تك درخت
تك درخت
تك درخت
نويسنده:مهشيد شريف نيا
منبع:روزنامه قدس

سيمين با سيني از آشپزخانه بيرون آمد. ملوك خانم و يوسف توي هال رو به روي هم نشسته بودند. صداي خنده نامفهوم كودكي از يكي از اتاقها مي آمد.

سيمين، سيني را به طرف ملوك خانم گرفت. ملوك خانوم با اكراه ليوان شربت را برداشت. يوسف هم برداشت، يوسف عبوس و گرفته بود.
- يوسف! اين زن شگون نداره صدبار گفتم ولي گوش نكردي اون از به دنيا اومدن اون طفل معصوم، اينم از ورشكستگي. اين عروس اصلاً براي خانواده ما اومد نداشت. پنج سال پيش هم كه دنبالش بودي همين حرفا رو زدم. گفتم كه اين دختره وصله تن ما نيست... اما گوش نكردي. گذاشتم به حساب جوونيت. گفتم بگذره يادت مي ره. اما نرفت. شدي پاسوز اين دختره بد قدم.
يوسف دستهايش را به هم مي فشرد. سردش شده بود. آيا شربت آلبالو او را اينگونه سرمازده كرده بود؟

سيمين با قدمهاي كشدار راه مي رفت. چادرش را روي سر محكم كرد. پاهايش ذق ذق مي كرد. از خانه بيرون آمد. كوچه خلوت بود. هميشه موقع خلوتي كوچه بيرون مي آمد، نمي خواست كسي را ببيند. از جلوي خانه «حقي» گذشت. صداي آرام زنانه اي شنيده مي شد.

- داوود بيا بخواب. ظهره، آفتاب مريضت مي كنه ها
- نه تو برو بخواب «دينا». مي خوام با مامانم حرف بزنم. الان مياد...
صداي داوود دو رگه شده بود.
سيمين دلش لرزيد پشت در ايستاد. نفس بلندي كشيد. بعد به راه افتاد تا به خيابان اصلي برود. پاهايش سنگين شده بود. به آرامي از جلوي مغازه ها رد شد. كم كم عطر شيريني خانگي را حس كرد. به قنادي سپيده رسيد. سلام كوتاهي كرد و به انتهاي مغازه رفت. جايي كه يك در كوچك او را به كارگاه شيريني پزي مي رساند. مريم، طلعت و هما هم آمده بودن.
«هما» با دستهاي بزرگش خمير را ورز مي داد و صورت گردش قرمز شده بود. وقتي با لبخند سلام كرد، روي گونه اش گود افتاد. اما «طلعت» مثل ديروز بود و دل و دماغ نداشت، فقط سلام كرد. مريم هم معمولي بود و همان پيش بند صورتي را كه دخترش دوخته بود به تن داشت. روزي كه دخترش ليلا اين را به او داد، انگار مدال مادر قهرمان را گرفته باشد از خوشحالي توي پوستش نمي گنجيد.
سيمين چادرش را توي گنجه گذاشت. روپوش طوسي روشن پوشيد و مشغول شد.

از قنادي كه بيرون آمد غروب شده بود. چادرش را پوشيد. هنوز دستهايش بوي شيريني و عطر گلاب مي داد. نسيم تابستاني توي صورتش پخش مي شد. دلش مي خواست پياده برود. دو خيابان، صد خيابان يا تا آخر دنيا. دلش مي خواست برود. برود بازار، برود حسينيه حضرت زهرا(س).

به راه افتاد و به پارك آبشار رسيد. چند وقت بود اينجا نيامده بود. يادش نمي آمد به طرف باجه مواد غذايي رفت و بستني خريد. دوباره آرام و سنگين قدم برداشت و خودش را به نيمكت خالي رساند. نشست و مشغول خوردن بستني شد. خنكاي عطر بستني او را به ياد گذشته ها انداخت. روزهايي كه تنها نبود. پانزده سال قبل كه يوسف و بچه ها بودند. هنوز بستني مي خورد و فكر مي كرد كه صداي زني را شنيد.
- ميشه يه دقيقه مواظب اين باشين تا برگردم؟
سيمين به خود آمد و به دخترك نگاه كرد. زيبا بود و شيرين. اما ويلچر برايش بزرگ بود و كاملاً در آن فرورفته بود. باد موهاي دختر را كه صاف و بلند بود، حركت مي داد.
- اسمت چيه؟ خانوم خانوما!
- سحر...
دختر خنديد و جاي يك دندان خالي توي دهانش ديده شد.
- مدرسه مي ري؟
- آره... كلاس اولم
سحر با دستهاي كوچكش موهايش را از روي صورتش كنار زد.
- شما اسمتون چيه؟
- سيمين.
- بچه ندارين؟
- نه
جايي از دل سيمين خالي شد
زن جوان برگشت و با شرم گفت: ببخشين باعث زحمت شدم.
- نه. خانم گلي به اين خوبي كجاش زحمته.
زن، بستني را به سيمين تعارف كرد.
- ممنون همين الان تموم شد. نوش جونت
زن ظرف بستني را به سحر داد و خودش ديگري را برداشت و شروع به خوردن كرد. انگار خنكاي بستني او را هم ياد گذشته مي انداخت. لحظه اي ظرف بستني را در دست نگه داشت. آهي كشيد و به صورت تكيده سيمين چشم دوخت.
- شما هم تنها هستين؟
- آره چند سالي ميشه.
زن جوان لبش را گزيد و به سرشاخه هاي بلند كاج رو به رو خيره شد.
- تنهايي فقط براي خدا خوبه. نه براي بنده اش. بخصوص اگه اون آدم، زن باشه؛ چون هم بايد مرد باشه و هم زن. چاره اي هم نداره. شوهرم رفت. شش سال پيش.
سيمين به سحر نگاه كرد. گونه هايش قرمز شده بود و سرش را پايين انداخته بود. قاشق بستني را توي ظرف مي چرخاند.
سيمين مادرانه شروع به صحبت كرد.
- چاره اي نيست. روزگاره. منم تنهام يه روز شوهر داشتم، بچه داشتم، اما قدرت نداشتم. قدرت جنگيدن رو نداشتم. شوهرم ورشكست شد و من داغون شدم. برام پول مهم نبود، اما مردم ديگه اون مردم قبل نبودن. طوري حرف مي زدن و رفتار مي كردن كه هنوزم كه فكرش رو مي كنم، دلم مي سوزه. ديگه نتونستم تحمل كنم. جدا شدم. قيد همه چي رو زدم. وقتي بچه ها نبودن بقيه رو مي خواستم چيكار كنم؟ بيشتر از پونزده ساله توي كارگاه شيريني پزي كار مي كنم.
نگاه سيمين روي دستهايش ثابت ماند. سفيد بود و چروكيده مثل يك تكه ابر.
- اما تو از من قويتري. تونستي بچه ات رو حفظ كني. تو خوشبختي.
و با گرمي دستش را روي دست زن جوان گذاشته. چقدر دستهاي زن شبيه دستهاي جواني خودش بود.
- اگه مي موندم، الان ديگه كم كم سروكله خواستگارها براي دخترم پيدا مي شد. خب بايد برم هوا كه تاريك مي شه نمي تونم ببينم.
سيمين بلند شد و به راه افتاد اما خاطرات تازه توي ذهنش بيدار شده بودند.
مجبور بودم زندگيم رو ول كنم ورشكستگي شوهرم، يه بچه معلول، سركوفتها و طعنه هاي ملوك، نمي تونستم طاقت بيارم. يوسف هم كه مرد من نبود مرد اونا بود. طرف اونا رو مي گرفت. خودش مرد بود و مي تونست تحمل كنه. بجنگه پشتش گرم بود. من چي؟ كي رو داشتم؟ اگه يوسف مرد مي بود، نمي رفت دختر عموش آسيه رو بگيره، صبر مي كرد تا ملوك خانم دست از زخم زبوناش برداره. اونجام من تنها بودم. درست مثل الان.
از جلوي خانه «حقي» گذشت هنوز صداي دو رگه داوود مي آيد.
- مامان جون كجا بودي؟ من از ظهر اينجا منتظرم تا بياي. خيلي ممنون چه شكلاتاي خوبي خريدين. واي اين بادبادك هم خيلي قشنگه. مامان جون خودتون هم خيلي خوشگل شدين. چقدر اين لباس بهتون مياد. مامان جون من اين گلها رو براي شما آوردم...
سيمين پشت در رفت. دستهايش را روي در آهني گذاشت. سردش شد و چشمهايش سوخت. سرش را روي در گذاشت.
- واي مامان جون نرو. خيلي زوده. نرو بمون. مي خوام نقاشي اي رو كه كشيدم بهت نشون بدم.
سيمين چادرش را جابه جا كرد و راه افتاد. اما چيزي را آنجا جا گذاشت.


نسخه چاپی