یک تار مو
 یک تار مو

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

یک شنبه بود و روز تعطیلی در حالی که صدای بازی و شادی بچه‌ها از محله به گوش می‌رسید. هوا آفتابی بود. درخت‌ها شکوفه زده بودند، اردک‌ها برای خودشان جولان می‌دادند. گربه‌ها سرحال و قبراق قدم می‌زدند و پرنده‌ها در بین گندم‌های سبز زده بودند زیر آواز.
طبق معمول هر یک شنبه، صدای زنگ کلیسا بلند شد و مردم با لباس‌های قشنگی که پوشیده بودند به سمت آنجا می‌رفتند. روز بهاری خیلی پرنشاط و باصفایی بود و آدم لطف و مهربانی خدا را به خوبی احساس می‌کرد.
وقتی مردم داخل کلیسا جمع می‌شدند، کشیش روی سکوی مخصوص می‌ایستاد و بلند بلند سخنرانی می‌کرد و همه را این‌گونه موعظه می‌کرد: «خدا آدم‌های بد را به سزای اعمالشان می‌رساند. کسانی که در این دنیا کارهای بد انجام بدهند خداوند در آن دنیا آنها را در آتش جهنم می‌سوزاند و این آدم‌ها باید تا ابد توی آتش جهنم بمانند و زجر بکشند.»
کشیش با فریادهای بلند این حرف‌ها را می‌زد و برای حرف‌هایش دلیل هم می‌آورد. وحشت، مردم را فراگرفته بود. او از بدی جهنم گفت، از گرما و سوزندگی، از تاریکی و ترسناکی و حیوانات درنده‌ی آن جا. وقتی کشیش این حرف‌ها را از ته دل و بلند بلند می‌زد، مردم می‌خواستند از ترس زهره ترک شوند، اما در بیرون از آنجا هنوز آفتاب خوب و دلچسب روی گندم‌های سبز افتاده بود و پرندگان شادی می‌کردند و یکی از گل‌ها هم برای گل‌های دیگر سخنرانی می‌کرد، اما حرف‌های او مثل حرف‌های کشیش وحشتناک نبود. او می‌گفت: «خدا خیلی مهربونه، اون همه‌ی ما رو دوست داره.»
شب شده بود و کشیش و همسرش در خانه‌ی خود بودند. زن کشیش غمگین و افسرده یک گوشه‌ای نشسته بود. کشیش از او سؤال کرد: «چرا ناراحتی؟»
زن جواب داد: «چرا ناراحتم؟ با این حرف‌هایی که امروز توی کلیسا از زبون تو شنیدم باید هم ناراحت باشم. تو امروز گفتی که تمام گناهکاران تا ابد می‌رن توی جهنم و می‌سوزن. خوب خیلی از ما گناهکاریم. منم یکی از گناهکارها هستم. مگه خدا نمی‌دونه که شیطون چه طوری ما رو وسوسه می‌کنه. خوب پس باید یک کمی به ما رحم کنه.»
پاییز شده بود و هوا سرد بود. زن کشیش در یکی از همین شب‌های پاییزی در خانه‌اش مُرد. کشیش برای او دعایی خواند و فردای آن شب او را دفن کردند.
کشیش وقتی به خانه رسید دلش گرفته بود و تا شب برای زنش گریه کرد چون خیلی او را دوست داشت.
نصف شب بود که باد خنکی به صورت کشیش خورد و او را از خواب بیدار کرد. اتاق تاریک از یک نور سفید، روشن روشن شده بود. انگار که ماه آمده بود توی اتاق. اما آن ماه نبود بلکه روح زنش بود که به آن خانه آمده بود. کشیش با تعجب از روی تختش بلند شد و از زنش که خیلی غمگین به نظر می‌رسید، پرسید: «تو توی اون دنیا راحت نیستی؟ داری اذیت می‌شی؟ آخه چرا؟ تو که زن خیلی پاکی بودی!» روح زن به آرامی به کشیش گفت: «تو باید منو نجات بدی» کشیش گفت: «من باید چی کار کنم؟ تو به من بگو، من همون کارو می‌کنم.» روح زن گفت: «اگه یه دونه مو به من بدی من آرامش می‌گیرم. این مو رو باید از سر یه آدم گناهکار بکنی» کشیش گفت: «هر کاری که تو بگی من با کمال میل انجام می‌دم چون تو انسان خوبی بودی.» روح زن گفت: «باید همراه من بیایی و سعی کنی که تا قبل از سحر یک تار مو از سر آدم گناهکاری که خدا می‌خواد اون رو تا ابد توی آتیش جهنم بندازه بکنی.»
روح و کشیش هر دو به پرواز درآمدند و به شهری رسیدند که روی دیوار آن نوشته شده بود: «بعضی از گناهان کبیره عبارتند از: غرور، خسیسی، عصبانیت.»
آن‌ها به خانه‌ی بزرگی رسیدند که از داخل آن صدای زیادی به گوش می‌آمد. در آن خانه میهمانان زیادی بودند که برای جشن به آنجا دعوت شده بودند. نگهبانی دم در ایستاده بود و یک گرز سنگین طلایی هم دستش بود و نمی‌گذاشت هر کسی داخل شود. فقط کسانی حق داشتند داخل آن مهمانی بروند که دعوت شده بودند.
کشیش و روح زن توانستند فکر مرد نگهبان را بخوانند. او توی دلش می‌گفت: «مهمانی ما جزو بهترین مهمانی‌هاست و درست مثل مهمانی شاه شده است.»

روح زن گفت: «شنیدی؟ از این فکرش معلوم می‌شه که آدم مغروریه. پس اون یه گناهکاره!» کشیش کمی فکر کرد و گفت: «نه... اون بیشتر یه احمقه! اون از سر نادانی داره این فکرا رو می‌کنه. خدا کاری به این جور آدما نداره.» سپس آنها از آنجا پرواز کردند و رفتند خانه‌ی یک پیرمرد خسیس.

پیرمرد در آن هوای سرد دلش نیامده بود که اجاق را روشن کند تا گرم شود. خانه‌اش خالی خالی بود. هیچ اساسی در آن دیده نمی‌شد. اما او با آن حال مریضی که داشت در فکر پول و سکه‌های طلای خود بود.
پیرمرد از زیر پتوی کهنه و پاره و پوره‌اش بیرون آمد و لباس‌هایی که پوشیده بود پاره و پوره بودند. پیرمرد سراغ دیوار رفت و یک آجر آن را برداشت و از پشت آن یک کیسه درآورد. داخل آن کیسه پر از پول و سکه‌های طلا بود. پیرمرد هر روز آنها را می‌شمرد تا ببیند که مبادا کم شده باشد. روح زن گفت: «اون یک مرد خسیسه. پس گناهکاره!» کشیش باز گفت: «نه... اینم فقط یه احمقه!» آن دو از آنجا هم پرواز کردند و به سمت یک زندان رفتند. وارد یکی از بندهای زندان شدند. همه خواب بودند اما صدای دو مرد را شنیدند. یکی از آنها توی خواب و بیداری بود که به بغل دستی‌اش گفت: «تو منو دیوونه کردی. این کار هر شب توست که منو از خواب بیدار کنی و ور بزنی.»
آن مرد گفت: «دست خودم نیست. هر شب کابوس می‌بینم و از خواب می‌پرم. هر شب اون سگ به خوابم می‌یاد و با ناله‌ش من رو از خواب بیدار می‌کنه. وقتی اون می‌یاد من وحشت می‌کنم. انگار اون می‌خواد من رو خفه کنه. عصبانیت من رو به این روز انداخته. یه روز که عصبانی شده بودم و به اربابم بد و بی‌راه گفته بودم، من را انداخت توی زندان. چون اون هم به من فحش داده بود هنوز ازش کینه به دل داشتم و به خاطر همین رفتم سراغش. اون شب کسی توی خونه‌اش نبود، برای همین تصمیم گرفتم که آنجا را آتیش بزنم اما قبلش تمام اسباب‌ها را از توی خانه بیرون آوردم که یه وقت اونا آتیش نگیرن. اما وقتی اون جا را آتیش زدم صدای ناله‌ی یک سگ را شنیدم. من اصلاً حواسم به اون نبود. سریع به سمت آتیش رفتم تا سگ را نجات بدم اما دیگه دیر شد و آن حیوان بی‌گناه توی آتیش جزغاله شده بود. حالا هر وقت که می‌خوام بخوابم اون می‌یاد توی خوابم و آه و ناله می‌کنه. بعد می‌پره روی من و می‌خواد منو خفه کنه که من از خواب می‌پرم.»
آن مرد هر شب کارش این بود که بغل دستی‌اش را بیدار کند و این ماجرا را برایش تعریف کند. مرد دیگر حوصله نداشت و پشتش را به او می‌کرد. این ماجرا برایش تکراری و خسته کننده بود و می‌خواست بخوابد، اما آن مرد که دوست داشت او به حرف‌هایش گوش دهد یک بار عصبانی شد و پرید رویش و بلند بلند به او ناسزا گفت و خواست خفه‌اش کند که زندانی‌ها از صدای او بیدار شدند و به سمتش آمدند و او را گرفتند و آرام کردند و با طناب او را بستند که دیگر تکان نخورد چون اگر رهایش می‌کردند می‌خواست او را بکشد.
روح زن گفت: «اون یه مرد عصبانیه، پس گناهکاره!» کشیش گفت: «نه... اون یک بدبخته که هیچی حالیش نیست» کشیش و روح زن دوباره به جاهای مختلف دیگر پرواز کردند؛ به قصرها و خانه‌های آدم‌های ثروتمند، به کلبه‌های حقیر و کوچک آدم‌های ندار و فقیر. آنها در تمام آن خانه‌ها و محله‌ها گناه‌های بسیار بزرگی را از آدم‌ها مشاهده کردند.
اما هنوز در حال گشتن بودند که فرشته‌ای جلویشان ظاهر شد و گفت: «خدا خودش می‌داند که بندگانش چه گناهانی می‌کنند اما یادتان باشد که او بسیار بخشنده و مهربان است.»
کشیش گریه‌اش گرفته بود و تازه متوجه شده بود که خدا چه‌قدر بخشنده است، چون آن فرشته تأثیر زیادی روی او گذاشته بود. او خودش را روی زمین انداخت و از خدا خواست که او را ببخشد.»
داشت صبح می‌شد که کشیش برای زنش دعا کرد که جایش در آن دنیا خوب باشد. روح زن که داشت می‌رفت به او گفت: «جای من راحته. من برای تو نگران بودم. اومدم که بهت نشون بدم مردم واقعاً گناهکار نیستن و بهت نشون بدم که خدا چه‌قدر مهربونه. همه‌ی آدم‌ها خوبن اما گاهی پیش می‌یاد که گناه می‌کنن ولی دوباره خدا کمک‌شون می‌کنه که خوب بشن.»
وقتی آفتاب طلوع کرد کشیش حس کرد که کسی بالای سرش ایستاده و دارد او را صدا می‌کند: «عزیزم! بلند شو، صبح شده.» او همسرش بود که زنده بالای سرش بود. او نمرده بود و کشیش همه‌ی این‌ها را در خواب دیده بود.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 

نسخه چاپی