بعضی اوقات، بد خوب است
 بعضی اوقات، بد خوب است

 

نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

آرامش عبارت از پذیرا شدن آنچه خیلی وحشتناک است؛ آرامش بازکردن آنچه بسته بوده، منعطف کردن آنچه به صورت مانع سخت شده: آرامش فراگیری اعتماد به زندگی است.
جین اچتربرگ (1)
آخرین روز یک سفر با کَلَک (2) بود. مارک، پسرم فنجان آب داغی بین پاهای لختش گرفته بود. چرخید تا یک چای کیسه‌ای بردارد، دستش به فنجان خورد و آب جوش را روی ران‌های خود ریخت. وقتی ناله و فریاد او را شنیدم مشغول لباس پوشیدن بودم. فکر کردم مار زنگی او را نیش زده است. وقتی به بیرون چادر نگاه کردم، دیدم که مارک به طرف رودخانه می‌دود. در این هنگام به طرف او رفتم، قسمت پایین تنه او در گرین ریور (3) زیر آب فرو رفته بود.
طی چند دقیقه رنگ پوست از بین رفت، سفید رنگ شد و تاول‌هایی بزرگ ایجاد شد. سوختگی‌های درجه دو داخل ران‌های او را پوشاند. ساعت 7 صبح بود. تا پارکینگ اتومبیل وانت‌مان شش کیلومتر فاصله داشتیم، طوری به جنب و جوش افتادیم که گویی بخشی از یک رقص همزمان را اجرا می‌کنیم. کیسه خواب‌ها را جمع کردیم، غذا و وسایل را بستیم، چادرها را تا کردیم، در کیسه‌های خشک پیچیدیم و قایق را ظرف نیم ساعت به آب انداختیم. یک کیسه آب سرد روی سوختگی مارک گذاشتیم، او را طوری روی بالش قرار دادیم که تندآب او را زیاد اذیت نکند و با شتاب به طرف سُواسِیز لندینگ (4) رفتیم، وقتی به آنجا رسیدیم، با سرعت به طرف پارکینگ رفتم تا وانتمان را بیاورم، در حالی‌که پل و بچه‌ها مشغول خالی کردن کلک بودند، من هر سه محوطه پارکینگ را گشتم بعد دوباره بازگشتم.
به نفس نفس افتاده گفتم، «اتومبیل رو نمی‌بینم».
«چی؟»
«همه جارو گشتم، وانتی در کار نیست».
پل رفت آن را پیدا کند. پنج دقیقه بعد برگشت، به شرکت حمل و نقل لعنت می‌فرستاد که یادش رفته وانت ما را از سندواش (5) که یک مسافت چهار ساعته تا شمال است بازگرداند.
ما در کنار پسر بچّه دوازده ساله‌ای که به طور جدی سوخته بود، درحالی‌که با نزدیک‌ترین تلفن بیست و چهار کیلومتر فاصله داشتیم، درمانده بودیم و نمی‌دانستیم چطور باید خود را از این وضع ناجور نجات بدهیم. من شاهد خراش‌های بالا و پایین ران‌های مارک بودم، امّا این کمترین دغدغه ما بود. درد او شدید بود و تیلینول (6) کارساز نبود. وقتی به او آب دادیم تا او را تسکین دهیم، آنچه به نظر می‌رسید یک تشنگی سیری ناپذیر بود.
او شروع به لرزیدن کرد و پیچیدن او در ژاکت‌های پشمی کمکی نکرد. به نظر می‌رسید وازلین (7) که تنها مرهم موجود ما در جعبه کمک‌های اولیه بود درد سوختگی را تشدید می‌کرد.
بعد از چند ساعت بسیار بد که روی وسایل خود، زیر آفتاب سوزان نشستیم- بهترین کاری که می‌توانستیم بکنیم آرام کردن مارک و هنگامی بود که سعی کردیم تصمیم بگیریم آیا بهتر است شانزده کیلومتر راه تا شهر را پیاده برویم یا کمی بیشتر به امید سایر کلک سواران (8) صبر کنیم که- سروکله یک گروه از دارودسته کلک سواران محلّی به نام هالیدی اکسپدی شنز (9) پیدا شد. راهنمایان جعبه کمک‌های اولیه خود را بیرون آوردند، مارک را در یک کیسه خواب، حسابی پوشاندند، او را به وانت خود بردند و ما را به یک کلینیک پزشکی اورژانس در شهر گرین ریور رساندند.
ما در آنجا با یک کمک پزشک که در واحد سوانح سوختگی در یک بیمارستان بزرگ در سالک لیک سیتی (10) کار می‌کرد روبرو شدیم. او طی چهل و پنج دقیقه شورت مارک را قیچی، زخم‌ها را با یک پماد بی حس کننده خیساند و بعد روی آن‌ها را پوشاند و مارا برای مداوا راهنمایی کرد و یک قرص کدئین (11) در دهان مارک گذاشت. در حالی‌ که پای مارک باندپیچی و درد تازه فروکش کرده‌ای داشت، آنجا را ترک کردیم.
وقتی مارک لنگ لنگان از اتاق مراقبت‌های پزشکی بیرون آمد، کمک پزشک گفت: «پاهات رو تا یک سال از آفتاب دور نگه دار؛ تابستان بعد، حتی نمی‌تونی بگی سوخته‌ای». او یک مشت آب نبات چوبی به مارک داد و گفت: «فردا به من تلفن بزن و از احوالت بگو!؟».
مارک در حالی‌ که به کمک پزشک دست می‌داد گفت: «حتماً، خیلی متشکرم!». من و دخترم آلیس به مارک کمک کردیم برای خوردن یک ساندویچ همبرگر از عرض خیابان رد شود و مدتی دراز صبر کردیم تا غذایش را آهسته بخورد. اما هنوز با یک مسافت شش ساعته تا دنور اتومبیلی نداشتیم.
هنگامی که همراه مارک در کلینیک بودیم، پل رفته بود ببیند آیا می‌تواند یک هواپیمای ملخی پیدا کند او را به سندواش جایی که وانت بود برساند. وقتی پل به باربارا (12) مدیر فرودگاه درباره‌ی وضعمان می‌گوید، او بلافاصله می‌گوید: «بچّه‌هاتون باید در منزل من بمانند. اونجا خالیه و قدمشون روی چشم. شما برای آوردن وسایل‌تون می‌توانید از اتومبیل من استفاده کنید.»
پل همه ما را سوار فورد پیک آپِ 1976 کرد. ما توی اتومبیل چَپیدیم، بچّه‌ها را در منزل باربارا پیاده کردیم، برای پیدا کردن و آوردن کلک و وسایل‌مان به طرف سواسیز لندینگ رفتیم، بعد هم عازم فرودگاه شدیم.
باربارا همراه با سلام و علیک به من گفت: «از چیزی که درباره‌ی پسرتان شنیدم متأسفم؛ خوبه سخت نگیرید و خونه‌ی منو خونه‌ی خودتون بدونید. بستنی و مواد غذایی ضروری هم داخل یخچال هست. ما پل را هر چه زودتر به سندواش می‌رسونیم.»
او اصرار داشت برای بازگشت به خانه‌اش، من پونتیاک (13) نو او را سوار بشوم -- «راحت‌تره» و وانت را برای او بگذارم.
ما به خاطر شش روزی که توی رودخانه بودیم، کثیف و ژولیده بودیم. باربارا با ما خیلی بزرگ‌منشانه برخورد کرد. رفتار مهربانانه اتفاقی او بر زندگی ما اثر گذاشت، یک فاصله را با یک میان پرده خوش آیند به یک مواجهه‌ی گرم انسانی تبدیل کرد. وقتی فکر کردم که اگر جای ما در دو طرف میز عوض می‌شد، بعید بود که من همین کارها را بکنم، در درون خود احساس شرم و عذاب وجدان کردم. زندگی در یک منطقه متروپلیتن مرا محتاط و نسبت به بیگانگان بدبین ساخته بود.
هواپیمای پل به مقصد سندواش از زمین بلند شد، من به طرف منزل باربارا برگشتم و مورد گرم‌ترین پذیرایی زندگی‌ام قرار گرفتم. هلن و آلیس غذا خوردند و برای تماشای جنگ ستارگان (14) نشستند. مارک برای چرت زدن روی کاناپه دراز کشید.
بعداً باربارا به ما سر زد. او به تازگی طلاق گرفته بود. برای اوّلین بار طی سال‌ها تنها بود. او گفت: «من می‌دانستم که باید خود را مشغول کنم؛ بنابراین کاری کردم که همیشه دوست داشتم انجام بدهم.» او شخصاً سه خزانه گل سوسن درست کرده و یکصد نوع گل کاشته بود، هرگونه یک برچسب داشت. «قراره میزبان جشنی باشم که به مناسبت بیستمین سالگرد دوره‌ی دبیرستانمون برپا می‌شه. حالا آماده هستم.»
من یک دوست آموزگار را از دوره‌ی دبیرستان به یاد آوردم که درباره‌ی افرادی که دیدنشان مایه ناخرسندی است صحبت می‌کرد، او می‌گفت: «آن‌ها تحلیل برنده انرژی‌اند. من تصمیم دارم از آن‌ها فاصله بگیرم.» باربارا برخلاف چنان آدمی: یک انرژی‌دهنده با دیدگاهی وسیع و سخاوتمندانه از دنیا بود. او قلب و خانه خود را به روی ما باز کرد و باعث شد ما احساس کنیم که گویی ما هستیم که در حق او لطف می‌کنیم.
وقتی می‌رفت تا کار هواپیما را روبراه کند، گفت: «وقتی که به گرین ریور رسیدید، خاطره اینجا رو به یاد می‌آرید.»
ساعت 6 بعدازظهر پل با وانت بازگشت. ما یک یادداشت نوشتیم و از باربارا به خاطر شریک کردن ما در بهشت خودش تشکر کردیم. بعد بار زدیم و عازم دنور شدیم. هشت ساعت بعد، خسته و کوفته به آنجا رسیدیم، امّا با قلب‌هایی آکنده از شادی پذیرفته شدن در یک شهر کوچک در وسط یک ناحیه بیابانی.

