سفید اندیش سیاه
 سفید اندیش سیاه

 

نویسندگان:
کالین دگنن
اندی هاپکینز
ژاکلین پورتر
برگردان: امین باباربیع
منبع:راسخون




 

مقدمه

«نمی‌‌توانم زندان را ترک کنم، در حالی که دولت مشغول کشتن سیاه‌پوستان است. نمی‌خواهم به سمت خشونت بروم، اما اول رئیس جمهور بوتا (1) باید این کار را متوقف کند. او باید تبعیض نژادی را پایان دهد و با ای. ان. سی (2) (کنگره‌ی ملی آفریقا) به گفت و گو بنشیند.»
زندگی نلسون رولیهلاهلا ماندلا (3) سرگذشت پسر بچه‌ای روستایی و مبارزات او برای مطالبه‌ی حقوق سیاه‌پوستان آفریقای جنوبی است. او در سال 1918 میلادی، در روستای موزو (4) در ترانسکی (5) به دنیا آمد. وی کوچک‌‌ترین پسر کدخدای قبیله‌ی خوسا (6) در موزو بود. اما وقتی که نلسون هنوز نوزاد بود، دولت زمین‌ها، گله‌ها و دارایی‌های پدرش را تصرف کرد. به همین خاطر، هنری ماندلا (7) چهار همسر، چهار پسر و نُه دختر خود را به کونو (8) برد. هنری هیچ گاه به مدرسه نرفته بود، اما کوچک‌ترین پسر خود را به مدرسه‌ی کلیسایی انگلیسی زبان فرستاد. در آن جا بود که معلم به او یک نامی انگلیسی داد: نلسون.
اما وقتی که پسرک هنوز در نُه سالگی بود، پدرش از دنیا رفت. مادرش او را به خانه‌ی کدخدا جونگین تابا (9) برد. این جا به جایی، نخستین تغییر در زندگی پسرک بود.
کدخدا، پسرش جاستیس (10) و نلسون را به مدارس کلیسایی انگلیسی زبان سطح بالایی فرستاد. نلسون هم در آن جا دانشجوی ممتازی بود. اما وقتی 22 سال داشت، با کدخدا و دانشگاه اختلافاتی پیدا کرد. نلسون و جاستیس با هم به ژوهانس برگ (11) فرار کردند. نلسون در آن جا راجع به زندگی سیاه‌پوستان مطالب زیادی آموخت، با قوانین تبعیض نژادی آشنا شد و نیز راجع به ای. ان. سی اطلاعاتی کسب کرد.
دولت می‌خواست فعالیت‌های ای. ان. سی و ماندلا را متوقف کند و به همین خاطر 27 سال او را به زندان انداخت. اما او دست از اعتراض برنداشت و وقتی هم که زندان را ترک کرد، از مبارزه با تبعیض نژادی دست نکشید. همه‌ی رؤسای جمهور و رهبران جهان می‌خواستند به ماندلا کمک کنند.
و سرانجام، در 27 آوریل 1994 میلادی، مردم آفریقای جنوبی رهبری سیاه ‌پوست به نام رئیس جمهور نلسون ماندلا داشتند. این داستان زندگی فردی است آزادی‌خواه و یکی از مهم‌ترین رهبران جهان.

آفریقای جنوبی بین سال‌های 1652 تا 1994 میلادی

در سال 1652 میلادی، بوئرها (12) (سفیدپوستان هلندی) به کِیپ (13) در آفریقای جنوبی رفتند و زمین‌های مردم آفریقا را گرفتند. آن‌ها آن جا را تصرف کردند و چون به کارگر نیاز داشتند، مردان قبایل آفریقایی را برای بردگی اسیر می‌کردند. در سال 1795 میلادی، بریتانیایی‌ها از راه رسیدند. از طرفی، بین سال‌های 1803 تا 1815 میلادی، جنگی در اروپا برپا بود. وقتی این جنگ به پایان رسید، بریتانیایی‌ها کیپ را به طور کامل به اشغال خود درآوردند.
سپس اختلافاتی بین بریتانیایی‌ها و بوئرها به وجود آمد. نتیجه‌ی این اختلاف‌ها جنگ و درگیری سال‌های 1899 تا 1902 میلادی بود و در آخر، بریتانیایی‌ها پیروز میدان شدند. اما در سال 1910 میلادی، بریتانیایی‌ها تصمیم به همکاری با بوئرها گرفتند. بنابراین، سرزمین‌های کیپ، ناتال، (14) ایالت آزاد پرتقال (15) و ترانس وال (16) همگی با یک دولت به رئیس جمهوری یک بوئر اداره می‌شد.
در آن زمان 4020000 آفریقایی، 1280000 سفیدپوست، 150000 هندی و هم چنین 530000 رنگین پوست در آفریقای جنوبی زندگی می‌کردند. در این میان، این سفیدپوستان بودند که قوانین را وضع می‌کردند. یکی از این قوانین، قانون عبور و مرور بود. طبق این قانون، آفریقایی‌ها برای عبور و مرور بین شهرها باید گذرنامه می‌گرفتند؛ در غیر این صورت، به آن‌ها اجازه‌ی رفت و آمد داده نمی‌شد.
علاوه بر این، آن‌ها باید گذرنامه را هر زمان که پلیس می‌خواست به او نشان می‌دادند. سال‌ها بعد، وقتی که سیاه‌پوستان گذرنامه‌شان را همراه خود نمی‌بردند، پلیس آن‌ها را دستگیر می‌کرد.
از دیگر قوانین این بود که آفریقایی‌ها فقط حق داشتند در مکان‌هایی که برای سیاه‌پوستان اختصاص داده شده بود، زندگی کنند. این در حالی بود که آن‌ها به عنوان کارگر برای سفیدپوست‌ها کار می‌کردند. شغل‌های خوب برای سفید‌پوستان بود و مشاغل پست برای سیاه‌ها. آن‌ها با قوانین کاملاً متفاوتی زندگی می‌کردند. تنها مدرسه‌ای که برای کودکان سیاه‌پوست وجود داشت، مدارس کلیسایی بود. اما سایر کودکان می‌توانستند به مدارس دولتی بروند.
از سال 1948 میلادی، «تبعیض نژادی» واژه‌ای بود که برای این قوانین و شیوه‌ی زندگی به کار رفت. ای. ان. سی با تبعیض نژادی مبارزه کرد و سرانجام، در سال 1994 میلادی، پیروزی را از آن خود کرد.

بخش اول

از پسر بچه‌ای روستایی تا وکیل شهر

1918م.

در 18 ژوئیه نلسون ماندلا در موزو به دنیا می‌آید.

1934م.

به مدرسه‌ای در کلارک بری (17) می‌رود.

1937م.

در هلدتون (18) به مدرسه می‌رود.

1939م.

در فورت هار (19) به دانشگاه می‌رود.

1941م.

به ژوهانس برگ فرار می‌کند.

1942م.

دانشگاه را ترک می‌کند.

1943م.

در آلکساندرا(20) اولین اعتراضات خود را شروع می‌کند.

1943م.

در ویت واترزرند(21) به دانشگاه می‌رود.

پسری شاد

نلسون ماندلای خردسال بسیار شاد بود. او در کونو با مادر و خواهرانش زندگی می‌کرد. پدرش هم در ماه یک هفته با آن‌ها بود. سه همسر دیگر پدرش و فرزندان آن‌ها نیز جزء خانواده‌ی نلسون محسوب می‌شدند.
نلسون از آزادی‌های زندگی خود در روستا احساس لذت و خوشبختی می‌کرد. اما وقتی پدرش از دنیا رفت، مادرش او را به خانه‌ی کدخدا جونگین تابا در شهر مکزوونی (22) برد. آن جا بسیار عالی بود. مردم بسیار ثروتمند بودند و لباس‌های گران قیمت می‌پوشیدند. پسر کدخدا، جاستیس هم برادر خوبی برای او بود.
وقتی نلسون 16 سال داشت، کدخدا او را به مدرسه‌ای در کلارک‌بری فرستاد. جاستیس هم آن جا درس می‌خواند. اما نلسون باید بسیار مطالعه می‌کرد؛ چرا که کدخدا از او خواسته بود تا با رهبران قبیله‌ی خوسا همکاری کند. نلسون مردم دیگر سرزمین‌ها را هم در آن جا ملاقات می‌کرد، اما نمی‌توانست متوجه فرهنگ و شیوه‌های آن‌ها شود. او پسری روستایی بود و دنیایش هم بسیار کوچک.
در زندگی پسرهای خوسایی یک روز بسیار مهم وجود داشت. وقتی آن‌ها 16 ساله می‌شدند، دیگر پسر بچه نبودند و باید مرد می‌شدند. نلسون هم مثل پسر بچه‌های دیگر روی زمین نشست. او از تیزی چاقوی پیرمرد بسیار وحشت داشت. اما وقتی زمانش فرا رسید، فقط برای مدت کوتاهی طول کشید. بعد عبارت مهمی را فریاد زد و آن این بود: «من مرد هستم!»
ماندلا همیشه این روز را به خاطر می‌آورد و می‌گوید: (23) «من به اندازه‌ی بچه‌های دیگر قوی نبودم.»
سپس کدخدا ملیج کیلی (24) شروع به سخنرانی کرد. او به مردان جوان و پدرانشان گفت: «پسران ما این جا نشسته‌اند؛ گل‌های قبیله‌ی خوسا. اما آن‌ها مرد به شمار نمی‌آیند...»
او راجع به قوانین سفید‌پوستان که برای سیاهان آفریقای جنوبی وضع شده بود، سخن می‌گفت. مردم در حالی که خشمگین بودند به او گوش می‌دادند. هیچ کس دوست نداشت آن سخنان را بشنود. سفید‌پوستان برای مردم مدرسه ساخته بودند، پس نلسون هم آن‌ها را دوست داشت. او در آن لحظه معنی سخنان کدخدا را نمی‌فهمید. اما چند سال بعد همه چیز را به خوبی متوجه شد.
مدرسه‌ی بعدی نلسون، هلدتون در فورت بی‌فورت (25) بود. در دهه‌ی 1800 میلادی، بریتانیایی‌ها این سرزمین را از مردم قبیله‌ی خوسا گرفتند و بسیاری از جنگجویان بزرگ قبیله را کشتند. دو نفر از جنگجویان هم در زندان جزیره‌ی روبن (26) در نزدیکی شهر کیپ از دنیا رفتند. بعدها، جزیره‌ی روبن در زندگی نلسون هم مکان بسیار مهمی شد.

تغییرات مهم

در هلدتون، نلسون با معلمی از قبیله‌ی سوتو (27) آشنا شد که همسرش یک خوسایی بود. در آن زمان، در آفریقای جنوبی، مردم با قبیله‌های غریبه ازدواج نمی‌کردند. اما عقاید نلسون پس از ملاقات با آن معلم شروع به تغییر کرد. او برای نخستین بار در زندگی‌اش تلاش کرد تا یک آفریقایی باشد و نه فقط یک خوسایی.
وقتی که 21 سال داشت به دانشگاهی در فورت‌هار رفت. آن جا مکانی بود که اکثر اندیشمندان آفریقایی در آن تحصیل کرده بودند. نلسون در آن جا حقوق، سیاست و زبان انگلیسی خواند. اما در پایان سال سوم، دانشجویان زیادی به دلیل کیفیت بد غذا دست به اعتصاب زدند. آن‌ها می‌خواستند رهبران جدید سازمان دانشجویی‌شان، تغییراتی را ایجاد کنند. ولی مسئولین از این اعتصاب دانشجویان دل خوشی نداشتند. نلسون دانشجویان را درک می‌کرد و برای کمک به آن‌ها تلاش کرد. رئیس دانشگاه به آن‌ها گفت: «برای تعطیلات به خانه بروید و افکار خود را تغییر دهید.»
نلسون نمی‌خواست تغییر کند، بلکه می‌خواست تحصیلاتش را به پایان برساند. او تنها یک سال دیگر داشت. پس او باید چه می‌کرد؟
نلسون و جاستیس برای تطعیلات به خانه رفتند و نلسون درباره‌ی این موضوع با کدخدا جونگین تابا صحبت کرد. کدخدا بسیار عصبانی شد و گفت: «شما افکار خود را تغییر می‌دهید و به فورت‌هار برمی‌گردید.»
اما چند هفته بعد، او دوباره با مردان جوان درباره‌ی آینده‌شان گفت و گو کرد. اما آن‌ها برای درک سخنانش هنوز آماده نبودند. او به آن‌ها می‌گفت: «پایان عمر من نزدیک است. من باید برای فرزندانم چاره‌ای بیندیشم، پس شما به زودی ازدواج می‌کنید.»
اما آن‌ها نمی‌خواستند ازدواج کنند! پس نلسون و جاستیس از خانه به ژوهانس برگ فرار کردند. کدخدا بسیار عصبانی شد. این سفر برای دو سیاه‌پوست جوان که بدون گذرنامه یا نامه‌ای از پدر و مادر خود سفر می‌کردند، مسافرت بسیار خطرناکی به حساب می‌آمد. پلیس می‌توانست آن‌ها را دستگیر کند. پس از چند ماه - که به سختی گذشت - سرانجام نلسون یک فرصت شغلی برای همکاری با چند وکیل در ژوهانس برگ پیدا کرد. او شب‌ها درس می‌خواند و در آن زمان پول زیادی هم نداشت.
در اواخر سال 1941 میلادی، کدخدا، نلسون را در ژوهانس برگ دید. اما راجع به گذشته سخنی به میان نیاورد و فقط در مورد آینده صحبت کرد. این ملاقات دیداری شاد و مبارک بود. سال بعد، یعنی در 1942 میلادی، کدخدا جونگین تابا از دنیا رفت.
در پایان سال 1942 میلادی، نلسون تحصیلات دانشگاهی را به پایان رساند. او بسیار خوشحال بود؛ چرا که در آن زمان تعداد اندکی از سیاه‌پوستان به دانشگاه می‌رفتند.

ای . ان. سی

ماندلا به وسیله‌ی دوستان جدید خود، والترسی سولو (28) و گو آر رادبه، (29) با ای. ان. سی آشنا شد. او به جلسات ای. ان. سی رفت. سپس در اوت 1943 میلادی، رادبه و ماندلا همراه ده هزار نفر از مردم اعتصابی را در اعتراض به شرکت اتوبوس‌رانی آلکساندرا به راه انداختند؛ زیرا آن شرکت می‌خواست بهای بلیت را افزایش دهد. آن‌ها به مدت نه روز از اتوبوس استفاده نکردند. هیچ خشونتی در کار نبود و دست آخر شرکت اتوبوس‌رانی هم بهای بلیت را افزایش نداد. ماندلا برای رسیدن به تغییرات بیشتر برای آفریقایی‌ها به اعتراض‌های مشابهی می‌اندیشید.
او از سال 1943 تا 1949 میلادی، به مدت شش سال به تحصیل رشته‌ی حقوق در دانشگاه ویت واترزرند پرداخت. این بهترین دانشگاه انگلیسی زبان آفریقای جنوبی بود و ماندلا تنها دانشجوی سیاه‌پوست در دانشکده‎ی حقوق به شمار می‌آمد. او به طور همزمان کار هم می‌کرد و سرانجام، پیش از به اتمام رساندن تحصیلاتش ویت واترزرند را ترک کرد.

بخش دوم

انسان آزادی خواه

1944م.

ماندلا با اِولین مایز(30) ازدواج می‌کند.

1946م.

پسر اول او، تمبی (31) متولد می‌شود.

1947م.

نخستین دختر او متولد می‌شود، ولی نه ماه بعد از دنیا می‌رود.

1952م.

دومین پسرش، ماکاگاتو(32) به دنیا می‌آید.

1952م.

یک دفتر حقوقی جدید با همکاری الیور تامبو(33) تأسیس می‌کند.

1952م.

بیست و ششم ژوئن روز اعتراض است.

1953م.

دومین دختر نلسون، ماکازیوو،(34) به دنیا می‌آید.

1956م.

در ششم دسامبر، پلیس ماندلا را دستگیر می‌کند و اِولین او را ترک می‌کند.

شوهر و وکیل

ماندلا و اِولین مایز چند ماه پس از ملاقاتشان در خانه‌ی والتر سی سولو، با هم ازدواج کردند. او همسر خوبی برای ماندلا و مادر دلسوزی برای بچه‌هایش بود، اما به سیاست اصلاً علاقه نداشت. مدتی بعد، این موضوع تبدیل به اختلاف بین آن دو شد. وقتی آن‌ها ازدواج کردند، ماندلا دانشجو بود، اما او در مسیر زندگی بسیار سختی قرار گرفته بود. نلسون با تلاش زیاد، همزمان در دفتر وکالت و نیز برای ای. ان. سی کار می‌کرد. روزی پسر پنج ساله‌اش، تمبی، از مادرش پرسید: «پدر کجا زندگی می‌کند؟!»
ماندلا شب‌ها دیر به خانه می‌آمد و صبح‌ها زود خانه را ترک می‌کرد. او نیز مشتاق دیدن خانواده‌اش بود، اما یک نفر نمی‌تواند هم به سازمان دهی اعتراضات یک کشور بپردازد و هم در کنار خانواده‌اش باشد.
پس از چندی، در سال 1950 میلادی، دولت قوانین تبعیض نژادی بیشتری را تصویب کرد. آن‌ها زمین‌های سیاه‌پوستان، رنگین پوستان و هندی‌ها را گرفتند. بیش از 50 هزار سیاه‌پوست در سوفیاتون (35) در ژوهانس برگ زندگی می‌کردند. این شهرستان برای سیاه‌پوستان بسیار مهم بود، اما سفیدپوست‌ها آن را تصرف کردند و از دست صاحبانش گرفتند. سال بعد، دولت دوباره قوانین تبعیض نژادی را بیشتر و بیشتر کرد.
در سال میلادی 1951، والتر سی سولو از ای. ان. سی خواست که با رنگین پوستان و هندی‌ها در اعتراضات همکاری کند. او با ماندلا گفت و گو کرد، اما ماندلا با او موافق نبود. در عین حال، دیگر رهبران ای. ان. سی این پیشنهاد را پذیرفتند و بنابراین، ماندلا نیز تغییر عقیده داد. سپس ای. ان. سی اعتراضی را سازمان‌دهی کرد. آن‌ها به دولت گفتند: «شش قانون از قوانین تبعیض نژادی را تغییر بدهید؛ و گرنه باز هم اعتراض می‌کنیم.»
اما دولت اعتنایی به آن‌ها نداشت.
ماندلا معترضین را سازمان‌دهی کرد و به آن‌ها گفت: «این کار خطرناک است، اما شما نمی‎توانید از خشونت استفاده کنید. شاید پلیس به خشونت دامن بزند، ولی شما اجازه‌ی چنین کاری را ندارید.»
ماندلا سپس به دوربان (36) رفت و با ده هزار نفر از مردم صحبت کرد. نلسون به آن‌ها گفت: «جهان ما را خواهد دید و به صدای ما گوش خواهد داد.»

روز اعتراض

26 ژوئن نخستین روز اعتراض ای. ان. سی در کل کشور بود. آن‌ها به سیاه‌پوستان گفتند: «از سرویس‌های بهداشتی، قطارها، اتاق‌های انتظار و دفاتر پستی که فقط به سفید‌پوستان اختصاص دارد، استفاده کنید.»
دولت عصبانی بود. پلیس ماندلا و دوست هندی تبار او، یوسف کاکالیا (37) و بسیاری دیگری از معترضان را دستگیر کرد. آن‌ها دو روز در زندان بودند. هشت هزار نفر دیگر در طول پنج ماه بعد، دستگیر شدند و به زندان افتادند. هیچ خشونتی در کار نبود و ماندلا از اعتراضات رضایت داشت.
در سال 1952 میلادی، ماندلا با دوست خود، الیور تامبو، دفتر حقوقی جدیدی را در مرکز ژوهانس برگ برپا کرد. این دفتر تنها دفتر وکلای سیاه پوست در آفریقای جنوبی بود. آن‌ها هر روز شنونده‌ی هزاران مشکل و درد و رنج مردم سیاه‌پوست بودند. دولت می‌خواست مانع فعالیت‌های ماندلا و ای. ان. سی شود. در نتیجه، گاهی برگزاری جلسات و سخنرانی‌های ماندلا و دیگر افراد مهم ای. ان. سی را ممنوع می‌کرد. در برخی موارد آن‌ها تا نه ماه و گاهی دو تا پنج سال حق خروج از ژوهانس برگ را نداشتند تا نتوانند با دیگر افراد ای. ان. سی جلسه و سخنرانی داشته باشند.
ریاست ای. ان. سی را در آن زمان، رئیس لوتولی (38) که از اهالی زولو (39) بود، بر عهده داشت. در سال 1954 میلادی، نلسون ماندلا، والتر سی سولو، رئیس لوتولی و دیگر اعضای مهم ای. ان. سی سازمان جدید دیگری را برای سیاه‌پوستان، هندی‌ها و رنگین‌پوستان برپا کردند. این سازمان که کنگره‌ی مردم (40) نام داشت، خواستار آن بود که هر شخص، حقوقی برابر با سفید‌پوست‌ها داشته باشد.

کلیپ تون (41)

در ژوئن 1955 میلادی، جلسه‌ی کنگره‌ی مردم در کلیپ‌تون در نزدیکی سووتو (42) برگزار شد و حدود سه هزار نفر در آن شرکت کردند. دولت فوری ماندلا و سی سولو را از ایراد سخنرانی تا دو سال محروم کرد. اما این دو نفر تا کلیپ‌تون رانندگی کردند و فقط به عنوان شنونده در جلسه حضور یافتند. آن‌ها باید با احتیاط عمل می‌کردند. ناگهان پلیس وارد شد و جلسه را متوقف کرد، اما خوشبختانه خشونتی در کار نبود. ماندلا و سی سولو دوباره به ژوهانس‌برگ بازگشتند و پلیس هم آ‌ن‌ها را دستگیر نکرد.
در سپتامبر 1955 میلادی، ممنوعیت دو ساله‌ی ماندلا به پایان رسید. او به ترانسکی رفت و دوستان و خانواده‌اش را به مدت دو هفته ملاقات کرد. هم چنین می‌خواست با افراد ای. ان. سی در مکان‌های مختلف راجع به طرح‌های سازمان گفت و گو کند. در سال 1956 میلادی، پلیس سعی کرد از برگزاری جلسات ماندلا با ای. ان. سی در کل کشور جلوگیری کند. اما این بار گوش نلسون به سخنان مسئولین بدهکار نبود.

دستگیری‌ها

در دسامبر 1956 میلادی، صبح زود، پلیس به خانه‌ی ماندلا رفت و در مدت 45 دقیقه همه جای خانه را برای پیدا کردن مدارک و نوشته‌هایش زیر و رو کرد. ماندلا را جلوی چشم همسر و فرزندانش دستگیر کردند و او را با اتومبیل پلیس بردند. ماندلا هنوز با ناراحتی زیادی چهره

 

‌های فرزندانش را به یاد می‌آورد.
در آن روز، پلیس 144 نفر را دستگیر کرد. یک هفته بعد، والتر سی سولو و 11 تن دیگر را به زندان ژوهانس برگ انداختند. آن‌ها چهار روز زندانی بودند. مردم در تمام کشور اعتراض کردند. حتی در برخی نقاط دیگر جهان هم اعتراضاتی انجام شد.
درهمان زمان، اختلافی در خانواده‌ی ماندلا به وجود آمد. اِولین نمی‌خواست شوهری آزادی‌خواه داشته باشد و وقتی ماندلا در زندان بود او را ترک کرد و بچه‌ها را هم با خود برد.

بخش سوم

دادگاه خیانت و همسری جدید

1957م.

ماندلا با وینی نوم زامو مادی کیزلا(43) ملاقات می‌کند.

1958م.

نلسون با وینی ازدواج می‌کند. دادگاه خیانت آغاز می‌شود.

1958م.

دختر اولشان، زِنانی،(44) به دنیا می‌آید.

1960م.

پلیس 69 نفر ازمتعرضین را در شارپ ویل(45) می‌کشد.

1960م.

ای. ان. سی. به قانون عبور و مرور اعتراض می‌کند.

1960م.

اعلام ممنوعیت از طرف دولت برای ای. ان. سی و پی. ای. سی. در هشتم آوریل

1961م.

در بیست و نهم مارس، دادگاه خیانت به پایان می‌رسد.

دادرسی به جرم خیانت

در 19 دسامبر، دولت به فکر طرح نقشه‌ای تازه بود و آن چیزی نبود جز تشکیل دادگاه‌های خیانت برای زندانیان. اما دادگاه تا نه ماه تشکیل نشد. در نتیجه، زندانیان مجبور بودند به دولت وثیقه بپردازند، به خانه بروند و منتظر بمانند.
در سال 1957 میلادی، ماندلا با وینی نوم زامو مادی کیزلا آشنا شد و یک سال بعد با او ازدواج کرد. او بسیار زیبا بود و البته؛ 16 سال کوچک‌تر از ماندلا. به سیاست هم علاقه‌ای نداشت، اما شوهرش آن چه می‌دانست به او آموخت. او با ماندلا به جلسات متعدد رفت و با دوستان سیاسی ماندلا آشنا شد. در مدت زمان کوتاهی، وینی به یک سخنگوی سیاسی و یک معترض تبدیل شد. او به ماندلا در طول ماه‌های دشوار پیش از دادگاه کمک می‌کرد و در دلش عشق و امید می‌کاشت.
در اوت 1958 میلادی، دادرسی به جرائم خیانت کاران آغاز شد. مسئولین دادگاه را از ژوهانس برگ به پرتوریا (46) منتقل کردند؛ چرا که در آن جا ای .ان. سی قدرت چندانی نداشت. هر روز صبح 92 مرد و زن باید سفر دو ساعته‌ای را با اتوبوس به پرتوریا طی می‌کردند. دادگاه آن‌ها را از مشاغلشان بر کنار کرد. در نتیجه، همگی با مشکلات مالی رو به رو شدند. اما در حقیقت، کاری که دادگاه کرد این بود که سیاه‌پوست، هندی، رنگین پوست و برخی معترضین سفید‌پوست را یک جا جمع کرده بود (برخی سفید‌پوستان هم عضو ای. ان. سی بودند). آن‌ها موقع ناهار راجع به عقاید خود گفت و گو می‌کردند و از این تبادل نظرها لذت می‌بردند. اما این دادرسی‌ها تا پنج سال پایان نپذیرفت.
سپس پی. ان. سی. (47) (کنگره‌ی اتحاد آفریقا) در آوریل 1959 میلادی آغاز به کار کرد. این کنگره نیز می‌خواست به سیاه‌پوستان کمک کند، اما حاضر به همکاری با هندی‌ها، رنگین‌پوستان و سفید‌پوستان نبود. حتی از سیاه‌پوستان می‌خواست که از ای. ان. سی خارج شوند و به پی. ان. سی. بپیوندند. ماندلا از رفتار وعقاید پی. ان. سی. خشنود نبود. وقتی پی. ای. سی. چند روز پیش از فرا خوان اعتراضی ای. ان. سی. اعتراض مجزایی را برای خودش سازمانددهی کرد. ماندلا بسیار عصبانی شد.

اعتراض به قانون عبور و مرور

در 21 مارس 1960 میلادی، در کیپ‌تون 30 هزارنفر به همراهی پی. ای. سی. به قانون عبور ومرور اعتراض کردند. پلیس مثل همیشه از خشونت استفاده کرد و دو نفر را کشت. در شارپ ویل هم 69 نفر به دست پلیس کشته شدند. چهار صد مرد و زن و کودک زخمی هم نتیجه‌ی کار پلیس بود. مردم بسیار خشمگین شدند و در بسیاری از کشورهای جهان بر ضد دولت آفریقایی جنوبی اعتراض کردند.
همزمان نلسون ماندلا، والتر سی سولو و دو نفر دیگر از اعضای ارشد ای. ان. سی با رئیس لوتولی راجع به نقشه‌ای جدید گفت‌و‌گو کردند. لوتولی درخیابان پرتوریا آتش بزرگی روشن کرد و گذرنامه‌ی خود را به آتش انداخت. ماندلا هم همین کار را جلوی چشم صدها نفر از مردم و عکاسان روزنامه‌ها انجام داد. دو روز بعد، هزاران نفر از سیاه‌پوستان کاری را کردند که رئیس لوتولی انجام داد. خشم و نفرت زیادی در بسیاری از شهرها ایجاد شده بود. دولت فوری قانون جدیدی را به تصویب رساند. قانون از این قرار بود: «هیچ کس حق اعتراض ندارد!».
آن‌ها 39 نفر از معترضین را به علاوه‌ی ماندلا دستگیر کردند و همه‌ی آن‌ها را در اتاقی کوچک و کثیف در زندان جای دادند. در آن جا سرویس بهداشتی یا حتی دستمال کاغذی و جای خوابیدن و غذا در کار نبود. ماندلا باز هم اعتراض کرد. به آن‌ها غذای بسیار بدی داده شد که مجبور بودند آن را با دست‌هایشان بخورند. پس از 36 ساعت ماندلا را به دادگاه خیانت در پرتوریا بردند. زندگی شکل عجیبی به خود گرفته بود. زندانیان می‌توانستند هر روز زندان را ترک کنند و به دادگاه بروند. هم چنین در روزهای آخر هفته ماندلا اجازه داشت به دفتر کارش در ژوهانس برگ برود. و به کارش برسد. پلیسی او را به دفترش می‌برد و سپس به زندان بر می‌گرداند. وینی هم او را در دفترش ملاقات می‌کرد.

ممنوعیت کار ای. ان. سی

در هشتم آوریل 1960 میلادی، دولت فعالیت ای. ان. سی و پی . ای. سی. را ممنوع اعلام کرد. الیور تامبو به سرعت کشور را ترک کرد و به لندن رفت. او به مدت سی سال برای ای. ان . سی در لندن کار می‌کرد.

آن‌ها را آزاد کنید

پس از پنج سال، دادگاه‌های خیانت به پایان رسید. ماندلا هنوز آن جملات را به یاد می‌آورد: «این مردان و زنان از خشونت استفاده نکرده‌اند و قصد تغییر حکومت به وسیله‌ی خشونت را نداشته‌اند.»
ماندلا زندان را ترک کرد. او دیگر آزاد بود.

بخش چهارم

زمان خشونت

1960م.

دختر دوم ماندلا و وینی به نام زیندزی (48) به دنیا می‌آید.

1962م.

ماندلا با رهبران دیگر کشورها دیدار می‌کند.

1962م.

مسئولان باز هم او را دستگیر می‌کنند و دوباره پنج سال به زندان می‌افتد.

1963م.

ماندلا به جزیره‌ی روبن می‌رود.

1963م.

در نهم  اکتبر، دادگاه ریوونیا (49) آغاز می‌شود.

1964م.

در دوازدهم ژوئن به حبس ابد محکوم می‌شود.

زندگی خطرناک

از آن به بعد، فعالیت ای. ان . سی. خطرناک به حساب می‌آمد؛ پس ماندلا باید زندگی جدیدی را شروع می‌کرد. او کلاه‌گیسی با موهای بلند و لباس مبدل پوشید؛ چرا که نمی‌خواست پلیس او را دستگیر کند. اما همزمان با وسیله‌ی روزنامه‌ها با مردم صحبت می‌کرد. در روزنامه‌ها به او پیم پرنل سیاه (50) لقب داده بودند. او در سراسر کشور رانندگی می‌کرد و با بسیاری از مردم راجع به فعالیت‌های ای. ان. سی گفت‌وگو می‌کرد.
«اکنون زمان آن رسیده که از خشونت استفاده کنیم.»
این فکر ماندلا و بسیاری از افراد ای. ان. سی بود. سرانجام، ماندلا سازمان جدیدی به نام ام. کی. (51) تأسیس کرد. او نمی‌خواست مردم را به کشتن بدهد. ماندلا تصمیم داشت سیستم قطارها و مخابرات را مختل و در نتیجه، دولت را ضعیف کند.
در فوریه‌ی 1962 میلادی، ای. ان. سی از ماندلا خواست تا به دیدارهای مهمی در آدیس آبابا و اتیوپی برود. آن‌ها برای هزینه‌های ام. کی. به کمک مالی نیاز داشتند. وینی برای شوهرش نگران بود، اما ماندلا را درک می‌کرد. ماندلا به تانگانیکا (52) (تانزانیای امروزی) پرواز کرد. از آن جا به جلسه‌ای در اتیوپی و سپس به مصر، تونس، مراکش، مالی، گینه، سیرالئون، لیبریا، غنا، سنگال و لندن رفت. برخی رهبران به او کمک مالی کردند و برخی هم از این کار امتناع ورزیدند.
ماندلا وقتی که برای نخستین بار لندن را دید، بسیار خوشحال بود. او با الیور تامبو ملاقات کرد و توانست با سیاست‎مداران مهمی در آن جا دیدار کند. سپس به آدیس آبابا بازگشت و درباره‌ی چگونگی مبارزه چیزهای بیشتری آموخت. اما از آن جا که ای. ان. سی به وجود او در آفریقای جنوبی نیازمند بود، به کشورش بازگشت.

آزادی در ریوونیا به پایان می‌رسد

در پنجم اوت سال 1962 میلادی، پلیس نلسون ماندلا را در اتومبیل در حومه‌ی شهر ریوونیا دستگیر کرد. مردم دست به اعتراض زدند و فریاد کشیدند: «ماندلا را آزاد کنید.»
دادگاه او در 22 اکتبر 1962 میلادی آغاز شد و ماندلا تصمیم گرفت که لباس‌های بومی قبیله‌ی خوسا را بپوشد. او می‌خواست جهان یک سیاه‌پوست را زیر فشار قوانین سفید‌پوست‌ها ببیند. در هفتم نوامبر سال 1962 میلادی، او به پنج سال زندان و دوستش، والتر سی سولو، به شش سال زندان محکوم شد.

پسر یا مرد؟

در زندان به ماندلا شلواری کوتاه داده شد؛ چرا که اکثر زندانیان سیاه‌پوست پسران کم سن و سال بودند. ماندلا عصبانی شد و اعتراض کرد. به همین خاطر، زندانبان به او شلواری بلند و اتاقی جدید داد. برای چند هفته ماندلا نتوانست دیگر زندانیان را ببیند. او مجبور بود تمام 24 ساعت شبانه روز را زیر نور یک لامپ روشن در سلول انفرادی بگذراند.
هر ساعت برایش مثل یک سال می‌گذشت. نه کتابی، کاغذ و قلمی و نه هیچ چیز دیگری در اختیارش نمی‌گذاشتند. بعد از چند هفته ماندلا گفت: «من باید مردم را ببینم، من حاضرم شلوار کوتاه بپوشم.»
در ماه مه 1963 میلادی، ماندلا و سه تن دیگر از زندانیان سیاسی را به جزیره‌ی روبن (53) فرستادند. در آن جا حدود هزار زندانی را که همگی سیاه‌پوست بودند، نگه می‌داشتند و آن‌ها را مجبور به بیگاری می‌کردند.
در یازدهم ژوئیه، پلیس مدارک مربوط به ام. کی. و نقشه‌های به کارگیری خشونت را پیدا کرد. در نتیجه، دیگر رهبران ام. کی. هم دستگیر شدند و مسئولین دوباره ماندلا و دیگر زندانیان را به دادگاهی در پرتوریا بردند. این بار اوضاع خیلی بدتر از پیش بود. فکری که ذهن همگی آن‌ها را مشغول کرده بود، این بود: «حکومت این بار ما را می‌کشد.»

دادگاه ریوونیا

روزنامه‌ها این دادگاه را که در تاریخ نه اکتبر 1963 میلادی برگزار شد، دادگاه ریوونیا نامیدند. همسر و مادر ماندلا هم در دادگاه حضور داشتند و هر دو نگران نلسون بودند. همه‌ی مردم دنیا با تلویزیون و روزنامه از این موضوع با خبر شدند. در لندن، مردم دست به اعتراض زدند. بسیای از دولت‌های جهان از دولت آفریقای جنوبی خواستند که این افراد را آزاد کند. وکلای دولتی در دادگاه به زندانیان ام. کی. گفتند: «شما قصد تغییر حکومت را داشتید و به همین خاطر از راه خشونت‌آمیز وارد شدید. شما از دیگر کشورها در خواست کمک مالی برای خرید اسلحه کرده‌اید و این یعنی خیانت.»
در دوازدهم ژوئن 1964 میلادی، دادگاه با حکم حبس ابد برای ماندلا، والتر سی سولو و پنج تن دیگر از افرادی ای. ان. سی به پایان رسید. ماندلا خندید و با خود گفت: «پس ما نمی‌میریم!»

بخش پنجم

زندگی در زندان

جزیره‌ی روبن

در جزیره‌ی روبن دوباره زندانیان به همه شلوارهای کوتاه داد. فقط احمد کاترادا (54)- تنها دوست هندی تبار ماندلا- بود که شلوار بلند نصیبش شد. ماندلا باز هم اعتراض کرد و به او هم شلوار بلند دادند. اما به دیگر زندانیان سیاه‌پوست شلوار بلند داده نشد. درنتیجه، ماندلا هم شلوارش را پس داد. او در زندان نقش رهبر را داشت و زندانیان همیشه از او می‌خواستند تا برایشان صحبت کند.
سلول‌های زندان کوچک، نمناک و سرد و کارهای زندان، طاقت‌فرسا و کسل کننده بود. اکثر زندانبانان از زندانیان نفرت داشتند، اما ماندلایی که می‌توانست در وجود هر کس ویژگی‌های مثبتی پیدا کند، در مورد زندانبانان هم همین کار را کرد.
وقتی که زندانبان‌ها به زندانیان سیاسی گفتند که باید بیشتر کار کنند، همه اعتراض کردند. آن‌ها حتی خیلی کندتر کار می‌کردند. درست مثل یک بازی بود؛ گاهی زندانیان پیروز می‌شدند و گاهی زندانبان‌ها.
زندانیان حق داشتند فقط هر شش ماه یک بار نامه‌ای 500 کلمه‌ای - نه بیشتر - برای خانواده‌های خود بنویسند. گاهی اوقات نامه‌های خانوادگی اصلاً نمی‌رسید و زمانی که می‌رسید، معمولاً چند صفحه‌ای از نامه برداشته شده بود. ماندلا چه می‌توانست بکند؟ باز هم اعتراض!
مسئولین زندان قصد داشتند کاری کنند که به زندانی‌ها احساس ضعف و ناامیدی دست دهد. در نتیجه، قوی‌ترها باید به ضعیف‌ترها کمک می‌کردند. ماندلا روحیه‌ی قوی و خوبی داشت. او تصمیم داشت به وضع زندگی در زندان اعتراض کند. نگاه او همیشه به سوی آینده بود.

ملاقات کننده‌ها

در ماه‌های نخست، چند ملاقات کننده به زندان آمدند. روزی، عکاس و گزارشگری از روزنامه‌ی دیلی تلگراف لندن (55) از راه رسیدند. ماندلا با گزارشگر صحبت کرد. بعد هم، عکاس از ماندلا و والتر سی سولو یک عکس دو نفری گرفت. معمولاً آن‌ها دوست نداشتند کسی از آن‌ها عکس بگیرد، اما عکسی به همراه چند خط نوشته و آن هم در یک روزنامه‌ی انگلیسی زبان به نظر ایده‌ی خوبی می‌آمد.
بعد از آن، بازدید کننده‌های دیگری هم آمدند که از آن جمله حقوق‌دانان بریتانیا و ایالات متحده بودند.
«آیا حال زندانیان دادگاه ریووینا خوب است؟»
این موضوعی بود که جهان به آن علاقه‌مند شده بود.
در پایان ماه اوت، وینی موفق شد شوهرش را ببیند. اتاق بسیار کوچک بود و پنج زندانبان در آن اتاق بودند. ماندلا فقط حق داشت یا به انگلیسی یا به آفریقایی صحبت کند. صحبت‌ها هم فقط می‌توانست راجع به مسائل خانوادگی باشد. وینی مجبور شد بعد از 30 دقیقه آن جا را ترک کند و ماندلا تا دو سال بعد او را ندید. او عاشق وینی بود و تحمل این موضوع برایش سخت بود. وینی هم با دولت مشکلات زیادی پیدا کرده بود. او همسر ماندلا بود و در جهت تغییر قوانین تبعیض نژادی تلاش می‌کرد.
روزی در تابستان 1965 میلادی، افراد صلیب سرخ جهانی (56) با زندانیان سیاسی ملاقات کردند. ماندلا به آن‌ها گفت: «ما لباس‌های بهتری برای کار و شلوارهای بلند می‌خواهیم. ما خواستار غذا و نان بهتر و نیز ملاقات‌های طولانی‌تر برای زندانیان سیاه‌پوست هستیم. می‌خواهیم نامه‌های بیشتری به خانواده‌های خود بنویسیم. هم چنین می‌خواهیم تحصیل کنیم. ما را مجبور به بیگاری می‌کنند، ولی مسئولین زندان به هیچ کدام از حرفهای ما گوش نمی‌دهند.»
صلیب سرخ جهانی به زندانی‌ها کمک کرد. بعدها ماندلا به آن‌ها گفت: «ما بدون میز و صندلی نمی‌توانیم مطالعه کنیم.»
و آن چه می‌خواستند به آن ها داده شد.

زندگی در زندان

اکثر زندانیان دادگاه ریوونیا می‌خواستند تحصیل کنند. ماندلا از کتاب‌های دانشگاه لندن استفاده می‌کرد، اما از آن جایی که گاهی کتاب‌ها تا مدت زمان طولانی به دست آن‌ها نمی‌رسید، این کار آن قدرها هم آسان نبود. بعضی وقت‌ها هم ماندلا اصلاً موفق به دریافت کتاب‌ها نمی‌شد. برخی از زندانیان هم از ماندلا درخواست کمک‌های قضایی و حقوقی می‌کردند. او باید حواسش را جمع می‌کرد تا خودش به دردسر نیفتد، اما به هر حال، تعدادی از آن‌ها با کمک‌های ماندلا زودتر از زندان آزاد شدند.
زندانیان حق خواندن روزنامه نداشتند، ولی زندانبانان ساندویچ‌های خود را لای روزنامه می‌گذاشتند. گاهی اوقات وقتی که روزنامه را دور می‌انداختند، زندانی‌ها آن را بر می‌داشتند. اما روزی یکی از زندانبان‌ها تکه‌ای روزنامه را در دست ماندلا دید. برای سه روز او حق صحبت کردن و دیدن کسی را نداشت و زندانبان غذا هم به او نداد. روزهای بدون کار و محرومیت از دیدن دیگر زندانی‌ها سخت‌ترین لحظه‌های زندان برای ماندلا بود.

خانواده

ماندلا در تمام مدت 27 سال و شش ماهی که روزهای زندان را سپری می‌کرد، هیچ گاه خانواده‌اش را فراموش نکرد. در بهار 1968 میلادی، او با مادرش ملاقات کرد. چندی بعد، در همان سال مادر نلسون هم از دنیا رفت. ماندلا بسیار غمگین شد؛ چرا که نتوانست او را در آخرین لحظه ببیند. در ژوئیه‌ی 1969 میلادی، پسرش تمبی در یک حادثه‌ی رانندگی جان سپرد و او باز هم نتوانست به خانه برود و در کنار خانواده‌اش باشد.
در سال 1978 میلادی، دخترش، زِنی، با پسر رهبر سوازیلند (57) ازدواج کرد. زِنی و شوهرش، نوزادشان را پیش ماندلا در زندان جزیره‌ی روبن بردند و او نام نوه‌اش را زازیوو (58) به معنای امید گذاشت.

تغییرات زندگی زندان

در سال 1977 میلادی، مسئولین زندان اعلام کردند که زندانیان سیاسی مجبور به کار اجباری نیستند. برای همین ماندلا باغچه‌ای در زندان درست کرد. او به آشپز زندان و زندانبان‌ها سبزیجات می‌داد و باغچه‌اش را بسیار دوست داشت. نلسون کتاب‌های زیادی می‌خواند و تنیس هم بازی می‌کرد. در سال 1980 میلادی، به زندانیان حق خواندن روزنامه داده شد و قلب ماندلا با خواندن این جمله، پر از امید شد: «ماندلا را آزاد کنید.»
ناگهان در آوریل 1982 میلادی، مسئولین زندان ماندلا، والتر سی سولو و دو تن دیگر را به زندان پولس مور (59) در توکای (60) واقع در شهر کیپ منتقل کردند.

بخش ششم

آزادی

زندان پولس مور

دیگر ماندلا و سه همراهش، دوستان قدیمی زندان را نداشتند و این حقیقت تلخی بود. سلول کوچک آن‌ها نمناک بود و ماندلا به این مسئله معترض شد. اما از جهاتی هم زندگی در پولس مور بهتر از جزیره‌ی روبن بود. البته برای وینی هم اوضاع بهتر شده بود؛ چرا که در آن جا راحت‌تر می‌توانست با شوهرش ملاقات کند. سپس در ماه مه 1984 میلادی، تحول دیگری برای زندانی‌ها ایجاد شد. ماندلا پس از 21 سال برای نخستین بار توانست وینی را از نزدیک ملاقات کند.
در 31 ژانویه‌ی 1985 میلادی، رئیس جمهور بوتا برای ششمین بار گفت: «اکنون ماندلا می‌تواند آزاد باشد، اما او و ای. ان. سی باید استفاده از خشونت را کنار بگذارند.»
و هر بار ماندلا پاسخ داد: «دولت خشونت را بر ضد سیاهان به کار می‌برد، پس ای. ان. سی هم نمی‌تواند خشونت را متوقف کند.
من نمی‌توان زندان را ترک کنم، در حالی که دولت مشغول کشتن سیاه‌پوستان است. من نمی‌خواهم به سمت خشونت بروم، اما اول رئیس جمهور بوتا باید این کار را متوقف کند. او باید تبعیض نژادی را پایان دهد و باید با ای. ان. سی به گفت‌وگو بنشیند.»
برای نخستین بار پس از 20 سال، آفریقای جنوبی توانست سخنان نلسون ماندلا را از زبان دخترش زیندزی که آن‌ها را برای جهان می‌خواند، بشنود. آن روز دهم فوریه‌ی 1985 میلادی بود.

ویکتور ورستر (61)

در نهم دسامبر 1988 میلادی، ماندلا را دوباره به جای دیگری منتقل کردند. او را به ویکتور ورستر که زندانی در 55 کیلومتری شمال شرقی کیپ‌تون بود، بردند. در آن جا به او خانه‌ای بزرگ و زیبا دادند.
در ژوئیه‌ی 1989 میلادی، ماندلا با همسر و فرزندان و نوه‌هایش دیدار کرد. سپس در پنجم ژوئیه به او لباس‌های جدیدی دادند تا با رئیس جمهور بوتا ملاقات کند. یک ماه بعد، بوتا به طور ناگهانی از قدرت کناره‌گیری کرد و اف. دابیلو. دی کلرک (62) رئیس جمهور جدید شد. در پانزدهم اکتبر 1989 میلادی، دی کلرک، والتر سی سولو و شش زندانی سیاسی دیگر را آزاد کرد. این نقطه‌ی آغازی برای پایان بخشیدن به تبعیض نژادی در کشور آفریقای جنوبی بود.
دی کلرک در دوم فوریه‌ی 1990 میلادی، پایان ممنوعیت فعالیت ای. ان. سی، پی. ای. سی. و 32 سازمان دیگر را اعلام کرد. زندانیان سیاسی آزاد شدند و رهبران سازمان‌های سیاه‌پوستان شروع به مذاکره با دولت جدید کردند.

گفت وگوی طولانی تا آزادی

دولت می‌خواست ماندلا را به ژوهانس برگ بفرستد و در آن جا آزادش بگذارد. اما ماندلا می‌خواست بیرون زندان ویکتور ورستر، در حالی که دنیا تماشاگر او بود، راه برود. او می‌خواست از زندانبان‌هایش تشکر کند و به مردم کیپ تون سلام بدهد. در 11 فوریه‌ی 1990 میلادی، ماندلا این کار را کرد و پس از 10 هزار روز در زندان، یک روز را هم پشت دیوارهای آن قدم زد.

بخش هفتم

رئیس جمهور ماندلا

1991م.

ماندلا به ریاست ای. ان. سی انتخاب می‌شود.

1992م.

ماندلا وینی را ترک می‌کند.

1993م.

به ماندلا و دی کلرک مشترکاً جایزه‌ی نوبل داده می‌شود.

1994م.

ماندلا رئیس جمهورآفریقای جنوبی می‌شود و تبعیض نژادی پایان می‌پذیرد.

1996م.

دی کلرک از دولت کناره‌گیری می‌کند.

1998م.

ماندلا با گراکا ماشل(63) ازدواج می‌کند.

1999م.

ماندلا بعد از پنج سال رئیس جمهوری خود را به پایان می‌رساند.

سیاست مدار

وقتی ماندلا زندان را ترک کرد، 71 سال داشت، اما پیر نبود. در شانزدهم آوریل با شور و شادی زیاد در میان 75 هزار جوان به یک موسیقی در لندن گوش داد. در سراسر دنیا، مردم ماندلا را از تلویزیون‌ها تماشا کردند. او به مردم لندن گفت: «ما ترانه‌های شما در باره‌ی تبعیض نژادی را از میان دیوارهای قطور زندان شنیدیم.»
ماندلا با رهبران زیادی در جهان، به خصوص رهبران اورپا و آمریکای شمالی دیدار کرد؛ چرا که ای. ان. سی به کمک مالی نیاز داشت. در سال 1991 میلادی، ماندلا به سمت رئیس جدید ای. ان. سی انتخاب شد.

اختلافات با بوتلزی (64) و دی کلرک

در سال 1991 میلادی، مردم قبایل خوسا و زولو شروع به جنگ با یک دیگر کردند و در این میان، هزاران نفر جان باختند. ماندلا از بوتلزی که کدخدای زولو بود خواست که با ای. ان. سی همکاری کند.
هر دو رهبر باید به مردم خود کمک می‌کردند. ماندلا دیگر از دی کلرک خوشش نمی‌آمد؛ چرا که او هیچ تلاشی درمتوقف کردن جنگ نکرد. بوتلزی هم به حرف‌های ماندلا درباره‌ی دی کلرک و دولت سفید پوست او گوش نداد. سپس در ژوئیه‌ی 1991 میلادی، گزارشگری از یک روزنامه‌ی آفریقای جنوبی به اسنادی مهم در رابطه با پلیس دست یافت. ماندلا درست می‌گفت! پلیس به جنگجویان زولو کمک می‌کرد تا از این طریق بتواند مانع فعالیت‌های ای. ان. سی شود. فوراً افراد کلیدی دولت دی کلرک از شغل خود برکنار شدند.
در سپتامبر 1991 میلادی، وقتی ماندلا، دی کلرک و بوتلزی در جلسه‌ی مهمی بودند، بوتلزی با ماندلا و دی کلرک دست نداد. او دیگر دوست آن‌ها نبود. جلسات ماندلا با دی کلرک پر از چالش و معضل بود، اما سرانجام، در پایان سال 1993 میلادی، ماندلا و دی کلرک به طور مشترک صاحب جایزه‌ی صلح نوبل شدند. این دو با یک دیگر دوست نبودند، اما این موضوع باعث توقف کار آن‌ها نمی‌شد. آن‌ها با هم برای یک آفریقای جنوبی جدید کار می‌کردند.
سپس در ماه مه میلادی 1996، دی کلرک باز هم برای دولت ماندلا مشکل ایجاد کرد؛ چرا که او تمایلی به همکاری با ای. ان. سی نداشت.
دی کلرک دولت را ترک کرد و از بوتلزی هم خواست تا کار مشابهی انجام دهد. اما ماندلا و بوتلزی بعد از رفتن دی کلرک بسیار بهتر از پیش با یکدیگر همکاری کردند.

وینی و گراکا

ماندلا در طول دو سالی که تازه از زندان آزاد شده بود، لحظات شادی را با وینی سپری نمی‌کرد. روزنامه‌ها راجع به اختلافات آن‌ها می‌نوشتند. ماندلا عاشق وینی بود، اما او مرد دیگری را دوست داشت. ماندلا به خاطر فعالیت‌های ای. ان. سی بسیار گرفتار شده بود و این بار هم برای خانواده وقت کافی نداشت. خانواده‌ی او ای. ان. سی بود. از طرفی، برخی افراد ای. ان. سی هم از وینی دل خوشی نداشتند. او مشکلات حقوقی هم پیدا کرده بود. گروهی از مردم دست به خشونت زده بودند و در این میان، پسر بچه‌ای کشته شده بود. سؤالی که مردم می‌پرسیدند این بود: «آیا وینی هم وقتی آن پسر را می‌کشتند در آن جا حضور داشت؟»
سرانجام در 13 آوریل 1992 میلادی، ماندلا وینی را ترک کرد. او با ناراحتی در حالی که والترسی سولو و الیور تامبو کنارش نشسته بودند، این موضوع را از تلویزیون به جهان اعلام کرد. این لحظه‌ای بسیار غم‌انگیز برای او بود. حتی خود وینی هم ناراحت بود.
اما مدتی بعد، ماندلا با گراکا ماشل آشنا شد. شوهر او که رئیس جمهور موزامبیک بود، از دنیا رفته بود. گراکا ماشل در سال 1998 میلادی، یک روز پیش از آن که ماندلا به 80 سالگی برسد با او ازدواج کرد. حدود دو هزار نفر از مردم به جشن آمدند و ماندلا دوباره شوهری شاد بود.

رئیس جمهور جدید

در 27 آوریل 1994 میلادی، آفریقای جنوبی جدید پدید آمد. این تاریخ پایان تبعیض نژادی در آن کشور است. پس از جنگی طولانی و طاقت‌فرسا، سال‌ها تحمل زندان و گفت‌و‌گوهای بی‌شمار با دولت سفیدپوست، اکنون رهبر جدید مردی سیاه‌پوست بود، یعنی رئیس جمهور نلسون ماندلا. دولت او، دولتی برای همه‌ی مردم آفریقای جنوبی بود؛ نه فقط برای سیاه‌پوستان. او از همه‌ی مردم خواست تا برای داشتن کشوری بهتر تلاش کنند. او از دست زندانبان‌ها، مردم سفید پوست یا دولت قبلی آفریقای جنوبی ناراحت نبود. سفیدپوست‌ها هم از او نمی‌ترسیدند. ماندلا برای همکاری با دی کلرک هم تلاش زیادی کرد.
حالا دیگر تابو ام بکی (65) رئیس ای. ان. سی بود. پس از آن که ماندلاپنج سال ریاست جمهوری خود را به پایان رساند، تابو ام بکی رئیس جمهور آفریقای جنوبی شد. در دوره‌ی پنج ساله‌ی ریاست جمهوری ماندلا، تغییرات زیادی در آفریقای جنوبی برای هر دو گروه سیاه‌پوست و سفیدپوست رخ داد.
این دوران، دوره‌ای بحرانی به حساب می‌آمد، اما به هر حال کشور رشد کرد. بسیاری از مردم سیاه پوست به مشاغل و خانه‌های بهتری دست یافتند. دیگر کشورها هم با کمک‌های مالی یا نیروی کار به ماندلا کمک کردند. مدارس بهتر و بیشتر در سراسر کشور ساخته شد و سیاه پوستان صاحب اتومبیل شدند.
اما همه چیز هم به طور کامل خوب پیش نمی‌رفت. بسیاری از سیاهان هنوز هم به زندگی بهتری دست نیافته بودند. خشونت متوقف نشده و در برخی موارد شدیدتر هم شده بود. بسیاری از افراد پلیس شغل خود را از دست دادند و بسیاری از سفیدپوستان آفریقای جنوبی را ترک کردند. برخی مشکلات جدید در این کشور جدید به وجود آمده بود، اما دیگر چیز مهم‌تری هم وجود داشت و آن، آزادی و امید بود.
این هدف، دست یافتنی به نظر می‌رسید؛ چرا که یک نفر بود که کشور و مردمش را دوست داشته باشد.
سرانجام نلسون ماندلا در تاریخ پنجم دسامبر 2013 در سن 95 سالگی در شهر ژوهانسبورگ درگذشت. او که مدت‌ها از بیماری ریوی رنج می‌برد تا پیش از مرگش چندین بار در بیمارستان بستری شده بود. بان کی مون، دبیر کل سازمان ملل او را بزرگ‌ترین مظهر عدالت در جهان خواند. آن چه مشخص است او نه تنها نمادی برای آفریقای جنوبی بلکه الگویی در خاطر بشریت خواهد ماند.

هدیه‌های ماندلا به ملل

* هفده روز، هم اتاقی هستند. هفده روز، رفیق شفیق هستند و بیست و دو ثانیه، رقیب هم هستند. هفده روز برابر. بیست و دو ثانیه رقیب. چه دنیای جالبی است. این همان امیدی است که در بازی‌های المپیک می‌بینیم.
* از خدا پرسیدم: خدایا چطور می‌توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته‌ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه‌ای انداز. شک‌هایت را باور نکن و هیچ گاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت‌انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید. مهم این نیست که زیبا باشی زیبایی در این است که مهم باشی حتی برای یک نفر. مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است که با تمام توان شروع به دویدن کنی. کوچک باش و عاشق که عشق می‌داند آیین بزرگ کردنت را. بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی. موفقیت پیش رفتن است نه به یک نقطه پایان رسیدن. فرقی نمی‌کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران زلال که باشی آسمان در تو پیداست....
* اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
* دوستی واقعی به رشد خود ادامه خواهد داد. حتی در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعی نیز همین طور است.
* هنگامی که عصبانی هستم حق دارم که عصبانی باشم اما این به من این حق را نمی‌دهد که ظالم و بی‌رحم باشم.
* شادترین مردم لزوماً کسی که بهترین چیزها را دارد نیست، بلکه کسی است که از چیزهایی که دارد بهترین استفاده را می‌کند.
* بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتی که داشته‌ایم و آن چه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگی دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.

پی‌نوشت‌ها:

1. Botha.
2. ANC (African National Congress)
3. Nelson Rolihlahla Mandela.
4. Mvezo.
5. Transkei.
6. Xhosa.
7. Hendry Mandela.
8. Qunu.
9. Jongintaba.
10. Justice.
11. Johannesburg.
12. Boers.
13. Cape.
14. Natal.
15. Orange free state.
16. Transvaal.
17. Clarkebury.
18. Healdtown.
19. Fort Hare.
20. Alexandra.
21. Witwatersrand.
22. Mqhekezweni.
23. استفاده از زمان حال در عبارت‌های نقل قول شده توسط ماندلا به دلیل در قید حیات بودن ایشان در زمان فعلی است-م.
24. Meligqili.
25. Fort Beaufort.
26. Robben lsland.
27. Sotho.
28. Walter Sisulu.
29. Gaur Radebe.
30. Evelyn Mase.
31. Thembi.
32. Makgatho.
33. Oliver Tambo.
34. Makaziwe.
35. Sophia town.
36. Durban.
37. Yusuf Cachalia.
38. Luthuli.
39. Zulu.
40. Congress of the people.
41. Kliptown.
42. Soweto.
43. Winnie Nomzamo Madikizela.
44. Zenani.
45. Sharpeville.
46. Pretoria.
47. PAC (Pan African Congress).
48. Zindzi.
49. Rivonia.
50. Black Pimpernel.
51. M. K.
52. Tanganyika (Tanzania).
53. Robben lsland.
54. Ahmed Kathrada.
55. Landon Daily Telegraph.
56. International Red cross.
57. Swaziland.
58. Zaziwe.
59. Pollsmoor.
60. Tokai.
61. Victor Verster.
62. F. W. de Klerk
63. Graca Machel.
64. Buthelezi.
65. Thabo Mbeki.

منبع مقاله :
دگنن، کالین؛ هاپکینز، اندی؛ پورتر، ژاکلین، (1393) سفید اندیش سیاه، برگردان امین باباربیع، تهران، مؤسسه‌ی نشر و تحقیقات ذکر، چاپ نخست.



 

 

نسخه چاپی