یکتاورزان و شرک ورزان پیش از اسلام
یکتاورزان  و شرک ورزان پیش از اسلام

نویسنده: محمود سلیم الحوت
ترجمه و تحقیق: منیژه عبداللهی و حسین کیانی



 
از مشخص ترین ویژگی های قوم عرب، ادراک آن ها به آزادی و عزت نفس است. طبیعت سرزمین بکری که عرب بر سطح آن گام می نهاده، از همان آغاز او را در این امر یاری کرده است. سرزمین عرب همیشه دست نیافتنی بوده است، هیچ پادشاهی را به رسمیت نمی شناخت و در برابر هیچ قدرتی سر فرود نیاورده است. ساکن این سرزمین همواره در سطحی بدوی مانده بود و به همه چیز به چشم مادی می نگریست و طبعاً در سرشت او تمایل زیادی به دین و امور دینی وجود نداشت. او به آزادی اش در حد پرستش وابسته بود، او به قبیله ی خود و مفاخر آن می بالید و شاید پیوندهای قبیله ای قوی ترین روابطی بود که پیوستگی میان افراد قبیله را مستحکم می کرد.
این که عرب به دین چندان تمایلی نداشت، اخبار و روایت ها و نیز بررسی حالات درونی و روانی اعراب، آن را تایید می کند. این امر در مورد اعراب جاهلی کاملاً صدق می کند که اگرچه گاهی خدایان خود را در اطراف کعبه، و نیز سایر بت ها را در خانه ها و در مکان های مقدس، به شدّت تعظیم می کردند، اما گاه همین دست خدایان را به دلایلی پیش پا افتاده انکار می کردند و از عبادت آن ها دست می کشیدند و حتی اگر این خدایان از جنس خوردنی بودند، باکی نداشتند که آن ها را بخورند، چنان که بنی حنیفه به خدایشان که از نوعی حلوا ساخته شده بود چنین کردند «تَمیمی» در این مورد می گوید:
اَکَلَت ربها حنیفة
من جوعٍ قدیم بها و من اعواز
(حنیفه از شدت گرسنگی که همواره به آن مبتلاست و از شدّت فقر، خدایش را خورد).
و دیگری گفته است:
اکلت حنیفة ربَّها زمنَ التقحم و المَجاعه
لم یحذروا من ربهم سوءَ العواقب و التباعه (1)
(حنیفه در روزگار گرسنگی و سختی خدایش را خورد و از خدای خود به خاطر عاقبت سوء این عمل و تبعات آن، نترسید).
روزی عربی از بنی کِنانه به بت قبیله اش روی می آورد ولی شتر او از منظره ی خون هایی که بر آن بت ریخته شده می ترسد و رم می کند، اعرابی سنگی به بت پرتاب می کند و می گوید: خدا خیرت ندهد ای بت که شتر مرا ترساندی(2).
و دیگری که پدرش کشته شده بود [برای خونخواهی]، به وسیله ی قرعه کشی با تیر [القداح] با بت خود مشورت می کرد و چون تیر بازدارنده [ناهی (3)] بیرون آمد، آن عرب تیر را بر صورت بت می کوبد و به جنگ با دشمنان روی می آورد. (4)
و کسی دیگر که برای بت خود خوراک آورده و بر سر آن نهاده بود، و چون روباهی عبور کرد و غذا را خورد و بر سر بت ادرار کرد، آن مرد خشمگین شد و بت را زد و شکست و گفت:
لقد خاب قومُ املوک لشده
ارادوا نزالا ان تکون تُحارب
فلا انت تُغنی عن امور کثیره
و لا انت دَفّاع اذا حل نائب
ارب یبول الثعلبان براسه
لقد ذُلَّ من بالت علیها الثعالب (5)
(قوم «املوک» نومید شدند که در تنگنایی نزد تو فرود آیند تا تو برایشان بجنگی، تو از کارهای مهم [کسی] را بی نیاز نمی سازی و نه این که وقتی بلایی نازل شود، مدافع [کسی] هستی آیا کسی که روباره بر سر او ادرار می کند، پروردگار است؟ خوار است کسی که بر او روباهان ادرار کنند).
و از این نمونه ها فراوان است.
با این همه روایات زیادی در دست است که کسانی در دوره های جاهلی، به خدای یگانه اعتقاد داشتند و از پرستش بت ها دوری می جستند و بر طبق دین یا چیزی شبیه به آن رفتار می کردند و اگرچه دعوت پیامبر را درک نکردند، اما مطابق فطرت خود و با چشم بصیرت را ه راست را دریافته بودند. و چه بسا کسانی از این گروه بودند که از دین حنیف مطلع بودند و یا معارفی از تعالیم یهود و نصاری دریافته بودند و به هیچ وجه دور نیست که میان این عناصر [فکری] قبل از اسلام برخوردهایی رخ داده باشد. از جمله احادیثی که از گروه هایی شبیه به این گروه روایت هایی دارد، سخن ابن اسحاق است که می گوید:
قریش در روزی که بر ایشان عید بود، در برابر یکی از بت هایشان که آن را بزرگ می داشتند جمع می شدند و برایش قربانی می کردند و در نزد او اعتکاف می کردند و دور او می گشتند. و آن عید در هر سال یک روز برگزار می شد، یک بار اتفاق افتاد که چهار نفر خود را [از آن گروه] جدا کردند و آن وَرَقه بن نُوفِل و عبیدالله بن جحش بن رئاب و عثمان الحویرث و زید بن عمرو بن نفیل بودند. آن ها به یکدیگر می گفتند: «قسم به خدا، بدانید که قوم شما بر چیزی نیستند [به چیزی اعتقاد ندارند.] آن ها دین پدرشان ابراهیم را به خطا کشاندند چرا سنگی را طواف کنیم که نه می شنود و نه می بیند و نه ضرری دارد و نه سودی؟ ای مردم، بیایید برای خود دینی طلب کنید و به خدا قسم که شما دینی ندارید». [پس برای یافتن دین حقیقی] در سایر بلاد پخش شدند؛ ورقه، نصرانی شد و عبیدالله هم چنان در تردید و جست و جو بود تا اسلام آورد و سپس هنگامی که با مسلمانان به حبشه رفت به دین نصرانی گروید، هم چنان عثمان بعد از آن که به نزد پادشاه روم رفت نصرانی گشت، اما زید نه یهودی شد و نه نصرانی، از دین قوم خود [پدرانش] گسست و هم چنان بر آنان عیب می گرفت و از بت ها و مردار و خون و قربانی هایی که برای بت ها انجام می دادند، دوری می جست و کشتار و زنده به گور کردن دختران را نهی می کرد. اسماء بنت ابوبکر روایت می کند و می گوید: «زید را دیدم که بسیار پیر شده بود و به دیوار کعبه تکیه داده بود و می گفت: ای گروه قریش، قسم به خدایی که جان زید در دست اوست، هیچ کدام از شما به جز من بر دین ابراهیم نیستند... خداوندا اگر می دانستم کدام سمت را بیش تر دوست داری از همان سو تو را عبادت می کردم، اما نمی دانم. سپس بر دست خود سجده کرد.» به زید ابیاتی منسوب است که لات و عزّی و دیگر بت ها را معزول می کند و بیش تر آن ابیات به مشرک نبودن او نسبت به خداوند، دلالت دارد و چون زید کشته شد، ورقه بن نوفل برای او مرثیه ساخت. (6)
شمار زیادی از افراد قریش به این گروه شبیه هستند آنان نه کاملاً حنیف هستند و نه کاملاً یهودی یا نصاری، و شاید اُمیّه بن ابوالصَّلت و عبدالمطلب بن هاشم جد پیامبر بهترین مثال برای گروه باشند که [اگرچه به ظاهر] میان آن ها و سایر اعراب جاهلی تفاوتی نیست، اما چنان که از اخبار و روایات برمی آید، آن ها به وجود خدایی واحد اقرار داشتند و در اعتقادات آن ها مقدار زیادی تشویش و عدم ثبات [و بی اعتقادی نسبت به عقاید جاهلی] به چشم می آید. به آن هنگام که ابرهة الاشرم به مکّه هجوم آورد تا خانه ی خدا را نابود کند، عبدالمطلب رییس قریش بود و پیش ابرهه ایستاد- و دویست شتر از آنِ او گرفته شده بود-ابرهه پرسید چه می خواهد، و گفت شترانم را بازگردان. ابرهه گفت: با من درباره ی شترانت سخن می گویی و خانه ی کعبه را رها می کنی که آن دین تو و دین پدرانت است؟ و من برای نابودی آن آمده ام؟! عبدالمطلب جواب داد: من صاحب شترانم هستم و خانه نیز صاحبی دارد که آن راحفظ می کند! حبشی [ابرهه] گفت: [آن خدا] مرا نمی تواند دفع کند و فرمان داد شتران عبدالمطلب را بازگرداندند و عبدالمطلب بازگشت و از طایفه ی خود خواست که از مکّه خارج شوند و به قله های کوه پناه ببرند و خود با گروهی از قریش به سوی کعبه رفت و حلقه ی در آن را گرفت و علیه ابرهه دعا کرد و از خداوند طلب یاری نمود(7).

پی نوشت ها :

1. ابن قتیبه، کتاب المعارف، ص 219.
2. کتاب الاصنام، ص 47.
3. اعراب بتی به نام «ذوالخَلَصه» پرستش می کرده اند که به صورت سنگی سفید بین مکّه و مدینه (هفت منزل به مکّه مانده) قرار داشت و اعراب در کارهای مهم خود به وسیله ی تیر [القداح] با او مشورت می کردند و گویا او را سه تیر بوده است: آمر، ناهی، مُترَبص. در کتاب الاصنام داستان فوق به امرؤالقیس نسبت داده شده است (الاصنام، ص 130 و 143).
4. کتاب الاصنام، ص 34-35 و 47.
5. الدمیری، حیاه الحیوان الکبری، ج1، ص 160.
6. السیره، ص 143-149.
7. ابن الاثیر، الکامل فی التاریخ، ج1، ص 320-324.

منبع: سلیم الحوت؛ محمود، (1390)، باورها و اسطوره های عرب پیش از اسلام، منیژه عبداللهی و حسین کیانی، تهران، نشر علم، چاپ اول.

 

 

نسخه چاپی