تاریخ فلسفه‌ی تاریخ
 تاریخ فلسفه‌ی تاریخ

 

نویسنده: دکتر سید ابوالفضل رضوی (1)




 

اشاره

چگونگی بینش و نگرش نسبت به « علم تاریخ » در دوران حیات فکری بشر، از دوران باستان تا قرن بیستم، مطالبی ‌است که‌‌این مقاله سعی در تبیین مختصر آن کرده است. جایگاه علم تاریخ در گفتمان فلسفی‌ یونان باستان، قرون وسطی و دوران جدید؛ به ویژه آنچه که از قرن هفدهم میلادی به بعد، در رویکرد علمی ‌به تاریخ مؤثر بوده است، بررسی شده و در ادامه « فلسفه علم تاریخ » به عنوان بخشی از فلسفه‌ی تاریخ مورد نظر قرار گرفته است. هر چند جدا انگاشتن مطلق « فلسفه علم تاریخ » و « فلسفه نظری تاریخ » امکان پذیر نیست؛ اما در حد ممکن سعی در بررسی سیر تحول فلسفه انتقادی تاریخ شده و به فلسفه نظری نپرداخته است.‌‌این مقاله، به دلیل کمبود صفحات نشریه، در دو قسمت به نظر خوانندگان خواهد رسید.

علم تاریخ در بوته فراموشی

پیش از هر مطلبی، بحث پیرامون فلسفه تاریخ را با طرح ‌این سؤال آغاز می‌کنیم که آیا اساساً سخن گفتن از مقوله‌ای به نام « فلسفه تاریخ philosophy of history » موضوعیت دارد‌ یا خیر؟ پرداختن به ‌این موضوع، ضمن‌‌اینکه همخوانی‌ یا عدم همخوانی و نزدیکی ‌یا فاصله دو رشته تاریخ و فلسفه را روشن می‌کند، از بابت انتقادی که در دو دوره متفاوت؛ ‌یکی در عهد کلاسیک فلسفه‌ یونان و توسط ارسطو و دیگری در آغاز قرون جدید و به وسیله « رُنه دکارت » بر تاریخ وارد شده و سیر تحول فلسفه علم تاریخ را تحت تأثیر قرار داده حائز اهمیت است. در خصوص ارتباط متقابل میان فلسفه و تاریخ، بسته به ‌اینکه فلسفه و تاریخ را چگونه معنا کنیم و چه برداشتی از آنها داشته باشیم، ارتباط میان ‌این دو رشته معنای متفاوت پیدا می‌کند.
از دید فلاسفه نظری، مورخ با امر انضمامی ‌و منفرد روبه روست و به اصطلاح موضوعات منفرد و جزئی را بررسی می‌کند؛ اما فیلسوف نظری با امر انتزاعی و کلی رودرروست. در‌این برداشت فلسفه، علم « موجودٌ به ما هو موجود » است و وجود هستی را از باب کلیت و ثبات بررسی می‌کند؛ فیلسوف موضوعات را از بعد انتولوژیک onto logic و از ساحت هستی شناسی می‌نگرد؛ اما تاریخ قادر به چنین برداشتی از موضوعات خویش نیست و لذا نمی‌تواند ساحت فلسفی داشته باشد.
چنین تفسیری از تاریخ که با سیر پیدایش و پیشرفت فلسفه ارتباط داشته است، موجب می‌شد که از همان آغاز بین فلسفه و تاریخ وحدت‌‌ایجاد نشود و دانش تاریخ مورد بی‌مهری فلاسفه قرار گیرد. از دید فلاسفه تاریخ رشته‌ای از رویدادهای خاص و جزئی بود که امکان ارائه اصول و قواعد مشخصی در خصوص آنها وجود نداشت. تاریخ از نظر ارسطو پست‌تر از شعر بود و شعر از تاریخ جدی‌تر و فلسفی‌تر به شمار می‌آمد. شعر با حقیقت عام سر و کار داشت و موضوعات کلی که به تخیل شاعر در می‌آمدند، دارای کلیت و ثبات بودند. چنین تخیلاتی، در عالم خارج نیز ممکن بود که دارای مصداق و از بداهت و وضوح منطقی برخوردار باشند. مباحث فلسفی که در چارچوب قضایای منطقی ارائه می‌شدند، به دو قسمت تصور و تصدیق‌ یا به تعبیر امروزی نهاد و گزاره تقسیم می‌شدند. تصورات می‌بایست دارای کلیت و ثبات و تصدیقات دارای بداهت و وضوح باشند. قضایای تاریخی چه در ذهن ارسطو و چه در ذهن دکارت، در قرن 17 م. فاقد چنین ویژگی‌هایی بود و نمودهای‌‌این تصورات نیز از بداهت و وضوح محروم بودند. از‌‌این روی تاریخ ،فاقد وجاهت علمی‌ از آن نوع مطرح در فلسفه و منطق بود. افلاطون هم در بهترین حالت، تاریخ را به عنوان « رأی صحیح »‌یا « شبه دانشی که نسبت به آنچه تغییر می‌کند به ما ادراک می‌بخشد » مورد نظر قرار می‌داد و میان دانش ( شناخت علمی ‌) و شبه دانش ( رأی صحیح ) تفاوت می‌گذاشت. بدین‌ ترتیب از همان آغاز تکوین فلسفه، تاریخ به عنوان علم شناخت گذشته؛ علمی‌که پیدایش آن ساز و کار خاصی داشته و دارای چارچوب قضایای منطقی خاص خود باشد، مورد نظر قرار نگرفت. البته لازم به‌ یادآوری است که‌ یونانی‌ها نسبت به تاریخ و حتی علم تاریخ به عنوان‌ یک شبه دانش فایده‌مند بی‌توجه نبودند و تاریخ را به عنوان مجموعه‌ای از داده‌های تجربی‌ که می‌توانست در زندگی جمعی مؤثر باشد، ارج فراوان می‌نهادند. ( مفهوم کلی تاریخ، صص34-33 )‌‌این که مورخین بزرگی همچون هرودوت ( 425-480 ق. م. ) به عنوان پدر علم تاریخ و توسیدید ( 400-460 ق. م. ) به عنوان پدر فلسفه تاریخ و دیگر مورخین با مطالعه روی موضوعاتی خاص دستاوردهای تاریخ نگاری حائز اهمیتی به وجود آورده‌اند، حاکی از توجه به تاریخ در میان ‌یونانی‌ها بوده است. در‌‌این بین، تنها فلاسفه ‌یونان بودند که تاریخ را به عنوان علم قبول نداشتند. بینش حاکم بر عصر کلاسیک‌ یونان بینشی فلسفی بود و سازوکار پیدایش هر علمی‌را به طریق قضایای فلسفی تفسیر می‌کردند. از ‌این روی در بینش آنان، تاریخ نه به عنوان گذشته‌ای که می‌توانست در درک تحول زندگی جمعی کمک کند؛ بلکه بدین سبب که به لحاظ فلسفی نامفهوم و فاقد تحدید و شروط فلسفی بود، مورد انتقاد قرار داشت. هرچند که تاریخ در راستای نگرش عام فلسفی‌ یونانی‌ها علم تصور نمی‌شد؛ اما به طور کامل آن را رد نمی‌کردند.‌ یونانی‌ها تاریخ را با فلسفه و علومی‌ که ویژگی‌های فلسفی را به صورت کم‌رنگ‌تر ‌یا پررنگ‌تری داشتند مقایسه می‌کردند و در نتیجه‌‌این مقایسه، آن را غیر علمی‌تر می‌دانستند. شور و شوقی که‌ یونانی‌ها در پی گرفتن آرمان لا‌یتغیّر و ابدی شناخت ( ازلیّت، ماده نخست ) به خرج می‌دادند و به علاوه موقعیت اقلیمی‌ و جغرافیایی سرزمینی که در آن می‌زیستند، و منطقه را دست‌خوش بلایای طبیعی می‌کرد و آنها را به کشف ازل و ثبات در جهت مهار ‌این تغییرات مخرّب تشویق می‌کرد؛ مستقیم‌ یا غیرمستقیم توجه آنها را به تاریخ معطوف می‌کرد.‌این مهم‌ یعنی « تشخیص ضرورت تغییر در امور بشری » ( مفهوم کلی تاریخ، ص 33 ) موجب می‌شد که‌ یونانی‌ها حساسیت خاصی نسبت به تاریخ داشته باشند. هر چند که فلاسفه‌ یونان تغییرات فاحش در شرایط حیات آدمی‌را به طریق علمی‌ مطرح نکرده بودند و شناخت علمی‌ استدلالی خاصی از آن نداشتند؛ اما خودِ تاریخ ( به معنای سیر تحول وقایع ) را می‌پذیرفتند و چنان که آمد، افلاطون آن را به عنوان « رأی صحیح » ارج می‌نهاد ( مفهوم کلی تاریخ، ص 34-33 ). در همین جا باید اضافه شود که با وجود تعارضاتی که بعضاً میان فلسفه و تاریخ قائل می‌شوند و تاریخ را به خاطر پرداختن به امور منفرد و جزیی که ویژگی‌های مورد نظر قضایای فلسفی را ندارد با فلسفه بیگانه می‌پندارند؛ هرگونه برداشت و ‌یا تعریفی از تاریخ تابع مفهوم و تلقّی‌ای است که از تاریخ داریم. قدر مسلم اگر تاریخ عبارت باشد از عناصر منفرد و رویدادهای واحد و جزیی، نه تنها فلسفه‌ای ندارد بلکه علم نیز نمی‌تواند باشد.
چنان که خواهیم گفت علم‌ یک معرفت کلی است که ویژگی‌هایی نظیر انضمامی ‌بودن، چهره به چهره خود را نشان دادن، بین الاذهانی بودن و گفتمانی بودن را داراست. تاریخ نیز اگر به عنوان‌ یک نظام معرفتی ‌این چنینی در نظر گرفته شود، می‌تواند دارای فلسفه باشد. فراتر از‌‌این، تاریخ دارای ‌یک نظام معرفتی است که از پیوند دو افق گذشته و حال حاصل می‌شود و با هر تعبیری چه پوزتیویستی positivistic و چه ‌ایده آلیستی، چه هرمنوتیکی Hermeneutics و چه پست مدرنیستی Post modernistic، از گفت‌وگوی مداوم مورخ و تاریخ در‌یک مفهوم باز و بی‌انتها، که در پرتو نگرش‌های ساختاری و فراساختاری خود را نشان می‌دهد، حاصل می‌شود. ‌این چنین تاریخی چه از منظر جوهری و چه انتقادی، چه از وجه آنتولوژیک ontologic و چه اپیستمولوژیک Epistemologic با فلسفه تداخل دارد و به جای تباین دو وجه متناظر به شمار می‌روند. بدین ‌ترتیب، فلسفه و تاریخ نه تنها عناوینی متناقض نیستند بلکه آنچنان که ‌اندیشمندانی همچون « بندیتو کروچه Bendetto croce » معتقدند تاریخ و فلسفه عین هم‌اند و هر فیلسوف در عین حال مورخ و هر مورخ فیلسوف است. ( فلسفه تاریخ، ص 19- 218 )
صرف نظر از نگاه بدبینانه فلاسفه ‌یونان، چنین بینشی در خصوص تاریخ، در قرون بعدی نیز ادامه پیدا کرد و تا پیش از قرون جدید و حتی متأخرتر از آن در قرون 19 و 20 م. که رشته‌ای به نام « فلسفه علم تاریخ » ظهور کرد، تلاش‌های مشخصی در جهت پیوند میان فلسفه و تاریخ به صورت متدلوژیک صورت نگرفت. در قرون وسطی تاریخ اروپا و مدت‌ها پس از آن تا قرن 17 م. مسائل محوری‌ اندیشه به الهیات مربوط می‌شد. از ‌این روی مسائل فلسفی از تأمل درباره الهیات ناشی می‌شد و به روابط انسان و خدا می‌پرداخت. در‌‌این ادوار، وقایع تاریخی نمودهایی از مشیت الهی به شمار می‌رفت و تنها از دیدگاه فلسفه نظری ( بخشی از فلسفه تاریخ که سابقه‌ای دیرین داشت و به نوعی عمری به موازات حیات جمعی بشر داشت و با فاصله گرفتن خودآگاه ‌یا ناخودآگاه وی از طبیعت سربرآورده بود )؛ به تاریخ می‌نگریستند. الگوی کلی حاکم بر تاریخ در نگاه دنیای مسیحی ( الگویی که آن را از‌ یهود به عاریت گرفته و با ملاحظات مورد نظر مسیحیان ارائه می‌شد ) نوعی نگرش خطی بر تاریخ بود که در نتیجه تأثیرگذاری فراتاریخ و مؤثر واقع شدن اراده الهی در آن روی به سمت کمال داشت ( تاریخ فلسفه، جلد 6، ص 71-70 ). در ‌این بینش، تنها نفس مسیحی بودن و‌ یا اطاعت از کلیسا بود که معتقدان به مسیح را در خطوط تکاملی مورد ادعای مسیحیت به جلو می‌برد. نگرش علمی‌ به تاریخ و نوشتن تاریخ با چنین رویکردی ‌یا موضوعیت نداشت و‌ یا برای دفاع از دین موضوعیت پیدا می‌کرد. ( تاریخ نگاری و روش شناسیِ تاریخی، ص 23-19 ) در درون طرح الهی تاریخ جهان، که مسیحیت مطرح می‌کرد، تاریخ دنیوی محض موضوعی بی‌اهمیت بود و تاریخ زمینه و مقدمه‌ای برای رسیدن به اهداف بلند معنوی تلقی می‌شد. ( تاریخ نگاری و روش شناسی تاریخی، ص 20 ).
مورخینی همچون « اتوفرایزینیک » در قرن 12 م و «‌یواخیم فیوره » در قرن 13 م. اگر چه به گونه‌ای می‌نوشتند که نوعی دگرگونی و تطور تاریخی را که نمود پیشرفت بود ارائه می‌کردند، اما با نگاه محض فلسفی به تعبیر نظری آن، که الگویی کلی را بر تاریخ حاکم می‌دانست، داشتند و تطور در تاریخ را با نگرش دینی تفسیر می‌کردند ( تاریخ نگاری و روش شناسیِ تاریخی، ص 29 ).
تاریخ نگاران بیزانسی هم که در سراسر قرون وسطی از هم قطاران خویش در آن سوی اروپا موفق‌تر بودند، در بهترین حالت آمیزه‌ای از سنت‌ها و نوشته‌های کلاسیک‌ یونان، تاریخ نگاری بعدی هلنی و تاریخ نویسی سده چهارم مسیحی را در دستور کار قرار داده بودند ( تاریخ نگاری و روش شناسیِ تاریخی، ص 33-32 ) و لذا نگرش علمی ‌مشخصی که ساز و کار علمی‌پیدایش تاریخ را در خود داشته باشد از خود نداشتند. اکثریت‌‌ایشان « پولی بیوس » مورخ‌ یونانی الاصل روم را سرمشق خویش قرار داده بودند و‌‌این امر ضمن‌‌اینکه آنها را به زیاده حدگویی پیرامون جزئیات تشویق می‌کرد، موجب می‌شد که عمده مورخین بیزانسی را دولت مردان، مقامات عالی رتبه و رجال دینی تشکیل دهند ( تاریخ نگاری و روش شناسی تاریخی، ص 34 ). در دوران پس از رنسانس هم که به تدریج فضایی دگرگونه بر تاریخ حاکم شد، تاریخ نگاری نظام‌مند و نگرش علمی‌ به گونه‌ای که شایسته عنوان « فلسفه علم تاریخ » باشد به وجود نیامد و در بهترین حالت، مورخین دوران رنسانس به خصوص آنهایی که در قرون 15 و 16 می‌زیستند؛ مقوله اسناد و منابع تاریخی را در کانون توجه خویش قرار دادند. در ‌این بین، سهم « لورنس و الّا »‌ی ‌ایتالیای و سپس « اراسم » هلندی که با الهام پذیری از شیوه نقد زبانی و ادبی ‌و یا استنادات تاریخی اصالت سند ادعایی پاپ‌ها موسوم به « عطیه کنستانتین » را رد کرد از همه بیشتر بود ( تاریخ نگاری و روش شناسی تاریخی، ص 37-39 ). نهضت اصلاحات دینی و نوعی نگرش ملی میهن‌پرستانه که تقریباً به موازات‌‌این امر حاصل شده بود، در خلاقیت ذهن مورخین و نوعی نگاه متفاوت به گذشته آنها در جهت شرح بهتر زمان حال مؤثر واقع شد، اما تا زمانی که رُنه دکارت با طرح الگویی جدید، تاریخ را مورد حمله قرار داد، تلاشی جدی برای ارائه چارچوب علمی ‌در مورد تاریخ صورت نگرفت ( تاریخ نگاری و روش شناسیِ تاریخی، ص 52-43 ). در سراسر‌‌این ‌ایام نگرش حاکم بر محافل علمی‌ همان منطق ارسطویی بود که از منظر علمی، تاریخ مورد توجه نبود. در‌‌این ‌ایام نه تنها نگاهی سنتی به تاریخ داشتند و تاریخ وسیله‌ای در خدمت دین به شمار می‌رفت.
به موازات قرون وسطی تاریخ اروپا، دورانی که دنیای غرب از نوع نگرش باستانی خویش نسبت به انسان و هستی فاصله گرفت؛ در دنیای اسلامی‌ تاریخ و تاریخ نگاری مورد توجه بود؛ اما در‌‌اینجا نیز علی‌رغم توسع و تنوعی که در تاریخ نگاری وجود داشت؛ نگرش علمی ‌محض به تاریخ جایگاه معینّی نداشت و تاریخ در خدمت دین بود و کاربرد علمی‌ از آن مورد نظر بود ( تاریخ در‌ ترازو، ص 66؛ تاریخ تاریخ‌نگاری در اسلام، ج 1، 69-67 ). در تاریخ نگاری اسلامی‌ مورخین بزرگی ظهور کردند که بعضاً همانند « مسعودی »، « محی الدین کافیجی » و « شمس الدین سخاوی » جایگاه شایسته‌ای دارند.
هیچ‌ یک از آنها، به استثنای عبدالرحمن‌بن‌خلدون، نگاه علمی ‌تعریف شده‌ای به تاریخ نداشتند. ابن خلدون را شاید بتوان اولین مورخی دانست که پیش از دوران جدید در غرب تاریخ را به عنوان‌ یک علم در نظر گرفت و سعی در تحلیل و تعلیل آن به گونه‌ای علمی‌کرد. ابن‌خلدون که در بررسی تاریخ نوعی نگاه فراگیر داشت و با ‌یک رویکرد انتقادی شناخت گذشته را با درک جوانب مختلف حیات جمعی در نظر داشت، از دانش با عنوان « علم عمران »‌ یا فرهنگ ( که همانا تلقی او از تاریخ و جامعه شناسی بود ) سخن می‌گوید.
معهذا، ابن خلدون هنگام نوشتن تاریخ، خود آنچه را که در دیباچه معروفش آورده است به کار نگرفت و لذا تاریخ‌نگاری وی از سازوکار علمی ‌که خود به شرح آن پرداخته است، فاصله دارد.

سرآغاز علم نوین و زمینه‌های نگرش علمی‌ به تاریخ

الف - قرون جدید و موضوعیت ‌یافتن علوم انسانی

این تصویر که علوم انسانی بتواند حوزه مستقلی را تشکیل دهد ‌یا از نظر معرفت‌شناسی دارای موقعیت مشخصی باشد و روش شناسی خاص خود داشته باشد تصور نسبتاً تازه‌ای است و به ندرت می‌توان در منابع پیش از قرن 17 م. مطالبی‌ در خصوص آن به دست آورد ( نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ص 7 ). طرح ‌این موضوع که علوم انسانی نیز می‌تواند به مانند علوم طبیعی Methodology و ریاضی و روش شناسی « Methodology » و معرفت‌شناسی « Epistemology » خاص خویش داشته باشد از قرن 18 م. رو به قوت نهاد و در قرن 19 به ضرورت پذیرفته شد. تصور مبهمی‌که نسبت به علم تا دیرزمانی پس از رنسانس وجود داشت و جوّ غالبی‌ که تقسیم‌بندی ارسطویی ارائه می‌کرد مانع از آن بود که بینش و نگرش تعریف شده‌ای نسبت به علوم مختلف وجود داشته باشد. لفظ علم به طور ‌یکسان هم به پژوهش‌های روشمند اطلاق می‌شد و هم به هرگونه گفتار و کردار منسجم و دارای نظم منطقی. در تقسیم‌بندی ارسطویی علوم به سه دسته مختلف تقسیم می‌شدند:
1- علوم نظری که موضوع آن تحلیل ضروریات بود 2- علوم ذوقی که به آن دسته از صناعات ‌یا فعالیت‌ها اشاره داشت که غایت آن در بیرون از ذهنیت فاعل آن قرار داشتند 3- علوم عملی که با نفس فعالیت فاعل ارتباط داشتند ( نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ص 8 ). به غیر از تأثیر ‌این تقسیم‌بندی که علومی‌ مثل تاریخ را شامل نمی‌شد و تنها در ‌یک نگاه مقایسه‌ای مرتبه‌ای نازل برای آن قائل بود؛ اعتقادات خرافی و تلاش‌های عاری از دقت و صحت علما که اغلب هم از بزرگان دینی محسوب می‌شدند، نیز موجب می‌شد که دستاوردهای علمی ‌مناسب و نتیجه‌گیری‌های متقنی حاصل نشود.
آنچه که موجب شد در قرون پس از رنسانس و به ویژه پس از قرن 17 م. تأمل در مورد علوم انسانی در دستور کار قرار گیرد از دو واقعه مهم تأثیرپذیر بود. الف - ‌ترقی شگرف علوم طبیعی و دورنماهای عظیمی‌ که ‌این علوم عرضه می‌داشتند. ب - ظهور دکارت (1650-1596 م ). که با‌ اندیشه‌های خویش و از جمله قائل بودن به دوگانگی روح و ماده ( نفس و بدن ) و ارائه شک دستوری پرداختن به علوم انسانی را به عنوان علوم مربوط به روح در دستور کار قرار داد.
الف - از قرن هفدهم میلادی، رشد سریع علوم طبیعی شکاف عمیقی میان علوم مادی و علوم انسانی ‌ایجاد کرد. پیشرفت سریع علوم طبیعی و انفعال علوم انسانی‌ این ذهنیت را به وجود آورد که ممکن است به لحاظ علمیت میان ‌این دو دسته از علوم تفاوت‌هایی وجود داشته باشد. در ‌این بین عده‌ای با انکار هرگونه تفاوت میان ‌این علوم چنین پنداشتند که اگر در علوم انسانی هنجارها و روش‌های علوم طبیعی به کار گرفته شود، تأخر علوم انسانی قابل جبران است و می‌توان آن را به پایه علوم مادی ارتقا داد. ‌این دیدگاه معرفت شناسی که در قرن 18 م، بر سایر دیدگاه غلبه داشت بر آن بود که با به کارگیری شیوه‌های علوم فیزیک، نظام اخلاقی و اجتماعی انسان را به رنگ و به‌سان موضوعات مادی بررسی کند. از ‌این روی بود که در ‌این دوره مطالعات متعددی درباره دین طبیعی، اخلاق طبیعی، حقوق طبیعی، تاریخ طبیعی و غیره به وجود آمد.( نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ص 8 ). پیروزی‌ها و موفقیت‌های علمی‌ که از قرن 17 م. به بعد رخ داد به مردم اروپایی‌ این احساس را داده بود که بشر قدرت درک و فهم همه چیز دارد و می‌تواند آینده خود را به وسیله علم کنترل کند. پیشرفت‌های تکنولوژیک بشر که امکان سلطه او بر جهان و تسخیر طبیعت را فراهم کرده بود، ‌این ذهنیت را به وجود آورده بود که با به کارگیری متد علوم ریاضی و طبیعی می‌توان در علوم انسانی نیز پیشرفت‌های مشابهی حاصل کرد ( فلسفه تاریخ، ص 7-5 ). چنانکه خواهیم گفت تأثیر پیشرفت علوم طبیعی در علوم انسانی و سعی در الگوپذیری از آن در تاریخ فراگیر بود و بسیاری از مورخین سعی در شناخت گذشته به سان شیوه‌های مرسوم در علوم طبیعی کردند.
ب - ‌اندیشه‌های دکارت از ‌یک منظر تمامی ‌رشته‌های علوم انسانی را تحت تأثیر قرار داد و زمینه‌های استقلال و انفکاک آنها را از علوم طبیعی فراهم کرد. از منظر دیگر بر تاریخ اثر گذاشت و زمینه‌های علمی ‌شدن و ارائه‌ساز و کارهای معرفتی در خصوص آن را فراهم کرد. عقیده دکارت مبنی بر تفاوت روح و ماده، چنین تفکیکی را که جنبه هستی‌شناسی داشت به زمینه روش‌شناسی منتقل کرد و‌ این زمینه را فراهم آورد که عده‌ای همانند تفاوت روح و ماده،‌ اندیشه و طبیعت و بعدها طبیعت و تاریخ را متفاوت بنگرند و زمینه‌های استقلال و جدایی دو دسته از علوم انسانی و طبیعی را از‌یکدیگر فراهم آورند. از دید‌ این‌ها، به دلیل اهمیت غائیت در اعمال انسانی، امری که نمی‌توان در مطالعات علمی‌ آن را نادیده گرفت، امکان تأویل پدیده‌های انسانی به پدیده‌های فیزیکی وجود ندارد؛ بدین‌ ترتیب، مبانی نظری استقلال علوم انسانی ( علومی‌ که در معنای مصطلح قرن 18 م. به علوم اخلاقی معروف بود ) را پی‌ریزی کردند ( نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ص 9 ).
پیشرفت علوم در قرون 17 و 18 میلادی، به هر صورتی که تفسیر شود،‌ یک نکته در خود دارد و آن‌ این است که مسأله علوم انسانی در‌ این دوره به موضوع بحث و جدل دائمی‌ تبدیل شده بود و چون عناصر فکری کافی در خصوص هر کدام از حوزه‌های علوم انسانی وجود نداشت و به علاوه هنوز بحث تخصصی شدن علوم ( امری که به دنبال تحولات تکنولوژیک و تقسیم کار رخ داد ) مطرح نشده بود، طبیعی بود که وضعیت آشفته‌ای بر‌ این دسته از علوم حاکم باشد. تقسیم‌بندی‌های علمی‌ این دوران همانند طبقه‌بندی علوم که از سوی امثال فرانسیس بیکن‌ یا « دالامبر » d’lembert صورت گرفته است نیز،‌ این نوع آشفتگی‌ها را نشان می‌دهد. ( نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ص 14-10؛ فلسفه علم، ص 75-74 ) اکنون ببینیم تاریخ در قرون جدید چه تحولاتی را از سر گذرانده و دو دسته تحولات فوق‌الذکر؛ رشد فزاینده علوم طبیعی و الهام پذیری از آن در علوم انسانی و ‌اندیشه پردازی « رنه دکارت »؛ چه دستاوردهایی برای علمی‌ شدن تاریخ داشته است.

ب - فراهم شدن زمینه‌های نگرش علمی‌ به تاریخ

چنانکه در جای خود شرح می‌دهیم پیدایش علم تاریخ و ظهور فلسفه علم تاریخ به معنای مشخص آن در قرون 19 و 20 م. است؛ منتها زمینه‌های‌ این مهم در قرون قبلی فراهم شد و تاریخ و تاریخ‌نگاری نیز به مانند دیگر شاخه‌های علوم انسانی از دگرگونی‌های قرون 17 تا 20 بی‌تأثیر نبود. قدر مسلم پیشرفت‌های فنی و عملی علوم فیزیکی که محیط مادی و حتی تشکیلات جامعه را تغییر می‌داد، برای مورخین هم ‌این اشتیاق را پدید آورد که به دور کار خود ‌هاله‌ای علمی‌ بکشند و ادعا کنند که می‌توانند تاریخ علمی ‌به وجود آورند. در قرن هیجدهم، اگرچه مورخین بر پاره‌ای نواقص تاریخ نگاری پیشین غالب آمدند؛ اما در کل،‌ این دوره عصر موفقی برای مورخان نبود. در ‌این عصر، ظهور گرایشات ناسیونالیستی محرکی برای تاریخ نگاری بود، اما تحت تأثیر پیشرفت علوم طبیعی و در پی تدوین قوانین کلی حاکم بر تطور جوامع بشری که توجه به وحدت تاریخ بشری را در دستور کار داشت؛ مورخین به نحوی بی‌باکانه جنبه‌هایی از دوره‌های خاص جوامع را به تمام ادوار همه جا تعمیم می‌دادند و به طور مشخص مرتبط با پیشرفت تمدن بشری تاریخ را می‌نوشتند. نمونه‌های چنین تاریخ نگاریی به وسیله « بوسوئه » (1704-1627 م ) با عنوان « طرح تاریخی پیشرفت ذهن بشر » در سال 1794 م صورت گرفت که کل تاریخ شناخته شده انسان را به هفت دوره تقسیم می‌کرد و هر دوره‌ای از آن با‌ یک اختراع بزرگ‌ یا اکتشاف جغرافیایی آغاز می‌شد ( تاریخ فلسفه، ج 6، ص 74-173؛ نظریه‌های مربوط به علوم انسانی، ص 59 و ص 61 ). البته چنین بینشی در خصوص تاریخ در همان عصر خویش نیز با واکنش جدّی کسانی همچون « وُلتر » مواجه شد ( فلسفه تاریخ، ص 14-12 ). اعتقاد به پیشرفت مداوم در میان متفکران و تأثیرپذیری از‌ اندیشه‌ترقی، معنای جدیدی به مطالعه کل تاریخ بخشید و توانست توصیف گذشته طولانی بشر را به گونه‌ای توجیه کند، اما مورخینی چون « ادوارد گیبون » که چنین نگرشی را در کار خود به کار گرفتند، قبل از‌ اینکه غم تاریخ داشته باشند و به فکر شناخت کامل گذشته در پرتو‌ اندیشه پیشرفت باشند، نگران سقوط تمدن روشنگر عصر خویش بودند و سیر پیشرفت انسان را با ‌یک نگاه انتقادی با هدف حفظ و تثبیت شرایط زمان حال بررسی می‌کردند ( فلسفه تاریخ، ص 63 ). به علاوه اثر گیبون نیز تا حدودی سرنوشتی به مانند آثار ویکو پیدا کرد. چرا که وی نیز پس از خود پیروان بلافصلی نداشت. در عصر روشنگری به تاریخ به عنوان‌یک رشته علمی‌نگریسته نمی‌شد و در دانشگاه‌ها به تدریس تاریخ نمی‌پرداختند ( فلسفه تاریخ، ص 63 ).
در قرن نوزدهم تاریخ نگاری در مسیری کاملاً متفاوت با گذشته گسترش ‌یافت. آموزش رسمی‌ و منظم تاریخ در مدارس و دانشگاه های آلمان و سپس سایر کشورهای اروپایی راه بسط تاریخ را فراهم کرد، اما تخصص گرایی بیش از حد و به علاوه آزادی فکری که در ‌این قرن به وجود آمد و همین طور رشد گرایش‌های ناسیونالیستی که به دنبال غلبه ناپلئون در مناطقی مثل آلمان رو به رشد گذاشت، تأثیراتی منفی بر ذهن مورخین به جای گذاشت ( فلسفه تاریخ، ص 64 ). در‌ این عصر، اگر چه با رشد تدریجی مراکز بایگانی و ظهور نشریات و مجلات تخصصی دانش تاریخ رو به رشد نهاد، اما تا حد زیادی به دنبال الگوپذیری از علوم فنی و تکنولوژیک بود و همین امر در دور شدن تدریجی تاریخ از ساحت کاملاً علمی ‌تأثیری بسیار داشت. هر چند که چنین ویژگی‌هایی در مورد تاریخ در کشورهای اروپایی صورت‌ یکسانی نداشت اما به لحاظ نقطه ضعف‌هایی که هر دسته از مورخین بنابر شرایط حاکم بر مملکت خویش داشتند، تا اواخر ‌این قرن نگرش کاملاً علمی‌ در تاریخ ظهور نکرد. در همین زمان نیز پیدایش نظام‌های سیاسی همانند آنچه که در‌ ایتالیا و آلمان و روسیه رخ داد و از نظریه پردازی تاریخی قرن 19 - که به تأثیر از رشد تکنولوژی دنیای غرب صورت بندی شده بودند - اثر پذیرفته بودند، بینش و نگرش مورخان را به سمت چارچوب‌های قالبی‌ سوق داد و ظهور نگرش علمی ‌کاملاً تعریف شده از تاریخ را تا اندک زمانی به تعویق‌ انداخت. ( فلسفه تاریخ، ص 210-209 ) چنین‌ اندیشه‌ای تحت تأثیر رشد مکتب اثبات گرایی در قرن 19 م، رو به رشد نهاده بود. اثبات گرایی در اصل فلسفه‌ای در خدمت علوم طبیعی بود اما تحت تأثیر پیشرفت علوم طبیعی در تاریخ نیز به کار گرفته شد. اثبات گرایان نظر خاص خود را در خصوص علوم طبیعی متشکل از دو چیز می‌پنداشتند:
نخست روشن کردن واقعیات ( فاکت fact )؛ دوّم تعیین چارچوب قوانین.
در علوم طبیعی، واقعیات ( فاکت‌ها ) با ادراک حسی روشن می‌شوند و چارچوب قوانین از راه تعمیم واقعیات ( فاکت‌ها ) از طریق استقرار تعیین می‌شود. تأثیر‌ این ‌اندیشه در تاریخ نگاری موجب پیدایش تاریخ نگاری اثبات گرایانه شد. اما مورخین قرن 19 م. به ویژه آنهایی که در آلمان فعالیت می‌کردند؛ تنها‌ یک بخشی از نگرش اثبات گرایی در پیدایش علم را که همانا تلاش در جهت شناخت گذشته به صورت دقیق و جزئی کردند و تا حد امکان سعی در دخالت ندادن ذهن و‌ اندیشه‌های خود در ‌این طریق نمودند و لذا علم تاریخ را به سمت محدودیت نگری و ارائه گزارش‌های خام و بی‌مصرف سوق دادند. از ‌این روی، مجموعه تلاش‌های آنها نه تنها پیشرفتی برای علم تاریخ به همراه نداشت که حتی همان دستاوردهای عصر روشنگری را هم از آن گرفت. چرا که در عصر روشنگری تلاش شده بود که از ساحت تاریخ سیاسی و نظامی ‌صرف به سمت تاریخ اجتماعی گام برداشته شود؛ اما‌ این شیوه عملکرد مورخین اثبات گرا که پرداختن محض به فاکت‌ها و داوری نکردن در خصوص آنها ( عدم ارائه قوانین و الگوهای کلی تاریخ ) بود و دستاوردهای هنری، دینی، علمی‌ و غیره انسان را در پناه عدم تفسیر و تحلیل نادیده می‌گرفت؛ برگشت دوباره به تاریخ سیاسی و ارائه شناخت منفعل از تاریخ به حساب می‌آمد. مورخین اثبات گرا که در مقوله شناخت تاریخی با مورخین ‌ایده آلیست ( کمال مطلوب طلب ) اختلاف نظر داشتند؛ هیچ وقت به‌ این سؤال دشوار نپرداختند که شناخت تاریخی چگونه حاصل می‌شود؟ آنها که معتقد بودند میان تاریخ و طبیعت ( علوم انسانی و علوم طبیعی ) تفاوتی وجود ندارد و می‌توان به کمک روش‌های علوم طبیعی، علوم انسانی ( از جمله تاریخ ) را شناخت. در بخش اول تفسیر پوزتیونیستی از علم، که همانا پرداختن به فاکت‌ها بود باقی ماندند و به سبب قیاس نادرست میان فاکت‌های طبیعی ( که صورتی تکرارپذیر و آزمایش پذیر دارند ) و فاکت‌های تاریخی ( که بدون تفسیر و تحلیل بی‌فایده‌اند ) از فهم صحیح ساز و کار پیدایش علم تاریخ بازماندند ( مفهوم کلی تاریخ، ص 71-163 ).
روش کار مورخین، به طور کلی، طریقی بود که از علم فیزیک اخذ کرده بودند. در‌ این دوران علوم جدیدتر زیست شناسی و روانشناسی که در قرن نوزدهم پیشرفت‌های زیادی کرده بودند، زندگی و از جمله حیات انسانی را مکانیزم پیچیده‌تر فیزیکی می‌دانست که تابع قوانین ماده و حرکت بود. در نتیجه مورخین برای رفتار و اعمال انسانی علل مادی جستجو می‌کردند و معتقد بودند انسان تابع نیروهای غیر انسانی جغرافیایی، اقتصادی و وراثتی و نژادی است ( فلسفه تاریخ، ص 209 ). مورخینی مثل « تین tain » معتقد بودند که مورخ باید دارای همان مزایای عالم طبیعی باشد و « فوستل دوکولانژ » معتقد بود که روش‌تردیدی و ریاضی گونه دکارت می‌تواند تاریخ را به صورت علمی‌ دقیق دربیاورد. به خصوص در قرن 19 م. که مسأله تولید کلی ماشینی ضرورت تقسیم کار به وجود آورد و دقت و صحت و تخصص فنی مطرح شد و هر دسته از علما توجه خود را به ‌یک قسمت کوچک طبیعت متمرکز ساختند، مورخین نیز در توجه به اطلاعات و مطالب جزئی و دقیق مبالغه کردند. در آلمان‌ این عصر « لئوپولدفون رانکه » (1886-1795) در رأس نهضتی قرار گرفت که اگر چه در رویکرد انتقادی به گذشته و نگاه دقیق به آن تأثیرگذار بود؛ اما آن قدر به جزئیات می‌پرداخت که تاریخ را چیزی جز وقایع منفرد و جزئی در نظر نمی‌گرفت. در ‌این عصر اگرچه مجلات و نشریات تخصصی و عالمانه بسیار به وجود آمد اما تمامی‌ مورخین از ‌اینکه از تحقیقات خویش نتایج کلی استخراج کنند و لذا حاصل کارشان مشمول دقت و صحت نباشد، در هراس بودند. ( فلسفه تاریخ، ص 210 )‌ این واقعیت که به سرعت مورد توجه مورخین انگلیسی معروفی همچون « لرد آکتون » نیز قرار گرفت، موجب شد که تاریخ به جای بررسی جامع ادوار و حرکت‌های جامعه بشری تا حدّ جمع‌آوری حقایق بی‌اهمیت و اطلاعات بی‌فایده تنزل‌ یابد. ( فلسفه تاریخ، ص 212-211 ) چنین وضعیتی ( رویکردی که با عکس العمل جدی مورخین بزرگ واضع فلسفه علم تاریخ مواجه شد ) در حالی در جریان بود که قرن نوزدهم را به خاطر توجه بیش از حدی که به تاریخ می‌شد، قرن تاریخ خوانده‌اند. ( تاریخ در‌ ترازو، ص 92 ) بسیاری از مورخین بزرگ اروپا اعم از ادوارد گیبون ( 94-1737 م ) انگلیسی؛ ویلیام رابرتسون (93-1721 م ) انگلیسی؛ بارتولد گئورگ نیبور آلمانی ( 1831-1776 م ) لئوپولدفون رانکه ( 1886-1787 م )، ژان میشله (1874-1789م ) فرانسوی، تامس مکالی (1859-1800 م )، توماس کارلایل (1881-1795 م ) و جان ریچارد گرین (83-1837 م ) انگلیسی و غیره که در قرون هیجدهم و نوزدهم می‌زیستند علیرغم شاهکارهایی که ارائه دادند، ( تاریخ در ترازو، ص 105-92 )‌ اندیشه و بینش علمی‌ تعریف شده‌ای در خصوص علم تاریخ نداشتند. هر چند آثار آنها تحول عظیم در زمینه دانش تاریخ به حساب می‌آمد؛ اما کمتر به جنبه‌های معرفت شناختی تاریخ توجه داشت. نوشتن تاریخ تحت تأثیر علاقه و تکلیف میهنی، تاریخ نویسی در جهت روشن کردن زوایای گذشته به طور دقیق، نوشتن تاریخ در راستای فواید عملی، تلاش در جهت شرح و ارج گذاری شرایط زمان حال در پرتو بررسی گذشته، جنبه ادبی ‌و شاعرانه گرفتن آثار و دستاوردهای تاریخی و نگاه خاص مورخان به گذشته که از تعبیر و تفسیر خاص مورخ از جامعه عصر خویش ناشی می‌شد؛ بخشی از ویژگی‌های تاریخ نگاری ‌این دوران بود که مانع از پرداخت کاملاً علمی‌ به تاریخ می‌شد ( تاریخ در ترازو، فصل‌های پنجم تا هشتم ). با ‌این اوصاف، رشد علوم طبیعی اگر چه به رشد تاریخ کمک کرد؛ اما به ساز و کار علمی ‌آن کمک مؤثری نکرد و تنها در گسترش و توسع تاریخ‌نگاری تأثیرگذار بود.

سهم دکارت

تئوری پردازی‌های دکارت همچنان که در سایر علوم مؤثر واقع شد، تاریخ را نیز تحت تأثیر قرار داد و بینش و نگرش مورخین را دگرگون کرد. تأثیری که آراء دکارت بر تاریخ گذاشت و در دو وجه سلبی ‌و ‌ایجابی ‌بود. از وجه‌ ایجابی ‌با قائل شدن به تفاوت میان روح و ماده که زمینه‌های استقلال علوم انسانی را فراهم کرد، در تاریخ اثر گذاشت و دیر‌ یا زود مورخین را هم به تفاوت دانش‌شان با علوم فیزیکی متقاعد کرد تا نظریه پردازی متفاوتی در خصوص تخصص خویش ارائه کنند. از وجه سلبی‌ که همانا چیزی جز دشمنی دکارت با تاریخ نبود، تأثیرگذاری بیشتری در روند علمی ‌شدن تاریخ به دنبال داشت. مقابله دکارت با تاریخ و غیرعلمی‌ دانستن آن موجب شد که از همان قرن 17 جهت‌گیری‌های تند و تیزی علیه آراء دکارت در دفاع از تاریخ به وجود بیاید و راه علمی ‌شدن تاریخ در قرون بعدی هموارتر گردد. هر چند که‌ این گونه تلاش‌ها توسط کسانی صورت گرفت که امروزه معروف‌ترین آنها از فلاسفه نظری به حساب می‌آیند؛ اما سهم‌ این‌گونه تلاش‌ها که در عصر خویش شناخته نشد و در قرون بعدی مورد توجه مورخین قرار گرفت، به حدی بود که از کوشش‌های انجام گرفته توسط واضعان فلسفه علم تاریخ در قرن بیستم کم رنگ‌تر نیست. دکارت (1650-1596) ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی در قرن هفدهم میلادی است. وی‌ یکی از برجسته‌ترین ‌اندیشمندان ضد تاریخ بود که نه تنها « از روش‌های نامضبوط، غیرنظام‌مند و فاقد وضوح و صراحت مورخان زمانه‌اش متنفر بود، بلکه اساساً شک داشت که بتوان تاریخ را به منزله نوعی معرفت تلقی کرد. » ( تاریخ نگاری، روش شناسی تاریخی، ص 55-54 ) دکارت از همان آغاز تفکرش، در جست‌وجوی شناختی‌ یقینی بود که خصلت‌ یقینی آن، به درجه‌ یقینی بودن مسائل و نتیجه‌گیری‌های ریاضی برسد. از نظر وی، تنها معرفت‌ یا شناخت استوار و‌ تردیدناپذیر، اموری‌اند که در ریاضیات می‌یابیم. از همین جا ‌این پرسش برای دکارت مطرح شد که آیا می‌توان روشی را ‌یافت و برگزید که به‌ یاری آن، در همه زمینه‌های دیگر پژوهش، کم و بیش به همان‌گونه شناخت ‌یقینی برسیم که در ریاضیات وجود دارد. از آنجا که دکارت معتقد بود آدمی‌تا ‌این زمان به شناخت‌ یقینی نرسیده و آنچه به دست آورده آمیخته با پنداربافی‌هایی است که بر بنیادی نا استوار بنا شده است، پس در جستجوی راهی دیگر برآمد. در‌ این طریق دکارت چنین تصور می‌کرد که صحیح‌ترین راه‌ این است که نخست آنچه را که تا کنون بنا شده است، ویران کنیم. به دیگر سخن می‌بایست نسبت به آنچه که تاکنون شنیده، خوانده، آموخته و ‌اندیشیده‌ایم شک کنیم. در ‌این مرحله دکارت به ‌اینجا می‌رسد که « هیچ چیز‌ یقینی نیست » وی در همه چیز و از جمله تمامی ‌اجزاء و عناصر جسم خویش شک می‌کند و در نهایت به‌ اینجا می‌رسد که در مورد خویشتن خویش نیز به شک می‌افتد. پس از شک کردن در خصوص همه چیز‌ این پرسشی را مطرح می‌کند که آیا می‌توان چیزی را‌ یافت که دیگر نتوان در آن شک کرد؟ در پاسخ به‌ این سؤال که از استدلال سنت آگوستین نیز در پاسخ به آن کمک گرفت؛ به‌اینجا می‌رسد که آری آن چیزی که من در جریان شک کردن، نمی‌توانم در آن شک کنم همین امر است که در حال شک کردن هستم.‌تردید ‌یک نوع فکر کردن است و فکر کردن دلالت بر وجود دارد. پس: « من فکر می‌کنم، پس هستم » ( فلسفه علم، ص 185 ) در ‌اینجا ذکر ‌این مهم لازم است که شیوه شک دکارت، که در واقع‌ یکی از دستاوردهای‌ این ‌اندیشمند خردگراست، با « شکاکیت‌ یا شک‌گرایی scepticism » فرق بنیادین دارد و درست نقیض آن است. وی از شک کردن، خود شکاکیت را مد نظر نداشت، بلکه شک را وسیله‌ای برای رسیدن به‌ یقین می‌شمرد. خود وی در کتاب « گفتار در روش » به ‌این امر اشاره کرده و‌تردید خویش را ورای ‌تردید شکاکیون می‌داند ( از برونو تا هِگِل، ص 53-50 ). شک دکارت‌ یک شک دستوری و متدلوژیک بود و مقدمه‌ای برای رسیدن به‌ یقین محسوب می‌شد. شک فلسفی شک هستی‌شناسی است اما شک مورد نظر وی شک روش شناسی است.‌ این نوع شک، فاصله گرفتن از موضوع برای برخوردی انتقادی با آن و رسیدگی به‌ یقین شناختی است. دکارت که ریاضیات را اشرف علوم می‌دانست معتقد بود که تاریخ، با همه جذابیت و آموزندگی و با همه ارزشمندی در جهت شکل دادن به نگرش عملی در زندگی، نمی‌تواند مدعی حقیقت باشد، زیرا حوادثی که شرح می‌دهد هرگز دقیقاً همان‌گونه روی نداده‌اند. بدین سان، اصلاح دانش که دکارت در نظر داشت، طوری طرح ریزی شده بود که هیچ کمکی به‌ اندیشه تاریخی نمی‌کرد. به عبارت دقیق‌تر، او اصلاً به‌ این که تاریخ شاخه‌ای از علم است عقیده نداشت. در نگاه انتقادی دکارت چند نکته را در خصوص تاریخ مطرح می‌کند:

1- واقعیت گرایی تاریخی:

مورخ مسافری است که با زیستن در گذشته با عصر خویش بیگانه است.

2- پیرونیسم Pyrrhonist تاریخی:

حکایات تاریخی، شرح قابل اطمینان گذشته نیستند.

3-‌اندیشه ضد فایده گرای تاریخ:

حکایات غیر قابل اطمینان واقعاً نمی‌توانند آن چنان که امکان تحقق دارند، کارآمد باشند و به بهتر شدن اوضاع زمان حال کمک کنند.

4- تاریخ به عنوان اوهام سازی:

طریقی که مورخان و حتی بهترینشان، طی می‌کنند ‌این است که تاریخ را تحریک می‌کنند. آنها کاری می‌کنند که تاریخ از آنچه واقعاً بوده است، با شکوه‌تر ظاهر شود ( مفهوم کلی تاریخ، ص 81-79 ).
صرف نظر از انتقادات دکارت نسبت به تاریخ، که نهضت تاریخی را در مقابل او به وجود آورد؛ نوع نگاه معرفت شناختی دکارت پایان اندیشه شناخت از منظر قرون وسطایی و انجام شیوه تفکر اسکولاستیکی به شمار می‌رود. دکارت چندین گام عقل انسانی را به پیش راند. به علاوه، به سبب اهمیتی که به خودآگاهی انسان و فعالیت عقلانی‌ اندیشه می‌دهد از لحاظ پیش راندن نظریه شناخت، دارای اهمیت فراوان است ( از برونو تا هِگِل، ص 54 ). معرفت شناسی دوره مدرن اصالت را به « سوبژه » subject می‌دهد و در پیدایش علم سهم « فاعل شناسی » را مهم‌تر می‌شمرد. ‌این واقعیتی است که از دکارت آغاز می‌شود. انسان دوران مدرن نگاه تسخیری و دیدگاه تصرفی نسبت به جهان پیرامون دارد. از ‌این روی، همه چیز را نسبت به خود « اوبژه » می‌پندارد. طبیعی است که وقتی همه چیز، « موضوع شناسا » ( اوبژه ) تلقی شود، تاریخ نیز به عنوان گذشته انسان می‌تواند مشمول آن واقع شده و بر اساس بینش و نگرش « فاعل شناسا » ( سوبژه ) حاصل شده، رو به تطور و تکامل بگذارد. اگر معرفت را آن‌گونه که سقراط دیالکتیکی می‌پنداشت حاصل دیالکتیکی ذهن‌ اندیشنده و فاعل شناسا است، به دست آوریم؛ انقلابی‌ در علم به حساب می‌آید که با نگرش اومانیستی و اندیشه راسیونالیستی و رویکرد رئالیستی انسان مدرن همخوانی پیدا می‌کند.
عملکرد دکارت اگرچه ضد تاریخی بود؛ اما جهت گیری‌هایی که در برابر آن انجام شد از دو جهت‌ یکی از بُعد فلسفی و دیگری روش شناسی به پیشرفت علم تاریخ کمک کرد.

واکنش در برابر دکارت

شکاکیت دکارت، به هیچ وجه مورخین را ناامید نکرد. مورخین به گونه‌ای رفتار کردند که گویا دعوت به مبارزه شده‌اند و به سمتی پیش رفتند که همانا تدوین روش‌های خویش در جهت امکان پذیر کردن وجود تاریخ انتقادی بود. فلسفه با رویکرد دکارت تاریخ را مردود می‌دانست و مورخین در پی دفاع از کیان خویش، در پی تحقق آشتی میان فلسفه و تاریخ و امکان عملی، فلسفی بودن تاریخ برآمدند.
مکتب تاریخ نگاری دکارتی درصدد آن بود که همانند فلسفه دکارت، تاریخ را بر پایه شکاکیت نظام‌ یافته و شناسایی کامل اصول انتقادی بررسی کند. از دید ‌این مکتب گزارش‌ها و شواهدی را که از منابع تاریخی استخراج می‌شود دست کم باید با در نظر داشتن ‌این سه قاعده پذیرفت:
1- چیزی را که می‌دانیم نمی‌تواند رخ داده باشد، باور نکنیم. 2- گزارش‌های منابع مختلف را در مقایسه با ‌یکدیگر هماهنگ کنیم ( نقد تطبیقی گزارش‌ها ) 3- شواهد مکتوب منابع را با شواهد غیر مکتوب بررسی کنیم. ( انطباق منابع کتبی ‌و غیر کتبی ‌) ( مفهوم کلی تاریخ، ص 83 ) تا قبل از‌ این زمان، تاریخ بر پایه منابع مکتوب و‌ یا آنچنان که « فرانسیس بیکن » در طبقه‌بندی خود از علوم آورده است، بر پایه « حافظه » مبتنی بود، ( فلسفه علم، ص 75 ) اما مورخان‌ِ این زمان تلاش می‌کردند که با‌ این منابع مکتوب ( مراجع ) با روحیه‌ای کاملاً انتقادی برخورد کنند. در‌ این بین، سهم اندیشمندان مسیحیت کاتولیک در اتخاذ چنین روشی بسیار پر رنگ بود. پژوهندگان فرقه « بِنِدیکلتی » موسوم به « بُلّاندیست‌ها » که در بازنویسی زندگی قدیسین بر مبنایی کاملاً انتقادی عمل می‌کردند و فکر « کالبدشکافی » روایت‌ها دستاورد کار آنها بود، در‌ این بین سهم زیادی داشتند.
محققانی از قبیل « مابیلون » بنیانگذار علم « دیپلماتیک » هم در همین زمان، با بهره گیری از علوم معینی همچون کتیبه شناسی، سکه شناسی، مهرشناسی، فقه اللغه و غیره در‌ این جهت گام برداشتند ( مفهوم کلی تاریخ، ص 84-83؛ تاریخ نگاری و روش شناسیِ تاریخی، ص 55 ). از سوی دیگر در جرگه فلاسفه نیز، هر چند به صورت استثناء، « لایب نتیس » با به کار بردن روش‌های جدید پژوهش تاریخی در تاریخ فلسفه، به نتایج با اهمیتی دست‌یافت. لایب نیتس بدین‌ ترتیب زمینه‌های آشتی میان دو حیطه جدا شده فلسفه و تاریخ را رقم زد، اما ‌این به معنی تلفیق و تماس مؤثر دو رشته نبود. با همه‌ این گونه تلاش‌های مکتب تاریخ نگاری دکارتی، که بخش مهمی‌ از آن به وسیله متعلقین به کلیسای کاتولیک و بخش دیگر به وسیله فلاسفه‌ای مثل لایب نتیس و سپس « اسپینوزا » ( به عنوان بنیانگذار نقد کتاب مقدس ) صورت گرفت، مکتب تاریخ نگاری دکارتی به سرعت طرد شد و نهضت نیرومندی که نگاه تاریخی پررنگ‌تری داشت در مقابل آن شکل گرفت. تا ‌اینجا شاید بتوانیم چنین خلاصه کنیم که در مقابل فلسفه تشکیکی دکارت نهضتی به وجود آمد که اصول انتقادی مورد نظر دکارت را در بررسی گذشته ( اعم از تاریخ و کم رنگ‌تر فلسفه ) به کار گرفت و قطعاً در تاریخ نگاری قرن هفدهم نیز مؤثر واقع شد. با‌ این حال از‌ این جهت که مکتب دکارتی نگاهی ضد تاریخی داشت، کسانی را که مرکز ثقل توجهشان به تاریخ بود، به مقابله با آن وا داشت و اعتبار جدیدی برای تاریخ کسب کرد. پیدایش مکتب دکارتی از دو جهت در تعالی تاریخ اثر گذاشت. ‌یکی از طریق به کارگیری اصول انتقادی مورد نظر دکارت در بررسی گذشته و اکتفا نکردن به صرف حافظه و مکتوبات؛ دیگر از طریق پیدایش نهضتی که دفاع از تاریخ را در مقابل دکارتی‌ها در دستور کار داشت.

نهضت دفاع از تاریخ

قدر مسلم، در به بار نشستن تلاش‌هایی که در مقابله مکتب دکارتی صورت گرفت و تاریخ عصر روشنگری را از وجاهتی نسبی‌ برخوردار ساخت؛ نمی‌توان از فرد و‌ یا افراد خاصی نام برد. منتها دو شخصیت ممتاز قرن 18 م. ‌یکی « ویکو »‌ ایتالیایی و دیگری « ولتر » فرانسوی سهم پررنگ‌تری داشتند. سهم ویکو از منظر فلسفه نظری تاریخ و مهم‌تر، دفاعیاتی که در مقابل بینش معرفت شناختی دکارت از تاریخ به عمل آورد برجسته است و سهم ولتر از‌ این جهت که با تأثیرپذیری از مکتب تجربه گرایی « جان لاک » و « دیوید هیوم » از تاریخ تحلیلی و انتقادی سخن گفت، قابل توجه است. اگر چه « ولتر » واضع اصطلاح « فلسفه تاریخ » در وجه معرفت‌شناسی آن است؛ اما تلاش چندان جدی در راستای علمی ‌شدن تاریخ به عمل نیاورد و در بهترین حالت‌ یک مصلح و روشنفکر اجتماعی بود « جامبا تیستاویکو » (1744-1688). تدوین اصول روشن تاریخی را وجه همت خود قرار داد و‌ این مسیر خود را با فلسفه دکارتی به عنوان چیزی که می‌بایست با آن به جدال برخیزد مواجه ‌یافت. ویکو با اعتبار معرفت ریاضی دعوا نداشت؛ ولی با نظریه معرفتی دکارت مبنی بر‌ اینکه هیچ نوع معرفت دیگری « مگر به طریق معارف ریاضی » امکان پذیر نیست، منازعه داشت، به علاوه اعتبار علوم طبیعی و فیزیکی را که دکارت به طریقی ریاضی‌گونه درصدد اعتبار بخشیدن به آنها بود، زیر سئوال برد و در مقایسه با علومی ‌همچون تاریخ اعتبار آنها را کمتر دانست.
فارغ از آن، بخشی از ‌اندیشه‌های ویکو که بیشتر وجه نظری داشته است، مهم‌ترین وجوه ‌اندیشه‌های وی که از حیث روش شناختی مهم است، مقابله با معرفت شناسی دکارتی است. از نظر ویکو توسل به خودآگاهی به عنوان اصل شناخت کافی نیست. ملاک قطعیت و‌ یقینی بودن ‌یک امر‌ این است که خود آن را ساخته باشیم. قضایای ریاضی از‌ این جهت قطعی و بدیهی‌اند که ذهن انسان تنها آنها را کشف کرده است. ولی طبیعت به دست انسان ساخته نشده است که بتواند بر آنان احاطه داشته و شناخت کافی از آنان به دست آورد. انسان تنها از طریق آزمایش و نوعی مشابهت‌سازی نسبت به امور طبیعی، آگاهی به دست می‌آورد و ‌این مشابهت با حقیقت فاصله دارد. از نظر ویکو، ‌این اصل دکارتی که می‌گوید‌ اندیشه صریح و روشن معیار حقیقت است چندان صحیح نیست.‌ این که من ( دکارت )‌ اندیشه‌هایم روشن و‌ تردیدناپذیر به نظر برسد، اما در عین حال خطا و نادرست باشد ( مفهوم کلی تاریخِ، ص 86-85؛ تاریخ فلسفه، ج 6، ص 76-173). از نظر ویکو « تاریخ فعل آدمی‌ است » و چون ساخته انسان است، پس می‌تواند آن را بشناسد. هر چند که ویکو در تعریف تاریخ به عنوان فرایندی که در آن آدمیان نظام‌های زبان، عادات، قانون، دولت و به طور کلی ساختار منسجم زندگی جمعی‌شان را بنا می‌کنند، الگویی بلندمدت را در نظر می‌گیرد که جای آن در فلسفه نظری است، اما همین که تاریخ را به عنوان فعل آدمی‌ قابل شناخت به وسیله انسان می‌داند، ما را بر آن می‌دارد که نتیجه بگیریم ویکو به ‌این اصل که تاریخ به وسیله مورخان قابل شناخت است و مورخ در پیدایش علم تاریخ نقش مؤثر دارد، قائل بوده است. ویکو به‌ این مهم اشاره می‌کند که زندگی انسان کلیتی است که از گذشته تا حال ادامه داشته است و مورخ امروزی با در نظر داشتن مشابهت‌های هر عصر می‌تواند ‌این کلیت را دریابد. از نظر وی، تاریخ با گذشته به خودی خود سروکار ندارد، بلکه در وهله اول با ساختار بالفعل جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم و رفتار و عاداتی که ما را به مردم اطرافمان پیوند می‌زند، سر و کار دارد ( مفهوم کلی تاریخ، ص 88 ). ویکو به مانند دکارت، میان ‌اندیشه و موضوع مورد شناخت فاصله‌ای قائل نبود. اندیشه مورخ و واقعیت تاریخی از دید ویکو‌ یکی بودند و همین اندازه که مورخ ‌این را می‌پذیرفت که تاریخ به عنوان فعل انسان از گذشته تا حال وجود داشته است و با در نظر داشتن مشابهت‌ها و بهره‌گیری از زبان و اسطوره قابل شناخت است کافی بود. به علاوه با دوری گزیدن از برجسته کردن دستاوردهای هر عصر، شناخت جایگاه آن عصر در مسیر کلی تاریخ، دوری کردن از به کار گرفتن غرور ملی در بررسی گذشته؛ تعمیم ندادن فکر امروزین خود به انسان‌های دوره‌ای که آن را بررسی می‌کنیم، دوری از‌ اینکه ملل مختلف ‌اندیشه و دستاوردهایشان را از‌ یکدیگر اخذ کرده‌اند و دوری از‌ این عقیده که قدما در مورد روزگارانی که به آنها نزدیک‌تر بوده‌اند اطلاعاتی بیشتر از ما دارند؛ می‌توان نسبت به تاریخ هر عصر معلومات کافی به دست آورد ( مفهوم کلی تاریخ، ص 94-90 ). کتاب « دانش جدید » ویکو که در سال 1725 م. منتشر و در سال‌های 1730 و 1744 م. بازنویسی شد، تا‌یک قرن پس از وی، زمانی که تحت تأثیر نهضت رمانتیسم آلمان مورد توجه قرار گرفت و متفکران انگلیسی و سپس فرانسوی و‌ ایتالیایی به آن پرداختند، مورد توجه جدی قرار نگرفت. ویکو در اثر خویش که تلفیق مشیت الهی با قانونمندی مدنی جوامع و به اصطلاح نشان دادن مشیت خداوند در تاریخ اجتماعی را مد نظر داشت؛ با استفاده کامل از روش انتقادی که مورخان اواخر قرن هفدهم به آن دست‌ یافته بودند و با در نظر داشتن‌ اینکه فکر تاریخی می‌تواند هم سازنده و هم انتقادی باشد، تاریخ را مرحله‌ای به پیش برد و با رهایی از قید تکیه بر مراجع مکتوب جریانی اصیل را در تاریخ پی افکند. به علاوه اصول فلسفی نهفته در کار خویش را تا جایی توسعه داد که توانست به فلسفه علمی ‌و متافیزیکی مکتب دکارتی ضد حمله‌ای وارد سازد و بنیان گسترده‌تری را در مشرب فلسفی نظریه شناخت بنا نهد ( مفهوم کلی تاریخ، ص 94 ). تأکید ویکو بر نوع خاصی از شناخت تاریخی بود که بر پایه ‌این نظریه استوار شده است که انسان تنها قادر است آنچه را که خود آفریده بشناسد. از ‌این روی، در مقایسه با طبیعت جامعه مدنی و تاریخ اجتماعی قابلیت شناخت بیشتری دارد و مطالعه آن از مطالعه طبیعت با ارزش‌تر خواهد بود.

سهم مکتب تجربه گرایی انگلیسی

دومین و تا جایی که پیامدهای تاریخی آن نشان می‌دهد، مؤثرترین حمله به مکتب دکارتی از طرف « جان لاک » (1704-1632 م. ) انجام شد و در شخصیت « هیوم » (1776-1711م. ) به اوج خود رسید. تجربه گرایی‌ این مکتب اگر چه ضد دکارتی بود، اما ارتباط آگاهانه‌ای با مسائل‌ اندیشه‌ای تاریخ نداشت. منتها به تدریج دیدگاهی را بیان کرد که به سود تاریخ تمام شد. به ویژه اشتیاق در به کارگیری فلسفه لاک از جانب اصحاب روشنگری در فرانسه ( ولتر و اصحاب دایرةالمعارف ) که قاطعانه توجهشان معطوف به تاریخ بود، ثابت کرد که‌ این فلسفه می‌تواند به عنوان سلاحی برای تاریخ، نخست در دفاع از ‌این رشته و سپس در حمله به سنت دکارتی به کار گرفته شود. در قرن هیجدهم طغیان علیه مکتب دکارت مهم‌ترین وجه فکری فرانسوی به شمار می‌آمد و لحن تاریخی و اقتباسی آن از فلسفه لاک، از ویژگی‌های‌ این دوران به شمار می‌رفت.‌ این مهم که تمام دانش بر پایه تجربه است و لذا دانش محصولی تاریخی است؛‌ این واقعیت که دانش حاصل توافق خودِ ‌اندیشه‌های ماست و واقعیتی متمایز از ‌اندیشه‌ها به حساب نمی‌آید؛‌ انکار اندیشه‌های مجرد و تأکید بر‌ این که همه‌ ایده‌ها انضمامی‌اند و معرفت تاریخی نیز چنین وضعیتی دارد و در نهایت‌ این که بنابر گفته لاک، معرفت تابع شرایطی است که « وضع ما‌ ایجاب می‌کند » و به قول هیوم «‌ این زندگی عملی و طبیعت ( طبیعت آدمی ‌) است که ‌تردیدها را می‌زداید و به‌ یقین می‌رساند »؛ تمامی ‌به عنوان بخشی از دیدگاه‌های تجربه گرایان در مورد تاریخ نیز صادق بود و حاکی از ‌این است که مکتب تجربه گرایی انگلیسی جهت گیری فلسفه را به سمت تاریخ می‌گرداند و هر چند ناخودآگاه به بهبودی وضعیت تاریخ کمک می‌کند ( مفهوم کلی تاریخ، ص 97-95 ). آن چنانکه کالینگوود نتیجه می‌گیرد حاصل فلسفی مکتب هیوم‌ این بود که اثبات کرد « تاریخ نوعی دانش مشروع و ارزشمند است و در واقع مشروع‌تر از اکثر علوم است، زیرا بیش از آنچه می‌تواند انجام دهد وعده نمی‌دهد و به هیچ فرضیه متافیزیکیِ ‌تردیدآمیزی متکی نیست » ( مفهوم کلی تاریخ، ص 100 ). با وجود ‌این، هیوم از تأثیر کامل فلسفه‌اش بر تاریخ بی‌خبر ماند و در مقام تاریخ نویس با افراد نهضت روشنگری هم‌رتبه شد و به خاطر دیدی جوهرانگار به ماهیت آدمی، از « تاریخ علمی‌ محروم ماند » هم هیوم و هم « ولتر » معاصر او، در رأس ‌یک مکتب جدید‌ اندیشه تاریخی قرار دارند که می‌توان آن را « تاریخ نگاری روشنگری » نام نهاد. منظور از روشنگری، تلاش بسیار شاخص اوایل قرن 18 م. برای دنیوی ساختن فکر و حیات آدمی‌ است.‌ این تلاش‌ها، طغیانی ضددینی به حساب می‌آمد و به خصوص ولتر خود را رهبر جهاد علیه مسیحیت برمی‌شمرد. روشنگری‌ این عصر، دین را عاری از همه ارزش‌های مثبت و به طور کلی‌ یک خطای محض و ناشی از تزویر حسابگرانه اولیاء دینی برای تحمیل سلطه خویش می‌دانست. نگاه حقیقتاً تاریخی به گذشته آدمی، هر چیزی را چنان می‌بیند که علت وجودی خویش را دارد و به وجود می‌آید تا نیازهای انسان‌های به وجود آورنده آن را رفع کند، اما روشنگری‌ این عصر، گذشته را به ‌این صورت نمی‌نگریست و انگیزه‌ای ضد تاریخی داشت. به همین خاطر، به خود آن علاقمند نبودند بلکه از آن، در جهت تیره و تاریک نشان دادن گذشته بهره می‌گرفتند. ولتر صریحاً اعلام می‌کرد که برای حوادث پیش از قرن پانزدهم هیچ ارزشی قائل نیست. از ‌این جهت که تاریخ اعصار قبلی را غیرعقلانی می‌پنداشتند و همدلی و بصیرتی نیز با آن نداشتند ( مفهوم کلی تاریخ، ص 102-101 ). « ولتر » نخستین کسی بود که عنوان « فلسفه تاریخ » را خلق کرد. وی در اعتراض به تاریخ نگاری سنتی و درباری که مورخین را محصور کرده بود و تنها به ثبت و ضبط وقایع سیاسی و نظامی‌اکتفا می‌کرد، گفت: باید به فلسفه تاریخ بپردازیم و مقصودش از فلسفه تاریخ توجه به تاریخ اجتماعی و مردمی‌ بود. به عبارتی، در مقابل تاریخ نقلی موجود خواهان نوشتن تاریخ به صورت تحلیلی بود. رساله « درباره آداب و خصلت ملل » را در سن شصت سالگی با ‌این بینش نوشت که ثابت کند جدایی و استقلال دولت و مذهب برای بی‌طرف ماندن مورخ لازم است. ولتر دوران تاریخ نویسی صحیح را از « ماکیاولی » و « گیکاردینی Guiccaraini » می‌دانست و معتقد بود پیش از قرن پانزدهم، تاریخ نگاری صحیح وجود نداشته است ( فلسفه تاریخ، ص 12-11 ). وی که با تأثیرپذیری از مکتب تجربه گرایی، رویکردی کاملاً عقلی و انتقادی داشت و با اغراق گویی و غیر واقع گرایی مخالف بود، از‌این منظر که تاریخ را به صورت فراگیر می‌نگریست و پرداختن به تاریخ اجتماعی را سرلوحه کار قرار می‌داد. جایگاه برجسته‌ای دارد ( فلسفه تاریخ، ص 20-11 ). اما همانند دیگر مورخین عصر روشنگری، در بهبودی روش تحقیق تاریخی کمکی نکرده است. در ‌این عصر، تحت تأثیر پیشرفت‌های علوم طبیعی سعی در ارائه ‌یک تحلیل مکانیکی از حیات انسانی می‌شد و آنچنان که مونتسکیو اعتقاد داشت، دستاوردهای فرهنگی بشر حاصل ارتباط او با محیط و تأثیر تفاوت‌های آب و هوایی بود تا ابداعات آزاد عقل آدمی‌ در مسیر تاریخ ( مفهوم کلی تاریخ، ص 103 ).
نویسندگان عصر روشنگری، نقطه کانونی تاریخ را طلوع روح علمی‌جدید می‌دانستند و قبل از آن را، از‌ این جهت که تطوری عقلانی در خود نداشت خرافات و ظلمت و فریب می‌شمردند.‌ این در نوع خود عدول از واقعیت‌پذیری در تاریخ بود، اما از ‌این جهت که نگرش اجتماعی داشت و تاریخ هنرها و علوم، صنعت، تجارت و به طور کلی فرهنگ را مورد اهتمام قرار می‌داد حائز اهمیت بود ( مفهوم کلی تاریخ، ص 106 ).

سهم رمانتیک‌ها

دستاوردهای عصر روشنگری به خاطر نگرش خاص مورخین ‌این عصر در پیمودن راه علمی‌ در تاریخ چندان موفق نبود. اما مجموعه تلاش‌هایی که در اواخر قرن هیجده و اوایل قرن نوزدهم توسط پیروان مکتب رمانتیک صورت گرفت، بخشی از ‌این کاستی‌ها را جبران کرد و راه را برای در صحنه ماندن تاریخ، آن هم به صورتی پویا، هموار کرد. از جمله‌ اندیشه‌های ویکو نیز شناسایی و ارزش‌گذاری شد. مکتب رمانتیک در پی آن بود که افق تاریخ را از طریق جستار مشفقانه‌تر اعصار گذشته‌ای که روشنگری به سان عهد تاریکی و بربریت در آن نگریسته و آن را به طریقی مبهم نگه داشته بود، گسترش دهد و مهم‌تر‌ این که مفهوم ماهیت آدمی‌ را به عنوان چیزی متحدالشکل و تغییرناپذیر مورد نقد قرار دهد ( مفهوم کلی تاریخی، ص 113 ).
در نتیجه عملکرد ‌این مکتب، گستره‌ اندیشه تاریخی، وسعت بسیار‌ یافت و مورخان به تفکر درباره کل تاریخ آدمی‌ به عنوان روند تطوری پرداختند که از توحش آغاز و تا جامعه‌ای کاملاً عقلانی و متمدن پایان می‌یافت. ( مفهوم کلی تاریخ، ص 116 )‌ این فلاسفه که به نوعی بر آن بودند که مشیت الهی حاکم بر تاریخ را به نوعی نیروی تاریخی درون ذات تعبیر کنند، کسانی هستند که به تعبیری می‌توان آنها را بزرگ‌ترین فلاسفه نظری تاریخ در دوران جدید به حساب آورد. « هردر » که کتاب «‌ اندیشه‌های درباره فلسفه تاریخ بشر » را در فاصله سال‌های 1784 و 1791 در چهار جلد منتشر کرد با ‌یک رویکرد غایت شناختی چنین تفسیر می‌کرد که در طبیعت مراحل تکامل به دنبال هم می‌آیند و با انسان‌ این فرایند به اوج خود می‌رسد. انسان‌ها اگر چه به نژادهای مختلف که با محیط آنها ارتباط دارد تقسیم می‌شوند؛ اما همگی در راستای وحدت و تکامل عمومی‌ نوع بشری در تکاپویند ( مفهوم کلی تاریخ، ص 22-117 ). « کانت » (1804-1724 م. ) انسان را موجودی عقلانی می‌دانست و لذا تطور کامل قوای او مستلزم‌ یک فرایند تاریخی بود. پس تاریخ عبارت است از پیشرفت به سوی عقلانیت (ص129). کانت در آخر رساله خویش ( ‌ایده‌ای برای تاریخ عمومی ‌از دیدگاه جهان وطنی که در سال 1784 چاپ شد ) با شکسته نفسی می‌افزاید که برنامه مورد نظر وی، شرح تاریخی کلی است که نشان می‌دهد چگونه نژاد آدمی‌ تدریجاً عاقل‌تر و عاقل‌تر و بنابراین آزادتر و آزادتر شده است. تاریخ از نظر وی، تاریخ خودتطوری روح آدمی ‌است. از نظر کانت برای نوشتن چنین تاریخی دو شرط لازم است‌ یکی معرفت وسیع تاریخی و دیگر مغز فلسفی ( مفهوم کلی تاریخ، ص 134 ). کانت پیشرفت در تاریخ را بر اساس نوعی طرح پنهانی ‌یعنی اجتماع پذیری و اجتماع گریزی انسان در نظر داشت که او را برخلاف اراده‌اش به جانب بنا کردن نوعی نظم مدنی و عقلانی، هم در سطح ملی و هم بین المللی، سوق دهد. البته کانت هدف‌ترقی را نه در زمان حال بلکه در هزاره آینده می‌دانست و وظیفه تاریخ را مطالعه تکامل سیاسی می‌دانست. ( مفهوم کلی تاریخ، ص 38-137) براساس همین دیدگاه، کانت که بزرگانی مثل شیلر ( که تاریخ را‌ ترقی از مراحل اولیه توحش تا تمدن جدید می‌دانست )؛ فیخته ( که تاریخ را عبارت از سیر تحول آزادی می‌داند که در نتیجه درگیری همیشگی تز و آنتی تز و ظهور مرحله جدید آزادی به پیش می‌رود ) و « سُلینگ » ( که معتقد به دو قلمرو بزرگ قابل فهم‌ یکی طبیعت و دیگری تاریخ بود و تاریخ را عبارت از افکار و افعال اذهان به صورت همزمان سوبژه و اوبژه می‌دانست ) آن را به صُور متفاوتی تکمیل کردند، هگل به بسط و تکامل جسارت آمیزترین تفسیر از فرایند تاریخی در همه اعصار پرداخت. از همین جا بود که هگل موضوع تاریخ را فعلیت‌ یافتن ‌ایده مطلق در زمان و بسط و تکامل روح از طریق ادوار حیات شماری از ملت‌های تاریخی - جهانی دانست. از آن جا که ذات روح آزادی است، مضمون تاریخ جهان نیز در همان حالتِ بسط و تکامل آزادی انسان به صورت کمی‌ و کیفی ( در قالب انواع متوالی سازمان‌ها و ساختارهای اجتماعی ) متحقق می‌شود ( مفهوم کلی تاریخ، ص 58-122 ).
اندیشه دیالکتیکی هِگِل در قالب دیالکتیک ماتریالیسم مارکس هم که به جای سیر تحولی روح، سیر تحول ماده را گنجانده بود، ‌یک تفسیر کلی و فراگیر از تاریخ ارائه داد که رو به پیشرفت و تکامل داشت ( مفهوم کلی تاریخ، ص 163-158 ). ‌این ‌اندیشمندان بزرگ فلسفه نظری بدون شک در رشد و تعالی تاریخ بسیار تأثیرگذار بودند. چرا که جدایی مطلق میان فلسفه نظری و فلسفه علم تاریخ به هیچ وجه امکان پذیر نیست و‌ این دو رشته در کنار‌ یکدیگر موضوعیت و موجودیت پیدا می‌کنند. در عین حال، تمامی‌ این تلاش‌ها را از ‌این جهت که رویکرد متدلوژیکی مشخصی از تاریخ ارائه نمی‌دهند، نمی‌توان بانی فلسفه علم تاریخ قلمداد کرد. علاوه بر‌ این‌ها، سازندگان نظام‌های فلسفی تاریخ در قرن بیستم، نظیر « اسوالد اشپینگلر و آرنولد توین بی‌ » به ارائه تفسیرهایی در باب تاریخ پرداخته‌اند که با صراحت بیشتری مدعی داشتن شأن علمی‌اند. ‌این‌ها نیز به گونه‌ای نظری و به شیوه‌ای استقرایی از قوانینی نام می‌برند که بر سیر تحول و پیشرفت تمدن‌های بشری حاکم بوده‌اند و از‌ این قوانین برای پیش گویی سرنوشت تمدن‌های مورد نظر خود بهره گرفته‌اند. به علاوه مجموعه تلاش‌هایی که در جریان قرن 19-20 م. به پیدایش علم جامعه‌شناسی انجامید، در سیر کلی دانش تاریخ بی‌تأثیر نبوده‌اند. فلسفه علم تاریخ، به طور کلی، مشخص در قرن بیستم به وجود آمده است.
اندیشمندان بزرگی همچون « برادلی »، « رابرت فلینت »، « بِری » و « توین بی‌ » در انگلیس؛ « وینداباند »، « زیمل » « دیلتای »، « مِه‌یر »، « اشپینگلر » در آلمان؛ « رَوسُن »، « لاشیله »، « برگسون » از فرانسه و « بند تو کروچه » از‌ ایتالیا و « کارل ریموند پوپر » از اطریش در‌ این جهت سهم پررنگی داشتند ( مفهوم کلی تاریخ، ص 250-173 ).

فلسفه علم تاریخ

فلسفه علم تاریخ که با عناوین « فلسفه انتقادی، فلسفه تحلیلی و فلسفه صوری » critical Analytical philosophy of history formal نیز از آن ‌یاد می‌شود، ‌یک بخش از فلسفه تاریخ است که عمدتاً در طی‌ یکصد سال اخیر تکامل‌ یافته است. در حالی که فلسفه نظری ( جوهری، تأملی، مادی و محتوای تاریخ ) Speculative; Substantive Philosophy of history عمری دیرپا دارد و به‌ یک رویات، سابقه طولانی آن به بلندای تاریخ اجتماعی بشر است و از طرح پرسش انسان از سرنوشت و هستی خویش ناشی شده است. فلسفه علم تاریخ به خود پژوهش تاریخی نظر دارد و به ساز و کار پیدایش و تحول علم تاریخ می‌پردازد. قبل از هر گونه سخنی پیرامون علم تاریخ و فلسفه پیدایش آن، توجه به ‌اینکه لازم است که جدا پنداشتن فلسفه نظری و انتقادی تاریخ از‌ یکدیگر امری غیر ممکن است و هر گونه تلاشی در‌ این جهت، امری بیهوده به نظر می‌رسد. هر مورخی چه خودآگاه و چه ناخودآگاه، الگو و ساختاری کلی در مطالعات خویش به کار می‌گیرد و دانسته‌ یا ندانسته از نوعی فلسفه پیروی می‌کند. چنین الگوی کلی که به تدریج و در نتیجه مطالعات و اشراف کلی بر شئونات هر رشته علمی‌ برای عالم حاصل می‌شود، در حکم چارچوبی‌است که فعالیت‌های علمی‌ او را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و گریز از آن ممکن نیست. بنابراین، هر محقق تاریخ در عین حالی که در مورد‌ یک موضوع تحقیق می‌کند و با بهره گیری از متدولوژی علمی‌ و با استفاده از منطق پژوهش تاریخی، پروسه‌ای علمی ‌را طی می‌کند؛ از ‌یک ساحت فلسفی، که همانا الگوی کلی حاکم بر تاریخ در ذهن او به حساب می‌آید پیروی می‌کند. مثلاً کسی که بینش مارکسیستی، لیبرالیستی ‌یا آنارشیستی دارد، هر چقدر هم که در‌ یک موضوعی کنکاش دقیق علمی‌داشته باشد و اصول و فنون روش شناختی را رعایت کند، چه در مرحله فاکتولوژی و چه آنالیز، از تأثرات‌ این مکاتب بی‌تأثیر نیست.‌این سخن معروف کالینگوود حکایت از آن دارد که اصولاً برقراری انفکاک کامل میان دو حوزه فلسفه نظری و فلسفه انتقادی امکان پذیر نیست. « فلسفه تاریخ نه با گذشته به خودی خود و نه با‌ اندیشه مورخ درباره گذشته به خودی خود، بلکه با هر دو عامل در روابط متقابل آنها سر و کار دارد ( درآمدی بر تاریخ پژوهی، ص 1 ) ».
فلسفه علم تاریخ در مقایسه با خود مفهوم تاریخ، ‌یک معرفت درجه دوم است و در آن از منطق پژوهشی تاریخ بحث می‌شود.‌ این بخش از تاریخ به حوزه معرفت شناختی تعلق دارد و تاریخ را از منظر اپیستمولوژیک Epistmology مورد مداقه قرار می‌دهد. ‌این بخش از فلسفه تاریخ با تاریخ نگاری هم پوشی و تداخل دارد. ( درآمدی بر تاریخ پژوهی، ص 3 ) در خصوص روشن شدن‌ این مفهوم، اشاره به دو وجه از تاریخ که فهم ما را نسبت به فلسفه تحلیلی تاریخ غنا می‌بخشد، ضروری است.
الف - اشاره واژه تاریخ به « جریان رویدادهای گذشته »؛ از‌ این منظر حوادث رخ داده در گذشته و وقایع تاریخی آنچنان که رخ داده‌اند، مورد نظر قرار می‌گیرند. در‌ این مفهوم، تاریخ ناظر به صرف وقایع گذشته است. در‌ این معنا تاریخ را به مثابه « رویداد » history - as - event می‌نگریم. سخن از دو جنگ جهانی، حمله مغول، پیدایش حکومت صفوی، جنگ چالدران، رسمی‌ شدن مذهب تشیع در عصر صفوی و هرگونه واقعه تاریخی دیگر، اشاره به تاریخ در‌ این مفهوم است. ‌این معنا از تاریخ را می‌توان با عنوانی دیگر، تاریخ در مفهوم « آنتولوژی ontology » نامید. همچنان که رویدادهای طبیعی از قبیل سیل و زلزله و طوفان و جاذبه و غیره وجود دارد،‌ این معنا از تاریخ به وقایع دوران گذشته آن چنان که رخ داده و‌ یا آن چنان که رخداد آنها در منابع ( اعم از مکتوب و غیر مکتوب ) ضبط شده است، اشاره دارد. در ا‌ین مفهوم، عالم به تاریخ هیچ جایگاهی ندارد و هرگونه رابطه احتمالی ‌این گذشته را با ذهن مورخ مورد نظر قرار نمی‌دهد ( درآمدی بر تاریخ پژوهی، ص 3-1 ). گذشته در ناب‌ترین صورت ممکن آن مورد نظر است. البته در‌ این خصوص که آیا عملاً امکان دسترسی به چنین مفهومی‌ از تاریخ وجود دارد ‌یا خیر و‌ این مهم که آیا آنچه در خصوص‌ این گذشته در منابع تاریخی آمده است با خود گذشته برابر است‌ یا خیر و خلاصه: غیبت در تاریخ به چه معناست و تا چه‌ اندازه قابل حصول است، اختلاف نظرها فراوان است ( تاریخ چیست؟ ص73-160 و ص 113-107 ). در حالی که دسته‌هایی از پوزیتیویست‌ها ( بدان‌گونه که در آلمان و انگلستان قرن 19 وجود داشت )، با تأکید بیش از‌ اندازه بر روی « فاکت fact »‌ها و تفسیر غلط خویش از فاکت‌های تاریخی، سعی در شناخت دقیق و جزئی هر واقعه به ممکن‌ترین شکل آن ( و البته نوعی تعبیر‌ ایستا از تاریخ ) بودند، دسته‌هایی دیگر مثل « آگوست کنت »‌ این را کافی نمی‌دانستند و چنین عملکردهایی را غیرعلمی ‌می‌شمردند و خواهان تفسیر و تحرک بیشتر مورخین بودند. رشته‌های دیگری که پوپر در رأس آنها بود نیز، ضمن مخیّر گذاشتن مورخ به پرداختن دقیق به امور جزئی و منفرد و در عین حال ارائه تفسیر تاریخی چنین معتقد بودند که در ‌این صورت مورخین باید بپذیرند که تاریخ هم سطح علوم طبیعی نیست و در سطحی پایین‌تر قرار دارد. از نظر،‌ اینان تاریخ با علوم به معنای خاص برابر نیست بلکه با فعالیت‌های عملی مانند مهندسی قابل قیاس است ( مفهوم کلی تاریخ، ص 65-163؛ مقدمه بر فلسفه تاریخ، ص 52-51 ).
ب - اشاره واژه تاریخ به « پژوهش مورخ درباره رویدادهای گذشته »؛ از ‌این منظر گذشته و وقایع مربوط به آن را، آن چنان که مورخین بازسازی می‌کنند، مورد نظر قرار می‌دهند. در ‌این مفهوم، تاریخ ناظر به برداشت مورخ و تفسیر و تحلیل وی از گذشته است. به عبارتی، تاریخ شرح اعمال گذشته بشر، آن چنان است که مورخین بازسازی می‌کنند. در‌ این مفهوم فکر و ‌اندیشه انسان امروزی تاریخ را می‌سازد. در ‌این تعبیر، همچنان که در برابر طبیعت و رویدادهای طبیعی علوم ( طبیعت شناسی ) داریم، در برابر رویدادهای گذشته انسانی هم علم تاریخ داریم. منظور تاریخ شناسی، گذشته شناسی و ‌یا به عبارتی بازنگری و بازسازی گذشته است. در‌ این معنا تاریخ را به مثابه « گزارش »‌ یا « روایت » history - as - account. History as - navvative و‌ یا به طور مخفّف در انگلیسی history (n) می‌نویسند که (n) همانا مخفّف navvative است.‌ این معنا از تاریخ را می‌توان با عنوانی دیگر « تاریخ در وجه اپیستمولوژی Epistemology » نامید. ‌این برداشت نوعی مفهوم حصولی از تاریخ را مدّ نظر دارد و از منظر معرفت شناسی قابل طرح است. به عبارت دیگر، مفهوم تاریخ به مثابه گزارش‌ یا روایت حاصل ارتباط مورخ با رویدادهای (events) تاریخی است و ساز و کار پیدایش آن و همانا فلسفه علم آن به مانند سایر علوم و با شرایط خاص خود است ( درآمدی بر تاریخ پژوهی، 12-1). در‌ این برداشت، خواه مورخ را به عنوان کسی در نظر بگیریم که در عهدی زندگی می‌کند که رویداد (event) در آن رخ داده ( مورخی که خود شاهد وقوع رویداد بوده است ) و خواه به عنوان کسی که با گزارش‌ها و روایت‌های مورخین عهد وقوع رویداد ارتباط برقرار می‌کند،‌ این معنا از تاریخ مشکلی پیدا نمی‌کند. در هر دو حالت تاریخ به مثابه گزارش‌ یا تفسیر مورخ از رویدادها مورد نظر است و از ارتباط متقابل وی با رخدادها‌ یا گزارش آنها حاصل شده است ( تاریخ چیست؟ ص 59-58 ). البته مورخی که، به عنوان مثال، در عهد غازان خان می‌زیسته و شرح اسلام پذیری او را گزارش کرده است، رویدادها (event) را به گزارش (narrative) تبدیل کرده است و‌ یک مرحله از مورخین امروزی پژوهشگر در تاریخ‌ ایلخانی که تنها با گزارش اسلام پذیری غازان ارتباط برقرار می‌کنند، جلوتر و کار او به غیبت نزدیک‌تر است. مورخ امروزی در بهترین حالت به بررسی، بازنگری و بازسازی گزارش‌ها می‌پردازد و پس از پردازش لازم ( رعایت اصول نقد منبع ) آنها را به کار می‌گیرد، هر چند در نگاه اول بُعد فاصله میان مورخ امروزی و فضای زمانی - مکانی که رویداد در آن رخ داده است، نوعی نقص تلقی می‌شود، اما چنان که خواهیم گفت با در نظر داشتن مبحث مهم گفتمانی بودن پیدایش و تحول علم و ‌این مهم که تاریخ نیز علمی‌ گفتمانی است، ‌این مشکل تا حدودی حل می‌شود. به علاوه، مورخ امروزی تنها به گزارش‌های صرف باقی مانده در منابع ( به عنوان ‌یادمان رویدادها ) بسنده نمی‌کند و ضمن نقد دقیق‌ این گزارش‌ها، با بهره‌گیری از علوم معین تاریخی و استفاده از منابع غیر مکتوب، به صورت غیر مستقیم به برخی زوایای رویدادها پی می‌برد و خود در تبدیل آنها به گزارش‌های نقادی شده سهیم می‌شود. آنگاه، پس از انجام همه‌ این مراحل، در مرحله فاکتولوژی تحقیق است که مورخ سعی در تفسیر و تحلیل گزارش‌ها می‌کند و سنگ بنای علم تاریخ را می‌گذارد. آنچه هم که تحت عناوین تاریخ توصیفی‌ یا تاریخ تحلیلی ‌یا به عبارت صحیح‌تر، تاریخ نگاری توصیفی‌ یا تاریخ نگاری تحلیلی به کار می‌رود، نیز در همین مبحث تاریخ به مثابه گزارش تجلی پیدا می‌کند ( درآمدی بر تاریخ پژوهی، ص 3 )، ‌این امر که به شخصیت مورخ و ویژگی‌های او اشاره دارد، می‌تواند از دو منظر مطرح شود. ‌یکبار از منظر کسی که نخستین بار رویدادی را گزارش می‌کند و بار دیگر از منظر کسی که گزارش‌های موجود را بازنگری، بازسازی و سپس تفسیر و تحلیل می‌کند. طبیعی است که مورخ امروزی از ‌این جهت که میراث خوار گفتمان درازمدت جامعه است و خود به خود میراث مورخین عهود قبلی را در گفتمان عصر خویش مستتر دارد، امکان بیشتری برای علمی‌تر نگریستن به گذشته و تحلیلی‌تر عمل کردن دارد.
با توجه به دو وجه متفاوتی که از تاریخ ارائه شد، متوجه می‌شویم که آنچه در فلسفه علم تاریخ مدنظر است همان وجه دوم است که تاریخ را به مثابه گزارش history - as - navvative می‌نگرد. در فلسفه علم تاریخ، رابطه مورخ با گذشته و انضمام او با روایت‌ها مورد نظر است و جایگاه مورخ در پیدایش علم تاریخ را مهم می‌شمارد. اگر چه مورخ تحلیلی و انتقادی تاریخ نیز در عین حالی که به طریق متدلوژیک سعی در شناخت گذشته و تفسیر آن دارد، از فلسفه جوهری فارغ نیست و بسته به برداشت و نوع تلقی خویش از کلیت تاریخ،‌ یک دوره‌ یا موضوع خاص را بازسازی و تحلیل می‌کند؛ اما در فلسفه انتقادی تاریخ به‌ این بعد نظری کمتر پرداخته می‌شود و چگونگی پیدایش و تحول دانش علمی‌ مورخ را در دستور کار قرار می‌دهد. در‌ اینجا علم تاریخ نیز همانند هر علم دیگری ساز و کار پیدایش خاص خود دارد و از انضمام مورخ به موضوع مورد نظر خویش، که همانا بخشی از گذشته و گزارش‌های مربوط به آن است، حاصل می‌شود. در‌ اینجا نیز، مانند هر علم دیگری، علم تاریخ ماهیت « subjectivisti » دارد و مورخ به عنوان « سوبژه » و « فاعل شناسا » سهم پررنگ‌تری در پیدایش علم تاریخ‌ ایفا می‌کند. البته‌ این بدان معنا نیست که علم تاریخ هیچ ماهیت « objectivisti » ندارد. طبیعی است که « اوبژه‌های تاریخی »‌ یا همان « فاکت‌های تاریخی » در جای خود اهمیت به سزا دارند؛ چرا که مواد خام و مصالح اولیه در تکوین‌ این علم به شمار می‌روند و بدون وجود آنها، امکان‌ ایجاد ساختمان علمی‌ تاریخ وجود ندارد. با وجود‌ این، با در نظر داشتن ویژگی‌های کلی علم از‌ یک منظر ( تأویلی Hermenoticy ) و در پرتو رویکردی ‌ایده‌آلیستی، بدان سان که از اواخر قرن نوزدهم مطرح بوده است؛ ماهیت سوبجکتویستی علم تاریخ از‌ این منظر که فاعل شناسا هم در بازشناسی و بازسازی گذشته ( از طریق گزینش، نقد و شناخت گزارشات ) نقش‌ ایفا می‌کند و هم بینش، دانش، روش و ارزش خود را به کمک آن گذشته را بازشناسی کرده و از جامعه عصر خویش وام گرفته است؛ مهم‌تر می‌نماید. اگر علم را از دو وجه آنتولوژی و اپیستمولوژی در نظر بگیریم، در گذر از وجه اولی به دومی‌ یعنی رسیدن به وجه معرفت شناختی علم، ‌این ویژگی‌های ساده را می‌توانیم برشماریم: 1- علم ماهیت انضمامی‌دارد؛ 2- علم ماهیت بین الاذهانی دارد. 3- علم چهره به چهره خود را به ما نشان می‌دهد؛ 4- علم ماهیت گفتمانی دارد؛ 5- هر علمی‌ با توجه به موضوع، روش و هدف خاص خویش و ساز و کار پیدایش خاص خود را دارد. اگر علم را فرایند مجهول به معلوم و‌ یا حاصل دیالکتیک ذهن و عین ‌یا حاصل برخورد سوبژه و اوبژه نیز بدانیم، این ویژگی‌های پنج گانه را در خود دارد. با در نظر داشتن ‌این ویژگی ها و توجه به نظریه پردازی‌های فلاسفه معروف علم، همچون « توماس کوهن » در کتاب « ساختار انقلاب علمی‌ » و « کارل ریموند پوپر » در کتاب « حدس‌ها و ابطال‌ها » و در نظر داشتن نزاع پوزیتیویست‌ها و هواخواهان مکتب تاریخ گرایی ( هیستوریسم Historicism )، می‌توان گفت که علم تاریخ‌ این ویژگی‌ها را داراست. بدیهی است که علم تاریخ حاصل انضمام مورخ با گزارش رویدادهای تاریخی است. محقق تاریخ در مرحله فاکتولوژی تحقیق، برای جمع آوری فاکت‌ها و گزینش و نقد آنها در راستای موضوع به موضوع مورد نظر خویش منضم می‌شود و ‌این انضمام در تمام مراحل تحقیق اعم از فاکتولوژی، آنالیز و تحریر و تدوین حفظ می‌شود ( تاریخ چیست؟، ص 59-31 ). عملاً فرض جدایی مورخ از موضوع مورد تحقیقش ‌یک فرض محال است. به علاوه علم تاریخ ماهیت بین الاذهانی دارد. دستاوردهای هر دسته از مورخین بر روی ‌یک موضوع خاص، که همانا‌ تراوش ذهن همگی آنها به شمار می‌رود و به وفاقی نسبی ‌در خصوص آن می‌انجامد، ‌این ماهیت را در خود نشان می‌دهد ( تاریخ چیست؟، ص 31-129 ). البته در ‌اینجا می‌بایست به دو بحث مهم نسبی ‌و سیّال بودن علم تاریخ و به عبارت صحیح، دستاوردهای مورخین در خصوص‌ یک موضوع توجه داشت. هر مورخی بسته به بینش، دانش، روش و ارزش خویش برداشت خاصی از‌ یک موضوع دارد که ممکن است با برداشت دیگران از همان موضوع، متفاوت باشد. اگر هر کدام از ‌این مورخین شرایط علمی ‌را رعایت و متدلوژیک عمل کنند، ‌این امر نقص که محسوب نمی‌شود هیچ، حسن نیز هست. چرا که حاصل ذهن هر کدام از آنها می‌تواند در چالش با‌ یکدیگر قرار گیرد و زمینه‌های تعالی مجدد تاریخ را در خصوص آن موضوع خاص فراهم کند. سیال بودن برداشت‌ها، هم از گفتمان‌های حاکم بر هر دوره زمانی حکایت می‌کند. طبیعی است که مورخی که در شرایط اجتماعی ‌ایران عصر قاجار می‌زیست با مورخی که در شرایط فعلی جامعه زندگی می‌کند، تحت تأثیر دو گونه شرایط موجود و برداشت‌های متفاوت از ‌یک موضوع خاص تاریخی قرار دارد. در حالی که نسبی ‌بودن برداشت‌های علمی‌ تاریخ، به ویژگی‌های شخصی مورخین، صرف نظر از‌ اینکه در چه دوره‌ای زندگی می‌کنند اشاره دارد؛ سیال بودن برداشت‌ها ناشی از تأثیر شرایط اجتماعی است و آنچه که می‌توان آن را با عنوان « فهم قَسری » نام برد، حاصل شده است. در خصوص ویژگی سوم طبیعی است که علم تاریخ در هر مرز و بومی‌ فی‌البداهه و ‌یک شبه به وجود نیامده و به صورت تدریجی خود را نشان داده و متحول شده است. البته‌ این ماهیت تدریجی با سایر ویژگی‌های علمی ‌تاریخ، خاصه گفتمانی و بین الاذهانی بودن آن ارتباط تنگاتنگ دارد. در خصوص موضوع، روش و هدف علم تاریخ، مبحثی که تا حدود زیادی نیز با فلسفه جوهری تاریخ مرتبط است، علی رغم نقطه نظرات خاص مکاتب و دیدگاه‌های تاریخ نگاری در‌ این خصوص،‌ ترایدی نیست که علم تاریخ موضوعی به نام گذشته اجتماعی بشر را با نگاهی تخصصی و چهره به چهره و با روشی متدلوژیک و داشتن درک بینابین از علوم مختلف مطالعه می‌کند و هدف آن پاسخگویی به بخشی از نیازهای زندگی جمعی در پرتو برقراری پیوند میان حال و گذشته است. بحث گفتمانی بودن علم تاریخ می‌تواند مهم‌ترین ویژگی‌ این علم باشد. چرا که بسیاری از نقطه نظرات متفاوت پیرامون چگونگی پیدایش ‌این علم و اهمیت آن، به ‌این مقوله برگردد. هر معرفتی گفتمانی است. اصولاً معرفت فراگفتمانی وجود ندارد. نظر به ‌اینکه رویکرد پوزیتیویستی نوعی فهم کاذب و تصنعی از علم ارائه می‌دهد، انسان‌ یک موجود تاریخی است و بر اساس خود خویش که ‌یک امر تاریخی است، گذشته را بررسی می‌کند.‌ اندیشه و خرد انسان از جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند حاصل شده است و چیزی جز بینش، دانش، روش و ارزش مورخ نیست. جامعه‌ای که انسان در آن زندگی می‌کند،‌ یک امر ثابت و راکد نیست. خرد انسان به صورت محض نیست و تحت تأثیر پارادایم‌های پراکنده در محیط فکری اطراف‌ ایجاد می‌شود و از آنها اثر می‌پذیرد. به علاوه، خرد انسانی از فهم قَسری او ( فهمی‌که محیط و جامعه بر او تحمیل کرده و موجب شده است که خرد شخصی او تحت الشعاع قرار بگیرد ) جدا نیست. از‌ این روی، ‌اندیشه و نگرش انسان امری پویاست. اگر آن طور که پوزیتیویست‌ها معتقدند تاریخ و از جمله پیدایش علم تاریخ از کنش و واکنش مورخ ( فاعل شناسا ) مستقل است؛ با چه مبنایی می‌توان گفت مورخ باید خالی الذهن و به دور از هر گونه پیشینه ذهنی سراغ گذشته رود و آن را بشناسد؟ آیا اصلاً چنین چیزی امکان پذیر است؟‌ این مهم که در‌ ایده‌آلیسم، اصالت را از آنِ سوبژه می‌داند، در‌ اینجا مفهوم پیدا می‌کند: فاعل شناسا خویشتن علمی‌اش را از گفتمان جامعه گرفته و از ‌این جهت که معرفت از جمله معرفت تاریخی واقعیتی « لِنفساست » ( واقعیت برای ما ) و به صورت « لِنفسِه » ( آن چنان که هست ) وجود ندارد،‌ یک امر گفتمانی به شمار می‌رود. واقعیت‌های تاریخی به عنوان بخشی از گذشته، زمانی ارزشمندند که در حکم رهنمون آگاهی از « منیت » بگذرند و به « مائیت » برسند. چیزی که تاریخ به بررسی آن می‌پردازد، اعمال انسان است که در زمان‌ها و مکان‌های مختلف صورت گرفته است. ‌این اعمال از‌ این جهت مورد توجه‌اند که در زندگی و ساخت اجتماعی گروه‌های انسانی در گذشته و به طور غیر مستقیم، در زندگی و ساخت اجتماعی جماعت امروز و آینده تأثیر و نفوذ داشته باشد ( فلسفه و علوم انسانی، ص 33-32 و ص 35 ). با ‌این اوصاف، حتی هدف علم تاریخ هم ‌یک مسأله جمعی است و همچنان که خود معرفت لنفساست، هدف نهفته بر آن نیز لنفساست. تاریخ مفهوم پدیداری شناسانه « فتومنکال phenomencal » دارد. علم تاریخ خویش را بر ما روشن می‌کند. اگر مورخ به عنوان فاعل شناسا نباشد، گویی که پدیداری ( علم تاریخ ) نیز وجود ندارد. از دید پدیدارشناسی آگاهی محض وجود ندارد، آگاهی همیشه نسبی‌ است و آگاهی به چیزی است. برای وجود آگاهی باید متعلق آگاهی وجود داشته باشد. برای پیدایش علم تاریخ می‌بایست مورخ وجود داشته باشد. مورخ کسی است که در جامعه به بار می‌آید و محصول گفتمان جامعه است. از‌ این جهت که گفتمان حاکم بر جامعه به تدریج شکل گرفته است و گفتمان امروزی به عنوان نمودی کامل‌تر، گفتمان‌های اعصار قبلی را در خود دارد، مورخ وقتی از آن تأثیر می‌پذیرد، گویی که از گفتمان‌های دیگر اعصار نیز اثر پذیرفته است. از ‌این جهت، علم تاریخ به عنوان ‌یک معرفت گفتمانی، گفتمان در گفتمان است و خرده گفتمان تمامی ‌اعصار در درون آن مستتر است. مثلاً مورخی که امروزه با گزارش اسلام پذیری غازان از طریق جامع‌التواریخ ارتباط برقرار می‌کند، بر گفتمان عصر‌ ایلخانی نیز اشراف می‌یابد. چرا که خواجه رشید تحت تأثیر گفتمان آن عصر، رویداد اسلام پذیری را گزارش کرده و‌ این گفتمان ضمن‌ اینکه در خود گزارش مستتر است، به گفتمان اعصار بعدی که از میراث جامعه پیشین تأثیر پذیرفته است، نیز منتقل شده و تا جامعه امروزی تداوم ‌یافته است. به عبارتی، همچنان که ساختار جامعه به صورت سیّال و متداوم از گذشته تا به امروز تداوم‌ یافته است، شناخت تاریخی نیز به گونه‌ای سیال و متداوم صورت امروزی پیدا و مورخ امروزی دستاورد طولانی مورخین پیش از خویش را در بطن معرفت خود دارد.
در مفهوم اپیستولوژیک، علم تاریخ حاصل تداخل دو افق حال و ماضی است. افق ماضی اشاره به گذشته دارد. مورخ بدون در دست داشتن گزارش‌های اصیل و موثق عملاً قادر به بنا کردن ساختمان علمی ‌تاریخ نیست. البته گذشته نباید آن طور که مکتب اصالت تجربه اعتقاد داشت بدین معنا باشد که « نخست وقایع را ردیف کن و بعد آنها را تفسیر و تأویل کن ( تاریخ چیست؟ 50-49 ) ». به علاوه آن طور که « سی پی اسکات » می‌انگارد، واقعیت مقدس نیست که بخواهیم تمام همّ خود را صرف شناخت آن کنیم. واقعیت اصیل و موثق تنها بخشی از گزارش‌های تاریخی است. تمامی‌ گذشته به خودی خود واقعیت نیست، واقعیت را مورخ گزینش می‌کند. ‌این مورخ است که واقعیت‌ها را به سخن گفتن وامی‌دارد و گزینش و تنظیم آنها از سوی مورخ، آنها را به عنوان افق ماضی علم تاریخ مهم جلوه می‌دهد. در هر لحظه هزاران واقعه اتفاق افتاده است، اما همه آنها واقعیت تاریخی نیستند. آنهایی که مورخ برگزیده است، واقعیت تاریخی هستند.‌ این سخن « تالکوت پارسونز » که « علم را می‌توان نظام گزینش جهت‌یابی ‌آگاهانه به سوی حقیقت خواند » در مورد تاریخ هم صحیح است ( تاریخ چیست؟، ص37 ). البته واقعیاتی که مورخ گزینش می‌کند، می‌بایست تنقیح شوند و بر آنها عمل پالایش صورت گیرد. چنین تعبیری از سهم افق ماضی و ‌یا سهم فاکت‌ها در پیدایش علم تاریخ، به تدریج که نگاه مسلط پوزیتیویستی کشورهای اروپایی توسط امثال « دیلتای » در آلمان و « کروچه » در‌ ایتالیا و با مقداری تأخیر در انگلستان، به وسیله « کالینگوود » زیر سؤال رفت، مورد توجه قرار گرفت ( تاریخ چیست؟، ص50-48 ). در‌ اندیشه‌های برخی از ‌اینان، به ویژه کالینگوود سهمی‌ را که برای مورخ در گزینش واقعیت‌ها قائل بودند، بعضاً افراطی بود و ممکن بود تاریخ را از غیبت لازم دور کند، اما در تعالی علم تاریخ بسیار مؤثر بود. افق حال در علم تاریخ اشاره به همین سهم مورخ در گزینش وقایع و به علاوه تفسیر آنها داشت. از ‌این منظر، مورخ به عصر خود تعلق دارد و تابع شرایط بقای بشر زمان خویش است و حتی الفاظ و اصطلاحاتی که به کار می‌برد دارای معانی ضمنی مصطلح روز است؛ گذشته‌ای هم که‌ این مورخ بررسی می‌کند، گذشته مرده نیست بلکه گذشته‌ای است که به تعبیری در حال زندگی می‌کند. مورخ از دید عصر به دوران تاریخی تحت مطالعه خویش می‌نگرد و ‌این هر چند که ممکن است به پراگماتیسم ( نتیجه عملی متناسب با شرایط حال از گذشته گرفتن ) بینجامد؛ اما اگر مورخ وظیفه خود را خوب انجام دهد و قبل از هر تفسیری اطمینان ‌یابد که گزارش‌های مورد نظرش صحیح و دقیق‌اند و ارتباط آنها را با دیگر گزارش‌ها دریابد، چنین نتیجه‌ای دربر نخواهد داشت. مورخ با‌ یک دریافت گفتمانی، گزارش‌های وقایع را بررسی می‌کند و در ‌این فضای گفتمانی، ضمن‌ اینکه ابتدا سعی در گزینش و پالایش گزارش‌ها می‌شود، هم زمان سعی در تفسیر و تحلیل آنها نیز می‌کند. از‌ این روی است که علم تاریخ، به طور مداوم تأثیر ‌یافتن مورخ و واقعیات از‌ یکدیگر و گفت و شنود بی‌پایان حال و گذشته تعبیر می‌شود ( تاریخ چیست؟، ص 59 ).

سهم ‌ایده‌آلیست‌ها:

برای روشن شدن مورخ در پیدایش علم تاریخ و پویایی و تحولی که علم تاریخ از‌ این منظر تجربه می‌کند، بد نیست اشاره‌ای به نظریات‌ ایده آلیستی داشته باشیم و دیدگاه چند تن از صاحب نظران‌ این مکتب را از نظر بگذرانیم.‌ ایده‌آلیست‌ها معتقدند که تاریخ به طور اخص با افکار و تجربیات انسانی سر و کار دارد و لذا ادراک‌های تاریخی دارای کیفیت‌های منحصر به فرد هستند. از نظر‌ ایشان، اعمال انسان از سر فکر و ذهن و ‌اندیشه است و می‌بایست از طریق درون فهمی‌ انجام شود. از نظر ‌ایده‌آلیست‌ها‌ این کیفیت وجهی است که مورخ می‌تواند به آن دست‌ یابد. در حالی که علمای علوم طبیعی نمی‌توانند خود را به جای موضوع مورد مطالعه خویش قرار بدهند و کیفیت و وجهه‌ی درونی آنها را دریابند؛ مورخ می‌تواند خود را به جای موضوعات تاریخی تلقی کند و ماهیت درونی آنها را درک کند. مورخ در بررسی رویدادهای تاریخی نه به ظاهر آنها که به درون آنها می‌نگرد تا به افکاری که در درون آنها قرار دارد دست‌ یابد. مورخ خواسته ‌یا ناخواسته با موضوعاتی ( وقایع مربوط به گذشته انسان ) سر و کار دارد که بخشی از آنها آگاهانه است و وظیفه خود را بررسی همین جوانب آگاهانه می‌داند ( مقدمه‌ای بر فلسفه تاریخ، ص 58-54 ). البته در‌ این خصوص که تاریخ اساساً با فکر و ‌اندیشه سر و کار دارد و چه منظوری مورد نظر است، میان‌ ایده‌آلیست‌ها اتفاق نظر وجود ندارد. ویلهلم دیلتای (1911-1833 م. ) که تاریخ را در کنار علومی ‌چون حقوق، اقتصاد، نقد ادبی ‌و جامعه شناسی و ... جزئی از « علوم فکری » می‌داند، تاریخ را عبارت از انسان و تمامی ‌کنش‌های انسانی می‌داند. از دید وی، فکر تنها‌ یکی از وجوه شخصیتی انسان است و تاریخ فراتر از فکر با تمامی‌ تجربیات و کنش‌های انسانی اعم از عواطف، احساس و محسوسات بشر و از جمله تفکر و استدلال سر و کار دارد. ( مقدمه‌ای بر فلسفه تاریخ، ص 55 ).
این در حالی است که « کالینگوود » تاریخ را عبارت از تاریخ فکر و اندیشه می‌دانست. از نظر وی تاریخ به طور مشخص با فعل و انفعالات فکری سر و کار دارد. وی، برخلاف « دیلتای » که عقیده داشت مورخ با تمامی ‌کنش و زندگی گذشته انسان سروکار دارد، معتقد بود که مورخ قادر به درک زمینه‌های فکری انسان ‌یعنی عواطف و احساسات انسان‌ها نیست و تنها می‌تواند نفس احساسات و تفکرات را درک کند. از نظر کالینگوود خود افکار ( برعکس زمینه‌های حسی که ‌این افکار در آنها صورت می‌گیرد ) ذاتاً دارای ‌این خاصیت‌اند که بعد از مدتی می‌توان دوباره آن را احیا کرد. از ‌این جهت، موضوع اساسی مورد نظر کالینگوود در تاریخ موضوع عمل است. ‌یعنی فکری که به صورت رفتار برونی تجلی می‌کند. کالینگوود معتقد بود که مورخین باید کار خود را از جنبه‌های صرفاً مادی‌ یا توصیف آنچه که صرفاً جنبه مادی و جسمانی دارد آغاز کنند؛ اما هدف آنها‌ این باشد که به ورای ‌این جنبه‌ها نفوذ کنند و به افکاری که در آن سوی اعمال ظاهری قرار دارند دست‌ یابند. از دید وی، مورخین باید از ظاهر رویدادها به درون آنها بروند تا بدین طریق ماهیت واقعی رویدادها را درک کنند. از دید کالینگوود گذشته تاریخی محدود به زمان و مکان و جزئیات‌ این گذشته از طریق شواهد و مدارک قابل فهم است.‌ این جزئیات رفتار و اعمال انسان‌هاست و با شناخت ‌این رفتارها می‌توان به افکار نهفته در ‌این اعمال پی برد ( مقدمه‌ای بر فلسفه تاریخ، ص 58 ). « بندتو کروچه » مورخ‌ ایتالیایی از ‌اندیشمندانی است که خواهان اظهارنظر فلسفی در باب تاریخ شد. وی در کتاب « تاریخ: اصول نظری و عملی آن » تاریخ را عین فلسفه می‌دانست و مدعی بود که هر فیلسوفی در عین حال مورخ است و هر مورخ فیلسوف. کروچه تاریخ را به عنوان فلسفه متحرک تلقی می‌کرد و معتقد بود تاریخ را باید فلاسفه بنویسند ( فلسفه تاریخ، ص 219 ). وی برای نشان دادن ارزش دیدگاه‌های فلسفی خود درباره تاریخ اعلام کرد که « تمام تاریخ تاریخ معاصر است »‌ یعنی تاریخ مشاهده گذشته از منظر زمان و مسائل کنونی است. کروچه بازسازی رویدادهای تاریخی را به عنوان بازآفرینی تجربه گذشته در ذهن مورخ توصیف می‌کرد. کروچه معتقد بود: « مقتضیات عملی که در بن هر قضاوت تاریخی است به تمام تاریخ، کیفیت تاریخ معاصر می‌دهد. چون حوادث حکایت شده، هر چقدر هم کهنه و دور است، اشاره تاریخ در حقیقت به حوایج و مواضع کنونی است که حوادث مزبور در آن مرتعش است ( تاریخ چیست؟، ص 48 ) ». ‌یعنی اصولاً تاریخ مطالعه گذشته از دریچه چشم حال و در پرتو مسائل حال است. کار اصلی مورخ ثبت و ضبط نیست، ارزشیابی‌است ( تاریخ چیست؟، ص 49 ).
« مارک بلوخ » از بنیانگذاران مکتب آنال هم به همین طریق طرفدار معاصر گرایی در تاریخ است. از نظر وی « کسانی که می‌پندارند تازه ترین حوادث و وقایع صرفاً به خاطر تازگی و معاصر بودنشان برای هیچ نوع پژوهش و تحقیق واقعاً عینی مناسب نیستند، تنها می‌خواهند عفت و پاکدامنی « کلیو clio » را از پلیدی مناقشه حاضر حفظ کنند. » ‌این به معنای دست کم گرفتن خویشتنداری و کُف نفس خودمان است ( تأملی در تاریخ معاصر، ص 528 ) ». در نوشته‌های وی که بعد از اعدام او با عنوان « پیشه مورخ » به چاپ رسید، از نوعی تاریخ جهانی سخن می‌گوید که بر اساس آن مورخین می‌بایست به تمامی‌جنبه‌ها و ابعاد مسائل و امور انسانی و محیطی که ‌این امور در آنها متحقق می‌شود، بپردازند. از دید وی « مورخ خوب مثل غول داستان پریان است. هر جا بوی گوشت به مشامش رسید به خوبی ‌می‌داند که لاشه او نیز در همان نزدیکی است » ‌یعنی مورخ خوب باید به تمامی ‌ابعاد توجه داشته و تمامی‌ شواهد را مورد نظر قرار دهد. نگاه او به تاریخ جهانی به ‌این مفهوم البته اعتراض علیه تاریخ نگاری رایج که زمان حال را از گذشته جدا می‌پنداشت نیز بود. از دید وی درک گذشته جز از طریق فرصت زمانی حال میسر نیست؛ همچنانکه بدون آگاهی از گذشته کسی قادر به درک زمان حال نیست، بالعکس آن هم صادق است ( تأملی در تاریخ معاصر، ص 529 ). » حال که از مارک بلوخ سخن گفته شد خوب است اشاره‌ای هم به دیدگاه مکتب آنال داشته باشیم. ‌این مکتب که با انتشار مجله‌ای موسوم به آنال در سال 1929 ظهور کرد و بزرگانی چون مارک بلوخ و لوسین فبور در رأس آن بودند،‌ ایراداتی را بر تاریخ نگاری سنتی وارد می‌کردند که توجه به آنها در شناخت فلسفه علم تاریخ خالی از فایده نیست.
1- از منابع غیر مکتوب در کنار منابع مکتوب استفاده نمی‌کند. 2- تاریخ نگاری سنتی با رویکردی‌ ایستا و ثبات‌گرا وقایع را بررسی می‌کند.‌ این در حالی است که می‌بایست وقایع را به صورت پویا و تحول آفرین در نظر بگیرد. 3- به وقایع سیاسی، نظامی‌ و دیپلماتیک می‌پردازد و از وقایع اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی غافل است. 4- محتاط و محافظه کار است و از بحث و مجادله و در نتیجه از نتیجه گیری خودداری می‌کند. پیروان مکتب آنال عقیده داشتند که مورخ باید بیش از آنکه به رسم معمول، بر روایت ( به ویژه روایت سیاسی ) و شرح رویدادها ( تاریخ رویدادنگار ) تأکید کند، به تحلیل ساخت‌ها و گرایش‌های بلندمدت بپردازد. آنها همچنین عقیده داشتند که تاریخ اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی باید در ‌یک تاریخ جامع ادغام شود و برای‌ این منظور، مورخ باید با علوم اجتماعی کاملاً آشنا باشد ( تاریخ نگاری و جامعه شناسی تاریخی، ص 86-84؛ درآمدی بر تاریخ پژوهی، ص 32 ).
از آنچه که آمد، می‌توان نتیجه گرفت که فلسفه علم تاریخ به عنوان‌ یک معرفت درجه دوم ( معرفة المعرفه ) معرفت خاصی را که همانا معرفت تاریخی است، بررسی می‌کند. از آن جهت که معرفت تاریخی را مورخین به وجود می‌آورند، شاید‌ این سخن «‌ای. اچ . کار » که: « پیش از مطالعه هر تاریخ، مورخ را مطالعه کنید... پیش از مطالعه مورخ، محیط تاریخی و اجتماعی او را مطالعه کنید... » پذیرفتنی باشد ( تاریخ چیست؟، ص 76 ). در فلسفه علم تاریخ، تاریخ از منظر سوبژه و فاعل شناسا مورد نظر قرار می‌گیرد و هر چند گذشته هم به عنوان افقی از زمان حال دارای اهمیت است؛ اما ‌این مورخ است که آن را اهمیت می‌بخشد. البته در فلسفه علم هم به تشریح کار مورخان و هم به چگونگی کار آنها پرداخته می‌شود. به عبارتی ساز و کار پیدایش علم تاریخ توسط مورخ بررسی می‌شود. مهم‌ترین جریان‌هایی را که در زمینه‌های پیدایش ‌این بخش از فلسفه تاریخ سهیم بودند و در ‌این مقاله به آن پرداخته، می‌توان چنین برشمرد:
- نوعی جدایی و فاصله میان تاریخ و فلسفه، که به خاطر ملاحظات خاص فلسفه ‌یونان وجود داشت و فلاسفه را به ارج ننهادن به علم تاریخ رهنمون می‌کرد. ‌این در حالی بود که به موازات ‌این بدبینی فلسفی، سنت تاریخ نویسی قابل توجهی در ‌یونان وجود داشت و به ‌یک روایت لفظ و معنای نخستین تاریخ دستاورد مورخین‌ این خطه بود.
- فلسفه حاکم بر قرون وسطای تاریخ اروپا که ‌یک فلسفه الهیاتی بود و تاریخ را در خدمت دین و تجلی اراده الهی می‌نگریست؛ با وجود نگاه جوهری به تاریخ، از بذل توجه به وجه علمی ‌تاریخ غافل بود و همین امر در ظهور عکس العمل‌های بعدی علیه‌ این گفتمان مؤثر بود.
- ظهور دکارت و معرفت شناسی خاص او که در دو وجه سلبی‌ و ‌ایجابی ‌در تکوین جریان‌های هواخواه تاریخ سهیم بود. مبنا قرار گرفتن سوبژه در تحقیق شناخت علمی، غیر مستقیم در مبنا قرار گرفتن‌ اندیشه مورخ در خلق علم تاریخ بسیار مؤثر بود و جهت گیری در مقابل مکتب دکارتی، در فراهم نمودن زمینه‌های علمی‌ نگریستن به تاریخ تأثیرگذار بود.
- ظهور مکتب تجربه گرایی در انگلیس که غیر مستقیم به تعالی تاریخ کمک کرد.
- ظهور مکتب روشنگری در فرانسه که هر چند بخش مهمی ‌از گذشته را به عنوان خرافات و رکود و جهل رد می‌کرد؛ در گشودن افق اجتماعی و نگاه فراگیر در بررسی‌های تاریخی نقش پررنگ داشت.
- تأثیر مکتب پوزیتیویستی در تحول علم تاریخ. ‌این مکتب که نوعی برداشت‌ ایستا و عقیم از تاریخ ارائه می‌کرد، از ‌این جهت که با تأکید بیش از حد بر روی شناخت دقیق « فاکت‌ها » و بررسی بی‌طرفانه رویدادها، تاریخ را از دقت و عینیت لازم برخوردار می‌ساخت، تأثیر مثبت داشت. جهت گیری‌ ایده‌آلیستی در مقابل ‌این مکتب هم تأثیر غیر مستقیم ‌این مکتب در امر تاریخ نگاری بود.
- ظهور مکتب‌ ایده آلیستی که نوعی ادراک درونی از گذشته را مد نظر داشت و تاریخ را بررسی اعمال و افکار نهفته در پشت‌ این اعمال در پرتو‌ یک رویکرد معرفت شناسی می‌دانست.
- ظهور مکاتب تاریخ نگاری همچون مکتب آنال به عنوان ‌یک مکتب روش شناختی که درک بنیانی از تاریخ را در دستور کار قرار داده است و نگاه جامعی را ( که از پیوند زمان حال و گذشته به وجود آمده است ) را در بررسی تاریخ به کار می‌گیرد.
- بهره گیری گسترده از علوم معین تاریخی و ارتباط و نزدیکی میان علوم مختلف و به ویژه جامعه شناسی و تاریخ که کاربرد نظریه در تاریخ را عمومیت بخشیده و مورخین را به سمتی سوق داده است که شناخت فاکت‌ها و تفسیرهای تاریخی را به صورت توامان و متناظر انجام دهند.
- سهم شخصیت‌های بزرگی همچون « بارتولدینبور، فون رانکه، ویندلبند، ریکرت، دیلتای، کروچه، پوپر، کالینگوود » و شمار دیگری که معروفیت کمتری دارند همچون: « گاردینر، دِری، وایت، گالی، اُکشات، باترفیلد، والش » که هر کدام با بینش و نگرش خاص خود در تعالی ‌این وجه از دانش مؤثر بوده‌اند.
برخی از مهم‌ترین مباحثی که فلاسفه علم تاریخ پرداختن به آنها را در دستور کار خویش قرار داده است و سعی در بررسی آنها دارد، از‌ این قرارند:
- روش شناسی پژوهش تاریخی ( منطق پژوهش تاریخی )، روش شناسی زائیده فلسفه علم است و در آن مبانی معرفتی روش بررسی می‌شود. در مورد تاریخ می‌بایست دیدگاه‌های مکاتب مختلف در مورد علم تاریخ، چگونگی پیدایش و تحول‌ این علم و تأثیرگذاری ‌این دیدگاه‌ها بر ‌یکدیگر مورد ملاحظه قرار گیرد.
- قانونمندی در تاریخ: در ‌اینجا می‌بایست با در نظر داشتن ویژگی‌های قوانین علمی ‌و ارتباط آن با اصل علیّت، جبر و اختیار و مسائلی از ‌این قبیل، ارتباط قوانین علمی ‌با قوانین تاریخی مشخص شود و میزان قانونمندی‌ این علم روشن گردد.
- پیش بینی در تاریخ: با در نظر داشتن تفاوت مقوله‌هایی همچون پیش گویی و پیش بینی و به ویژه انواع پیش بینی، روشن شود که در تاریخ چگونه پیش بینی‌هایی امکان پذیر است. آیا پیش بینی‌های بلند مدت بدان گونه که در دیدگاه مارکسیستی وجود دارد و ‌یا پیش بینی‌های کوتاه مدت از نوعی که در قضایای علمی ‌به صورت مشروط و محدود ارائه می‌شود. تفاوت‌ یا تشابه پیش بینی‌های تاریخی با علوم طبیعی نیز مبحث قابل توجهی است.
- عنصر گزینش در تاریخ: مورخین می‌بایست هم موضوعات خود را گزینش کنند و هم در شناخت وقایع و گزارش‌های رویدادها گزینش نمایند. ‌این امر امکان نقد گزارش‌ها و برخورد انتقادی با موضوع را فراهم می‌آورد و در پویایی‌ این علم به عنوان پیوند دائمی‌ حال و گذشته نقش مؤثر‌ ایفا می‌کند.
- بررسی ارتباط متقابل علم تاریخ با سایر علوم و استفاده از آنها در جهت پربار شدن پژوهش‌های تاریخی از آن نوع که مورد نظر مکاتبی‌ همچون مکتب « آنال » است.
- تلاش در جهت به کارگیری تئوری‌ها و داشتن چارچوب تئوریک در بررسی موضوعات تاریخی توجه همزمان به واقعیت‌ها ( فاکت‌های تاریخ ) و نظریات می‌تواند نقش مؤثری در غنای علمی‌ تاریخ‌ ایفا کند.
- توجه به ماهیت واقعی گزارش‌های تاریخی و سعی در شناخت صحیح آنها و به اصطلاح تلاش در جهت تبدیل داده‌ها به شواهد موثق تاریخی. در‌ اینجا بحث عینیت در تاریخ و اختلاف نظرهایی که در ‌این خصوص وجود دارد، طرح و بررسی می‌شود و در عین حال در جهت نقد دیدگاه‌های مکاتبی ‌همچون پوزتیویستی تلاش می‌شود.
- توجه به تبیین‌های تاریخی و دیدگاه‌های متفاوتی که در خصوص تبیین‌های تاریخی و ارتباط آن با عینیت تاریخی وجود دارد. در‌ اینجا ارتباط تبیین‌ها با قانونمندی تاریخی و همین طور نحوه استفاده از تئوری‌ها در تاریخ و تأثیرپذیری از دیدگاه‌ها و مکاتب مختلف نیز مورد نظر قرار می‌گیرد.

پی‌نوشت‌:

1- عضو هیأت علمی‌گروه تاریخ، دانشگاه لرستان.

منابع تحقیق:
- استنفورد، مایکل؛ درآمدی بر تاریخ پژوهشی؛‌ ترجمه مسعود صادقی؛ تهران؛ سمت و دانشگاه امام صادق (علیه السلام)؛ 1384.
- امری نف؛ فلسفه تاریخ؛ ‌ترجمه عبدالله فریار؛ تهران؛ فرانکلین؛ 1340.
- روزنتال، فرانتس؛ تاریخ تاریخ نگاری در اسلام؛ ‌ترجمه اسدالله آزاد؛ ج 1، چ 2؛ مشهد؛ آستان قدس رضوی؛ 1366.
- زرین کوب، عبدالحسین؛ تاریخ در‌ ترازو؛ چ 5؛ تهران؛ امیرکبیر؛ 1377.
- شرف، شرف الدین خراسانی؛ از برونو تا هگل؛ تهران؛ دانشگاه ملی؛ 1354.
- فروید، ادموند؛ تاریخ نگاری و روش شناسی تاریخی در: تاریخ نگاری و جامعه شناسی تاریخی؛‌ ترجمه‌ هاشم آقاجری؛ تهران؛ کویر؛ 1385.
- فروند، ژولین؛ نظریه‌های مربوط به علوم انسانی؛ ‌ترجمه علی محمد کاردان؛ چ 2؛ تهران؛ مرکز نشر دانشگاهی؛ 1372.
- کاپالدی، نیکلاس؛ فلسفه علم؛ ‌ترجمه علی حقی؛ تهران؛ سروش؛ 1377.
- کاپلستون، فردریک؛ تاریخ فلسفه، از ولف تا کانت؛‌ ترجمه اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر؛ ج 6؛ چ 3؛ تهران؛ سروش؛ 1380.
- کار،‌ ای، ‌ایچ؛ تاریخ چیست؟ ‌ترجمه حسن کامشاد؛ چ 5؛ تهران؛ خوارزمی؛ 1378.
- کالینگوود، آر، جی؛ مفهوم کلی تاریخ، ‌ترجمه علی اکبر مهدیان، تهران، اختران، 1385.
- گلدمن، لوسین؛ فلسفه و علوم انسانی؛ ‌ترجمه حسین اسدپورپیرانفر؛ تهران؛ جاویدان؛ 1357.
- گدپس، جان لویس؛ تأملی در تاریخ معاصر، در: فلسفه تاریخ و روش شناسی و تاریخ نگاری؛ ‌ترجمه حسینعلی نوذری؛ تهران؛ طرح نو؛ 1379.
- والش، دبلیو. اچ؛ مقدمه‌ای بر فلسفه تاریخ؛ ‌ترجمه ضیاءالدین طباطبایی؛ تهران؛ امیرکبیر؛ 1363.

منبع مقاله :
کتاب ماه تاریخ و جغرافیا شماره 109، صص13-25 و شماره 110، صص 36-43.



 

 

نسخه چاپی