پیرمرد دانا
 پیرمرد دانا

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

قصه‌ها هم مثل آدم‌ها هستند. هرچه بیشتر از عمرشان می‌گذرد قشنگ‌تر می‌شوند. این از خوبی‌های قصه‌هاست.
خانه‌های روستایی هم خیلی جالبند. روی بعضی از پشت‌بام‌های آنها لک‌لک‌ها خانه می‌سازند و در آن زندگی می‌کنند. توی حیاط خانه‌هایشان همیشه یک سگ نگهبان وجود دارد که از گاو و گوسفندها و مرغ‌ها مواظبت می‌کند و نمی‌گذارد کسی نگاه چپ به آنها بکند. دورتادور حیاطشان باغچه‌ی سرسبزی است که پر از درخت و گل و گیاه است. خیلی از روستاییان هم گوشه‌ی حیاطشان یک تنور برای نان‌پزی دارند.
توی یکی از این خانه‌های روستایی یک پیرمرد و پیرزن زندگی می‌کردند که وضع مالی زیاد خوبی نداشتند. آنها از دار دنیا فقط یک اسب داشتند که بعضی وقت‌ها همسایه‌ها آن را قرض می‌گرفتند و اجناس کم ارزش به آنها می‌دادند.
اما یک روز پیرمرد نشست و با خودش فکر کرد که این طوری نمی‌شود. او فکر کرد اگر اسب را با یک چیز دیگری عوض کنند حتماً راحت‌تر زندگی می‌کنند. او این مطلب را با زنش در میان گذاشت و او هم گفت: «تو همیشه کارهات درسته. مطمئنم این دفعه هم یک کار درست می‌خواهی انجام بدی. حالا معطل چی هستی؟ سوار اسب شو و برو بازار تا همان کاری رو که می‌خواهی انجام بدهی.»
همسر پیرمرد لباس‌های گرم او را آورد و به او کمک کرد تا آنها را تنش کند. پیرمرد کشاورز بر اسبش سوار شد و به سمت بازار رفت تا آن را با یک چیزی که بیشتر به دردشان می‌خورد عوض کند.
کم‌کم نزدیک بازار می‌شد و مردم را می‌دید که به آن سمت می‌روند تا خرید کنند یا جنس‌هایشان را عوض کنند. بعضی‌ها پیاده می‌رفتند، بعضی‌ها هم با اسب یا الاغ.
وقتی پیرمرد به بازار رسید چشمش به گاوی افتاد که مردی داشت آن را جلو می‌برد. گاو بزرگ و خوبی بود و حتماً شیر خوبی هم می‌داد. پیرمرد که چشمش گاو را گرفته بود، به صاحب گاو گفت: «آهای آقا! من می‌دونم که اسب من بیشتر از گاو تو می‌ارزه اما حاضرم که با گاو تو عوضش کنم.»
مرد خیلی خوشحال شد و گاوش را داد و اسب پیرمرد را گرفت و رفت. پیرمرد با خودش گفت که بهتر است یک چرخ کوچک (گردش کوچک) توی بازار بزند و بعد برود خانه. او وقتی داشت بازار را می‌گشت یک گوسفند را دید. او فکر کرد که اگر به جای گاو، آن گوسفند را داشت خیلی بهتر بود چون اولاً که برای گاو جای درست و حسابی نداشت و به سختی می‌توانست غذایش را جور کند و دوماً گوسفند برایش فایده‌های زیادی داشت و می‌توانست هر دفعه پشم‌هایش را بچیند و به زنش بدهد تا لباس‌های گرم و خوب ببافد. بعد از این که خوب فکرهایش را کرد جلو رفت و به صاحب گوسفند گفت: «می‌خواهم این گاو را بدهم و به جایش گوسفند تو را بگیرم.» این کار رو می‌کنی؟»
صاحب گوسفند که خوشحال شده بود، گفت: «چرا که نه؟»
در نتیجه پیرمرد گاو را داد و گوسفند را گرفت.
پیرمرد در راه که داشت برمی‌گشت چشمش به مردی افتاد که کنار یک چشمه دراز کشیده بود و داشت استراحت می‌کرد. غازی هم کنار او داشت از چشمه آب می‌خورد. غاز تُپل و سرحالی بود.
پیرمرد جلو رفت و به صاحب غاز سلام کرد و گفت: «این گوسفندی که می‌بینی بهتر از این غازی است که تو داری اما وقتی فکر می‌کنم که اگر زنم این غاز را ببیند چه‌قدر خوشحال می‌شود دلم نمی‌آید که گوسفندم را با غاز عوض نکنم. ما برای این غاز غذاهای حسابی داریم. او در حیاط ما خوشحال خواهد بود.»
صاحب غاز قبول کرد و آن را داد و به جایش گوسفند پیرمرد را گرفت.
پیرمرد باز هم به راهش ادامه داد. او توی راه، دوباره موجودی را دید که خیلی خوشش آمد و فکر کرد که خیلی باید به درد بخورد. آن یک مرغ بود که بلندبلند قدقد می‌کرد و پرهای خیلی زیبایی هم داشت. پیرمرد با خودش فکر کرد که اگر او را داشته باشند خیلی بهتر است چون غذایش که دانه است و خیلی ارزان است، و هر روز هم برایمان تخم می‌گذارد. در ضمن خیلی هم خوشگل است و هر بار که ببینیمش لذت می‌بریم.
بنابراین پیرمرد جلو رفت و از مردی که مرغ را توی بغلش گرفته بود خواهش کرد که آن را با غاز او عوض کند. او هم قبول کرد و پیرمرد حالا یک مرغ دستش بود.

پیرمرد به خاطر معامله‌های زیادی که کرده بود وقتش گرفته شده بود و حسابی هم خسته شده بود. تصمیم گرفت که توی مسافرخانه‌ای که نزدیکش بود برود و کمی استراحت کند.

وقتی وارد مسافرخانه شد، کارگری را دید که یک کیسه روی دوشش بود. به کارگر گفت: «تو کیسه‌ت چیه؟»
کارگر گفت: «توش سیب‌های گندیده‌ست. چی کار داری که می‌پرسی؟»
پیرمرد گفت: «داری کجا می‌بریشان؟»
کارگر اخم‌هایش را کرد توی هم و گفت: «دارم می‌برم توی طویله که گاو و گوسفندان بخورند. گفتم برای چه می‌پرسی؟»
پیرمرد گفت: «زن من خیلی سیب دوست دارد. اولش فهمیدم که توی کیسه‌ت سیبه چون بوش رو متوجه شدم اما چون باز هم شک داشتم از تو پرسیدم که مطمئن بشم. ما توی حیاط‌مان یک درخت سیب داریم که به درد نمی‌خورد. مثلاً پارسال یک دانه سیب بیشتر نداد اما زنم این‌قدر سیب دوست داره که همون یک دانه رو برای یادگاری یک گوشه‌ای نگه داشت. حالا اگه قبول کنی من این مرغی که تو بغلم است را بهت می‌دم و به جایش سیب‌هایت را می‌گیرم.»
کارگر فوری سیب را از دوشش پایین آورد و به جایش مرغ را از دست پیرمرد قاپید و رفت.
پیرمرد داخل رستوران مسافرخانه نشست. بیشتر بازاری‌ها و کاسب‌ها هم آنجا بودند دو مرد انگلیسی خیلی پول‌دار هم آنجا بودند که عادت داشتند که برای تفریح سر هر چیزی شرط‌بندی بکنند.
پیرمرد که سردش بود اول کنار بخاری رفت که گرم شود؛ او حواسش نبود و کیسه‌ی سیب را گذاشت روی بخاری و بوی سوختگی‌اش درآمد اما زرنگی کرد و زود کیسه را برداشت. آن دو مرد انگلیسی که این صحنه را دیدند جلو آمدند و از پیرمرد پرسیدند که چه چیزهایی توی کیسه‌اش داشت می‌سوخت. او جواب داد: «سیب‌های گندیده.»
آن‌ها تعجب کردند و پرسیدند: «آخه تو این سیب‌های گندیده رو برای چی با خودت این طرف و اون طرف می‌کشی؟»
پیرمرد تمام ماجرا را از اولی که به بازار آمده بود تا آخر برای آنها تعریف کرد. یکی از مردهای انگلیسی گفت: «تو با این کارهایی که کردی وقتی برسی خانه زنت پوستت رو می‌کند!»
پیرمرد گفت: «نه... من زن خودم را خوب می‌شناسم. او تازه خوشحال هم می‌شود.»
آن‌ها خندیدند و با او شرط بستند که اگر رفت خانه و زنش سر او غر زد باید یک کیسه طلا به آنها بدهد ولی اگر زنش به او چیزی نگفت آنها به او یک کیسه طلا می‌دهند. پیرمرد به آنها گفت: «آخه من این همه طلا ندارم.»
آن‌ها گفتند: «اشکالی نداره. تو همین یک کیسه سیب رو به ما بده.»
آن‌ها یک کالسکه گرفتند و هر سه به خانه‌ی پیرمرد رفتند. اول پیرمرد وارد خانه شد و همسرش را صدا زد. همسرش آمد توی حیاط و از دیدن شوهرش خیلی خوشحال شد. آن دو مرد انگلیسی هم توی حیاط ایستاده بودند و منتظر بودند تا زنش بپرسد چه گیرش آمده و آن وقت سر پیرمرد غرغر کند.
با این که آن دو مرد غریبه آنجا ایستاده بودند زن وقتی شوهرش را دید که سالم برگشته خوشحال شد و بغلش کرد و لباس‌هایش را از تنش درآورد. بدون این‌که پیرزن از او سؤالی بپرسد، گفت: «اسب را دادم و به جایش یک گاو بزرگ گرفتم.»
پیرزن خوشحال شد و گفت: «چه‌قدر کار خوبی کردی! حالا هر روز شیرش رو می‌دوشیم و از شیرش لبنیات درست می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «اما بعدش یک گوسفند دیدم و هوس کردم که گاو را بدهم و به جایش آن را بگیرم.» پیرزن با شادمانی گفت: «چه‌قدر عالی! حالا گوسفند، هم شیر دارد و هم پشم اما اون گاو پشم نداشت. تازه گاو کلی هم غذا می‌خواهد.» پیرمرد گفت: «ولی من اون گوسفند را هم به یکی دادم و به جاش یک غاز گرفتم.» پیرزن از خوشحالی چشم‌هایش گشاد شد و گفت: «وای که تو چه‌قدر خوبی! تو همیشه هر چیزی را که من دوست دارم برایم فراهم می‌کنی. تو هنوز یادت مانده که من چه‌قدر غاز دوست دارم؟!» پیرمرد دور حیاط قدمی زد و با اعتماد به نفس گفت: «اما آن را هم دادم و جایش یک مرغ گرفتم.»
زن باز هم خوشحال‌تر شد و گفت: «بهتر! چون نگهداری مرغ خیلی آسان‌تر است و برای تهیه‌ی غذایش هم زیاد دردسر نداریم. تازه آن هر روز برایمان یک دانه تخم هم می‌گذارد. کار خیلی خوبی کردی که مرغ گرفتی عزیزم.»
پیرمرد با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «آنرا هم دادم و به جایش این یک کیسه سیب گندیده را گرفتم.» پیرزن دیگر از خوشحالی توی پوست خودش نمی‌گنجید. او پرید و شوهرش را بوسید و گفت: «تو همیشه به فکر منی. امروز یک دانه تخم مرغ می‌خواستم از این زن همسایه قرض کنم که هر وقت تو اومدی برات نیمرو درست کنم اما اون گفت: «شما یک درخت سیب دارین اما یک دانه از سیب هاتون رو به ما ندادین حالا آمدی و تخم مرغ می‌خواهی.» وقتی این رو گفت خیلی به من برخورد، راهمو کشیدم و دست خالی برگشتم خونه اما حالا می‌تونم برم همه‌ی این سیب گندیده‌ها رو بهش بدهم تا روش کم بشه.»
همان موقع هر دو مرد انگلیسی زدند زیر خنده و گفتند: «خیلی جالبه! خیلی خیلی جالبه! واقعاً دیدن یه همچین صحنه‌ای به یک کیسه طلا می‌ارزید. تازه زن به این خوبی و قدرشناسی حداقل یک کیسه طلا حقشه.»
آن‌ها با رضایت یک کیسه طلا را به پیرمرد تقدیم کردند و با خوشحالی از آنجا رفتند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی