رییس و باغبان
 رییس و باغبان

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در سالیان خیلی دور و در یك شهر قصری وجود داشت كه بسیار قدیمی بود. این قصر نرده‌های خیلی محكمی داشت كه كسی نمی‌توانست به راحتی وارد آن بشود. تابستان كه می‌شد یك خانواده‌ی ثروتمند به آنجا می‌آمدند و كل تابستان را در آنجا زندگی می‌كردند. دور قصر گل‌های بسیار زیبایی پیچیده بود و تا بالای قصر رفته بود. یك باغ هم در قصر بود كه در آن چمن‌های پرپشت و نرمی داشت و روی چمن‌ها هم قشنگ‌ترین گل‌های جهان روییده بود.
در كنار باغ گل یك باغ میوه هم بود كه در آن پر از سبزیجات و درختان میوه بود. میان این دو باغ هم دو درخت بزرگ بود كه سرشاخه‌هایشان برگ‌های بزرگی دیده می‌شد. خیلی‌ها فكر می‌كردند كه آن برگ‌ها را باد به آنجا آورده است، اما آنها را پرندگان به آنجا برده بودند و با آنها برای خودشان لانه ساخته بودند. آن قصر یك باغبان داشت كه كارش را خوب بلد بود. اما این باغبان دل خوشی از این دو درخت نداشت چون هم این كه خیلی پیر شده بودند و از ریخت و قیافه افتاده بودند و هم این كه پرندگان زیادی روی آن جمع می‌شدند و سر و صدا راه می‌انداختند و آسایش را از او می‌گرفتند. او بارها به رییس خانه گفته بود كه بگذارد تا او درخت‌ها را ببرد اما او موافقت نكرده بود و گفته بود كه پرنده‌ها گناه دارند، چون آنها از قدیم روی این درخت بوده‌اند و این جا را خانه‌ی خودشان می‌دانند. اما پرندگان از دست انسان‌ها خیلی ناراحت بودند چون آدم‌هایی كه از آنجا رد می‌شدند برای تفریح به سمت آنها شلیك می‌كردند و آن بدبخت‌ها هم از ترس سر و صدایشا نشان بلند می‌شد و از آنجا پرواز می‌كردند. به خاطر همین آنها زیاد از آدم‌ها خوششان نمی‌آمد.
اما، رییس با ملایمت به باغبان می‌گفت: «تو نباید هیچ وقت درخت‌ها رو ببری چون این پرنده‌ها با یه امیدی دارن روی این درخت زندگی می‌كنن. تو كه جای خیلی زیادی برای گل كاری و این جور كارا داری. پس برو سراغ جاهای دیگه‌ی این باغ و دست از سر این درخت‌ها بردار.» باغبان خیلی برای باغ زحمت می‌كشید و رییس و زنش هم قدر زحمت‌های او را می‌دانستند. اما گاهی وقت‌ها كه به میهمانی می‌رفتند و میوه‌های بهتری در آنجا می‌دیدند می‌آمدند و برای باغبان و برای باغبان تعریف می‌كردند و باغبان خیلی ناراحت می‌شد، چون فكر می‌كرد كه حتماً او نمی‌تواند به خوبی میوه‌ها را به عمل بیاورد. به همین دلیل این جور وقت‌ها خیلی غصه می‌خورد.
یك روز رییس به یك میهمانی رفته بود و جلوی او میوه‌های خیلی خوشمزه‌ای گذاشته بودند. او تا آن زمان میوه‌هایی به این خوشمزگی نخورده بود. پس باغبان را صدا زد و به او این قضیه را گفت و یادآور شد كه وقتی از صاحب خانه پرسیده او گفته كه آن میوه‌ها مال كشور خودشان نیست بلكه از یك كشور دیگر آورده‌اند. حتی آدرس مغازه‌ای را هم كه او از آن میوه‌ها خریده بوده پرسیده بود. پس رئیس آدرس مغازه را به باغبان داد و به او گفت برود در مورد آن میوه تحقیق كند بلكه بتواند نظیر آن میوه را به عمل بیاورد. بعد باغبان از رییسش اطاعت كرد و فوری به آن مغازه رفت.
مرد باغبان آن مغازه را كاملاً بلد بود چون گاهی صاحب مغازه می‌آمد و از آنجا مقداری میوه و سبزی می‌برد. حتی گاهی هم خود باغبان آنها را برایش می‌برد. پس وقتی باغبان به آن مغازه رسید از صاحب دكان پرسید: «این میوه‌ها رو از كجا می‌آری؟» مغازه‌دار جواب داد: «این كه دیگه سؤال نداره. خوب معلومه از باغ خودتون می‌آرمشون.»
مرد باغبان با خوشحالی و به تندی به طرف قصر رییسش دوید و به او خبر داد كه آن میوه‌های خوشمزه مال باغ خودشان است و دسترنج خود او است. اما رییس حرف او را باور نكرد و به او گفت كه اگر می‌خواهی حرفت را باور كنم باید بروی و یك نامه از صاحب مغازه برای من بیاوری.
باغبان فوری به مغازه‌ی آن مرد رفت و نامه‌ای از او گرفت كه او با دست خط خودش در آن نوشته بود آن میوه‌ها برای باغ آنها می‌باشد. و زیرش را هم امضا كرده بود. از آن به بعد رییس همیشه به باغبانش می‌گفت كه به باغشان برود و از آن میوه‌ها بیاورد. او میوه‌ها را می‌آورد و خدمتكارها هم میوه‌ها را جلوی مهمان‌ها می‌گذاشتند. اما چون میوه‌ها زیاد بود، آنها غیر از این كه خودشان استفاده می‌كردند، میوه‌ها را به دوستان و آشنایان و همسایه‌ها هم می‌دادند. پس همه میوه‌ها را می‌خوردند و لذت می‌بردند، چون در عمرشان میوه‌هایی به آن خوشمزگی نخورده بودند و دیگر همه می‌دانستند كه آنها چه میوه‌های خوشمزه‌ای دارند. اما در آن سال آنها خیلی هم شانس آورده بودند كه محصول همه‌ی درخت میوه‌ها زیاد بود؛ بنابراین محصول آن درخت میوه هم زیاد بود و آنها هم به درختشان خیلی افتخار می‌كردند و از این كه چنین درختی داشتند خیلی خوشحال بودند.
روزی از روزها رییس به همراه همسرش برای شام به دربار پادشاه دعوت شدند. وقتی همه غذایشان را خوردند برای همه خربزه آوردند و خربزه‌ها هم خیلی خوشمزه بود. رییس كه خیلی از آن میوه خوشش آمده بود وقتی به قصر برگشت به باغبانش دستور داد تا برود و از باغبان دربار پادشاه مقداری تخم خربزه بگیرد تا خودشان هم آنها را بكارند.
مرد باغبان وقتی این حرف را شنید از خوشحالی خنده‌ای كرد و گفت: «اما من باید خدمت‌تون عرض كنم كه این تخم خربزه‌ها رو باغبون دربار از من گرفته.» رییس اخم‌هایش را تو هم كرد و گفت: «پس اون كاملاً بلده كه چه جوری باید به بته‌های خربزه برسه چون آنها، خیلی خوشمزه بودند.» باغبان باز هم از خوشحالی خندید و گفت: «اما قربان! اون باغبون نتونست اونا رو خوب عمل بیاره، برای همین چند روز پیش اومد و از من چند تا خربزه گرفت.»
رییس گفت: «یعنی می‌گی این خربزه‌های خوشمزه‌ای كه خوردیم مال خودمون بود؟!» باغبان گفت: «حتماً مال خود ما بوده قربان، اما من باز هم برای این كه شما مطمئن بشین می‌رم می‌پرسم و اگه جوابش مثبت بود یه نامه ازش می‌گیرم تا خیال شما هم راحت بشه.»

او پیش باغبان رفت و از او نامه‌ای گرفت و برای رییسش آورد. پس رییس و زنش وقتی كه مطمئن شدند خیلی خوشحال شدند و به همه گفتند كه چه میوه‌های خوشمزه‌ای دارند. آنها همان طور كه قبلاً هم آن میوه‌های خوشمزه را به این ور و آور می‌فرستادند از آن خربزه‌های بی‌نظیر و آبدار و خوشمزه هم به این و آن دادند.

بعد، تصمیم گرفتند كه تخم‌های آن خربزه را هم به كشورهای مختلف صادر كنند. پس اسم قصر را هم روی تخم‌ها نوشتند. حالا دیگر باغبان بسیار مشهور شده بود اما رییس قصر از این كه یك وقت مرد باغبان به خودش مغرور بشود خیلی می‌ترسید. اما مرد باغبان لحظه‌ای دست از كار نمی‌كشید. و همیشه مشغول رسیدن به میوه‌ها و سبزی‌جات بود و دوست داشت كه میوه‌ها و سبزی‌هایش بهترین محصولات جهان باشند، اما وقتی دیگران آنها را می‌خوردند می‌گفتند كه خیلی تعریفی ندارد و میوه‌های سال پیش خیلی بهتر بود.
اگر هم میوه‌ی خیلی خوبی رشد می‌كرد رییس یك جوری به اطرافیان اشاره می‌كرد كه از آن میوه زیاد تعریف نكنند چون می‌ترسید كه باغبان زیادی به خودش مغرور شود. پس، همه به حرف رییس گوش می‌كردند و وقتی یك پیازچه می‌دیدند به باغبان می‌گفتند: «پیازچه‌های پارسالت بهتر بود؛ پیازچه‌های امسالت زیاد تعریفی نداره!» گاهی وقت‌ها هم مرد باغبان گل می‌كاشت؛ گل‌های جور واجوری كه هر كدام رنگش به هم می‌آمد و بسیار زیبا می‌شد. تا این كه یك روز كه همسر رییس چشمش به گل‌ها افتاد نتوانست جلوی خوشحالی خودش را بگیرد، او صورتش داد می‌زد كه خوشحال است. به خاطر همین به باغبان گفت: «
گل‌های خیلی قشنگی رو پرورش دادی اما نكنه به خودت مغرور بشی چون این سلیقه‌ای رو كه الآن تو داری خدا بهت داده.»
روزی مرد باغبان یك گل آبی بسیار زیبا و ظریف و بی‌نظیر از باغ كند و آن را در یك گلدان ظریف گذاشت و داخل قصر برد. وقتی همسر رییس آن گل زیبا را دید كه دارد زیر نور خورشید می‌درخشد با حیرت زیادی گفت: «عجب گلی!»
او تا آن موقع هرگز چنین گلی را ندیده بود. در واقع هیچ كس تا آن موقع چنین گلی را ندیده بود، برای همین هم هر كس كه آن را می‌دید شگفت زده می‌شد. روزی دختر پادشاه آن گل را از پشت پنجره‌ی آنها دید و خیلی خوشش آمد. پس وقتی اعضای خانه فهمیدند كه او چه قدر از آن گل خوشش آمده آن را به او دادند تا ببرد.
پس، رییس و زنش وقتی دیدند كه شاهزاده خانم آن گل را با خودش به قصر خودشان برد تصمیم گرفتند كه خودشان بروند توی باغ و یكی از آن گل‌های بی‌نظیر را بكنند. چون چیدن چنین گل زیبایی برای آدم افتخار است. اما آنها تمام باغ را زیر و رو كردند تا آن گل را پیدا كنند، ولی هیچ خبری از آن گل نبود. پس وقتی باغبان را دیدند به او گفتند كه همه جای باغ را گشته‌اند اما آن گل را پیدا نكرده‌اند. پس باغبان به آنها گفت: «می‌دونم كه شما قسمت گل‌های باغ رو گشتید، اما باید به شما بگم كه این گل توی قسمت سبزی‌هاست. چون اون از نژاد سبزی‌هاست.»
رییس خیلی عصبانی شد و گفت: «پس چرا تو این گل رو برداشتی و آوردی توی قصر؟! ما اصلاً نمی‌دونستیم كه این گل از نژاد سبزی‌هاست وگرنه هرگز اون رو به دختر پادشاه نمی‌دادیم.» بعد رییس و همسرش به سمت قصر پادشاه رفتند و به او شاهزاده خانم گفتند كه آن گل آبی از نژاد سبزی‌هاست و او باید آنها را ببخشد، چون آنها از این قضیه بی‌خبر بوده‌اند و تقصیری نداشته‌اند. بعد آنها گفتند تنها كسی كه از این موضوع خبر داشته باغبان بوده كه او را هم تنبیه كرده‌اند.
شاهزاده اول كمی ناراحت شد اما بعد گفت: «من به باغبان دربار می‌گم كه هر روز برام یه دونه از این گل‌ها بیاره.» پس رییس و همسرش وقتی به خانه رسیدند به باغبان گفتند كه باید هر روز برای آنها یكی از آن گل‌های عجیب بچیند و به اتاقشان بیاورد. آنها بعد از آن اعتراف كردند كه آن گل چه قدر زیبا و دوست داشتنی است.
پس، پاییز شد و باد و توفان شدیدی گرفت آن توفان چنان تند و شدید بود كه آن دو درخت بزرگ را از ریشه كند و به كف باغ انداخت. پس لانه‌ی پرنده‌ها خراب شد و همه‌ی آنها یا پرواز كردند و یا به این سمت و آن سمت افتادند و داد و قال راه انداختند. پس مرد باغبان از دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد چون همیشه دوست داشت كه این درخت‌ها قطع شوند. پس رییس كه فهمیده بود باغبان خوشحال است به او گفت: «می‌دونم كه الآن تو خیلی خوشحالی چون منتظر چنین روزی بودی اما من هیچ وقت دوست نداشتم كه این جوری بشه. حالا دیگه پرنده‌های بی‌چاره آواره شدند و این قضیه خیلی من رو ناراحت كرد.» اما مرد باغبان از مدت‌ها قبل چیزهای زیادی توی سرش بود؛ او می‌خواست وقتی آن درخت‌ها از آن قسمت باغ برداشته شدند به جای آنها منظره‌ی بسیار زیبایی را به وجود بیاورد، چون به نظر او آنجا بهترین نقطه‌ی آن باغ بود.
آن قسمت از باغ خاك و آفتاب بسیار خوبی داشت و دیدش هم بسیار عالی بود. پس باغبان دست به كار شد و بهترین تخم‌ها را جمع كرد و در آن قسمت كاشت. او تخم گل و گیاهانی را در آنجا كاشت كه نظیرش در هیچ باغی پیدا نمی‌شد. او به خوبی به آنها رسیدگی كرد تا این كه بعد از مدتی همه‌ی آن گل‌ها و گیاهان درآمدند.
پس همه‌ی آنها به خوبی رشد كردند و قشنگ‌ترین و بی‌نظیرترین درختان و گیاهان جهان شدند، حتی آن نوع گیاهانی كه در جهان وجود داشتند و انواع درختان در آن قسمت دیده می‌شد؛ مانند درخت سرو و خرما و انواع بته‌ها و درختچه‌هایی مثل كلم و ریواس و سرخس و خار، اما همه در كمال زیبایی بودند و اصلاً مثل درخت و درختچه‌های معمولی نبودند حتی بته‌های خار. حتی بعضی از گل‌هایی هم كه در جنگل رشد می‌كردند باغبان در آن باغ كاشته بود، مثل گل زنبق و گل پامچال و گل‌های زیبای دیگر اما هرگز زیبایی گل‌هایی كه در جنگل بود به زیبایی آنها نمی‌رسید. پس، باغبان پرچم كشورشان را بر سر یك میله‌ی بلند نصب كرد. و یكی را هم به یك میله‌ی كوچك‌تر كه كنارش كاشت نصب كرد. مدتی بعد گل‌های پیچك پیچ خوردند و از آن بالا رفتند. در ضمن مقداری هم پیچك خوراكی از آن بالا رفت كه پرندگان در فصل سرد زمستان از آنها می‌خوردند و سیر می‌شدند.
مدتی بعد عكس باغ آنها در مجله‌ها چاپ شد و همه جا از آن باغ و باغبان تعریف می‌كردند. حالا دیگر مرد باغبان خیلی مشهور شده بود و رییسش به او می‌بالید اما زیاد خوشحال نبود چون حالا باغبان از او هم مشهورتر شده بود. البته رییس می‌توانست به راحتی باغبان را از قصرش بیرون كند اما اصلاً حسودی نكرد و از این كارش خودداری كرد و او را پیش خودش نگه داشت.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی