گل داودی
 گل داودی

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در روزگاران گذشته جلوی یک باغ زیبا چمنزاری بود که یک گل داودی زیبا آنجا روییده بود. و خورشید همان طور که بر روی گل‌های باغ می‌تابید بر آن گل داودی که بیرون از باغ بود هم می‌تابید.
گل روز به روز بیشتر قد می‌کشید و گلبرگ‌های سفیدش بزرگ‌تر می‌شد. او از این که بین چمن‌های بلند بود و کسی او را نمی‌دید احساس خوبی داشت. او در تنهایی خودش از گرمای آفتاب لذت می‌برد و با شنیدن صدای چکاوک مسرور می‌شد.
در روزهایی که بچه‌ها باید به مدرسه می‌رفتند و سر کلاس درس می‌خواندند او همان جا، روی چمن‌ها چیزهای زیادی یاد می‌گرفت. گل داودی از آواز چکاوک لذت می‌برد چون او زندگی را دوست داشت و هیچ چیز به اندازه‌ی آواز چکاوک او را شاد نمی‌کرد. چکاوک همیشه مثل این بود که با آوازش حرف دل گل داودی را می‌زد. او می‌دید که چکاوک پرواز هم می‌کند اما هیچ وقت به این استعدادهای خوب او حسودی نمی‌کرد، چون می‌دانست خدا به او هم نعمت‌های زیادی داده؛ او می‌توانست ببیند و بشنود، حتی می‌توانست گرمای آفتاب و نسیم خنک باد را بر گلبرگ‌هایش احساس کند که این‌ها خودش نعمت‌های کمی نبودند.
باغبان‌ها درون باغ گل‌های خیلی قشنگی را پرورش داده بودند. آنها با این که بوی زیادی هم نداشتند اما خیلی از خود راضی و مغرور بودند. آنها به همدیگر فخر می‌فروختند. گل‌های لاله هم نسبت به این که بویی نداشتند اما به خاطر رنگ و قدشان نسبت به گل‌های رز احساس برتری می‌کردند. هیچ کدام از این گل‌هایی که توی باغ بودند نمی‌دانستند که گلی هم به نام گل داودی بیرون از باغ؛ در نزدیکشان هست اما گل داوودی آنها را می‌دید و از زیباییشان لذت می‌برد. او فکر می‌کرد که چکاوک فقط به خاطر آنها می‌آید آنجا می‌خواند و اصلاً به او توجهی ندارد اما همان موقع با تعجب دید که چکاوک پایین آمد و کنار او نشست و به او خیره شد. گل که اصلاً باورش نمی‌شد، آن قدر دست پاچه شده بود که نمی‌دانست باید چه کار بکند.
چکاوک دور او چرخی زد و شروع کرد به آواز خواندن. او از گل داودی خیلی خوشش آمده بود چون واقعاً زیبا بود. گل داوودی هم از خوشحالی عطر و بویش به هوا بلند شده بود.
چکاوک وقتی می‌خواست برود او را بوسید و به آسمان پرواز کرد. گل داودی از خوشحالی گیج و بی‌هوش شد و یک ربع طول کشید تا به هوش آمد. تمام گل‌های توی باغ دیده بودند که چه‌قدر آن پرنده به او احترام گذاشت اما با این حال گل‌های لاله باز به خودشان مغرور بودند ولی از قیافه‌یشان معلوم بود که دارند از حسودی می‌ترکند. لاله‌ها نمی‌توانستند حرف بزنند وگرنه با زبانشان گل داودی را آزرده می‌کردند.
با این حال گل کوچک داودی فهمیده بود که آنها ناراحتند. ولی همان موقع باغبان با قیچی باغبانی‌اش وارد باغ شد و یکی یکی گل‌های لاله را چید و رفت. گل داودی ناراحت شد و به حال گل‌های لاله غصه خورد. و از این که او در باغ نبود که باغبان بچیندش خوشحال شد.
وقتی شب از راه رسید گل داودی به خواب رفت و خواب خورشید و آواز چکاوک را دید.
هنگامی که صبح شد دوباره گل داودی از خواب بیدار شد و هوا را با بوی خوشش عطرافشانی کرد. صدای چکاوک هم به گوشش می‌خورد اما این بار دیگر صدای او شاد نبود. در صدایش ناله‌هایی شنیده می‌شد. وقتی گل داودی خوب دور و اطرافش را نگاه کرد چکاوک را دید که در یک قفس اسیر شده. گل وقتی آزاد بودن و پرواز کردن و شادی کردن او را در آسمان به یاد آورد از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد.

گل داودی تا عصر در فکر پرنده‌ی بی‌چاره بود و دنبال یک راه حل می‌گشت تا او را نجات دهد اما هیچ فکری به خاطرش نمی‌رسید. او هنوز در فکر بود که دو پسر بچه از باغ به طرف او آمدند و به دست یکی از آنها یک چاقو بود. هر دو کنار او نشستند و گفتند: «بهتره از همین جا تیکه‌ای چمن برای چکاوک ببریم تا بخورد.»

آن‌ها یک تکه از چمن را بریدند که گل داودی هم در آن بود. حالا گل داودی هم همراه آن تکه چمن کنده شده بود. یکی از پسرها گفت: «آن گل را از روی تیکه چمن بکنیم.» آن یکی گفت: «نه ولش کن، احتیاجی نیست.»
گل داودی که یک لحظه خیلی ترسیده بود، یک نفس راحت کشید و خیالش راحت شد.
آن‌ها تکه‌ی چمن که گل هم رویش بود را داخل قفس گذاشتند. حالا گل داوودی هم در قفس حضور داشت. وقتی چکاوک او را دید یک کمی ناراحتی‌اش کمتر شد اما به آواز خواندنش ادامه داد و در آوازش مدام از گذشته‌ی شاد و آزادش می‌خواند. گل می‌خواست با او حرف بزند تا به او آرامش بدهد اما چون گل‌ها نمی‌توانند با پرنده‌ها صحبت کنند نتوانست با او حرف بزند.
ظهر شده بود و چکاوک از شدت تشنگی بی‌قرار شده بود. او پژمرده، در گوشه‌ای از قفس نشسته بود و با خودش می‌گفت: «همه رفتند و فراموش کردند که در قفس من بی‌چاره کمی آب بگذارند. حالا توی این هوای گرم چه کار کنم؟! دارم از تشنگی هلاک می‌شم. اگر بمیرم چی؟! آن وقت دیگر هیچ وقت نمی‌توانم از نعمت‌های خدا استفاده کنم، هیچ وقت نمی‌توانم آفتاب و چمن و درختان و گل‌ها را ببینم.»
نوک چکاوک از تشنگی خشک شده بود و داشت از گرما می‌سوخت. پس آن را در چمن فرو کرد تا کمی خنک شود. بعد سرش را بالا آورد و نگاهی به گل داودی که او هم داشت از بی آبی پژمرده می‌شد انداخت. چکاوک او را بوسید و گفت: «گل بی‌چاره! تو هم داری از بی آبی می‌میری. تو شاهدی که من چه‌قدر آزاد بودم. حالا از آن همه آزادی و نعمتی که داشتم فقط این تکه چمن و تو را به من دادند. کاش می‌شد تو هم حرف بزنی و با من درد دل کنی!»
گل که ناامیدی پرنده را دید پیش خودش گفت که کاش می‌شد با او حرف بزند و یک کم دلداری‌اش بدهد اما به جای آن بوی عطرش را برای چکاوک در فضا پخش کرد تا او کمی سر حال شود. پرنده متوجه شد که گل به این طریق دارد با او همدردی می‌کند. پرنده آن‌قدر گل را دوست داشت که حتی یک نوک هم به گل نمی‌زد اما مدام از عصبانیت، چمن‌ها را با نوکش می‌کند و از بین می‌برد.
تا وقتی که شب شد هیچ کس یادش نبود که برای پرنده آب بیاورد. پرنده دیگر کف قفس افتاده بود و داشت جان می‌داد. او آخرین نگاهش را به گل داودی که تا آن لحظه تمام سعی‌اش را کرده بود تا به او دلداری بدهد انداخت و مرد و سرش به کف قفس خورد. گل داودی هم که دیگر جانی در بدن خودش نمانده بود از بی‌حالی کف چمن غش کرد و بعد او هم جان خود را از دست داد.
صبح که شد دو پسر بچه آمدند سراغ قفس و دیدند که چکاوک کف قفس افتاده و مرده است. آنها از ناراحتی گریه و زاری کردند و تصمیم گرفتند که او را دفن کنند. برای او یک قبر کندند و تابوتی زیبا برایش درست کردند و او را داخل قبرش گذاشتند.
پسرها آن تکه چمن را هم روی قبرش گذاشته بودند که هنوز آن گل کوچک داودی رویش بود اما هیچ کس به او توجهی نمی‌کرد چون نمی‌دانستند که او تا آخرین لحظه‌ی زندگی‌اش سعی کرده بود که به پرنده امید بدهد.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی