ریشه‌های اندیشه‌ی هربرت اسپنسر
 ریشه‌های اندیشه‌ی هربرت اسپنسر

 

نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی



 

یکی از جالب توجه‌ترین ویژگی‌های اسپنسر، بی میلی او به مطالعه‌ی آثار دیگران بود. او نیز مانند کنت به تمرین «بهداشت روانی» اعتقاد داشت. اسپنسر ابداً اعتقاد نداشت که به مطالعه‌ی آثار دیگران نیازمند است و می‌گفت: «تمام عمر یک متفکر بوده‌ام و نه خواننده‌ی آثار دیگران، و به راستی می‌توانم هم صدا با‌هابز بگویم: اگر من نیز به اندازه‌ی دیگران مطالعه می‌کردم، به اندازه‌ی آنها، کم سواد بودم». (Wiltshire, 1978: 7).
زمانی که یکی از دوستانش عقیده‌ی او را درباره‌ی کتابی پرسید: «در پاسخ گفت که با نظری که به کتاب انداخته بود، نادرستی فرضیات بنیادی آن را دریافته و از این رو، از خواندنش صرف نظر کرده بود» (Wiltshire, 1978: 66). چارلز داروین درباره‌ی اسپنسر نوشته است: «اگر بیشتر به مطالعه تن می‌داد، حتی به قیمت... از دست دادن بخشی از قدرت تفکرش، فردی فوق العاده می‌شد» (Wiltshire, 1978: 70).
پس منشأ ایده‌های اسپنسر چه بوده است؟ بنا به ادعای خودش، اندیشه‌ها به طور غیر ارادی و شهودی از ذهن او می‌تراویدند. او می‌گفت ایده‌هایش آرام آرام به شکلی نامحسوس، بدون تعمدی آگاهانه با کوششی قابل ملاحظه شکل گرفتند. اما این ادعا چندان هم حقیقت نداشت، چرا که با مدرک می‌توان ثابت کرد که دیگران بر آرای اسپنسر تأثیر زیادی داشتند.

تأثیرپذیری فکری

اسپنسر در آثارش از منابعی چند اثر پذیرفت. در ادامه، بررسی گذرای برخی از این تأثیرات رابطه‌ی آنها را با مفاهیم و ایده‌های او روشن می‌کند.

تامس مالتوس

مالتوس متفکری محافظه کار بود که مشکلات اجتماعی را امری گریزناپذیر می‌دانست و به محدود کردن نقش دولت در جامعه اعتقاد داشت. کتاب مشهور مالتوس، جستاری در اصول جمعیت، بر این فرض مبتنی است که تولید مثل بشر بیش از حدی است که با منابع در دسترس بتوان به سادگی آنان را تأمین کرد. خلاصه آن که در آینده‌ای بسیار نزدیک، تعداد افراد بشر بسیار فراتر از منابع غذایی در دسترس آنان خواهد بود. فقدان منابع نیز جنایت، فقر و طمع را به دنبال خواهد آورد.
مالتوس در خصوص مشکل اجتماعی اخلاقی جمعیت، از قوانین ریاضی بهره گرفت. طبق معادله‌ی او، جمعیت جهان تصاعد هندسی (1، 3، 9، 27...) در حالی که، تولید مواد غذایی تصاعد حسابی دارد (1 ،2، 3، 4...). نسبت جمعیت به غذا موجب می‌شود که عاقبت منابع در دسترس بشر به پایان برسد. مالتوس مدعی بود که طبیعت، در قالب «چهارشوالیه»، نیروهایی را برای خلاصی از فشار ناشی از این گونه تقاضاهای فزاینده فراهم می‌آورد. این چهار شوالیه عبارت‌اند از: جنگ، طاعون، قحطی و بیماری. عوامل فوق، که البته مایه‌ی نابودی زندگی‌اند، رشد جمعیت را کنترل می‌کنند. بنابراین، رشد هندسی جمعیت، شرایط مناسب برای بروز جنگ، گرسنگی، طاعون، بیماری و مرگ را مهیا می‌کند.
اسپنسر جستاری در اصول جمعیت مالتوس را مطالعه کرده بود و اگر چه نگاهش به مسئله‌ی اضافه جمعیت به اندازه‌ی مالتوس بدبینانه نبود، آن را موجب تحقق قانون «بقای اصلح» می‌دانست (باید خاطر نشان ساخت که اسپنسر اصطلاح بقای اصلح را ده سال پیش از آنکه داروین اصطلاح «انتخاب طبیعی» را وضع کند، به کار گرفت). اسپنسر براساس آموزه‌ی بقای اصلح، به دو نتیجه‌ی اساسی دست یافت. نخست این که، باروری بیش از حد می‌تواند منجر به افزایش فعالیت بشر شود، چرا که هر چه تعداد افراد بیش تر باشد، برای زنده ماندن، به هوش و ابتکار بیشتری نیاز است. نیاز به تولید بیش‌تر، ضرورت پرورش نیروی هوشمندتری را فراهم می‌آورد که قادر است بیش‌تر تولید کند. آنان که نتوانند سازگار شوند یا تکامل یابند، نابود می‌شوند و سرانجام افرادی جای آنها را می‌گیرند که توانسته‌اند از پس تغییرات برآیند.
دوم این که، نزاع‌هایی که به سبب کمبود کالا درمی‌گیرند، بروز اختلافات سیاسی و ارضی را تسریع می‌کنند. اسپنسر از نخستین جامعه شناسانی بود که به دریافتی کامل از تأثیر مهم جنگ و نزاع بر الگوهای داخلی سازمان اجتماعی جوامع دست یافت. مدل اسپنسر از ساختار کلان جامعه نشان می‌دهد که چگونه مسئله‌ی اضافه جمعیت منجر به افزایش رقابت بین واحدهای اجتماعی بر سر دستیابی به منابع می‌شود. و درست در همین جاست که مفهوم بقای اصلح خودنمایی می‌کند. افزایش رقابت، به افتراق بین واحدهای اجتماعی منجر می‌شود. این افتراق از سویی و افزایش فشار برای حفظ هماهنگی و اعمال کنترل از سوی دیگر، جامعه را به سوی فروپاشی سوق می‌دهد. فروپاشی بر اثر تشدید مخالفت با اقتدار ناظر رخ خواهد داد.

جورج لوئیس و کارل فُن بِر

اسپنسر پیش از آشنایی با لوئیس توجه چندانی به فلسفه نداشت. چنان چه در زندگی نامه‌ی خودنوشت اذعان داشت که در سال 1844، مطالعه‌ی نقد عقل محض کانت را آغاز و پس از خواندن فقط چند صفحه‌ی نخست، مفروضات پایه‌ی آن را رد می‌کند. بعدها نیز اذعان کرد که از روان شناسی هم، به اندازه‌ی فلسفه، بیزار بوده است. مطالعه‌ی کتاب لوئیس پیشینه‌ی کلی تفکر فلسفی را در اختیار اسپنسر گذاشت. لوئیس تأکید داشت که انطباق کارکردی یگانه عامل پیشرفت است، اما اسپنسر بیش‌تر به پیشرفتی نظام مند و دوره‌ای معتقد بود.
کارل فُن بِر که به اصل تبدیل کلی از همگنی به ناهمگنی معتقد بود، در مقایسه‌ی با لوئیس، تأثیر عمیق‌تری بر نظریه‌ی تکاملی و فروپاشی اسپنسر گذاشت. فن بر پروسی الاصل بود. او که در دانشگاه دورپات به تحصیل در رشته‌ی پزشکی پرداخت، در سال 1814، مدرکش را در کالبدشناسی تطبیقی گرفت. او زمان بسیاری را نیز صرف جنین شناسی کرد. در سال 1827، به اکتشافاتی در زمینه‌ی تخمک پستانداران دست یافت و نتیجه گرفت که انسان از تخمک‌ها به وجود می‌آید. این واقعیت که انسان بر اثر تکثیر سلول‌های تخمک به وجود می‌آید، مؤید فرایند تکامل بود.
اصول فن بر این امکان را برای اسپنسر فراهم آورد که ایده‌های خود را در زمینه‌های زیست شناسی، روان شناسی، و تکامل اجتماعی سازمان دهی کند. اسپنسر در خلال نگارش اصول روان شناسی بود که درباره‌ی روند حرکت از همگنی به ناهمگنی و نیز ایده‌ی «کثرت معلول‌ها» صحبت کرد؛ براساس این ایده، هر علتی بیش از یک معلول به بار می‌آورد (Wiltshire, 1978: 65). اسپنسر تکامل را فرایندی از پیشرفت می‌دانست که طی آن توده‌ای نامنسجم، تجزیه نشده، و همگون به شکلی تجزیه شده و منسجم تبدیل می‌شود که در آن کارکرد ساختارها به خوبی هماهنگ شده‌اند. برعکس، تلاشی را شامل حرکت از وضعیتی منسجم و تجزیه شده به سمت توده‌ای همگون‌تر و نامنسجم‌تر می‌دانست. بنابراین، اسپنسر در جامعه شناسی اساساً به مطالعه‌ی شرایطی پرداخت که طی آن تجزیه و ترکیب اجتماعی رخ می‌دهد.

زیست شناسی

اسپنسر نخستین جلد از اصول زیست شناسی را در سال 1864 و دومین جلد آن را در سال 1867 نوشت. او سه اصل اساسی را از زیست شناسی گرفت: افراد و جوامع از طریق رقابت؛ تکامل اجتماعی از طریق کارکردهای به هم پیوسته و تفاوت‌های بین افراد و جوامع به سبب گوناگونی شرایط محیطی به وجود می‌آیند. اسپنسر، هم نظر با دیدگاه‌های پسانیوتنی علم، معتقد بود قوانینی جهانشمول وجود دارند که به کمک آنها می‌توان پدیده‌های جهان را تبیین کرد. اسپنسر بر همین اساس، سه قانون زیر را مطرح کرد:
1. قانون دوام نیرو؛
2. [قانون] بقای ماده؛
3. [قانون] امتداد حرکت.
این سه قانون نتیجه‌ی نظریه‌های اسپنسر است.
اسپنسر با اکراه، نقش کنت را به دلیل مطرح کردن دوباره‌ی قیاس زیست شناختی در تفکر معاصر تأیید کرد. البته او اصرار داشت که افلاطون و هابز هم قبلاً قیاس‌هایی از این قبیل را انجام داده بودند. او بیش‌تر تفکرات ارگانیسمی خود را متأثر از آرای فن بر می‌دانست. قیاس جامعه با ارگانیسم زیست شناختی مبتنی بر تشبیه جامعه به اندام موجود زنده است. اسپنسر نقش متغیرهای محیطی را در سازمان دهی اجتماعی قبول داشت و بر آن بود که ابر ارگانیک (جامعه) و ارگانیسم (اندام موجود زنده) از شش جنبه مشابه‌اند:
1. جامعه و افراد رشد می‌کنند.
2. با بزرگ شدن، پیچیدگی‌ها نیز افزایش می‌یابد.
3. پیشرفت در ساختار، تجزیه‌ی کارکرد را به همراه دارد.
4. اجزای کل وابسته به یکدیگرند.
5. هر ارگانیسم یک جامعه است.
6. برخی اجزاء از میان می‌روند و برخی دیگر به حیات خود ادامه می‌دهند (همه‌ی افراد جامعه هم زمان نمی‌میرند).
با این همه، اسپنسر تفاوت‌هایی احساس می‌کرد که بین ارگانیسم و جامعه وجود دارند:

1. تفاوت در میزان پیوستگی:

در ارگانیسم، ارتباطی نزدیک و اتصالی محکم و عینی بین اعضا وجود دارد، در حالی که جامعه متشکل از افرادی مجزا و آزاد است (افراد، در صورت تمایل، می‌توانند با جامعه پیوند یابند یا از آن ببرند).

2. تفاوت در ابزار ارتباطی:

در ارگانیسم، ارتباط میان اعضا به واسطه‌ی حرکت ذرات مولکولی و در جامعه، از طریق زبان صورت می‌گیرد.

3. تفاوت در آگاهی:

در ارگانیسم، وجود اعضا برای خدمت رسانی به کل، در حالی که در جامعه، کل برای خدمت رسانی به افراد است.

تامس هاکسلی و چارلز داروین

از میان معاصران اسپنسر که بر وی تأثیر گذاشتند، دوست همیشگی او، تامس هاکسلی، برجسته‌تر است. ایشان در اوایل دهه‌ی 1850 با یکدیگر ملاقات کردند و هاکسلی توانست اسپنسر را متقاعد سازد که استدلال‌هایش را متمرکز کند و به منطقش قوت بخشد. او اسپنسر را با بسیاری از یافته‌های علمی آشنا کرد. در واقع، بسیاری از دوستان و همکاران اسپنسر با طرح ریزه کاری‌ها و واقعیت‌ها و شواهد جدید قصد کمک به اسپنسر را داشتند، اما آنان هرگز موفق نشدند او را از مسیر نظری که برگزیده بود به مسیر قابل ملاحظه‌ای هدایت کنند. این امر، ماهرانه در اظهار نظر هاکسلی به شوخی چنین تشریح شده است که از نظر اسپنسر، تراژدی یعنی صحنه‌ی مرگ استنتاج به دست واقعیت مستحکم (Coser, 1977).
هاکسلی که برای اسپنسر بیش‌تر از یک دوست بود، به «سگ بولداگ» داروین، پشتیبان و مدافع پر سر و صدای او نیز معروف بود. وقتی منشأ انواع داروین در سال 1859 منتشر شد، اسپنسر به گرمی از آن استقبال کرد و ایده‌ی انتخاب طبیعی داروین را از عناصر کلیدی تکامل دانست. البته، داروین هم پیش از انتشار منشأ انواع، ارزشی را که برای نظریه‌ی تکامل اسپنسر قائل بود، ابراز کرده بود و حتی تا آنجا پیش رفت که او را «پیشکسوت» خود می‌دانست (Coser, 1977).
باورهای لامارک درباره‌ی خصیصه‌های اکتسابی مغایر با ایده‌ی انتخاب طبیعی داروین بودند. براساس نظریه‌ی داروین، افرادی که با خصیصه‌های ژنتیک مناسب به دنیا می‌آیند زنده می‌ماندند تا تولید مثل کنند و در تکامل گونه‌ها مشارکت ورزند. «البته از نظر اسپنسر، مفهوم سازگاری لامارک و انتخاب طبیعی داروین دست به دست هم می‌دهند و با کنار گذاشتن خصیصه‌هایی که دیگر برای جامعه مفید نیستند، موجب تکامل بشر و بهبود جامعه می‌شوند» (Adams and Sydie, 2001: 63).
نظریه‌ی تکامل داروین ابزار فکری معتبری در اختیار اسپنسر گذاشت تا باورهایش را در زمینه‌ی اقتصاد آزاد توجیه کند. نظریه‌ی تکامل داروین و بقای اصلح اسپنسر به غلط، به جای یکدیگر به کار برده می‌شوند. مطمئناً درست نیست که اسپنسر را «داروینیستی اجتماعی» بدانیم، چرا که آموزه‌ی اصلی او پیش از آن که داروین چیزی درباره‌ی تکامل منتشر کرده باشد، تکوین یافته بود.

آگوست کنت

اسپنسر کنت را فقط یک بار، مقارن با پایان زندگی کنت، ملاقات کرد که چندان تأثیری بر او نگذاشت (Coser, 1977). او در زندگی نامه‌ی خود نوشت خاطر نشان کرده است که وقتی کنت از بیماری عصبی وی اطلاع یافت، به او توصیه کرد که ازدواج کند و زندگی با همسری مهربان را برایش شفابخش دانست. اسپنسر در مورد تأثیر کلی کنت روی ایده‌هایش، قاطعانه در بسیاری از اظهارات شدید اللحن خود و با لحنی آتشین منکر این امر شده است. فرانسوی‌ها او را پیرو فلسفه‌ی اثباتی کنت می‌دانستند، اما اسپنسر این ادعا را به کلی بی اساس می‌دانست. کنت و اسپنسر اگر چه هم عصر بودند، اما کانال مانش و تفاوت سنی بسیار، آن دو را از هم جدا کرده بود (کنت 22 ساله بود که اسپنسر به دنیا آمد و اسپنسر 46 سال پس از مرگ کنت، زندگی کرد). کنت بیشتر آثارش را پیش از انتشار نخستین کتاب اسپنسر، ایستایی اجتماعی، به چاپ رسانده بود. به هر تقدیر، مقایسه‌ی این دو نفر بلافاصله پس از انتشار ایستایی اجتماعی اسپنسر آغاز شد. اسپنسر چنان از این مقایسه ناراحت بود که رساله‌ای با عنوان «دلایل مخالفت با فلسفه‌ی آقای کنت» (1864) منتشر کرد. اکنون شاید منطقی باشد تا شباهت‌ها و تفاوت‌های آرای کنت و اسپنسر فهرست شود.
کنت و اسپنسر در موارد زیر توافق داشتند:
1. دانش از طریق روش‌های اثباتی (نظیر تجربه / و یا مشاهده) حاصل می‌شود و تأملات متافیزیکی فاقد اعتبارند.
2. قوانینی تغییر ناپذیر بر جهان حاکم است که می‌توان آنها را کشف کرد و از آنها بهره برد.
3. شاخه‌های متفاوت دانش کلیتی عقلانی را شکل می‌دهند.
4. پدیده‌های اجتماعی کلیتی مرتبط با یکدیگر را شکل می‌دهند.
5. هر دو نظریه‌های تکامل و پیشرفت را مطرح کردند.
6. اسپنسر اصطلاح جامعه شناسی کنت را برای علمی که به بررسی پیکره‌های ابر ارگانیک می‌پردازد، پذیرفت.
7. اسپنسر با اکراه، نقش کنت را به دلیل مطرح کردن دوباره‌ی قیاس زیست شناختی در تفکر معاصر تأیید کرد (البته او اصرار داشت که افلاطون و هابز هم قبلاً قیاس‌هایی از این قبیل را انجام داده بودند. او بسیاری از تفکرات ارگانیسمی خود را متأثر از فن بر می‌دانست).
اما اسپنسر در موارد زیر با کنت مخالف بود:
1. جوامع از سه مرحله‌ی متمایز می‌گذرند.
2. ساخت نظریه‌ی اجتماعی مهم‌تر از تبیین رابطه‌ی علّی پدیده‌هاست.
3. دولت می‌تواند از قوانین جامعه شناختی برای بازسازی جامعه بهره برد.
4. علوم بر مبنای نظم خاصی پیشرفت می‌کنند.
5. روان شناسی صرفاً یکی از زیرشاخه‌های زیست شناختی است.
6. اسپنسر به ویژه، با مفاهیم دین اثباتی و جامعه شناس - کشیش کنت به شدت مخالف بود.
7. در خصوص مبحث تکامل، در حالی که کنت به تکامل ایده‌ها پرداخت، اسپنسر تکامل ساختاری (و کارکردی) را مطرح کرد.
8. کنت بر این باور بود که دین اثباتی او اصول اخلاقی را به افراد جامعه می‌آموزد، در حالی که اسپنسر این ایده را مضحک می‌دانست که اصول اخلاقی قابل تعلیم هستند، خواه از طریق دین و خواه به واسطه‌ی دولت.
خلاصه آن که، اسپنسر را باید فردگرا دانست، در حالی که کنت رویکردی مرکب از فردگرایی - لیبرال و جمع گرایی - محافظه کار داشت.
منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریه‌های کلاسیک جامعه شناسی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.



 

 

نسخه چاپی