بعضی اوقات، بد خوب است

شاید زندگی سفری است به سوی پذیرش، به سوی این باور که هر چیزی برای ما اتفاق می‌افتد به دلیلی است. سختی‌ها و آشوب‌های اجتماعی، ضایعه‌ها و دردها در آرایش امور کوچک یا بزرگ دارای هدفی هستند. پس نتیجه می‌گیریم که یا نظم و هدفی در جهان وجود دارد یا مسلم فرض می‌کنیم که همه وقایع بی معنی‌اند. باید، ببینیم کدام یک از این دو، زندگی ما را هدایت خواهد کرد. این امر ممکن است مهم‌ترین تصمیمی باشد که ما در عمر خود می‌گیریم. یادگیری سازماندهی زندگی کار دشواری است، بویژه وقتی که به نظر می‌رسد زندگی با ما بازی‌ها دارد. در گیرودار یک طلاق پر مخمصه، یک بیماری مزمن، عقب‌مانده از نظر مالی، یا مأیوس شدن از داشتن فرزند، وضعیت را خوب تلقی کردن، تقریباً ناممکن است. چالش‌ها و ضایعه‌های زندگی ما فرصت‌هایی هستند تا به گونه‌ای دیگر قدردان و عاشق باشیم، از کمترین امکانات زندگی استفاده کنیم، به عوض عزا گرفتن برای آنچه از دست می‌دهیم، قدردان و سپاسگزار باشیم. این امر قسمتی از سازش و پذیرش نتیجه است، هر چه که باشد. این بخش از حرکت از نقطه امید، که ممکن است واقعیت را پنهان کند، توکل کردن است که جسارت فرد را تأیید می‌کند. بعضی اوقات واقعیت تلخ و اندوه زاست اما به زندگی آری می‌گوید.

تمرین: از دست رفته و یافت شده

وقتی دل آزردگی بر ما غلبه می‌کند، فراموش می‌کنیم که زندگی همچنان جریان دارد و چیزهای زیادی در زندگی ما هست که خوب است و لازم است به خود یادآور شویم که زندگی ما واقعاً شبیه چیست. این را امتحان کنید: ورقِ خود را به دوستون تقسیم کنید. بالای طرف چپ بنویسید «ضایعات» در بالای سمت راست بنویسید «تدابیر». در طرف چپ، آنچه را از دست داده‌اید (یک کودک عادی، لذت‌های بزرگ شدن او به دلیل نیاز به مراقبت از او، بچه‌های بزرگتر، پسر خوانده، ایمان به زندگی)؛ در طرف راست، تدابیری را که به شما کمک می‌کند تا بتوانید با مشکلات خود کنار بیایید، ثبت کنید (پیشرفت‌های جدید پزشکی، همسر پشتیبان، دوستان مهربان، سایر بچّه‌ها، والدینِ سالم، دوست داشتن طبیعت، علایق بسیار). این تمرین‌ها به شما کمک می‌کند زندگی را معطوف به آینده نزدیک ببینید. هر دو را ادامه دهید. اوّل به یک ضایعه نگاه کنید و بعد آن را در سطح ضایعات تمام عمرتان بسط دهید (مهاجرت، از دست دادن یک حیوان خانگی، بحث درباره‌ی جدایی والدینتان، بیماری پدرتان، الکلی بودن مادرتان). برای هر ضایعه به خود یادآور شوید که برای این که از پس آن برآیید چاره دارید.

تمرین: خیر نهفته

زمانی را به یاد بیاورید که همه چیز خراب شد، وقتی که تصور می‌کردید بدتر از آن نمی‌شود، امّا شما نه فقط از شر آن به گونه‌ای راحت شدید، بلکه بهتر از آنچه تصور می‌کردید شد. با «یکی از بدترین ایام زندگی من...، بود شروع کنید» و تا رسیدن به این جمله آن را ادامه دهید، که: «و بنابراین به یکی از بهترین ایام زندگی من تبدیل شد.»

اعتقاد به افسون

تصور می‌کنم اعتقاد به این که، برای آنچه زندگی در مسیر ما قرار می‌دهد دلیلی وجود دارد، بی‌ارتباط با خوش بینی نیست. گمان می‌کنم، وقتی خود را در شرایط بد و مخاطره‌آمیزی می‌بینیم، باید با گردن فرازی و پذیرش، لبخند بزنیم. این امر با قبول همه چیز- با خوب، بد، بدنما، همچنین با این درک که افسونی در جهان در حال وقوع است، مرتبط می‌باشد. این افسون دور ما می‌چرخد و مثل یک تیوپ لوسیون ضد آفتاب بسیار ضروری که در یک شط بیابانی شناور است، یا یک جغد شاخدار که روی پرتگاه دره نشسته و در صبحگاه هوهو می‌کند، به ما علامت می‌دهد. نیروهای خیر و نیروهای شر هر دو وجود دارد؛ و وقتی خوب حاکم است، به ما هدیه می‌دهد، هدیه‌های بزرگ و کوچک. بعضی اسم آن را انطباق و بعضی همزمانی می‌گذارند. بعضی آن را موهبت و بعضی جادوی جهان می‌خوانند.
من، یک بار از دور، عاشق یک آوازه‌خوان گاوچران شدم، عاشقِ یان تایسون (15)، مشهور به یان سیلویا (16) از خانواده‌ی یان و سیلویا. هر آوازی که او می‌خواند عمیقاً به دل حساسِ من که مدت‌ها آن را پنهان کرده بودم، می‌نشست، جای ظریف، ارزشمندی که مدت‌ها آن را پنهان کرده بودم. من ساعت‌ها و روزها گوش دادم، در ترانه او دنبال دختر گاوچران (17) گمشده درون او بودم، می‌دانستم که اگر او را پیدا کنم به نوعی به من کمک می‌کند با کاترین کنار بیایم. یک روز در حال رانندگی بودم تا به محل کارم بروم، به «اُلد دابل دایموند (18)» گوش می‌دادم، مرثیه دل انگیزی درباره‌ی از بین رفتن مزرعه‌ای بود که زمانی دامداری بزرگی، نزدیک دوبوای ویومینگ (19) بود. وقتی اتومبیل پشت سرمن از من سبقت گرفت، متوجه برچسب سپرآن شدم و باورم نمی‌شد چه دیدم: تصویری از جفتک اندازی یک اسب وحشی و زیر آن عبارت «ترجیح می‌دهم در دوبوا باشم (20).» چه کسی هرگز اسمی از دوبوا شنیده بود؟ حتماً علامتی بود که من باید مستقیم به دوبوا بروم و آن را چک کنم، امّا واقعیتِ وجود چهار کودک زیر یازده سال این امکان را از من می‌گرفت. در عوض، من آن روز عصر شروع به نوشتن نامه‌ای به یان تایسون کردم. آن نامه منجر به نوشتن اوّلین داستان کوتاه من شد، که مرا واداشت درباره‌ی زندگی خود با کاترین بنویسم، چیزی که مرا به نوشتن پای کوبان رنج و در مسیر نوشتن قرار داد، کاری که هشت سال- فقط به خاطر یک برچسب سپر- مرا به دنبال خود کشید.
در 1991 ریتا نامادری‌ام از سرطان مغز درگذشت. ما ریتا را تحسین می‌کردیم و او کسی بود که هر عید پاک (21) برای کاترین، هلن و آلیس لباس‌های چیندار، کلاه‌های بنددار زرق و برق‌دار، و کفش‌های چرمی منحصر به فرد می‌خرید، و برای کریسمس پانزده نوع شیرینی می‌پخت و برای این که همه‌ی بچّه‌ها بهداشت را کاملاً رعایت کنند برای هر کس دمپایی مخصوص خودش را کنار دستشویی قرار می‌داد. ریتا هیچ‌گاه در فداکاری خود نسبت به کاترین کوتاهی نکرد و با او قبل و بعد از مشکلش یک جور برخورد می‌کرد. او و پاول بزرگ پنجاه سالِ مشترکِ خوب داشتند. همه ما خیلی جایش را خالی می‌دیدیم، امّا زندگی پدر شوهر من به طور جدی تغییر کرد.
بعد از مرگ ریتا، یک دوست قدیمیِ دوره‌ی مدرسه پاول یادداشت تسلیتی برای او نوشت و او را برای شام دعوت کرد. چهل سال بود که پاول و دُتی (22) یکدیگر را ندیده بودند. در دوره دبیرستان یکی دو بار با هم بیرون رفته بودند. پاول به وست پوینت رفته، وارد ارتش شده بود. دُتی ازدواج کرده در دنور مانده بود. همسرش هفده سال بعد از ازدواج مرده بود.
پاول و دُتی با هم شروع به رفتن به رستوران‌ها و اپرا کردند. عشق پیری جنبید و یک سال بعد آن‌ها ازدواج کردند. دُتی گفته بود که او در واقع خود یادداشت را ننوشت، بلکه یک چیزی او را مجبور به این کار کرده بود.

تمرین: موهبتِ حیرت‌آور:

ما بعداً بر هماهنگی بیشتر توجه خواهیم کرد. امّا اجازه بدهید شروع به فکر درباره‌ی آن بکنیم و چشم خود را نسبت به آن باز کنیم. [این امر] نوعی خطرپذیری است. موضوع گوش دادن به نداهای درونمان و آگاه شده از «علائمی (23)» است در مسیرمان قرار می‌گیرد. با یک خشنودی کوچک شروع می‌شود (نمی‌توانم باور کنم که دلم لک زده بود یک ننو بین آن دو درخت بزنم، و من این کاتالوگ را که یک عکس بسیار کامل از ننو روی جلدش دارد به دست آوردم. باورم نمی‌شود که شروع به پیاده‌روی کردم و فهمیدم کلاه آفتابی‌ام را فراموش کرده‌ام و قریب یک ساعت دنبال آن می‌گشتم، یک کلاه بیسبال نیک (24) به رنگ سبز درمنه پیدا می‌کنم. باورم نمی‌شود که زنی که من در تشییع جنازه‌ای در واشنگتن دی سی در کنارش، نشستم، یک دوست بسیار عزیز، بهترین دوست من در سانفرانسیسکو است) و با پدید آوردن فرصت و امکانی جدید سر از آن طرف دنیا درمی‌آورد. خوب است با خوشحالی کوچکی شروع کنیم. درباره‌ی همزمانی چیزی بنویسید که نمی‌توانید آن را فراموش کنید. جزئیات را بنویسید. کجا بودید؟ چطور اتفاق افتاد؟ چرا آنقدر حیرت‌آور بود؟ چطور اتفاق افتاد؟ وقتی فهمیدید چه اتفاقی افتاده (یا می‌خواست اتفاق بیفتد) چه احساسی داشتید؟ چه چیزی شما را وا می‌دارد درباره‌ی نحوه‌ی جریان امور زندگی این‌طور فکر کنید؟ قدر لحظات خوب و زیبای زندگی خود را بدانید.

پی‌نوشت‌ها:

1- JEANNE ACHTERBERG
2- Raft
3- Green River
4- Swasay"s Landing
5- Sand Wash
6- Tylenol
7- Vaseline
8- Rafters
9- Holiday Expeditions
10- Salt Lake City
11- Codeine Pill
12- Barbara
13- Pontiac
14- Star Wars
15- Ian Tyson
16- Yan and Sylvia
17- Cowgirl
18- Old Double Diamond ’’
19- Dubois, Wyoming
20- I’d rather be in Dubois "
21- Easter
22- Dottie
23- “Signs”
24- Nike.

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی