راسوی وفادار
 راسوی وفادار

 

نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
روزی، روزگاری در روستایی دورافتاده، کشاورزی با همسر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. یک روز هنگام غروب، وقتی کشاورز از سر کار به خانه بر می‌گشت، راسوی هندی کوچکی را دید. آن را گرفت و با خود به خانه آورد و به زنش گفت: «این راسو می‌تواند همبازی خوبی برای پسرمان باشد..»
چند ماه گذشت و راسوی کوچک رشد کرد و به یک راسوی بزرگ تبدیل شد، اما پسر کشاورز هنوز هم یک پسربچه کوچک بود.
روزی، همسر کشاورز می‌خواست برای خرید به بازار برود. به همین دلیل غذای پسرش را داد و او را در گهواره خواباند. بعد به شوهرش گفت: «من به بازار می‌روم. پسرمان خواب است. مواظب او باش. من اصلاً دوست ندارم او با راسو تنها بماند.»
کشاورز گفت: «نترس. این حیوان مهربان است و با پسر ما کاری ندارد.»
زن رفت. مرد هم که از بیکاری حوصله‌اش سر رفته بود، از خانه بیرون رفت و مشغول حرف زدن با دوستانش شد.
ساعتی نگذشته بود که زن با سبدی پر از خوراکی به خانه برگشت. ناگهان جلوی در چشم او به راسو افتاد. صورت و پنجه‌های راسو پر از خون بود. زن فریاد زد. سبد پر از خوراکی را بر سر راسو کوبید و گفت: «خدای من! او پسر مرا کشته است.»
زن سراسیمه خود را به اتاق رساند، اما با تعجب دید پسرش در گهواره خواب است و جسد تکّه‌تکّه شده مار سیاهی زیر گهواره‌اش افتاده است. زن تازه متوجه شد که چه خبر شده است. راسو جان پسرش را نجات داده بود و مار سیاه را کشته بود. زن پسر را بغل کرد و باعجله به طرف راسو دوید و گفت: «تو بهترین راسوی دنیا هستی. تو پسرم را نجات داده‌ای.»
ولی راسو مرده بود. زن اشک ریخت، اما دیگر فایده نداشت. او نمی‌توانست راسو را دوباره زنده کند.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی