چه كشكی، چه پشمی!
چه كشكی، چه پشمی!

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

به كسانی گفته می‌شود كه در مشكلات و سختی قولی می‌دهند پس از رفع مشكلات به قولشان عمل نمی‌كنند.
در روزگاران گذشته، پیرمردی، گاو و گوسفند فراوانی داشت ولی چون خیلی تنگ نظر بود و دلش نمی‌خواست به كسی پولی بدهد، تمام كارهای نگهداری از این حیوانات از قبیل شیر دوشیدن و به چرا بردن را خودش انجام می‌داد با اینكه زن و بچه‌اش از او می‌خواستند كه كارهایی را به دیگران بسپارد تا كمتر خسته شود ولی قبول نمی‌كرد و می‌گفت: چوپان حواسش نیست شاید گرگی، شغالی به گله حمله كند و حیوانات را بدرد.
او هر روز صبح شیر حیوانات را می‌دوشید به همسرش می‌داد تا كشك و ماست و كره درست كند و خودش گله را به چرا می‌برد. یك روز كه هوا ابری بود او زیر درخت چناری نشسته بود و به چرای حیوانات نگاه می‌كرد كه ناگهان ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و گردوغبار غلیظی بلند شد و باران شروع به باریدن كرد و در عرض چندلحظه همه جا پر از آب شد. مرد گله دار كه باید مراقب خودش و گله باشد، اول سعی كرد برود و حیواناتش كه پراكنده شده بود را جمع كند ولی دید شدت گردوغبار به حدی است كه او حتی قادر نیست چشمش را باز كند چه برسد حركت كند. چوپان در فرصتی كه داشت فقط توانست خود را به بالای درخت برساند تا آب خودش را نبرد.
از بالای درخت حیواناتش را می‌دید كه هر لحظه احتمال داشت آب آنها را ببرد ولی هنوز مقاومت می‌كردند. مرد در دل آرزو می‌كرد كه این باد و توفان هرچه زودتر تمام شود، تا همه‌ی دارایی‌اش را آب نبرد كه ناگهان چشمش به گنبد امامزاده شهر خود افتاد و گفت: خدایا نذر می‌كنم اگر باد و توفان تمام شود و حیوانات من جان سالم از این مهلكه به در ببرند، نصف آنها را به امامزاده می‌بخشم تا صرف فقرا شود.
همین طور كه چشمش را بسته بود و زیر لب دعا می‌خواند چشمش را باز كرد و دید كمی از شدت باد و توفان كم شده، مرد خسیس نگاهی به گاو و گوسفندش انداخت كه همه سالم هستند و پای درخت جمع شده‌اند خیلی خوشحال شد و خدا را شكر كرد. در همین حین ناگهان یاد نذرش افتاد كه نصف حیواناتش را به امامزاده بخشیده بود.
مرد دید كه باد و توفان ضعیف شده و اوضاع مساعدتر است، پس رو كرد به امامزاده و گفت: خدایا این گاو و گوسفندی كه من به امامزاده بخشیدم چوپان می‌خواهد كه هر روز به چرا بیاوردش و بازگرداند من خودم این كار را می‌كنم و كشك و پشم آنها را به امامزاده می‌آورم و بین فقرا تقسیم می‌كنم.
چون هوا بهتر شد و فقط باران می‌بارید مرد كمی از درخت پایین آمد وسط‌های درخت بود كه روی شاخه‌ای نشست و نگاهی به گله‌اش انداخت. در دلش به یاد نذرش افتاد و گفت: خدایا نگهداری از این گاو و گوسفند و هر روز به چرا آوردنش كار سختی است من در قبال مزد این كارم كشك را خودم می‌فروشم و پشم را به امامزاده می‌برم تا میان فقرا تقسیم كنم.
كم كم باران هم كمتر شد مرد گله دار پایین‌تر آمد ولی هنوز به زمین نرسیده بود كه دوباره نگاهی به گله‌اش كرد دید چند ماهی است پشم‌ها را نچیده و حسابی گوسفندانش پرپشم هستند. فكر كرد اگر آنها را بچیند و بفروشد چه پول خوبی نصیبش می‌شود ولی ناگهان گفت: نصف آن را كه نذر امامزاده كردم نه آن را به امامزاده نمی‌دهم خودم می‌فروشم. مرد گله دار پایش را روی زمین گذاشت و گفت: چه كشكی، چه پشمی؟ گله دار در همین افكار شیرینش بود كه این بار باد و توفان با باران سیل آسا همراه شد و گله‌ی مرد را با خود برد و همه گاو و گوسفندانش خفه شدند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی