زاغ و مار
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک آبادی که بسیار زیبا سرسبز و باصفا بود، کوهی بزرگ و زیبا قرار داشت که روی آن کوه درختان زیاد سر به فلک کشیده‌ای، وجود داشت.

در بالای یک از آن درختان لانه زاغی بود و در زیر همان درخت یک مار خوش خط و خال هر وقت که فصل تخم گذاری زاغ می‌رسید، خودش را برای دزدی تخم‌ها آماده می‌کرد و به محض اینکه زاغی تخم گذاری می‌کرد و لانه را برای شکار و یا غذا خوردن ترک می‌کرد، فورا و با استادی تمام از درخت بالا می‌رفت و تخم های زاغ بیچاره را با اشتهای تمام می‌خورد و پوستهایش را نیز همانجا رها می‌کرد. این مار بدجنس و بی رحم، تمام تخمهای زاغ بیچاره را می‌خورد و با خیالی آسوده به سوراخ خود می‌رفت و می‌خوابید.

اما زاغ بیچاره و مظلوم وقتی که شکار خوردن غذایش تمام می‌شد و به لانه باز می‌گشت، می‌دید که به جای تخم های عزیزش، پوستهای آن باقی مانده است و متحیر و حیران می‌ماند و بسیار غمگین می‌شد. پس زاغ فکری کرد و با خود گفت: باید ببینم چه کسی تخم‌های مرا می‌خورد.

پس به ناچار تا تخم گذاری بعدی باید صبر می‌کرد تا بداند که چه کسی اینکار را می کند. او بعد از تخم گذاری بعدی، تخم هایش را به بهانه تهیه غذا رها کرد و لانه را تنها گذاشت.

مار، کار همیشگی‌اش را انجام داد و زاغ که به دروغ لانه را برای تهیه غذا ترک کرده بود و در روی یک درخت در نزدیکی همان محل به تماشا مشغول بود، به خاطر اینکه نمی‌توانست از پس مار بربیاید، از مبارزه با او صرف نظر کرد و فقط تا می‌توانست غصه خورد و اشک ریخت.

زاغ در این هنگام فکری کرد و به سراغ دوستش که بسیار دانا و زیرک بود، یعنی شغال رفت تا ماجرا را تمام و کمال برای او بازگو کند. زاغ به شغال گفت که چگونه مار دلخوشی های زندگی او را از بین می‌برد و بچه‌هایش را می‌بلعد.

در این حال شغال که بسیار ناراحت شده بود و از مار متنفر شده بود رو به دوستش زاغ کرد و گفت: «خوب، دوست من آیا تو برای این مشکل بزرگ خود راه حلی داری؟»

زاغ در جوابش گفت:«من در این فکر هستم که روزی از این روزها، وقتی که مار خوابیده است به سراغش بروم و با نقشه ای چشمانش را از کاسه درآورم تا او دیگر نتواند حتی تخم های مرا ببیند، چه برسد به آن که بخواهد آنها را ببلعد، اما شغال به او گوشزد کرد که این کار بدور از عقل و منطق است، چون عاقلان و دانایان کاری را که آن احتمال خطر مرگ وجود داشته باشد انجام نمی دهند و اگر بدانند که در کاری احتمال خطر وجود دارد، دست از آن کار برمی‌دارند.»

شغال به زاغ گفت : «خوب گوش کن و ببین که من چه می‌گویم و اگر خواستی به آن عمل کن تا هم خود زنده بمانی و هم خطر دشمن را دفع کنی و از شر این دشمن بی رحم و خطرناک کاملاً خلاص گردی. و اگر این کار را انجام دهی، حتماً موفق خواهی شد.»

شغال گفت: « برای اینکه به مقصد خود برسی، در ابتدا باید به شهر بروی و بر بالای خانه های شهر به پرواز درآیی و به دنبال یک لباس گشاد که در آن هنگام مورد نیاز کسی باشد بگردی. بعد این لباس گشاد را برداری و طوری که همه ترا ببینند و بتوانند تو را تعقیب کنند و به دنبال تو بیابند. آن لباس را برداشته، آهسته پرواز می‌کنی تا اینکه به مار برسی و آن را روی سر مار اندازی.»

در این هنگام، آنهایی که به دنبال لباس و در پی تو آمده اند وقتی که تو لباس را رها کردی، از تعقیب تو منصرف می شوند و سراغ لباس می روند و وقتی مار را در زیر لباس دیدند، مجبور می شوند تا مار را بکشند و بتوانند لباس را بردارند و به این ترتیب تو به مقصود خود خواهی رسید. بدون آنکه به تو آسیبی رسیده باشد.

زاغ که از این راه حل و پیشنهاد شغال، بسیار شادمان بود، به دوست خود، لبخندی را به جهت قبول پیشنهاد او زد و سپس به طرف آبادی پرواز کرد و دور شد، او سپس در آبادی، ساعتها مشغول گشتن و دور زدن روی خانه ها بود و چون وقت غروب شد به لانه اش برگشت و کار را برای فردا که هوا روشن خواهد بود، گذاشت.

سپس فردا صبح که در آبادی، و روی خانه ها مشغول پرواز و جستجو بود و با دقت به اطراف نگاه می‌کرد، دید که یک زن لباسهایش را روی پشت بام گذاشته و خود مشغول حمام کردن است. پس زاغ به طرف لباسها پرواز کرد و آنها را برداشت و آهسته آهسته به سمت لانه‌اش پرواز کرد. زن که این صحنه را دید، فریاد زد و با فریاد زن شوهرش متوجه لباس ها شد که در آسمان به پرواز درآمدند و فهمید که جریان از چه قرار است.

پس زاغ را دنبال کرد و عده‌ای هم به دنبال او، برای بدست آوردن لباس ها، به تعقیب زاغ پرداختند.

پس زاغ آنقدر پرواز کرد که به بالای سر مار رسید. مار برای تهیه غذا به بیرون رفته بود و بی خبر از همه جا داشت به سمت لانه‌اش حرکت می‌کرد، که ناگاه زاغ لباس گشاد را بر روی او انداخت. در آن لحظه مار که از قضیه بی اطلاع بود، نفهمید که این لباس از کجا بر سر او افتاده است، پس زیر لباس ماند و نتوانست خود را از زیر آن آزاد کند.

چون لباس بسیار گشاد و سنگین بود و تمام اندام مار را فرا گرفته بود. از طرفی شوهر آن زن که به دنبال لباس زنش آمده بود با عده ای که به دنبال او در تعقیب زاغ بودند، به آنجا رسیده و دیدند که زاغ آن لباس را انداخته است، پس از تعقیب زاغ دست برداشتند و به طرف لباس رفتند که آن را بردارند.

یکی از آن افراد که همراه شوهر زن آمده بود، متوجه مار که زیر لباس بود شد و فریاد زد: مار! پس در آن حال همگی وحشت کردند. شوهر آن زن که عصبانی شده بود، چوبدستی را پیدا کرد و به سمت مار حمله ور شد و با چوبدستی چند بار محکم به سر مار کوبید.

در آن لحظه مار بیچاره در دم جان داد و هلاک شد، پس آنها لباس را برداشتند و به سمت خانه‌شان حرکت کردند و زاغ هم خوشحال و شادمان از این حادثه به سمت لانه دوستش رفت و از او برای راه حل عاقلانه‌ای که در اختیارش گذاشته بود بسیار تشکر کرد و به طرف لانه خود رفت تا با خیالی راحت و آسوده تخم گذاری کند و بچه‌هایش را بزرگ کند و به آنها تجربه زندگی خود را بیاموزد.
 

منبع مقاله :

مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم
نسخه چاپی