی تثبیت شده، صورت گرفته باشد كه هر مرحله از آن ارائه‌گر مثال و الگویی بهتر در تطوّر معرفت علمی است» (همان‌جا، ص‌ص 172-173).
كوهن در عین حالی كه معتقد است علم به یك معنا پیشرفت می‌كند، یعنی پیشرفت در جهت تفصیلی‌تر شدن، پیشرفت علم به سوی حقیقت را به هر معنایی كه كاملاً تعریف شده باشد، صراحتاً منكر می‌شود.

د. واقع‌گرایی در حوزه‌ی تاریخ علم

كوهن از منظر هستی شناختی، واقع‌گراست زیرا معتقد به وجود جهانی مستقل از معرفت بشر است، اما از منظر معرفت شناختی، واقع‌گرا نیست زیرا معتقد است كه ما هیچ معیار فراپارادایمی نداریم كه براساس آن تشخیص دهیم كدامیك از نظریه‌ها مطابق واقع یا به واقعیت نزدیك‌تر است. بنابراین، علم كه از نظر واقع‌گرایان كوششی برای دستیابی به واقعیت نهایی در هستی طبیعی محسوب می‌شد، جای خود را به فعالیتی بشری می‌دهد كه مقتضیات آن سكوت در برابر تقرب به واقعیت نهایی است.
با فلسفه‌ی علم كوهن، انگیزه‌ی جذاب و افسون‌گرانه‌ی دانشمندان برای تقرب به واقعیت به یمن نظریه‌های علمی به كلی رنگ باخت. «دانشمندان به مثابه كشیشان و حكیمان الهی از مرتبه‌ی فوق مقررات (‌به مثابه رسولان یا خدا) كه كارشان كشف و تفسیر آن مقام و مرتبه‌ی عالی برای ما بود، عزل شدند.» (رابینسون، 1996، ص115).
اگر به عقب برگردیم و بار دیگر سیر اندیشه‌ی كوهن را مرور كنیم، می‌بینیم تلقی وی از «علم»، «واقعیت» و «پیشرفت» ریشه در مقومات نگرش وی دارد. نگرش وی بر دو مقومه مهم استوار است: تاریخ علم و نگرش گشتالتی. او برای نوشتن ساختار از مجموعه‌ای از مشاهدات تاریخی بهره می‌گیرد كه با نگرش گشتالتی، آنها را مورد بررسی قرار داده است.
همان‌گونه كه در نقد و تحلیل فلسفه‌های پوزیتیویستی و نگتیویستی با توجه به «اتكای مشاهدات بر نظریات»، «مشاهدات تجربی» مورد چالش قرار می گیرد، در فلسفه‌ی علم كوهن نیز می‌توان «مشاهدات تاریخی» را نقد و بررسی كرد. آیا مشاهدات تاریخی كه كوهن برای تبیین فلسفه خود ارائه می‌كند، مجموعه‌ای از مشاهدات خام تاریخی است كه هركس با هر دیدگاهی كه به سراغ تاریخ علم می‌رود به آنها دست می‌یابد؟ آیا مشاهدات تاریخی نیز همچون مشاهدات تجربی نظریه بنیاد نیستند؟ آیا می‌توان از یك زبان تاریخی خنثی صحبت كرد؟ زبانی كه همه‌ی كسانی كه به سراغ تاریخ علم می‌روند با آن زبان صحبت می‌كنند و از این رو به نتایج یكسانی نیز می‌رسند؟ وجود تاریخ‌نگاری‌های مختلف همچون تاریخ‌نگاری ویگی و غیر ویگی نشانگر آن است كه انسانها برحسب نوع نگرش‌شان قرائت‌های مختلفی از تاریخ علم دارند. كسانی كه تحولات علم در زمان كنونی را مفروض می گیرند و دستاوردهای آن را نشانه‌ای از پیشرفت بشر می‌دانند، هنگامی هم كه به سراغ تاریخ علم می‌روند، تنها آن دسته رویدادها را می‌بینند كه به علم كنونی منجر می‌شود و آنها را به گونه‌ای كنار هم می‌چینند كه به یك تاریخ نگاری قهرمان‌پرور از نوع ویگی می‌رسند. حال آنكه كسانی همچون كوهن كه پیشرفت علم را اصلی مفروض نمی‌گیرند، وقتی به سراغ تاریخ علم می‌روند بسیاری از چیزهایی كه برای تاریخ‌نگاران ویگی مهم نیست، (همچون ملاحظات جامعه شناختی)‌ برایشان اهمیت پیدا می‌كند. گرچه هر دو گروه از تاریخ نگاران، مجموعه رویدادهای به وقوع پیوسته در علم را مورد بررسی قرار می‌دهند، از آنجا كه نگرش‌های نظری آنها با یكدیگر كاملاً متفاوت است، به نتایجی كاملاً متعارض با یكدیگر می‌رسند: مشاهدات تاریخی نیز نظریه بنیاد هستند.
حال به جاست این پرسش بسیار مهم را مطرح كنیم كه آیا می‌توان ملاك و معیاری برای ارزیابی میان قرائت‌های مختلف از مشاهدات تاریخی ارائه داد و مثلاً گفت نوع نگرش تامس كوهن به تاریخ علم درست است یا نوع نگرش كسی همچون جرج سارتون؟ كوهن در برابر این پرسش چه پاسخی می‌تواند بدهد؟ اگر كوهن قائل به ارائه‌ی چنین معیاری باشد، یعنی معیاری كه نشان بدهد كه نگرش وی به تاریخ علم بهتر و درست‌تر از نگرش تاریخ‌نگاران ویگی است، درواقع وی معتقد به آن است كه نگرش وی به تاریخ علم بیش از نگرش‌های دیگر با واقعیت تاریخی تطابق دارد. به عبارت دیگر، وی معتقد است اولاً می‌توانیم از یك «واقعیت تاریخی» ‌صحبت كنیم و ثانیاً قادر به كسب این واقعیت یا ارائه‌ی نظریه‌ای هستیم كه به این واقعیت تاریخی بیش از بقیه‌ی نظریه‌ها نزدیك است. در این صورت، كوهن در مورد تاریخ علم معتقد به یك واقع‌گرایی هستی شناختی و معرفت شناختی است. اما اگر كوهن برای ارزیابی نگرش‌های تاریخی قائل به ارائه‌ی معیاری نباشد، در این صورت باید همان‌گونه كه واقع‌گرایی معرفت‌شناختی در حوزه‌ی علم را انكار می‌كند، واقع‌گرایی معرفت شناختی نسبت به تاریخ علم را نیز نفی كند. با این اوصاف قرائت وی از تاریخ علم و بالطبع نظریه‌ی پارادایمی او در فلسفه‌ی علم، نظریه‌ای همتراز و همسنگ با نظریه‌های دیگر این حوزه است.
اگر كوهن در حوزه‌ی علم، به لحاظ تاریخی نیز به همان دیدگاه خود درباره‌ی ارزیابی نظریه‌ها قائل باشد، قاعدتاً باید یك نوع قیاس‌ناپذیری در حوزه‌ی نظریه‌های تاریخ علم را قبول كند و ناگزیر باید بپذیرد كه آنچه سبب پذیرش نظریه‌ی وی یا نظریه‌های دیگر فلسفه‌ی علم توسط فرد یا جامعه‌ای می‌شود، تعلقات روان‌شناختی یا جامعه‌شناختی فرد یا جامعه است. پذیرش یك مكتب فلسفه‌ی علم- چه پوزیتیویستی و یا غیرپوزیتیویستی- بستگی به این خواهد داشت كه برای فرد یا جامعه‌ی موردنظر چه چیز مهم و یا واجد ارزش است. افراد یا جوامعی كه منزلت رفیعی برای استیلا و سیطره‌ی مادی بر طبیعت قائل‌اند به مكاتب پوزیتیویستی و نگتیویستی رغبت بیشتری دارند، حال آنكه افراد و جوامعی كه همچون فایرابند فیلسوف علم امریكایی، معتقدند «باید جامعه را از بند خفقان‌آور علمی كه به لحاظ عقیدتی تحجر یافته، رها سازیم» (فایرابند، 1975، ص 307)،‌ فلسفه‌های غیرپوزیتیویستی علم را با مذاق خود سازگارتر می‌یابند.

پی‌نوشت‌ها:

1.رك: غلامحسین مقدم حیدری، «ریشه‌های واقع‌گرایی در نگرش غیرواقع‌گرایانه‌ی تامس كوهن»، فصلنامه‌ی حوزه و دانشگاه، سال یازدهم، تابستان 1384.
2.flogiston

منبع مقاله :
مقدم حیدری، غلامحسین، (1385)، قیاس ناپذیری پارادایم‌های علمی، تهران: نشر نی، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی